شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۸

اواخر تابستان دو سال قبل، در گوشه‌ای از زمین‌های خاكی شهرك قصرجدید چند تا پسربچه قد و نیم‌قد كه مشغول بازی بودند با دیدن ضبط و قلم و كاغذ و خبرنگاری كه می‌رفت به سمت‌شان دست از بازی كشیدند تا با هیاهو و خنده و كمی خجالت وارد بازی سوال و جواب او شوند.

بر پا!

سلامت نیوز:اواخر تابستان دو سال قبل، در گوشه‌ای از زمین‌های خاكی شهرك قصرجدید چند تا پسربچه قد و نیم‌قد كه مشغول بازی بودند با دیدن ضبط و قلم و كاغذ و خبرنگاری كه می‌رفت به سمت‌شان دست از بازی كشیدند تا با هیاهو و خنده و كمی خجالت وارد بازی سوال و جواب او شوند.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،قصر جدید، یكی از شهرك‌های حاشیه‌ قصرشیرین است، در استان كرمانشاه. از میان جمعی كه دل‌شان می‌خواست دكتر و پلیس و مكانیك شوند، یكی، ریزه‌تر از بقیه گفت: معلم! كه بقیه شروع كردند به خندیدن.

«معلم؟ معلم می‌دونی چند می‌گیره؟» پسربچه بزرگ‌تر سریع شروع كرد به توضیح دادن كه چرا نقشه «می‌خواهم معلم شوم» به لحاظ اقتصادی صرف نمی‌كند. بعد خودش به همبازی كوچكش توصیه كرد كه برود سراغ سوخت‌بری كه پول دارد و بعد برای اینكه تاثیر حرفش بیشتر شود با شور و حرارت گفت: «سوخت‌ ببری ماهی 20 میلیون، 30 میلیون گیرت میاد!» و به جمع دور و برش از قوم و خویش‌هایش گفت كه سوخت می‌برند.

كسی هم نپرسید كه با آن عددهای بزرگی كه می‌گفت چرا او هم مثل آنها دارد با دمپایی‌های پلاستیكی توی خاكی‌های محله قصر جدید می‌دود؟ برای بچه‌ها تا آنجا كه دیده بودند و تا قدری كه تجربه 8، 10 ،11 ساله زندگی‌شان نشان داده بود، فقط اینقدر مشخص شده بود كه باید حواس‌شان باشد كی چقدر درمی‌آورد.

حالا سه معلم از تهران، قزوین و اهواز می‌گویند چه شد و چه فكر كردند كه معلم شدند و در میان این بچه‌هایی كه هر روزشان را (دست‌كم تا قبل از روزگار شیوع) با آنها می‌گذرانند، چقدر می‌خورند به كسانی كه مثل سال‌ها قبل آنها می‌خواهند وقتی كه بزرگ می‌شوند، معلم شوند.


خیابان 12 متری بروجرد، یكی از محله‌های قدیمی بروجرد است. نسل به نسل خانواده‌شان در آنجا سكونت داشتند. این خیابان 12 متری می‌خورد به بازار و رفت‌ و آمد و شلوغی و مغازه‌های بسیار، بعد راسته میوه‌فروش‌ها بود كه بساط‌شان را كنار خیابان پهن می‌كردند و بازارگرمی می‌كردند. در این وسط صدا و به قول او «ابهت» هندوانه‌فروش‌ها چیز دیگری بود: «من از همان بچگی دلم می‌خواست هندوانه‌فروش شوم.» و این را با خنده می‌گوید. مهدی بهلولی هندوانه‌فروش نشد، معلم شد و حالا میان بسیاری از كنشگران حوزه آموزش و پرورش شناخته شده است.

نقشه بساط هندوانه وقتی كه وارد دبیرستان شد و سر كلاس درس یك معلم از ذهنش برچیده شد تا نقشه تازه‌ای جایش را بگیرد: «در دبیرستان یك معلم ریاضی داشتیم به اسم آقای نوری كه هم به لحاظ روش آموزشی و هم منش اخلاقی بسیار معلم كاملی بود. چنان تاثیری روی دانش‌آموزان داشت كه واقعا باعث شده بود عده زیادی به ریاضی علاقه پیدا كنند و حتی كسانی هم بودند از جمله من كه به عشق آقای نوری شدیم معلم ریاضی.»

با حساب دوره دانشگاه، بهلولی معلمی است با 28 سال سابقه. برای كسی مثل او كه در سال‌های متمادی درس داده و فعالیت صنفی هم داشته دیگر پیچ و خم‌های شغل معلمی آشكار است. در تمام این سال‌ها شده جایی، وقتی از انتخابی كه در آغاز جوانی كرده بود پشیمان شود؟ معلمی به زحماتش می‌ارزیده؟ «مادرم خیلی با معلم شدن من مخالف بود. دلش می‌خواست مهندسی بخوانم. اما آن تاثیر آقای نوری خیلی شدید بود.

بعد از اینكه معلم شدم، اول برای خدمت در مناطق محروم فرستاده شدم. 6 سال را در هلیلان استان ایلام گذراندم. همان جایی كه چند وقت پیش یك دختربچه به خاطر فقر خودكشی كرد. در تمام آن سال‌هایی كه در منطقه بودم دختران و زنان زیادی دست به خودسوزی می‌زدند. در آن فضای سخت آن موقع گاهی احساس پشیمانی می‌كردم.

الان وقتی به این فكر می‌كنم كه معلم‌ها از جمله خودم برای امرار معاش ناچاریم كاری غیر از معلمی داشته باشیم، گه‌گاه مقداری حس می‌كنم كه كاش با تامل بیشتری انتخاب می‌كردم. الان فضای آموزش و پرورش فضای جذابی نیست؛ نه به لحاظ مادی، نه در مدرسه‌ها فضا آنقدر پویا و آزاد است كه بتوانی بر اساس پژوهش‌ها و تحقیقاتی كه خود كرده‌ای حرفی بزنی كه شاید با گفتمان رسمی در تناقض باشد. اما همه اینها به كنار به صورت كلی راضی‌ام.

فكر می‌كنم معلمی شغل خوبی است اما اگر بخواهم راستش را بگویم، به پسر خودم پیشنهاد نمی‌كنم معلم شود.» به نظر بهلولی این یك روند كلی در ایران و جهان است كه از برخی مشاغلی كه در گذشته شاید نوعی ارزش محسوب می‌شوند، تقدس‌زدایی می‌شود. مقام معلم شاید در كشورهایی مثل چین و ژاپن كه سنت‌ها كمی سفت ‌و سخت‌تر وجود دارند، هنوز دارای ارج و قربی فراتر از یك حرفه باشد اما به نظرش در ایران دیگر این شغل آن جایگاه سابق را ندارد؛ هر چند احترامش هنوز سر جای خود باقی است:

«توی ذهنم نیست از دانش‌آموزانم كسی گفته باشد می‌خواهم معلم شوم، البته هستند از میان دانش‌آموزانم كه معلم شده باشند و اتفاقا یكی از آنها الان در مدرسه همكارم، اما به نظرم نمی‌رسد خیلی در پی این حرفه باشند. با این حال معلمی در كشورمان هنوز جزو شغل‌های معتبر است. اگر نه تقدس، دست‌كم احترام دارد و این چیزی است كه در برخی از نظرسنجی‌ها به دست آمده.»


معلم- مددكار
دو سال حق‌التدریس و بعد از آن 13 سال سابقه كار تبسم ایلخاص‌زاده، معلم خوزستانی در اهواز و قبل‌تر آبادان گذشته است. در واقع همه این سال‌ها او به شیوه پدر و مادرش رفته و همان كاری را در پیش گرفته كه از كودكی و به تأسی از والدینش و بعد معلمان خودش در مدرسه می‌خواست انجام دهد. اما آنچه در دانشگاه خوانده - یعنی دبیری تربیت‌بدنی - با آنچه در واقعیت یعنی در حیاط مدرسه‌ها دیده و می‌بیند، بسیار متفاوت است.

«مدارسی بوده كه تا 6 ماه اول سال تحصیلی مطلقا هیچ وسیله ورزشی در اختیارم نبوده چون مدرسه از جمله مدرسه‌های بی‌بضاعت به حساب می‌آمد. آخرش با وزنه‌های دست‌ساز با بچه‌ها تكنیك‌های دوومیدانی كار می‌كردم.» وزنه دست‌ساز یعنی چه؟ «توپ‌های پلاستیكی را با وزنه پر می‌كردم تا وزنه نیم كیلویی و یك كیلویی درست كنم تا به بچه‌ها پرتاب وزنه یاد بدهم.

چون هیچ‌ وسیله‌ای در دسترس نبود فقط حیاط بزرگی داشت كه می‌شد این رشته را در آن كار كرد. برای همین من خیلی به دستورهای وزارتی كاری ندارم و كار خودم را می‌كنم. چون متاسفانه خیلی از دستوراتی كه از وزارتخانه می‌آید نمایشی هستند و قابلیت اجرا ندارند. مثلا همین نرمش صبحگاهی اصلا در حالت عادی قابلیت اجرا ندارد چون فاصله استاندارد رعایت نمی‌شود، بچه‌ها بیشترشان صبحانه ‌نخورده می‌آیند و اگر ورزش كنند دچار افت فشار می‌شوند.»

جدا از دنیای بخشنامه‌ها و دستوراتی كه از وزارتخانه و استان و اداره می‌رسد، معلمانی مانند او می‌بینند كه در دنیای مدرسه آنها، آنچه دانش‌آموزان می‌خواهند و نیاز دارند روایتی متفاوت است.

این مدرسه‌ها اگر در نقاط كمتربرخوردار باشند، نیازهای‌شان گاه دیگر فقط به حوزه آموزش ختم نمی‌شود، نیازهای‌شان گاهی پای مرگ و زندگی را هم به میان می‌آورد و برای همین است كه معلم روزی به این نتیجه می‌رسد كه نمی‌تواند نقشش را در ورزش دادن و سوت زدن و آمادگی جسمانی محدود كند، باید گاهی خواسته یا ناخواسته رخت مددكار اجتماعی را هم به تن كند. «من دانش‌آموز داشتم كه با تیغ دست خودش را می‌زد. چطور متوجه شدم؟ من اول سال همه بچه‌ها را چكاپ بدنی می‌كنم. به مدیر آمار می‌دهم كه مثلا چند نفر از این بچه‌ها به خودشان آسیب بدنی می‌رسانند، روی مچ و ساعد دست‌شان رد تیغ است.

بعد به خانواده‌ها می‌روی می‌بینی این خشونت علیه خود در آنجا ریشه دارد؛ در خانواده‌های از هم پاشیده یا خانواده‌هایی كه طلاق عاطفی گرفته‌اند. به اینها رسیدگی نمی‌شود، فقط از معلم انتظار دارند كه در كلاس درس معجزه كند در حالی كه از لحاظ اجتماعی و فرهنگی پشت معلم را خالی گذاشته‌اند.»

می‌گوید در طول سال‌های تدریسش شاهد بوده كه این مشكلات فیزیكی و روانی در میان دانش‌آموزان بیشتر شده و باید توجه ویژه‌ای به موضوع روانشناسی و مددكاری در مدرسه‌ها بشود، اما این حوزه همچنان در مدارس كمرنگ است.

برای همین وقتی فهمید یكی از دانش‌آموزانش قصد خودكشی دارد، به اندازه سه زنگ نشست و به حرف‌هایش گوش داد تا دختر بتواند حرف‌هایش را بزند و خودش را خالی كند. «یكی از دانش‌آموزان سر كلاس غش كرد. سه روز بود غذای درستی نخورده بود و بعد دیدیم كل چیزی كه به تن دارد همان مانتو و شلوار مدرسه است كه بهشان اهدا شده بود. من در این شرایط می‌توانم كارم را انجام دهم؟ الان معلم خوب یعنی كه مجبور است نقش مددكار را هم ایفا كند.»


یكی از دشوارترین تجربه‌های معلمی او در مدارسی كه فقر و سنت دست به دست هم می‌دهند این است كه به قول خودش دانش‌آموزان اصلا آینده‌ای را برای خودشان متصور نباشند كه بخواهند درس بخوانند: «در یكی از روستاهای اهواز كه درس می‌دادم یك روز متوجه شدم می‌خواهند شناسنامه دختر كلاس چهارمی را دستكاری كنند كه بگویند دارد می‌رود اول راهنمایی كه بتوانند به عقد پسرعمویش دربیاورند. من معلم چه برخوردی باید بكنم؟ در آبادان یكی از دخترها آمد به من گفت یك خواستگار دارم كه قرار است زن سومش بشوم. چرا؟ چون معتاد نبود و به لحاظ مالی وضع خوبی داشت و فكر می‌كرد می‌شود «سوگلی» آن مرد.

به من بگویید نقش من معلم اینجا باید چه باشد؟» اینجا است كه كلاس ورزش او گاهی تبدیل می‌شود به ملجا و پناه دخترانی كه كه او با آنها حرف می‌زند، حرف می‌زند، حرف می‌زند تا بتواند این آینده‌های تار و مبهم را برایشان تغییر دهد. معلمی كه باید گوش شنوا داشته باشد.


به زبان دانش‌آموزان
فاطمه رحمانی، معلم اهل تاكستان است. بازنشسته آموزش و پرورش استثنایی. سال 70 و در مرحله اول كنكوری كه آن موقع دو مرحله داشت هم دانشگاه پیام نور، هم سراسری و هم تربیت معلم قبول شد. مرحله دوم ادبیات پیام نور قبول شد و مجاز برای شركت در تربیت معلم. می‌گوید كمبود معلم زیاد بود و معلمان معمولا ساكن روستاها می‌شدند و از خانه‌شان دور می‌ماندند، برادرش پیشنهاد داد كه هنگام انتخاب رشته آموزش و پرورش استثنایی بزند كه اغلب در مراكز شهری هستند.

گرچه خواهر و برادرهایش هم همین راه را رفته بودند اما به قول خودش وقتی رشته آموزش و پرورش استثنایی را انتخاب كرد، هیچ از «عمق فاجعه و دشواری كار» آگاه نبود. «بعد از پایان دوره تربیت معلم، اولین ابلاغی كه گرفتم برای تدریس به گروه كم‌توان- ناسازگار بود. رفتم به مدرسه‌ای با شش كلاس و در هر كلاس دو، سه دانش‌آموز مقطع راهنمایی داشتند، دانش‌آموزان ناشنوا. گفتند تدریس كن! بدون هیچ تجربه‌ای كارم را با آنها شروع كردم. سعی كردم تمام بازی‌های تجربی كه آموخته بودم را با آنها كار كنم، هنوز تربیت شنوایی مرسوم نبود و كامل به زبان اشاره كار می‌شد.

یك سری علائم از مركز می‌آمد و یك سری عرف‌ اشاره‌ای هم بین خود بچه‌ها بود، من هم كتاب اشارات را گرفته بودم و زبان اشاره را می‌آموختم. بعد نوبت به تدریس به دانش‌آموزان نابینا رسید، آن موقع از یكی از همكارانم خط بریل آموختم.» زبان و خط آموختن بخشی از این شغل انتخابی بود كه او را همزمان تبدیل كرده بود به دانش‌آموزی كه باید می‌توانست بیشتر یاد بگیرد تا به خط و زبان دانش‌آموزان خودش بخواند و حرف بزند.


با وجود همه این پستی و بلندی‌هایی كه از سر گذرانده، در پاسخ به این سوال كه از انتخاب این شغل پشیمان نشدید؟ می‌گوید: «نه، اصلا! باز هم به دنیا بیایم معلمی را انتخاب می‌كنم.» حالا دخترش هم راه مادرش را می‌رود. و مادر كه هرگز از انتخابش پشیمان نشده بود این فرصت را دارد كه تجربه‌هایش را و آنچه اگر خودش می‌دانست ممكن بود در كارش موفق‌تر شود را به او آموزش می‌دهد.

«متاسفانه باید اقرار كرد كه خیلی از معلم‌ها نه مهارت فردی دارند و نه مهارت علمی. در زمان آقای حاجی‌بابایی، یك شبه بسیاری شدند معلم، كلی بازنشستگی‌های بسیار تحمیل كردند و دست آموزش و پرورش خالی ماند. حالا كه كرونا آمد معلوم شد چقدر این ضعف‌ها زیاد است. حالا مشخص است كه چقدر ضعف در كار كردن با تكنولوژی و دانش روز وجود دارد و چقدر می‌توانند مدیریت كلاس غیرفیزیكی را بر عهده بگیرند.»

این كاری است كه از دید او سیاستگذاری كلان باعث شده كه به جای مهارت‌های فرد روی پروسه‌های طولانی گزینش عقیدتی متمركز می‌شوند. سیستمی كه وقتی در كلاس‌های حضوری‌اش خبری از فناوری نبود حالا از معلمان و دانش‌آموزان انتظار دارد كه در خانه‌های‌شان از فناوری كمك بگیرند تا آموزش تعطیل نشود.


اگر روزی كار سیاستگذاری در دست رحمانی بود اولین و مهم‌ترین چیزی كه مشق می‌كرد، تاكید بر كیفیت بود: «معلم باید بتواند نسل تربیت كند، باید بچه‌ها را ارتقا دهد. وضعیت آموزش و پرورش ما مطلوب نیست. اگر بخواهم تحولی انجام بدهم تحول از بالا همان صدر هرم را شروع می‌كنم تا روستاها و مدارس كپری.

ببینید كه رتبه‌های اول كنكور همیشه از كلانشهرها هستند، این یعنی عدالت آموزشی نیست. این را باید درست كرد. باید به بچه یاد داد اگر بافنده یا نقاش خوبی هستند لازم نیست ساعت‌های زیادی صرف شیمی یا سلسله خوارزمشاهیان كند و باید برود دنبال كاری كه دوست دارد و مهارتی یاد بگیرد.» 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha