سه‌شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۳:۰۹

زنگ خطر سالمندی در کشورمان به صدا درآمده، آخرین آمار مرکز آمار حکایت از این دارد که برای نخستین‌بار جمعیت سالمندان کشور به بیش از 10درصد جمعیت کشورمان رسیده ‌و اگر روال کنونی کاهش فرزندآوری و ازدواج ادامه پیدا کند.در سال‌های آینده شاهد جامعه‌ای مسن و سالمند و البته سالمندانی تنها و بدون خانواده خواهیم بود؛ موضوعی که باید از همین امروز فکری اساسی برای آن کرد تا در سال‌های آینده که با تعداد زیادی سالمند در کشورمان مواجه می‌شویم، بتوانیم برنامه‌های لازم را برای بهداشت و درمان و زندگی بهتر این افراد داشته باشیم.

زندگی به‌وقت پختگی

سلامت نیوز:زنگ خطر سالمندی در کشورمان به صدا درآمده، آخرین آمار مرکز آمار حکایت از این دارد که برای نخستین‌بار جمعیت سالمندان کشور به بیش از 10درصد جمعیت کشورمان رسیده ‌و اگر روال کنونی کاهش فرزندآوری و ازدواج ادامه پیدا کند.در سال‌های آینده شاهد جامعه‌ای مسن و سالمند و البته سالمندانی تنها و بدون خانواده خواهیم بود؛ موضوعی که باید از همین امروز فکری اساسی برای آن کرد تا در سال‌های آینده که با تعداد زیادی سالمند در کشورمان مواجه می‌شویم، بتوانیم برنامه‌های لازم را برای بهداشت و درمان و زندگی بهتر این افراد داشته باشیم.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه همشهری ، سالمندی و رسیدن به سن بازنشستگی در جوامع توسعه‌یافته به مفهوم شروعی دوباره و راه جدیدی در زندگی افراد است.بسیاری از افراد با نزدیک‌شدن به بازنشستگی و دوران سالمندی با برنامه‌ریزی روزهای خوشی را برای خود و اطرافیانشان تدارک می‌بینند ولی برخی دیگر تصورشان بر این است که سالمند‌شدن نشانه‌ای از سایه مرگ و ناتوانی بر زندگی‌شان است و باید روی تخت چشم‌انتظار فرشته مرگ باشند و هیچ فعالیتی نداشته باشند. 

همزمان با روز جهانی سالمند با حضور در یکی از مراکز نگهداری سالمندان و سطح شهر، با تعدادی از آنها درباره زندگی روزمره و خاطراتشان گفت‌وگو کرده است.

جشن تولد 67سالگی
 چشم‌های فاطمه سبزند؛ انگار که مرداب در انتهای چشم‌هایش ته‌نشین شده باشد. امروز تولد 67سالگی‌اش است و وقتی دوستانش تولدش را تبریک می‌گویند، گل از گلش می‌شکفد. فاطمه‌خانم پیراهن قرمز و شلوار زردی پوشیده و رنگ کفپوش‌‌هایش همرنگ لباسش است. می‌گوید: دخترم هفته قبل برای تولدم این رنگ مویی را که دوست داشتم، برایم خریده و موهایم را رنگ گذاشته. فاطمه‌خانم به‌سختی روی مبل آبی‌رنگ جا‌به‌جا می‌شود و می‌گوید:

بازنشسته شرکت نفت هستم و بعد از بازنشستگی خانه‌داری را انتخاب کردم. حالا هم اینجا کنار دوستانم در این مرکز هستم. اینجا برایم خیلی خوب است اما مثل خانه‌ام نمی‌شود. اگر در خانه بودم، باید برای خودم ناهار و شام درست می‌کردم که برایم سخت بود اما اینجا همه‌‌چیز آماده است، ناهار و شام سر وقت است، اما دوست دارم بروم خانه‌مان، اگر پا‌دردم خوب شود، می‌روم خانه‌مان.

اینجا هم به من گفته‌اند هر وقت خواستی می‌توانی بروی خانه‌تان اما پادرد زیادی دارم، نمی‌توانم برای خرید به خیابان بروم.آلزایمر مدت‌هاست گریبانگیر فاطمه‌خانم شده و شاید همین باعث شده تا روزها و ماه‌هایی را که در این مرکز است، درست به‌خاطر نیاورد.

2سال از زمانی که فاطمه‌خانم به این مرکز سپرده شده می‌گذرد اما خودش می‌گوید: 2ماه است که اینجا هستم و اگر بنایی خانه‌مان تمام شود، دوباره به خانه بر‌می‌گردم. 2تا نوه هم دارم که خارج از کشور هستند و دلم برایشان تنگ شده.فاطمه‌خانم نگاهی به تلویزیون روشن می‌اندازد که روی شبکه نمایش تنظیم شده و می‌گوید:

خانه بزرگی در خیابان جردن داشتیم که حیاط‌دار بود اما دیگر قدیمی شده بود، تصمیم گرفتیم بسازیمش، آپارتمان «چند‌مرتبه» ساختیم اما دیگر حیاط نداشتیم. خانه‌مان دلگیر شده بود، پشیمان شده بودیم، اما دیگر کاری نمی‌توانستیم بکنیم.

رد آلزایمر در صحبت‌های فاطمه‌خانم کاملا پیداست. از دخترش می‌گوید: امروز دخترم برای دیدنم آمد؛ دوست داشتم موهایم را رنگ کنم. به رنگ بلوند روی موهایش اشاره می‌‌کند و با پرسیدن این سؤال که رنگش قشنگ است؟ می‌گوید:

این رنگ را دوست داشتم، دخترم هم برایم خرید و آرایشگری که همیشه پیشش می‌روم، آمد و برایم رنگ گذاشت. خاطرات سال‌های دور هنوز در ذهن فاطمه‌خانم پر‌رنگ است: یک دختر و یک پسر دارم، دخترم مقیم سوئیس و پسرم مقیم آمریکاست، 2نوه پسر هم دارم که دیگر بزرگ شده‌اند، اما وقتی کوچک بودند، خیلی شیطنت می‌کردند. حالا دلم برایشان تنگ شده.


پشیمان شدم که از ایران رفت

آقای علوی، مهندس ساختمان است و سال‌های سال در فرانسه کار کرده ‌و زمانی که به کهولت سن رسیده به ایران برگشته و خودش زندگی در یکی از مراکز نگهداری سالمندان را انتخاب کرده است.

او چند سال بعد از بازگشت به کشور برای اینکه از تنهایی بعد از فوت همسرش بیرون بیاید، تصمیم گرفته راهی مرکز نگهداری سالمندان شود تا در خانه بزرگی که سال‌ها قبل با سلیقه خودش ساخته، بیشتر از این تنها نباشد.

او می‌گوید‌ قبل از اینکه به این مرکز بیاید ارثیه بچه‌هایش را داده و فقط یک واحد آپارتمان برای خودش باقی مانده است تا بتواند از اجاره‌بهای آن هزینه‌های زندگی‌اش را بدهد. علوی وارد اتاق که می‌شود، خیلی رسمی به همه سلام می‌کند و منتظر جواب می‌شود، جواب‌ها اما اینقدر بلند نیست و همین می‌شود که دو‌مرتبه و با صدای بلندتر به همه سلام می‌کند و نگاهش را دور سالن می‌چرخاند، بعد هم روی صندلی قهوه‌ای‌رنگ می‌نشیند و به فضای سبز روبه‌رویش چشم می‌دوزد.

او می‌گوید: جوان بودم که برای ادامه تحصیل به فرانسه رفتم، آنجا اینقدر ایده‌های خوبی برای ساخت‌وساز داشتم که بلافاصله جذب یک شرکت خصوصی شدم و تا چشم باز کردم، دیدم دیگر نه چشمی برای درست دیدن دارم و نه لرزش دست‌هایم اجازه می‌دهد کاری را درست انجام دهم، تصمیم گرفتم به کشورم برگردم؛ وطنی که سال‌های‌سال از آن دور بودم.

یک روز دست همسرم را گرفتم و راهی ایران شدیم، افسوس خوردم چرا زودتر به ایران برنگشتم، مدت زیادی از برگشتمان به ایران نگذشته بود که همسرم فوت کرد، تنها‌ماندن در خانه‌ای بزرگ برایم دلگیر بود، این بود که تصمیم گرفتم به جایی بیایم که هم‌سن‌و‌سال‌هایم در آن هستند. حالا هم از بودن در اینجا راضی‌ام و زندگی جدیدی را تجربه می‌کنم.

علوی همانطور که سعی می‌کند با عصای قهوه‌ای‌رنگ چوبی‌اش تکه دستمال کاغذی را که روبه‌رویش روی زمین افتاده جا‌به‌جا کند، می‌گوید: موقعی که از ایران رفتم، با خودم گفتم به محض اینکه تجربه و دانش کافی کسب کنم و دستم راه بیفتد، به کشورم برمی‌گردم اما نشد، اینقدر کارم زیاد بود که وقتی چشم باز کردم دیدم 50سال گذشته. الان هم پشیمانم؛ چراکه ایده‌هایم را برای کشورم خرج نکردم.علوی از بچه‌هایش می‌گوید:‌ پسرم فرامرز در آلمان مشغول طبابت است‌ و دخترم در فنلاند روانشناس است. آن موقع که من و مادرشان در فرانسه بودیم، هرچند وقت یک‌بار همدیگر را می‌دیدیم اما الان چند‌سالی می‌شود که فقط تلفنی با هم در ارتباطیم، بچه‌هایم قول داده‌اند برای تعطیلات کریسمس به ایران بیایند و پیشم باشند، اگر نیایند هم خیلی مهم نیست، می‌دانم سرشان شلوغ است، دوست ندارم سربارشان باشم.علوی می‌گوید: بچه شر و شیطانی بودم، سال سوم دبیرستان بودم.

یک‌بار با دوستانم در حیاط مدرسه دعوایمان شد، حسابی همدیگر را کتک زدیم، یکی گوشه لبش پاره شد، یکی یقه پیراهنش جر خورد و یکی پاچه شلوارش. یک سری بچه هم دورمان حلقه زده بودند و تشویقمان می‌کردند که بیشتر همدیگر را بزنیم، ما هم شیر شده بودیم و دوست داشتیم قوی‌تر به‌نظر بیاییم، زد و خوردها ادامه داشت که یک نفر از پشت یقه پیراهنم را گرفت و مثل پر کاه از زمین بلندم کرد، بوی سیگار بهمنش تا ته روده‌هایم رفت، سبیل‌های چرب‌شده آقای ناظم نخستین چیزی بود که به چشمم آمد، دو تا چک افسری به من زد و رو به همه بچه‌ها گفت:

من مرده شماها زنده، این بچه آدم نمی‌شود، ‌چند سال بعد باید جسدش را از جوی آب پیدا کنیم. حرف آقای ناظم خیلی به من برخورد. همانجا تصمیم گرفتم حال آقای ناظم را بگیرم و طوری پیشرفت کنم که هیچ‌کس تصورش را هم نمی‌کند.

بعد از چندین سال که در فرانسه بودم، برای دیدن پدر و مادرم به ایران آمدم، سری هم به مدرسه‌مان زدم، آقای ناظم اگر‌چه پیر شده بود، اما هنوز زنده بود، به رویش نیاوردم که آن روز چقدر تحقیرم کرده بود، آقای ناظم وقتی شنید در فرانسه مهندس شده‌ام، حسابی تشویقم کرد و گفت مایه افتخار مدرسه شده‌ام و خوشحال است که دانش‌آموز دبیرستان مدرس یک مهندس چیره‌دست در فرانسه شده.


بچه زیاد دوست نداشتم

  پای چپ محبوبه خانم شکسته و با کمک عصا راه می‌رود. چشم‌های محبوبه خانم به رنگ عسل طعنه می‌زند و در روشنایی چراغ‌ها می‌درخشند، محبوبه خانم 3فرزند داشته که الان دو تای آنها در قید حیات هستند و یکی از آنها به‌علت سکته قلبی چند سال قبل مرحوم شده.

محبوبه می‌گوید: ازدواج که کردم برای زندگی به تهران آمدم، خانواده مادری‌ام اغلب در کرمانشاه هستند و بعضی‌ از اقوام پدری‌ام در تهران. برای اینکه اینجا حوصله‌مان سر نرود با دوستان و برخی از اقوام رفت‌وآمد داشتیم. الان هم خواهر و برادرهایم در کرمانشاه هستند.

محبوبه خانم فرزند یک خانواده 11نفره است: 3 تا از برادرهایم فوت کرده‌اند، الان ما 3خواهر و 3برادر باقی مانده‌ایم که همه کرمانشاه هستند. دخترم استرالیاست، ازدواج کرده و یک دختر 4ساله دارد، پسرم هم انگلستان است و یک دختر دانشجو دارد.

بچه هایم، خوب بودند و درسخوان، پدرشان مهندس مکانیک بود و در دبیرستان هم تدریس می‌کرد، حالا من مانده‌ام و عصایم. از همان بچگی دوست نداشتم بچه‌های زیادی داشته باشم، همین دو تا بچه برایم کافی بود.محبوبه خانم می‌گوید:

الان را نگاه نکن که روی مبل نشسته‌ام و به سختی راه می‌روم، ما 9تا بچه بودیم، ظهرهای تابستان همه با هم داخل حیاط بودیم، ‌کافی بود مادرمان چشم‌هایش را روی هم بگذارد تا بخوابد آن وقت از در و دیوار فرار می‌کردیم و می‌آمدیم داخل حیاط، پسرها نخستین کاری که می‌کردند این بود که توی حوض می‌پریدند و از همانجا ما را خیس می‌کردند ما هم برای تلافی کردن دمپایی بهشان پرت می‌کردیم و جیغ می‌کشیدم تا مادرم بیاید و تنبیه‌شان کند.

یک‌بار هم اینقدر داخل حیاط جیغ و داد راه انداختیم که صدای همه همسایه‌هایمان درآمد. یک‌بار هم یکی از برادرهایم بالای درخت رفته بود تا برایمان خرمالو بچیند، موقع پایین آمدن از درخت آنقدر با دمپایی زدیمش که نیمه‌های راه دستش از درخت جدا شد و افتاد، شکستن دستش همان و کتک خوردن دسته‌جمعی ما از دست پدرمان همان.

باز نشستگی زیاد هم بد نیست

اکبر سلطانی روی نیمکت پارک لاله نشسته و بازی بچه‌ها را نگاه می‌کند. گاه گاهی هم نیم نگاهی به تلفن همراهش می‌اندازد.سلطانی وکیل بازنشسته است و حالا در 69سالگی خودش را بازنشسته کرده، اما هنوز هم بعضی وقت‌ها که دلش برای پرونده و دادگاه و... تنگ می‌شود سری به دفتر همکاران جوانش می‌زند و چند ساعتی را در کنار آنها می‌ماند.سلطانی همانطور که مواظب است تا نوه 4ساله‌اش که از پله‌های سرسره بالا می‌رود، آسیبی نبیند، می‌گوید:

یک روز صبح سرخوش و سر حال پرونده موکلم را برداشتم و به دادگاه رفتم، قرار دادرسی ما ساعت10صبح، شعبه 11دادرسی بود، من و موکلم از ساعت10 پشت در دفتر نشستیم اما هر چه منتظر شدیم ما را صدا نزدند، دیگر حوصله‌ام سر رفته بود، با اعتراض به رئیس دفتر گفتم که ما بیشتر از یک ساعت است که پشت در نشسته‌ایم اما صدایمان نمی‌کنید، رئیس دفتر برگه احضاریه را از من گرفت و با خنده به من گفت:

اشتباه آمدید آقای وکیل اینجا شعبه10 است و دادرسی شما در شعبه11 ساعت10 انجام می‌شده، حالا هم باید به شعبه‌خودتان بروید و وقت دادرسی دوباره بگیرید.

خلاصه که آن روز حسابی جلوی موکل و همکارانم ضایع شدم.پریسا، نوه آقای سلطانی بعد از کمی بازی به سمت پدربزرگش می‌دود و طلب آب می‌کند، سلطانی قمقمه صورتی رنگ را دست پریسا می‌دهد و می‌گوید: 4نوه دارم، پریسا کوچکترین‌شان است، پریوش کلاس دوم است، هادی و هما هم کلاس ششم هستند.

عشق زندگی من بعد از همسرم، نوه هایم هستند، اما هر وقت این را می‌گویم بچه‌هایم حسودی‌شان می‌شوند و می‌گویند بابایی نوه‌ها را بیشتر از ما دوست داره، راستش را بخواهید نوه‌هایم یک طوری در دلم جا باز کرده‌اند که یک روز دوری‌شان را نمی‌توانم تحمل کنم.

حالا با وجود نوه‌هایم خیلی هم از اینکه خودم را بازنشسته کرده‌ام ناراحت نیستم، بعضی روزها پیش دوستانم می‌روم و سرگرم می‌شوم اما دیگر میدان را برای جوان‌ترها باز کرده‌ام و خودم با نوه‌هایم عشق می‌کنم. بازنشستگی چندان هم بد نیست.


فکر می‌کردم تختی هستم


مرد پشت دخل مغازه بقالی کوچکی در خیابان طیب نشسته و رفت‌وآمد عابران را نگاه می‌کند. چین و چروک‌های روی صورت و دست‌های پیرمرد هرکدام حکایتی از 75سال زندگی‌اش دارد. خان میرزا - صاحب مغازه- در همین محله به دنیا آمده و تک تک اهالی محل را می‌شناسد.

75سال زندگی در محله‌ای قدیمی انگار برای پیرمرد به اندازه 10سال گذشته. خان میرزا همانطور که با دستمال نخی سفید رنگ ترازوی عقربه‌ای روی میز را پاک می‌کند، می‌گوید:

بچه‌هایم خیلی اصرار داشتند که از این محله برویم اما من هیچ جایی را با این محله عوض نمی‌کنم. من همین جا به دنیا آمدم و دوست دارم وقتی مردم از همین محله من را تشییع کنند.

از خان میرزا می‌پرسم چطور با همسرش آشنا شد؟ گوشه چشمش برقی می‌زند، ‌خنده‌ای مرموز روی لب‌هایش می‌نشیند و می‌گوید: «عاشقش شدم»  بعد ریز ریز می‌خندد و ادامه می‌دهد: اما نه از این عشق‌های امروزی‌ها، تا روزی که رفتیم سر سفره عقد یک کلمه هم باهم حرف نزدیم.

توی دلم عاشقش بودم، حواسم هم بود که نکند توی کوچه و خیابان کسی مزاحمش شود، ‌دورادور مواظبش بودم، اگر می‌دیدم از سر خیابان می‌آید به بهانه‌ای بیرون مغازه می‌ایستادم و در دلم خدا خدا می‌کردم که بیاد و چیزی بخرد وقتی هم که از جلوی مغازه که رد می‌شد تا وقتی وارد خانه‌شان می‌شد نگاهش می‌کردم و مواظب بودم تا کسی مزاحمش نشود.

یک روز دلم را به دریا زدم و به ننه‌ام گفتم که زن می‌خواهم، ‌فقط هم فاطمه را می‌خواهم که دو تا همسایه آن طرف ترمان بود. ننه هم از خدا خواسته چادر چاقچور کرد و فاطمه را برایم خواستگاری کرد.

همین شد که حالا فاطمه، ‌مادر 4پسر و 3دخترم شده. مغازه خان‌میرزا به بزرگی فروشگاه‌های زنجیره‌ای که چند سالی می‌شود در همه محله‌ها سر و کله‌شان پیدا شده، نیست اما همین مغازه کوچک سال‌های سال است که احتیاجات همسایه‌ها را برطرف کرده، خان میرزا می‌گوید:‌

راضی‌ام به رضای خدا، الان چند سالی می‌شود که مستمری بازنشستگی تامین اجتماعی می‌گیرم اما ماندن در خانه برایم سخت است، اینجا که هستم همسایه‌ها را می‌بینم و سرم گرم می‌شود، دوست دارم تا جایی که می‌توانم روی پای خودم بایستم و سربار کسی نباشم.

الحمدلله بچه‌هایم خیلی خوب هستند و هر کدام که به خانه مان می‌آیند دست خالی نمی‌آیند، اما اینطوری که به مغازه می‌آیم، دلم رضاتر است. خان میرزا گریزی هم به روزهای جوانی‌اش می‌زند:

جوان بودم و خام، ‌شرکت‌ها که برایمان جنس می‌آوردند حس می‌کردم یک پا غلامرضا تختی‌ام، گونی‌های بزرگ قندوشکر را روی کولم می‌انداختم و داخل انبار می‌گذاشتم، هر چقدر هم اطرافیان می‌گفتند این کار برایم ضرر دارد، گوش نمی‌دادم فکر می‌کردم همیشه اینطور جوان می‌مانم اما 50سال را که رد کردم کم کم فهمیدم تختی که نبوده‌ام هیچ، فقط یک پهلوان پنبه بوده‌ام، صدای آه و ناله همه استخوان هایم در آمد و دیگر حتی نتوانستم یک حلب 17کیلویی روغن را بلند کنم.

بقال پیر محله طیب همانطور که قیمت ‌یک قوطی رب، دو کیلو لپه، یک کیلو شکر و یک دلستر را برای مشتری حساب می‌کند، می‌گوید:‌ از جوانی‌ام راضی‌ام، نماز و روزه‌ام به جا بود و سفر و تفریحم هم به جا، مادر بچه‌ها هم بچه‌هایم را خیلی خوب تربیت کرد،

دو تا از دخترهایم معلم هستند و یکی خانه‌دار، یکی از پسرهایم پاسدار است، یکی مهندس است، یکی دیگر مدیر شرکت است و پسر آخری هم رفته ینگه دنیا برای درس خواندن، فیزیک می‌خواند، به من و مادرش قول داده وقتی درسش تمام شد برگردد ایران اما نمی‌دانم عمرمان به دیدن دوباره‌اش قد می‌دهد یا نه. بین خودمان باشد زهره - نوه اکبر آقا- را هم برایش نشان کرده‌ام تا وقتی برگشت با اکبر آقا هم فامیل شویم.

عشق زندگی من بعد از همسرم، نوه هایم هستند، اما هر وقت این را می‌گویم بچه‌هایم حسودی‌شان می‌شوند و می‌گویند بابایی نوه‌ها را بیشتر از ما دوست داره، راستش را بخواهید نوه‌هایم یک طوری در دلم جا باز کرده‌اند که یک روز دوری‌شان را نمی‌توانم تحمل کنم

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha