سلامت نیوز:حتی اگر آفتاب تمام شعاعهایش را بر سر كهریزك بتاباند، حتی اگر بهار تمام لطافتش را بر سر كهریزك بنشاند، حتی اگر كهریزك باغ عدنی شود بیمثال، باز هم «آسایشگاه كهریزك» است. باز هم خانه سالمندان است. باز هم در هوایش غصه موج میزند و باز هم پر از پدرها و مادرهایی است كه چشمهایشان خشك شد بس كه بدون پلك زدن به آن نردههای سفید و سبز خیره ماند به امید روزی كه از اینجا، از این اتاقهای شش تخته پر از غمهای نخ نما بروند و دیگر به اینجا برنگردند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، حتی نوای آن ترانه شلوغ كه از رادیو ضبط پرتابل پخش میشود هم به لب پدرها و مادرهای محكوم به زندگی در كهریزك لبخند نمیآورد. اینجا لبخند دیگر اعتبار خودش را از دست داده است. لبخند مال آن روزهایی بود كه خانهای بود. حالا، در این حكایت رانده شدن، لبخند دیگر جایی ندارد. از راهروهای بخشهای آسایشگاه كه بگذری، پدرها و مادرها، مبهوتند. مادرها مبهوت ماندهاند به گل روسری همدیگر. پدرها مبهوت ماندهاند به تاب خوردن تسبیحهای ارزان قیمت در انگشتان لرزان. دنیایشان خلاصه میشود در همین روزمرّگیهای تكراری بیسرانجام و بیهیچ خبر امیدواركننده. به اتاقها كه سرك بكشی، پدرها و مادرها مچاله شدهاند روی تختها. انگار خواب مرگ است كه میخواهند بیدار نشوند و یادشان نیاید كه اینجا «خانه» نیست و هیچ كدام از اشیای این اتاقها و این سالنها متعلق به آنها نیست جز پیكرهای نحیف و آب رفته خودشان. پدر و مادری كه آمد كهریزك، دیگر برگشتی ندارد تا روزی كه آمبولانس سفید رنگ بهشت زهرا از چند متر آنطرفتر بیاید برای بدرقهاش به دنیایی كه دیگر آنجا خبری از دلتنگی نیست.
مددكارهای آسایشگاه هم ماندهاند كه با این حجم سنگین نامهربانی تحمیل شده بر شانههای نحیف این همه پدر و مادر فراموش شده چه كنند؟ چطور از وزنش كم كنند؟ دست محبت را بر سر كدام پدر یا مادر بكشند كه اشك در چشمش حلقه نزند و یاد پسر و دختری كه روزی داشت نیفتد؟ گوش شنوای كدام پدر یا مادر باشند كه در این اتاقهای شش تخته سرد، ثانیههای فراموش شدنش را زمزمه نكند؟
«مادر یا پدر رو میارن اینجا. در جلسه ارزیابی میبینیم كه قابل پذیرش نیست و باید همراه خانواده برگرده. خانواده داد میزنه و بد و بیراه میگه و پدر یا مادر رو جلوی در آسایشگاه، توی همین جاده رها میكنه و میره... دو هفته پیش، پسر، پدرش رو آورد كه هنوز لوله آنژیو توی بینیاش بود. رفتیم توی جلسه ارزیابی و هنوز اعلام نظر نكرده بودیم كه پسر به بهانه خرید سیگار رفت. حتی صبر نكرد نتیجه ارزیابی رو بشنوه. فكر كرد تنها رسالتش اینه كه پدر رو بیاره و در آسایشگاه رها كنه و بره. این پدر پیر مریض تا ظهر اینجا چشم انتظار پسر بود. در پرونده اولیه یك نشونی از خیابون وحدت اسلامی داشتیم. رفتیم و دیدیم این آدرس اصلا وجود نداره... . پدرها و مادرها رو میارن پشت در آسایشگاه پیاده میكنن و میرن... مادرها معمولا یك كیف دستی با وسایل اولیه همراهشونه ولی پدرها هیچی ندارن. تعداد مادرهایی هم كه میارن پشت در آسایشگاه میذارن بیشتر از پدرهاست... توی جلسات ارزیابی از بچهها میپرسیم چرا نمیتونین پدر و مادرتون رو نگه دارین؟ پسرها میگن زنمون اجازه نمیده، دخترها میگن ما زن مردمیم و شوهرمون تهدید كرده كه طلاقمون میده. از مادرا میپرسیم مامان میخوای بیای اینجا؟ میگه چارهای ندارم و این «چارهای ندارم» از صد تا فحش و بغض بدتره... وقتی هم كه میان، یكی دو هفته اول خیلی براشون سخته ولی كمكم... عادت میكنن... مجبور میشن عادت كنن... زیاد داریم اینجا مادرها و پدرهایی كه خانواده آورده و گذاشته و دیگه سراغشون نیومده. زیاد داریم پدرها و مادرهایی كه بچهها فقط عید به عید میان سراغشون. انگار یادشون میفته كه عیده و باید برن سر قبر اموات و حالا یه سراغی هم از مادرشون بگیرن...»
روایت ناهید و اشرف خانم، رونوشت جملههای هزاران مادر و پدری است كه اقبال محتومشان فراموش شدن بود در آن روزهایی كه بیشتر از هر زمانی نیاز به دیده شدن و شنیده شدن داشتند. فرقی نمیكند. خصوصی باشد یا دولتی. شمال شهر باشد یا جنوب شهر. چلوكباب بدهند یا سیب زمینی پخته. اسمش، فقط اسمش را كه بشنوی میخواهی زار بزنی. «خانه سالمندان» جایی كه انگار روی پیشانیاش نوشتهاند «خداحافظ». انگار روی پیشانیاش نوشتهاند «دیگر شما را لازم نداریم».
روایت اول: ناهید
زندگی ناهید ظرف یك ساعت تمام شد. زیر و رو شد. از آن دقیقهای كه زنگ خانه خیابان شیخ بهایی شمالی به صدا در آمد و ناهید در را باز كرد و مامور اجراییات با حكم تخلیه در دست، به او گفت كه باید خانه را تخلیه كند چون دخترش خانه را فروخته، تا ناهید كلمه به كلمه حكم صادره را در ذهنش تعریف و هضم كرد، فقط یك ساعت طول كشید. بعد از آن یك ساعت، ناهید دیگر صاحب خانه خیابان شیخ بهایی شمالی نبود؛ خانهای كه ناهید، پول خریدش را یك ریال یك ریال روی هم گذاشت تا با دیدن هر واژه مندرج در ١٥ صفحه سند آن خانه، فراموش كند تصویر تلخ تك به تك روزهای شش سال زندگی با یك معتاد فقیر را كه وقتی مرد، حتی بابت كفن و دفنش مقروض شده بود...
١٣ شهریور ١٣٨٧ ناهید تمام زندگیاش را از دست داد و امروز، یكی از صدها مادری است كه مجبور به زندگی در آسایشگاه كهریزك شده است. ناهید،
تك دختر دردانه خانه پامنار، مثل صدها مادر دیگر در آسایشگاه كهریزك، فقط یك تخت دارد. فقط یك تخت.
«دخترم امضای من رو جعل كرده بود. چهار كارشناس دادگستری هم تایید كردن كه امضا جعل شده. دادگاه تجدیدنظر هم به نفع من رای داد. اما دیگه پولی نمونده بود. پسر و دخترم پول فروش خونه را بین خودشون تقسیم كرده بودن و خورده بودن.»
با بچهها حرف زدی؟
بله. رفتیم دادگاه. توی چشم من نگاه كردن و شروع كردن به فحاشی...
مادربزرگ، شاهد خاموش آزارهایی بود كه بر تن و روح دخترش رفت. اسفند ١٣٨٧ نتیجه آزمایشها نشان داد كه ناهید به سرطان سینه مبتلا شده است. یك جراحی ناكام، هشت جلسه شیمی درمانی، ٢٤ جلسه پرتو درمانی. بعد از خاموشی سرطان، ناهید مبتلا به دیابت شد. تا بفهمد كنترل دیابت چه مفهومی دارد، زمین خورد و استخوان پایش شكست و جراحیهای بیفایده، ناهید را ویلچر نشین كرد.
مادر بزرگ، شش ماه بعد از آنكه دخترش بیخانه شد فوت كرد.
«پنج سال قبل رفتم سر خاك پدرم. مادرم... خیلی وقته سراغش نرفتم. اما اینجا، هر پنجشنبه یاد هردوشون هستم. هردوشون اینجا با من هستن...»
ناخنهای آراستهاش، ادبیات جملاتش، لباس ساده، نیمدار اما تمیزی كه بر تن دارد، بوی خفیف صابون ارزانقیمت كه حكایتی است از پاكیزگی مادرانه و حلقه ارزانقیمتش بر انگشت دست چپ آنقدر او را مجزا میكند از بقیه مادران ساكن در آسایشگاه كهریزك كه اگر خودش نگوید ساكن آسایشگاه است، در لحظه اول فكر میكنی این مسوول بخش فیزیوتراپی، ساعت ٤ و ٥ بعدازظهر، كهریزك را با تمام سكوت و آواهایش پشت سر میگذارد و به سمت خانه مستقل و خانواده چشم انتظاری میراند در یكی از خیابانهای این شهر شلوغ. اما این رویای مغشوش میرا، در كسری از ثانیه متواری میشود و ناهید، ساكن یكی از دهها بخش آسایشگاه كهریزك است؛ جایی كه بیهیچ تردیدی، تا پایان عمر خانهاش خواهد بود...
«پسرم تصمیم گرفت بره امریكا. خرج سفرش رو جور كردم. برای دخترم عروسی گرفتم. در این سالها هرچه داشتم برای این دو تا بود. پسرم، یوسفم بود. روزی كه در فرودگاه بدرقهاش كردم باور میكنی من به چشم خویش دیدم كه جانم میرود؟ فكر میكردم دنیا خلاصه شده در لیلا و حمیدرضا... من ٣٠ سال به مادرم خدمت كردم. اینها از چه كسی یاد گرفتن كه با من چنین كنن؟ یعنی هیچ نشده تا حالا، شب كه سرشون رو میذارن زمین فكر كنن ما با زنی این كار رو كردیم كه هیچ كسی رو غیر از ما نداشت؟»
ناهید؛ صاحب حساب جاری و سپرده در بانك صادرات شعبه...، كارمند شركت واردكننده ماشینآلات صنعتی از آلمان و لهستان، فارغالتحصیل رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران، مادر حمیدرضا و لیلا و مادربزرگ دیبادخت، حالا مثل همه آن مادرانی است كه تا آخرین لحظه زندگی سقفی جز سقف كوتاه آسایشگاه كهریزك بر سر نخواهند داشت.
« من از بچههام راضی نیستم. نه حالا، هیچوقت. حتی دلم نمیخواد وقتی مردم روی من رو باز كنن و ببینن. خیلی به من بد كردن. انتظار هر چیزی رو داشتم جز این. من تافته جدابافتهای نیستم. من هم عین همه مادرهای اینجا هستم. همه مادرهایی كه اینجا هستن یه روزی خانم بودن، یه روزی خونه و زندگی داشتن. اما آیا جای من اینجا بود؟»
ناهید وقتی رجوع میكند به گذشته تاریكی كه هنوز بعد از هفت سال كهنه نشده، وقتی در چشمهای شفافش اشك مینشیند از یادآوری صبح ١٣ شهریور ١٣٨٧، یادآوریها، جملهها، نفسها،پی در پی با بغض گره میخورد تا به واقعیتی تلخ هویت بدهد...
«روزای تعطیل، حمام میكنم، لباسامو آماده میكنم، ناخنهام رو پاك میكنم، كتاب میخونم، مینویسم، موهامو رنگ میكنم... اینجا خانمهای نیكوكار میان برای حمام سالمندان. ولی من با اونا نمیرم حمام. انتهای سالن بخشی كه ما زندگی میكنیم، یك دوش توی دستشویی نصب كردن و به من اجازه دادن اونجا حمام كنم...»
ناهید باور كرده كه آسایشگاه، آخرین منزل است و بدون هیچ چاره بهتر. منزلی خالی از تمام تعلقات مادی و معنوی زندگی ٦٣ ساله ناهید.
«وقتی پلیس گفت باید خونه رو تخلیه كنم، اثاثم رو بردم در انبار یكی از آشناهای خدمتكارم امانت گذاشتم. اون آدم، اون اثاث، مثل دود گم شد. انگار یك نفر بنزین ریخت توی زندگیم...»
تنها كسانی كه به ملاقات ناهید میآیند سه دوست هستند – الهه و نغمه و پروین - و رییس بانكی كه ناهید در آن حساب داشت...
مادر بدی بودی؟
نه... من مادر بدی نبودم... ولی امروز حتی نمیخوام ببینمشون... حتی نمیخوام عكسی ازشون داشته باشم... من در پیشگاه خدا از بچههام نمیگذرم... این حق منه كه نخوام ببینمشون چون اگه ببینمشون نمیتونم ازشون بگذرم... من مادر بیعاطفهای نبودم ولی ببین با من چه كردن كه حتی دیدنشون هم من رو آزار میده... منتظر نیستم كه یك روزی بیان و بگن ما رو ببخش چون من در مقام بخشش نیستم. كسی كه میبخشه خداوند بزرگه. من چطور میتونم ببخشم؟ آدم بد رو نمیشه بخشید...
ناهید مثل تمام مادرهای محكوم به زندگی در كهریزك دلتنگ خیلی چیزهاست. چیزهای ساده. به سادگی پختن یك غذا. به سادگی خریدن یك جفت جوراب. دلتنگ ذوق پرسهزدن در بازار و قیمت پرسیدن از بقال و میوهفروش و بزاز و زیر و رو كردن اجناس. دلتنگ لذت گرفتن یك هدیه...
دلت برای چه چیزی تنگ شده؟
برای زندگیم... برای آرامشی كه داشتم... برای غذاهایی كه خودم میپختم... برای انتظار اومدن مهمون... برای آرزوهام كه میمیرن در سكوت... میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟ یه اتاق باشه، سه متر، فقط خودم توش جا بشم، ولی فقط خودم توش باشم. آرزومه قبرم جایی باشه كه اونا هیچوقت نتونن قبر منو پیدا كنن...
اینجا برای خودت چی داری؟
هیچی... هیچی... من با پنج مادر دیگه توی یه اتاق زندگی میكنم. یك یخچال هست كه مال همهمونه. من یك تخت دارم. اونا هم یك تخت. هیچ ارجحیتی برای من نیست اینجا. اینجا همه مادرها یكی هستن و همه پدرها یكی هستن... بزرگترین حسن اینجا اینه كه همه برابرن... همه مادرن، همه پدرن، فرزندی نیست... و عجیبه كه همین مادرها كه بچههاشون با این شقاوت و پستی آوردن اینجا گذاشتنشون، وقتی نیكوكارا براشون خوراكی یا روسری میارن، اینا قایم میكنن كه بدن به بچههاشون و دنائت بچهها رو ببین كه اینها رو میگیرن و با خودشون میبرن... من از چیزایی كه توی بخش میبینم، تا صبح نمیخوابم...
آخرین هدیهای كه گرفتی چی بوده؟
... خیلی وقته هدیهای نگرفتم... گاهی نیكوكارا برام خوراكی میارن. وقت اذان كه میشه دستم رو بالا میبرم و برای نیكوكارایی كه میان دعا میكنم... ولی توی دعاهای من جای بچه هام نیست...
روایت دوم: اشرف خانم
اشرف خانم قرار بود دو ماه در كهریزك بماند. قرار بود بعد از دو ماه، پسر اشرف خانم بیاید و مادرش را از آسایشگاه ببرد. حالا هفت ماه گذشته و هیچ كس به ملاقات اشرف خانم نیامده است. اولین ماه، دومین و سومین ماه هم قابل تحمل بود. اما حالا... هفت ماه... نگاه اشرف خانم دیگر خالی شده از آن ته رنگ امید كه ماههای اول در چشمهایش میدید. حالا به جای امید، ترس در چشمهایش میبیند. ترس كه از امید هم پررنگتر است. ترس از اینكه در كهریزك بمیرد...
« زندگی خیلی خوبی داشتم. دو تا پسر داشتم. شوهرم كوره آجرپزی داشت. خیلی وضعمون خوب بود. ٣٠ سال قبل شوهرم فوت كرد. پسر بزرگم انتشارات داشت. چهار سال قبل كه وضع كاغذ به هم ریخت پسرم مریض شد. ظرف شش ماه. به شیمیدرمانی هم نرسید. بچهام قبل از شیمیدرمانی از دستم رفت. موند یك پسر. زندگیمون پشت و رو شد. پسرم ازدواج كرد. مجبور شدیم خونه رو بفروشیم. من هم جا گرفتم. سه سال مستاجر بودم. صاحبخونه جاشو میخواست. پسرم مونده بود منو چهكار كنه. تمام زندگیمو بخشیدم. باید میرفتم خونه عروسم زندگی كنم. تنها چیزی كه موند رختخواب و چهار تكه فرش بود با وسایل آشپزخونه. یك كمی هم پول برام مونده بود. یه اتاق توی خونهشون برای من درست كرد. سه ماه اونجا بودم. این عروس خیلی خردهشیشه داشت. نمیخواستم زندگی پسرم بههمبخوره. گفتم برای من جای جدا بگیر. پسرم گفت نمیتونم دو جا رو بگردونم. من هم گفتم میرم كهریزك. گفت دو ماه بمون میام میبرمت. حالا هفت ماه شده...»
اشرف خانم عصا میزند و در راهروی بخش راه میرود. درشتقامت و بلند قد است. لحن كلامش قدمت دارد. كلماتی را به جملههایش بست میزند كه مال این نسل و این دوره نیست. این نسل و این دوره را نمیفهمد. نسلی كه مادرهایشان را در آسایشگاه سالمندان رها میكنند و میروند برای همیشه. تخت كناری اشرف خانم، زنی است كه پنج سال قبل از اشرف خانم به كهریزك آمده. او را به كهریزك آوردهاند. خودش نیامده. در همین هفت ماهی كه اشرف خانم در آسایشگاه است، زن، عكس بچههایش را نشان داده. عكس دخترش، عكس دو پسرش، عكس نوه هایش. اشرف خانم، خویش و قوم زن را فقط از روی عكسهایشان میشناسد.
«من اینطوری زندگی نكرده بودم. نمیتونستم با این وضع زندگی كنم. میرفتم توی آشپزخونه، عروسم از آشپزخونه میاومد بیرون. میرفتم توی اتاق، عروسم از اتاق میاومد بیرون. انگار نمیخواست منو ببینه. توی آشپزخونه غذا میكشید و منو صدا نمیكرد. یك هفته پسرم از بیرون برام غذا گرفت. گفتم این درست نیست. یاد زندگیم میافتادم...»
اشرف خانم از تمام داراییاش، از همان وسایل آشپزخانه و چهار تكه فرش و رختخواب، هیچ چیز همراه نیاورد. تمام آن وسایل حالا در بالكن خانه عروس خاك و آفتاب و باران میخورد. اشرف خانم فقط كارت بانكش را همراه آورده كه همان مختصر اندوختهاش هم در حال آب رفتن است.
«نمیتونم اینجا زندگی كنم. تمام روز یا گریه میكنم یا خوابم. استقلال به آدم قوه میده خانم... اومدم اینجا فلج شدم... . انگار نه انگار كه اومدم اینجا... انگار نه انگار كه قول دادن بعد از دو ماه منو بیارن بیرون...»
اگر مادری در كهریزك اشك نریزد غیر عادی است. اشرف خانم هم مثل بقیه مادرها. وقتی یادش میافتد كه غذای آسایشگاه قابل خوردن نیست، وقتی یادش میافتد كه از پوشیدن لباسهای آسایشگاه اكراه دارد، وقتی یادش میافتد نیكوكارهایی كه برای نوازش سالمندان به آسایشگاه میآیند، هر كدام خانه و زندگی و خانواده مهربانی دارند كه آنها را در آسایشگاه سالمندان جا نمیگذارد، وقتی یادش میافتد كه سنش به آن عددی رسیده كه هر شب ممكن است چشم هایش را ببندد و صبح بیدار نشود، گوشه لبهایش جمع میشود، گوشه چشمهایش چروك میخورد و دستمال پارچهای كنج جیبش را به چشم میفشرد.
«اینجا چیزی ندارم كه... رختای اینجا رو نمیتونم بپوشم. حتی جوراب اینجا رو نتونستم بپوشم هنوز... یه حموم میرم میام میخوام خودمو بكشم انقدر وضع حموم بده. پر میكروبه... شش دفعه اینجا جشن بوده حتی توی این جشنا شركت نكردم... یه دفعه شب جمعه رفتم قرائت قرآن انقدر گریه كردم كه دیگه نرفتم... دیگه اگه از اینجا نرم بیرون مریض میشم. دیگه اگه نیان منو ببرن یا ناخوش میشم یا آنقدر غصه میخورم كه میمیرم... دعام همینه هر لحظه. خدا، تو زندگی منو پشت و رو كردی، داغ عزیز به دلم گذاشتی، ولی اینو به سرم نیار كه اینجا مریض بشم. اینو به سرم نیار كه اینجا بمیرم. اگه هم پیمونهام پر شد اینجا نمیرم.....»
اینجا، در اتاقهای بزرگ آسایشگاه، خلوت معنا ندارد. آنقدر همهمه هست و مادرها و زنهای پیر با هم حرف میزنند و غر میزنند كه سكوت و آرامش، مهمترین آرزوی اشرف خانم میشود.
«از صبح صدا میكنن چایی چایی... نمیذارن بخوابی. حالا هم گفتن باید غذای رژیمی بخوری. یه دفعهاش رو هم نتونستم بخورم. سیبزمینی نپخته بود. مزه آب میداد. رفتم برای خودم خامه و پنیر خریدم خوردم... . یه وقتا عصری میرم توی حیاط، چند تا صندلی گذاشتن، میرم مینشینم روی صندلیا. یاد زندگیم میافتم. یاد اون روزای خوب. چقدر زندگیم خوب بود. یخچال امریكایی، اجاق گاز بزرگ، چند تا بوفه، دو تا ماشین كه همیشه جلوی در بود با راننده. هر دفعه اینجا خواستن ببرن شاهعبدالعظیم نرفتم. یاد سفرهام میافتم. چقدر قم و اصفهان و مشهد رفتم. چهار دفعه انگلیس رفتم. دو دفعه آلمان رفتم. نمیتونم اینا رو با این مادرا بگم. اینا خودشون هزار تا غم دارن. چی رو بشنون مادر؟»
اشرف خانم طالبی و انگور خیلی دوست دارد. قورمه سبزی و فسنجان و ماهی را هم خوب میپزد. یك مادربزرگ كمال و تمام. مادربزرگی كه ظرفهای چینی و بارفتن را برای نوهاش گذاشته و ظرفها در همان بالكن خانه عروس خاك میخورد و آفتاب و باران. مادربزرگی كه هفت ماه است نوهاش را ندیده است.
«آرزو؟... دیگه از من گذشته مادر... دیگه برام فرقی نمیكنه... فقط آخرین روز زندگیم هم كه شده، برم توی یه اتاق، بگو شش متر، یه موكت فقط توش افتاده باشه. ولی خودم اونجا تنها باشم... .»
اشرف خانم مثل همه مادرهای كهریزك دوست دارد خودش را گول بزند. دوست دارد چیزهایی كه نیست و ندارد را ببیند. دوست دارد فكر كند پسرش فردا میآید.
«پسرم نه كه منو دوست نداشته باشه. فقط نمیدونست چهكار كنه. نمیخواست زندگیش به هم بخوره. حالا میاد... یه روزی بالاخره میاد...»
همه پدرها و مادرهای كهریزك دوست دارند فكر كنند پسر و دخترشان فردا میآیند. دوست دارند فكر كنند فردا دیگر قرار نیست در اتاق شش تخته كهریزك بخوابند.
« ... ببین اینا رو... اینجا پره از مادرایی كه هیچكس نمیاد سراغشون... خیلیا هستن كه سالهاست كسی به دیدنشون نیومده...»
برش
مددكارهای آسایشگاه هم ماندهاند كه با این حجم سنگین نامهربانی تحمیل شده بر شانههای نحیف این همه پدر و مادر فراموش شده چه كنند؟ چطور از وزنش كم كنند؟ دست محبت را بر سر كدام پدر یا مادر بكشند كه اشك در چشمش حلقه نزند و یاد پسر و دختری كه روزی داشت نیفتد؟ گوش شنوای كدام پدر یا مادر باشند كه در این اتاقهای شش تخته سرد، ثانیههای فراموش شدنش را زمزمه نكند؟
حتی اگر آفتاب تمام شعاعهایش را بر سر كهریزك بتاباند، حتی اگر بهار تمام لطافتش را بر سر كهریزك بنشاند، حتی اگر كهریزك باغ عدنی شود بیمثال، باز هم «آسایشگاه كهریزك» است. باز هم خانه سالمندان است. باز هم در هوایش غصه موج میزند و باز هم پر از پدرها و مادرهایی است كه چشمهایشان خشك شد بس كه بدون پلك زدن به آن نردههای سفید و سبز خیره ماند به امید روزی كه از اینجا، از این اتاقهای شش تخته پر از غمهای نخ نما بروند و دیگر به اینجا برنگردند.
نظر شما