حتی اگر سقفی روی سر نداشته باشی یا نانی در سفره، هیچ‌کس نمی‌تواند آرزو را از تو دریغ کند. مهم نیست كه رسانه‌ها به نقل از كارشناسان و آسیب شناسان اجتماعی، تو را معضل بخوانند یا مشكلی بالقوه، مهم این است كه تو پر از رویایی؛ پر از آرزوهای محال و حتی دست یافتنی! به بهانه آرزوهایی كه هیچ وقت پایان ندارند، سراغ چند نفر از بچه‌های بدسرپرست و بی‌سرپرست تحت حمایت بهزیستی رفتیم؛ بچه‌هایی كه داشتن خانواده و بودن در آغوش پدر و مادر، برایشان رؤیایی محال است.

25 هزار کودک بدسرپرست و بی‌سرپرست معلق در بلاتكلیفی

سلامت نیوز: حتی اگر سقفی روی سر نداشته باشی یا نانی در سفره، هیچ‌کس نمی‌تواند آرزو را از تو دریغ کند. مهم نیست كه رسانه‌ها به نقل از كارشناسان و آسیب شناسان اجتماعی، تو را معضل بخوانند یا مشكلی بالقوه، مهم این است كه تو پر از رویایی؛ پر از آرزوهای محال و حتی دست یافتنی! به بهانه آرزوهایی كه هیچ وقت پایان ندارند، سراغ چند نفر از بچه‌های بدسرپرست و بی‌سرپرست تحت حمایت بهزیستی رفتیم؛ بچه‌هایی كه داشتن خانواده و بودن در آغوش پدر و مادر، برایشان رؤیایی محال است.

    اسم مادرم لیلاست

به گزارش سلامت نیوز به نقل از همشهری آنلاین، حنانه توی دنیای خودش است. مقنعه سفیدش را كمی عقب‌تر می‌كشد تا چشم‌های درشت سیاهش پیدا باشد. می‌گوید:«وقتی خیلی كوچولو بودم مرا به بهزیستی آوردند و همین جا ماندم». او هم دوست داشته كه مادر داشته باشد اما خاطره‌ای از مادرش ندارد. نمی‌داند كه او كیست یا چه شكلی است. زكیه 9سال دارد و دوست دارد كه در آینده معلم شود. او دوتا خواهر و یك برادر دارد و دلش حسابی برای آنها تنگ شده است. وقتی كوچك بوده، او را به بهزیستی آورده‌اند اما هنوز خاطره‌های تاریك روشنی از خانه‌شان دارد؛ خانه كوچكی كه با خواهر و برادرهایش در آن بازی می‌كردند.

نازنین 10سال دارد؛ دختری كه جسورتر از دیگر همسالانش با شرایط مشابه است و دوست دارد كه فضانورد شود. می‌گوید: می‌خواهم با سفینه بروم توی آسمان‌ها دنبال مادرم. او از مادرش نه تصویری دارد و نه خاطره‌ای. وقتی بچه بوده به همراه خواهرش راهی بهزیستی می‌شوند. او فقط از مادرش یك اسم در شناسنامه دارد. می‌گوید اسم مادرم لیلاست. نمی‌دانم چه شكلی هست. البته فرقی هم ندارد كه خوشگل باشد یا نه ولی حتما همه مامان‌ها خوشگلند. خیلی دوست دارم كه ببینمش. سپیده به وقت خندیدن دندان‌هایش پیدا می‌شود. 2تا دندان جلویش افتاده و چهره‌اش به وقت خندیدن حسابی بامزه می‌شود. او كلاس اول است و تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته. كم‌حرف است و در پاسخ به هر پرسشی فقط می‌خندد و گاهی دستش را روی دهانش می‌گیرد تا جای خالی دندان هایش را بپوشاند.

محیا هم 8سال دارد. او آرزو می‌كند كه پدر و مادرش پولدار شوند. مادرش را از دست داده است. دوست دارد در آینده دكتر شود و به مردم كمك كند. وقتی از قصه مادرش می‌گوید، چشم‌های شفافش را لایه‌ای از اشك تار می‌كند اما بغضش را قورت می‌دهد تا اشك‌هایش شره نرود. می‌گوید مادرم مرد چون مریض بود. غذا و دوا نداشتیم كه بخورد و خوب شود.

زهره به وقت خندیدن، چادرش را روی صورتش می‌كشد تا دندان‌های نامرتبش را پنهان كند. آرزویش این است كه مادرش را ببیند. می‌گوید: دوست دارم مادر واقعنی خودم را ببینم. بارها او را به‌دست والدین مختلفی سپرده‌اند اما او دوست دارد كه مادر واقعی خودش را داشته باشد؛ مادری كه سرش را روی دامنش بگذارد و انگشت‌هایش را قلاب كند لای موهای بلند و مشكی زهره. او تابستان امسال با خاله‌های بهزیستی رفته شمال و خاطره خوبی از این سفر دارد. دوست دارد یك روز مادرش را ببرد دریا؛ مادر واقعنی‌اش را.

    مرا با خودتان ببرید خانه

سجاد، از بچه‌های خیریه گلستان علی(ع) است. او مدتی است كه به این خیریه آمده و ادامه تحصیل می‌دهد. كلاس سوم دبستان است و دوست دارد در آینده فوتبالیست شود. می‌گوید: آرزویم این است كه زودتر بزرگ شوم چون می‌خواهم فوتبالیست شوم. دیدن مادرش هم از آرزوهای همیشگی او است. می‌گوید: اگر ببینمش، می‌پرم توی بغلش و می‌بوسمش.

سهراب 10سال دارد. او دوست دارد پلیس شود و دزدها را دستگیر كند. سهراب فقط توی تلویزیون پلیس‌ها را دیده و چندباری هم ماشین پلیس را. دلش برای دیدن پدر و مادرش لك زده است. می‌گوید: اگر مامان و بابایم را ببینم می‌گویم كه دلم برایتان خیلی تنگ شده بود. مرا با خودتان ببرید خانه. خانه خیلی خوب است چون دوچرخه دارد، می‌توانی توی كوچه‌ها دوچرخه سواری كنی.

سهراب آرزو دارد كه امام رضا(ع) را ببیند، می‌گوید: خیلی دوست دارم كه امام رضا(ع) بیاید دیدنمان. سجاد وارد كلام ما می‌شود و می‌گوید: من دوست دارم بروم كربلا و برای پدر و مادرم دعا كنم كه هرجا هستند سالم باشند و زودتر بیایند مرا با خودشان ببرند. امیرارسلان 7سالش تمام‌شده و امسال وارد كلاس اول شده است. او دوست دارد پلیس شود و به مردم كمك كند تا ثواب‌هایش زیاد شود و بتواند برود بهشت. او مدت كوتاهی است كه به گلستان‌علی(ع) آمده و دوست دارد كه پیش پدر و مادرش برگردد. جلال 6ساله هم آرزوی آتش‌نشان شدن را در سر می‌پروراند؛ روزی كه سوار خودرو‌های بزرگ آتش‌نشانی شود و اگر جایی آتش گرفته آنجا را خاموش كند. وقتی حرف از پدر و مادر می‌شود، سرش را می‌اندازد پایین و با هر خرت و پرتی كه جلوی دستش هست، ور می‌رود تا جواب ندهد.

    معلق در بلاتكلیفی

كودكان بدسرپرست و بی‌سرپرست پر از حرف و ‌رؤیا هستند. وقتی علی 9ساله كه هنوز مدرسه نمی‌رود و یك‌بار لبخند مهربان معلم در نگاهش برای همیشه قاب نشده، از آرزوی معلم شدنش می‌گوید یا اكبر 10ساله از رؤیای خلبان شدنش، من هنوز محو تماشای ریز خنده‌های محمد امیر 7ساله هستم كه خودش را در روپوش سفید دكتری مجسم می‌كند؛ سفیدپوشانی كه نبودشان به وقت مرگ مادر برای او كابوس شده است. از ابوالفضل 13ساله‌ای بگویم كه به جای تاریخ و جغرافیای سال دوم راهنمایی، بخوانیم و بنویسیم كلاس دوم دبستان را می‌خواند یا از علی 12ساله‌ای كه می‌گوید در 8سالگی از خانه فرار كرده، آن هم به‌خاطر ناسازگاری با نامادری.

آنقدر این واژه‌های گنده را راحت به زبان می‌آورد كه بعید است معنای دقیق ناسازگاری را بداند اما خوب می‌داند كه خانه برای یك بچه 8ساله، خانه نبوده و فقط یك خوابگاه یا اسارتگاه بوده كه خواسته خودش را به شب‌های نامطمئن خیابان‌های شلوغ شهر بسپارد. برخی بچه‌های بهزیستی با اینكه عدد شناسنامه‌ای آنها سن بلوغ را نشان می‌دهد اما هنوز بچه‌اند. هنوز در كوچه‌های بیم و امید میان كودكی تا نوجوانی، پرسه می‌زنند. بلوغ برای این بچه‌ها كابوس است؛ پسران 13ساله‌ای كه ترس از بزرگ شدن را لای شكلك درآوردن‌ها و شیطنت‌هایشان پنهان می‌كنند یا دختران نوجوانی كه با دیدن هر ناشناسی، گل به‌گونه‌هایشان می‌افتد و خود را عروس خانه بختی تصور می‌كنند كه برایشان خوشی بیاورد و ناجی این سرنوشت نامعلوم و بلاتكلیفی بی‌پایانشان باشد.

    یك خانواده واقعی

ساعاتی را در كنار بچه‌های تحت حمایت بهزیستی و خیریه گلستان علی(ع) بودیم. با آنها گفتیم و شنیدیم؛ از رویاها و خواسته‌هایشان، از داشته‌ها و نداشته‌هایشان، از دردها و رازهایشان. این بچه‌ها همه رازند، همه حرفند، همه دردند. این بچه‌ها، لذت نشستن دسته جمعی سر سفره ناهار را نمی‌دانند وقتی كه ظهرها، پدر را گوشه اتاق نشئه می‌بینند و مادر را خسته از تی كشیدن‌ خانه مردم، خفته در پستوی آشپرخانه. این بچه‌ها، زندان را دیده‌اند، تا ته بند نسوان رفته‌اند، به دیدن زنان عصبی و معتاد در كنار مادرشان، عادت كرده‌اند.

این بچه‌ها هر كاری كرده‌اند جز بچگی. آنها نمی‌دانند كه مسافرت‌های تابستانی چه مزه‌ای دارد. هیچ وقت با نشان دادن معدل كارنامه‌شان، دست مادر روی سرشان كشیده نشده و از ذوق گرفتن جایزه پدر، قند ته دلشان آب نشده. این بچه‌ها، خوب می‌دانند كه منقل و وافور چیست. خوب می‌دانند كه تریاك و هرویین مصرف كننده‌اش را چه حالی می‌كند. خوب می‌دانند كه چاقو و قمه چقدر تیز است و برنده. این بچه‌ها، بزهكاری را می‌دانند، زخم و درد اعتیاد را می‌فهمند، آدرس زندان را بلدند. این بچه‌ها هر آنچه نباید بدانند را می‌دانند و هر آنچه باید، نه. برخی‌شان امید دارند كه خانواده‌ای پیدا شود و سرپرستی آنها را به‌عهده بگیرد و برخی دیگر هم منتظرند تا معجزه‌ای شود و پدر و مادرشان بشوند مثل همه پدر و مادرهایی كه نفسشان برای بچه‌هایشان درمی‌رود و هر آنچه به آن نیاز دارند، برایشان فراهم می‌كنند. برخی از آنها خیری از پدر و مادر خونی‌شان ندیده‌اند، حتی نفرت از آنها، پایشان را به خیابان باز كرده تا همچون «علی» پسر نوجوانی كه فرار از خانه را در 8سالگی تجربه كرده، هر بار خاطره گرفتنشان توسط 123(اورژانس اجتماعی) را با آب و تاب برای دوستانش تعریف كنند. آنچه شادی را در چهره این كودكان پایدار می‌كند، لذت داشتن یك خانواده است؛ یك خانواده واقعی.

    25هزار كودك با تجربه‌های تلخ

آمارها فقط بلدند بگویند حدود 25هزار كودك بی‌سرپرست و بدسرپرست در سراسر كشور، آینده بلاتكلیفی دارند تا تمام بحث و جدل‌ها روی رسمی یا غیررسمی بودن آن بالا بگیرد اما از توان شمارشی آمارها خارج است كه حساب كنند هر كودك بی‌سرپرست یا بدسرپرست بی‌آنكه به گذشته تلخش وابسته باشد یا به آینده غیرمحتملش امیدوار، چقدر از خواسته‌ها، نیازها و آرزوهایش در سال‌های كودكی تا بلوغ، نیست و نابود شده است. كودكان برای رشد خود نیاز به ثبات، آرامش و امنیت دارند درحالی‌كه بیشتر كودكان حاضر در مراكز بهزیستی، سخت‌ترین و تلخ‌ترین صحنه‌ها را كه شاید هیچ كدام از ما توانایی مواجهه با آنها را نداشته باشیم در زندگی خود تجربه كرده‌اند. به گفته مدیركل دفتر توانمندسازی وزارت تعاون، كار و رفاه اجتماعی، حدود 24الی 25هزار كودك به‌صورت شبانه روزی در بهزیستی نگهداری می‌شوند كه سالانه حدود 5هزار كودك به خانواده‌های دارای صلاحیت واگذار و تعداد كمتری از آمار كودكان واگذار شده به سازمان بهزیستی سپرده می‌شوند. آمارهایی كه عبدالرحیم تاج الدین می‌دهد نشان از این دارد كه آمار كودكان بدسرپرست نسبت به كودكان بی‌سرپرست رشد چشمگیرتری داشته است به‌طوری كه حدود 80درصد كودكان بهزیستی دارای پدر یا مادر هستند اما به‌علت بدسرپرستی تحت حمایت سازمان بهزیستی قرار گرفته‌اند.

    ریحانه و فاطمه بهترین اتفاق زندگی ما هستند

پیمان نورمحسنی كه مدیر مدرسه صاحب كوثر است به همراه همسرش، 2دختر را به فرزندخواندگی قبول كرده‌اند؛ یكی 4ماهه و دیگری یك سال و 2ماهه. آنها بچه‌دار نمی‌شدند اگرچه به گفته خودشان قبل از اینكه تصمیم بگیرند بچه‌دار شوند، دوست داشتند فرزندخوانده هم داشته باشند. آنها وقتی اقدامات پزشكی برای بچه‌دار شدن را طی كردند و به نتیجه نرسیدند، تصمیم گرفتند سرپرستی فرزندان بی‌سرپرست را قبول كنند. تبیان گفت‌وگویی با این خانواده چهارنفری داشته است. نورمحسنی می‌گوید: پذیرفتن این موضوع از جانب دیگران از موانع پیش رویمان بود. می‌گفتند هنوز شما جوان هستید. درمان را ادامه بدهید. دیگران در شرایط ما نبودند. به آنها حق می‌دادیم كه نپذیرند و قضاوتشان با توجه به اطلاعات خودشان باشد. جوان‌تر‌ها مشكلی نداشتند اما بودند در فامیل افرادی كه سعی می‌كردند با حرف‌هایشان ما را منصرف كنند؛ حرف‌هایی مثل اینكه بچه خود آدم چه گلی به سر پدر و مادر می‌زند كه بچه دیگران بخواهد بزند. پولتان را بی‌جهت خرج نكنید و بروید سفر و لذت زندگی را بچشید.

آنها تمام مراحل سخت و طولانی فرزندخواندگی را طی كردند. اینكه برای دادگاه محرز بشود كه حتما بچه‌دار نمی‌شوند یا توانایی مالی و صلاحیت اخلاقی دارند. پدر خانواده لحظه‌های شیرینی كه قرار بود خانواده‌شان 4نفره شود را اینطور توصیف می‌كند: یك روز به‌ما زنگ زدند كه بیایید و فرزندتان را تحویل بگیرید. وقتی برای تحویل گرفتن به شیرخوارگاه می‌روی، یك احساس خاصی داری. نمی‌خواهم برای كسانی كه در انتظار فرزندخوانده هستند دلهره ایجاد كنم اما یك حس غریب را تجربه كردیم؛ حسی مثل شادی و دلشوره. حتی گاهی به درستی كاری كه در حال انجامش بودیم، شك می‌كردیم.

مادر خانواده اضافه می‌كند: وقتی بچه‌ای را به دنیا می‌آوری هر مشكلی كه داشته باشد، همه دوستش دارند اما وقتی فرزندخوانده‌ای را می‌آوری، پیش خودت فكر می‌كنی اگر بچه خودم بود، چشم‌هایش به من می‌رفت، موهایش به پدرش. اینجا فقط عشقی عمیق به كمك آدم می‌آید؛ حسی كه باعث می‌شود تو با نخستین گریه آن بچه بگویی : جانم مادر!

آنها مدتی بود كه برای فرزندخواندگی ریحانه اقدام كرده بودند و در انتظار گرفتن جواب بودند كه سرپرستی فاطمه به آنها پیشنهاد می‌شود. یكی از همكاران خانم نورمحسنی به او می‌گوید كه خواهرش بچه‌دار نمی‌شده و سرپرستی یك فرزند را با رضایت آن خانواده، قبول كرده و چون دخترها دوقلو بودند، یك فرزند دیگر مانده است. سرپرستی فاطمه را قبول می‌كنند. دخترشان یك‌سال و دوماهه شده بود كه از بهزیستی برای دیدن ریحانه با آنها تماس می‌گیرند و تصمیم بر این می‌شود كه سرپرستی ریحانه را هم قبول كنند. پدر خانواده معتقد است ناباروری از آن مشكلاتی است كه می‌تواند یك فرصت برای زندگی باشد. در دنیا بچه‌هایی هستند كه پدر و مادر ندارند و خدا شما را انتخاب می‌كند تا پدر و مادر آنها شوید. بچه‌هایی كه والدینی ندارند و یا والدین خوبی ندارند، می‌توانند به زندگی شما بیایند و هر دو از داشتن هم لذت ببرید. آنها داشتن فاطمه و ریحانه را بهترین اتفاق زندگی‌شان می‌دانند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha