سلامت نیوز:پریناز (مادر آتنا) دست به شكمش میكشد و میگوید: «خدا آتنا را بعد از ۶ سال چشم انتظاری به ما داد. صدای دست و پا زدنش را توی شكمم كه میشنیدم اشك در چشمهایم جمع میشد.
به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت: وقتی به دنیا آمد و توی بغلم گذاشتند صدای نفسهایش دیوانهام میكرد. آن روز سه تایی من و بهنام (پدر آتنا) و آتنا راه بیمارستان تا خانه را پرواز میكردیم. آتنا درمان تمام دردهایی بود كه در زندگیام كشیده بودم. حالت چشمهایش مثل خودم بود.» هقهق میزند. اشكها یكی بعد از دیگری باشتاب راه چشمهای پریناز را پی میگیرند و به موهایش میریزد. بیحال و بیجان گوشه ایوان فرش شده حیاط خانه، پدری خوابیده و سوزن سرمی كه آن را با میخ به دیوار آهنی چسباندهاند، میان رگهایش است.
آتنا ۷ ساله یك روز صبح كنار وانت پدرش مشغول كار بود كه اسماعیل رنگرز او را ربود و به مغازهاش برد و بعد از ۴ روز اذیت و آزار كشت. دوربینهای مداربسته محل هیچ كدام لحظه ربوده شده او را ثبت نكردند چون قاتل ردی از خودش به جا نگذاشته بود. ۲۰ روز بعد پلیس پارسآباد پیكر تكهتكه شده آتنا را در بشكهای پلاستیكی كه میان قطعات تریاك جاسازی شده بود در پاركینگ خانه قاتل پیدا كرد. آن هم زمانی كه همسر و برادر قاتل آن را پیدا كرده بودند. چند روز بعد قاتل به قتل آتنا اعتراف كرد و پس از آن پرده از دو قتل دیگر هم گشود؛ حالا ماجرای قاتل سریالی در تمام شهر پارسآباد و كشور پیچیده و همه را به حیرت انداخته است.
آتنا به كلاس اول نرسید
زنهای فامیل همه سیاهپوش دور پریناز مادر آتنا جمع شدهاند، میگوید: «همهجا را دنبالش گشتیم، رودخانه ارس را، تمام ساختمانهای مخروبه و متروكه شهر را، آتنا آب شده بود و رفته بود زیر زمین.» تمام زنهای فامیل دیدهاند كه شوك حادثه گاهی هوش و حواس پریناز را میبرد. ناگهان از جایش بلند میشود و مثل همیشه دور خانه میچرخد تا به كارهای روزمرهاش برسد. آتنا را صدا میزند. میگوید: «هفته پیش اسمش را توی مدرسه نوشتیم. با هم رفتیم پارچه صورتی خریدیم تا برایش مانتو و شلوار بدوزیم. كیف و كتابهای مدرسهاش را خریده بود و هر شب كنارش میگذاشت و برای خودش داستان میگفت و میخوابید.» ناگهان با دو دست محكم بر سرش میكوبد و میگوید: «نگذاشتند سر خاكسپاری بروم و ببینمش. جیغ زدم و آنقدر خودم را زدم تا اجازه دادند. بدنش تكهتكه شده بود. چشمهایی كه بارها بوسیده بودمشان سیاه و كبود شده بود. جیغ میكشیدم و میدویدم و اسمش را صدا میزدم. نمیدانستم باید به كجا و به كی فرار كنم. میگفتم من را بكشید و كنار آتنا دفن كنید و دیگر نمیخواهم روی این دنیای سیاه را ببینم.»
هنوز برای او زود است كه بداند...
آسنا خواهر ۴ ساله آتنا چند قدم آن طرفتر از مادر نشسته. چهرهاش شبیه آتناست. قاشق پر از غذا را در دستش گرفته و روبهروی دهان آتنا در عكس گرفته و میگوید: «بیا غذا بخور. كی میای؟» بعد بلند میشود و راه داخل حیاط تا خانه را میدود. میآید اشكهای مادر را پاك میكند و عسل، دخترخالهاش و همبازیهای دیگرش را صدا میزند تا با هم بازی كنند خانه مادربزرگ آتنا یك هال بزرگ دارد كه آشپزخانهای كوچك در انتهای آن است. زنهای فامیل دور تا دور خانه نشستهاند و عدهای از آنها به ستونهای میانی هال تكیه دادهاند. غیر از این فضا در انتهای كوچه فرش انداختهاند و یك چادر برزنتی سیاه زدهاند و بخش اصلی عزاداری آنجاست. زنها نشستهاند و با صدای بلند با زبان تركی دعا میخوانند. مادربزرگ آتنا بالای مجلس نشسته. آنقدر صورتش را با ناخنهایش كنده كه تمام صورتش زخم است. دوباره جای زخمها را میكند و گریه میكند. میگوید« خدااا، خدااا من فقط میخواهم چشمهای قاتل آتنا را از كاسه بیرون بیاورم. من باید ببینم كه او را میكشند تا آرام شوم.»
معلم آتنا هم میان عزاداران نشسته. اشك میریزد و بیقراری میكند. میگوید: «همكلاسیهایش همه میدانند چه اتفاقی افتاده. گریه میكنند و از اینكه در شهرشان چنین مردی رفت و آمد میكرده، وحشت برشان داشته. حاضر نیستند تنها بیرون از خانه بروند.» زن برادر پریناز (مادر آتنا) هم میگوید: «ما تو پارسآباد تا به حال چنین چیزهایی نداشتیم. قتل آتنا آنقدر كه بچه مظلومی بود فریاد همه را بلند كرد. مردم ایران برای گرفتن حقش از جا بلند شدند. قاتل را نباید توی قبرستانی كه همه آدمها را خاك میكنند بگذارند باید اسم و رسم و گناهشان را بنویسند تا درس عبرتی برای دیگران شوند.» از «آگاهی» برای بردن مادر آتنا آمدهاند. زنها زیر دستهایش را میگیرند و او را به سمت ماشین میبرند. جمعیت هر لحظه منتظر خبری است. یكی از زنها فریاد میزند: «ما اعدام نمیخواهیم. باید او را در میدان اصلی شهر سنگسار كنند. چرا وقتی این همه به دخترهای مردم تجاوز كرد، او را توی شهر رها كردند.»
شهلا یكی از اقوام نزدیكشان هم میگوید: «پریناز هر روز عصرها میرفت اردبیل برای آتنا لای كتاب باز كند تا جایی كه آتنا را نگه داشتهاند نشان بدهند. یك روز گفتند تمام رود ارس را بگرد، یك روز جنگلهای اطراف را گشتند، یك روز بیابانهای شهر؛ یكی از همانها روز اولی كه در اردبیل لای كتاب بازمیكردند گفتند كه آتنا فوت كرده اما امید ما ناامید نمیشد هر روز بیشتر از دیروز امید داشتیم كه برگردد.» عسل، دخترخاله آتنا همان لباسی را به تن دارد كه آتنا در عكسهایش روی بنرهای چسبیده به دیوار به تن كرده. پریناز مادر آتنا عسل را میبیند و دوباره صورتش غرق اشك میشود. عسل را بغل میكند و اشك میریزد. مادر عسل میگوید: «این بلوز دامنهای سیاه و سفید را یك روز كه من و پریناز رفته بودیم بازار برای دخترهایمان خریده بودیم. جفتشان مثل همین را دارند.» عسل خودش را از آغوش خاله بیرون میاندازد و به مادرش میگوید هر چه زودتر لباسش را عوض كند تا خاله دوباره به گریه نیفتد.
اسماعیل، خونسرد در كنار پلیس هنگام كشف جسدها حضور داشت
جلوی در خانه «اسماعیل رنگرز»، مردی كه حالا تمام ایران او را به نام قاتل آتنا اصلانی میشناسند، پلمب كردهاند. مردی آرام و ساكت كه كمتر كسی حتی صحبت كردن عادی او را دیده است. خانه در شهرك فجر پارسآباد است. یك چهارراه كوچك كه روبه رویش خرابهای متروكه است. زنهای همسایه كه در آپارتمانهای نوساز كناری زندگی میكنند همگی از خانه بیرون آمدهاند و با چادرهای رنگی به ردیف روی جدول كنار پیادهرو نشستهاند. یكی از آنها میگوید: «زن اسماعیل خیاط بود. البته این زن سومش بود و از زن اولش هم بچه داشت. هیچوقت هیچ سروصدایی از خانهشان بیرون نمیآمد.» بقیه زنها حرفهای زن را میشنوند با چادر رویشان را میگیرند و سكوت میكنند. اهالی ترسیدهاند اما میدانند اسماعیل پیش پلیس است و دیگر نمیتواند كاری كند. تصور اینكه همسایهشان معلوم نیست جسد چند زن و بچه را توی پاركینگ خانهاش برده و آورده باشد هوش از سرشان میپراند.
آنها آمار لحظه به لحظه اعترافهایش را در كانالهای محلی تلگرام میخوانند و تلاش ماموران نیروی انتظامی برای پیدا كردن جای جسدهایی كه او اعتراف كرده را در گوشه گوشه شهر میبینند. چند ساعت پیش اسماعیل اعتراف كرده كه سر جسد زنی كه خردادماه سال ۹۳ پیش در خیابان باوفا (شهرك فجر) كشته را در یكی از كوچههای این خیابان دفن كرده. حالا ماشینهای پلیس و نیروی انتظامی خیابان باوفا را قرق كردهاند و مشغول كندن زمین هستند. اطراف محل را با نوارهای زردرنگ منطقه استحفاظی بستهاند و مردم برای دیدن سر جسد زن هجوم آوردهاند. سه ساعت است كه زمین را كندهاند اما هنوز به چیزی نرسیدهاند. یكی از اهالی محل میگوید: «خانههای این منطقه را در دو سال گذشته بازسازی و نوسازی كردهاند. ممكن است سر جسد از بین رفته باشد.» مهرداد یكی دیگر از اهالی محل كه این زن را میشناخت، میگوید: «همان سال ۹۳ پلیس خیلی تلاش كرد تا قاتلش را پیدا كند. زن تنها بود و تازه یك هفته از آذربایجان به ایران آمده بود. هیچ كسی را اینجا نداشت. وقتی هم جسدش را پیدا كردند، كسی نیامد از او شكایت كند.
به خاطر همین پروندهاش هم هیچوقت بسته نشد. تا اینكه اسماعیل دیروز به این قتل اعتراف كرد.» مهرداد از وحشتی میگوید كه همان روزها گریبان زنهای محل را گرفته بود و رفت و آمد و رفتارهای طبیعی اسماعیل، او در تمام مدتی كه پلیس برای پیدا كردن جنازه درمنطقه تلاش میكرده در كنار اهالی محل حضور داشته و با آرامش مراحل را پیگیری میكرده است. پیرمردی كه صاحب مغازه سوپری رو به روی خانه اسماعیل است، میگوید: « همیشه ساعت ۲ ظهر از خانه بیرون میرفت و ساعت ۳ بعد از نیمه شب برمیگشت. این را تمام اهالی محل میدانند. هیچوقت او را مضطرب یا پریشان ندیدم. همیشه آرامش داشت و وقتی میخواست خرید كند بیآنكه حرفی بزند جنسش را برمیداشت حساب میكرد و میرفت. البته خیلیها میگفتند كه چند بار زندان افتاده. اما من با چشمهای خودم ندیده بودم و باور نمیكردم. اسماعیل یك دختر بزرگ داشت. پسرش هم ۱۵ ساله بود و یك دختر كوچك ۱۲ ساله هم داشت. زن و بچهاش آدمهای خوبی بودند.»
دخترك كسی را نداشت تا از قاتل شكایت كند
منطقه سه مسكن بهزیستی در پارس آباد یك جاده خلوت است كه اطرافش تك و توك خانههای نوساز دیده میشود. اسماعیل پارسال كه زنی جوان را كشت، جسد بدون سرش را كنار چاه فاضلاب این منطقه انداخت. حالا مردم دور استخر سیمانی چاه حلقه زدهاند و درباره روزی كه جسد زن آنجا پیدا شد، صحبت میكنند. پیرزنی از اهالی محل میگوید: « وقتی پلیس آمد و جسدش را دید گفت خیلی جوان است. شاید ۱۸ سالش بیشتر نباشد. بعد گفتند از ارومیه به پارس آباد آمده، او كسی را نداشت تا بیاید و پیگیری قاتلش باشد، به خاطرهمین هم فراموش شده بود.»
روی شیشهها و در مغازه رنگرزی اسماعیل پر از آثار فرورفتگی سنگهایی است كه مردم از صبح روزی كه خبر قتل آتنا آمد و مشخص شد قاتل اوست، روی آن كوبیدهاند. مغازهای كوچك و متروكه با در چوبی سبزرنگ كه شیشههای آن را شكستهاند. مغازه سر نبش میدان امام خمینی، میدان اصلی پارس آباد قرار دارد. چهار ماشین نیروی انتظامی در ۴ طرف چهارراه مغازه را تحت نظر دارند. صاحب یكی از مغازههای سر میدان كه پیرمردی میانسال است، میگوید: صبح روزی كه اسماعیل اعتراف كرد؛ یكی از زنهای پارسآباد در مغازه را شكست و رفت داخل و تمام وسایل را از شیشه مغازه پرت كرد پایین. تمام پارسآباد زن و مرد در این چهارراه جمع شده بودند و به اسماعیل ناسزا میگفتند.» كنار مغازه اسماعیل یك اسباببازیفروشی است كه از دو طرف میدان به بیرون در دارد. صاحبش كه پسر جوانی است میگوید: «اسماعیل معمولا ظهرها میآمد سر كار و تا نیمههای شب میماند. معمولا كم حرف میزد. همه میدانستند قبلا زندان بوده و آدم خطرناكی است. اسم مغازهاش رنگرزی بود اما شاید فقط هفتهای یكبار لباس رنگ میكرد. مردم میآمدند و لباسهایشان را میآوردند تا رنگ كند. البته برخوردش با مشتریها خوب بود. من یك بار به خاطر تابلوی مغازهام با او درگیر شدم و در نهایت خودم كوتاه آمدم، چون در نهایت میدانستم كه آدم درستی نیست.»
وانت دستفروشی بهنام پدر آتنا همیشه سر همین چهارراه و روبهروی مغازه اسماعیل بود. تمام مغازهدارهای این منطقه آتنا و پدرش را هر روز میدیدند كه همراه وانتشان سر چهارراه میآیند و بساط لباسهای رنگارنگ دخترانه را برای فروش پهن میكنند. خانه بهنام و پریناز (مادر و پدر آتنا) آن طرف این میدان است. یك آپارتمان سه طبقه با نمای آجری رنگ و در فلزی كه شیشههای آینهای دارد. نوید روبه روی آپارتمان خانه آتنا در مغازه پست كار میكند. او هر روز شاهد رفت و آمدهای آتنا و پدرش بوده و میگوید: آتنا دختربچه فرزی بود. با اینكه هنوز مدرسه نرفته بود اما بلد بود چطوری پول كارت به كارت كند. تمام پولهای پدرش را او كارت به كارت میكرد. عصرها همیشه با دو تا نان توی بغلش از جلوی مغازه من رد میشد و سلام میداد.»
آتنا برنمیگردد
غروب پنجشنبه نخستین شب جمعهای است كه آتنا را به خاك سپردهاند. مردم یكی یكی دستههای گل را روی مزار آتنا میگذارند و میروند. دختربچههایی دور مزار حلقه زدهاند و در سكوت عكسهای آتنا را تماشا میكنند. آتنا در عكسها با مانتو و شلوار و مقنعه سفیدرنگ پیشدبستانی به همه لبخند میزند و دست تكان میدهد. نه صدای شیونها را میشنود نه فریادهایی كه اسمش را بارها و بارها تكرار میكنند.
نظر شما