«رباب» شب یلدایی خواب دیده بود، دشت تا آن سر کوهی که در نگاهش مبهم سوسو می‌زد، خونین است. بعد که نزدیک‌تر شد، دید رنگ خون از سرخی گوجه‌فرنگی است. بوته‌ها مثل علف‌های هرز آخرالزمانی، دشت را در کام خود بلعیده بودند؛ یک برگ سیاه داشتند و صد‌ها گوجه درشت و سنگین مالیخولیایی.جادهِ باریکِ خاکی که رباب را به آبادی می‌رساند، بسته شده بود.

مادران دشت

سلامت نیوز:«رباب» شب یلدایی خواب دیده بود، دشت تا آن سر کوهی که در نگاهش مبهم سوسو می‌زد، خونین است. بعد که نزدیک‌تر شد، دید رنگ خون از سرخی گوجه‌فرنگی است. بوته‌ها مثل علف‌های هرز آخرالزمانی، دشت را در کام خود بلعیده بودند؛ یک برگ سیاه داشتند و صد‌ها گوجه درشت و سنگین مالیخولیایی.جادهِ باریکِ خاکی که رباب را به آبادی می‌رساند، بسته شده بود.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه همشهری ،راه پر بود از سبدهای سیاه خالی. تا عرش تلنبار شده بود. تا آنجا که آفتاب پیدا نشود. رباب در خواب میان آن دشت تنها بود. نمی‌دانست چه‌کسی او را مجبور کرده که خروارهای محصول را یک تنه بچیند و همه سبدهای سیاه را پر کند، اما در دلش این فرمان بی‌رحمانه آشوبی به پا می‌کرد که اگر به آن عمل نکند به‌طور حتم اتفاق بدی برایش می‌افتد. کابوس ترسناکی بود.

دست به هر گوجه سرخی که می‌زد، سبز و کال می‌شد.میان آن مزرعه جهنمی گرفتار بود که ممدلی پسر کوچک مش صفر آمد و به او خبر رساند: «رباب بچه‌هایت جمع کردن و رفتن شهر. برای همیشه...»رباب هر چه چشم تنگ کرد آبادی را ندید. از ممدلی پرسید، آبادی را می‌بینی!؟ ممدلی دست‌هایش را سایه‌بان چشمانش کرد، بعد با ترس و تعجب گفت: «دِه کو!؟ چی شد؟ نیست!»ممدلی گفت: «رباب بیا از اینجا برویم.» رباب گفت: «من همین جا می‌مانم. این دشت بی‌آبادی می‌ارزد به هزار شهر آباد.»بعد رباب در همان خواب آرزو کرد که شهر بمیرد.


شهر با همه شلوغی‌های هیچ

حالا در بیداری می‌گوید آرزویش از ته دل نبوده یا دست‌کم مرگ را برای شهر خواسته نه مردمی که در آن گرفتار هستند. بله «گرفتار». زنان «دشتی» شهرنشینان را مثل آدم‌های در بند و گرفتار می‌بینند.«دشتی» یک شهرستان است در قلب استان بوشهر. کمتر کسی پیدا می‌شود که آواز دشتی را نشنیده و نشناسد.

یا نام «فایز دشتی» آن شاعر پرآوازه دوربینی سرا را نشنیده باشد.اینجا دیار فایز است. شهرستان دشتی، دهستان کاکی. با همه آبادی‌هایش؛ باغ شالی، باغ شور، بنیاد، تلخو، ریگدان، علی‌آباد، گنخک رئیسی، گنخک شیخی، گنخک کورا، هلالی احمدی، باغ رئیس عالی و هلالی منصوری‌.ملیحه از تلخو آمده. دلش می‌خواهد سفر کند و همه ایران را ببیند اما مثل باقی زنان از شهر می‌ترسد:

«شهرنشینی آفت است. آدم‌ها را از هم دور می‌کند. از شلوغی‌هایش بیزارم...»قانع‌ترین زنان دنیا که شانس زندگی در این سرزمین کوچک را پیدا کرده‌اند ساعت ۷ صبح اوایل دی‌ماه ۹۹ پشت وانت نیسان آبی نشسته‌اند. وانت تخت گاز، جاده باریک خاکی را طی می‌کند، گرد و خاک رد سفیدی از ما به جا گذاشته مثل رد سفید یک جت در آسمان. رباب در گوشم آرام می‌گوید: «این همان جاده‌ای است که در خوابم پر بود از سبدهای سیاه...»


۲۱ نفر

۲۱ نفرند. وانت آنها را به سمت مزرعه می‌برد. کم سن و سال‌ترین کارگر این جمع، فائزه است: «من یک گودزیلای ۱۲ساله‌ام.» فائزه خودش را مانند هم‌سن و سالانش گودزیلا معرفی می‌کند اما اصلا شبیه آنها نیست. مثلا می‌داند «پیچاندن» (دست به سر کردن) دیگران از خصوصیات یک گودزیلاست. او ذوق‌زده است چون امروز صبح به قول خودش پدر و مادرش را پیچانده.

به آنها گفته می‌روم خانه دوستم درس بخوانم اما آمده تا کار کند. همه از ساعت ۷ و نیم صبح تا ۴ و نیم بعدازظهر در مزرعه گوجه‌فرنگی می‌چینند و مزدشان روزی ۱۰۰ هزار تومان است اما فائزه ۸۰‌هزار تومان.خودش می‌گوید نیاز مالی ندارد حوصله‌اش سر می‌رفته که آمده اما مریم تا چشم فائزه را دور می‌بیند راز او را فاش می‌کند: «مادرش اینجا کار می‌کرد بیچاره مریض شد حالا او آمده به جایش.»دختر ۱۲ساله زیر تیغ آفتاب سرخ شده و نخستین و سخت‌ترین روز کاری‌اش، انگار شیرین‌ترین روز زندگی‌اش است، حین کار سعی می‌کند مانند دیگران بگوید و بخندد هر وقت هم فرصت کند دزدکی کمی نفس نفس می‌زند تا خستگی به در کند.


دختران کار

این بهشت، جهنمی هم دارد آنطور که خاطره بهشت را حتی از نهانخانه ذهن همه ساکنانش به کلی پاک کند. انگار هیچ‌وقت نبوده و اتفاق نیفتاده. در این مختصات جغرافیایی عجیب که دی و بهمن، بهار می‌شود، زمین تنها ۴‌ماه از سال مهربان است. باقی سال قهرش می‌گیرد. با آفتاب همدست می‌شود. آنقدر که پاره‌ای از خورشید شود. انگار ذره‌بین غول پیکری بالای سر زمین‌ها گرفته باشند گرما چند برابر می‌شود و تا ۵۵ درجه سانتی‌گراد هم بالا می‌رود. خاک می‌میرد مثل خزانی بی‌برگشت. مزرعه‌های سبز تبدیل به بیابانی بی‌آب و علف می‌شود طوری که هیچ‌کس به‌خاطر نمی‌آورد دانه‌ای در این خاک روییده باشد.

حتی خود دشتی‌ها هم در عجب‌اند، زمستان سرسبز و دشت‌های پر بار را باور کنند یا بهار و تابستان بیابانی را؟راضیه می‌گوید زندگی در اینجا دست‌کم نیمی از سال خانه‌نشینی دارد و این روی دیگر سکه است. روزهایی که در خانه‌ها چفت می‌شود تا مبادا گرمای وحشی حمله‌ور شود برای غارت آرامش و سلامتی.راضیه می‌گوید ما جنوبی‌ها خونگرم هستیم اما خون‌مان زود هم به جوش می‌آید.

هوای گرم طاقت را از آدمی می‌گیرد.او نگران است و از تنهایی بیزار. از تنهایی ابدی. از تنها زیستن. دلش همزبان می‌خواهد. زمان به سرعت سپری می‌شود. رد شدن ثانیه‌ها هم راضیه را نگران می‌کند. مبادا فرصت از دست برود؟ کسی چه می‌داند شاید فرصت از دست رفته باشد.شالش را از چهره برمی‌دارد. زخم آفتاب شیارهای عمیقی درصورتش ایجاد کرده، خونی در سلول‌های پوستش جریان ندارد. انگار سال‌هاست مرده‌اند. در صحرای این چهره خاکستری، چشمانی روشن مثل چشمه‌ای در حال جوشیدن است. راضیه اشک می‌ریزد:«باورت می‌شود من دختری ۲۷ ساله‌ام...»او از بندر دیر آمده. دیر ۹۰کیلومتری با اینجا فاصله دارد. گروهی از دختران کار که نگران آینده‌اند. دخترانی که به‌خاطر کارگری در مزرعه و زحمت، طراوتی در چهره‌شان نیست و امیدی به ازدواج و زندگی مشترک ندارند. درحالی‌که به ازدواج فکر می‌کنند و نگران می‌شوند و ذهنشان می‌آشوبد از فکر کردن به آینده‌. سارا می‌گوید: «خانم‌هایی که اینجا کار می‌کنند خیال‌شان راحت است.به هر حال ازدواج کرده‌اند و همسرشان آنها را پسندیده. اما ما دختران با این کار روی لبه تیغ راه می‌رویم و با آینده‌مان بازی می‌کنیم. چه‌کسی در این دوره زمانه‌ای که همه رنگ و لعاب به چهره دارند حاضر است به خواستگاری دخترانی مثل ما بیاید...»سارا و راضیه و هم‌قطاران‌شان می‌گویند اگر سرنوشت به آنها سخت نمی‌گرفت و بار سنگین زندگی از نوجوانی به دوش‌شان نمی‌افتاد حتما درس می‌خواندند و خانم معلم و یا خانم پرستار می‌شدند.


آدم خوب‌ها

روز به نیمه رسیده. خستگی کم‌کم غالب می‌شود. 600-500 سبد سیاه پر شده. افسانه از فایز می‌خواند با همان گویش شیرین دشتی: «تو دوری از برم دل در برم نیستهوای دیگری هم در سرم نیست...»فایز در زمزمه این زنان در هنگام کار زنده است. اشعارش بعد از صد و چند سال بر سر زبان‌هاست.افسانه مربی مهد کودک است و دانشجوی سال آخر روانشناسی بالینی، کارشناسی ارشد. درس می‌خواند تا نگویند زن دشتی فقط به درد گوجه چیدن می‌خورد.منیژه می‌گوید: «خداروشکر. افسانه تو لااقل برای جامعه مفید باش! تو آدم خوبی باش!»نه تنها منیژه بلکه همه زنانی که اینجا زحمت جمع‌آوری محصول را می‌کشند احساس می‌کنند برای جامعه مفید و خوب نیستند.

آنها نمی‌دانند بزرگ‌ترین تامین‌کنندگان گوجه خارج از فصل کشورند، آنها نمی‌دانند محصول‌شان سر سفره همه مردم ایران می‌رود. البته زن دشتی کارش فقط جمع‌آوری گوجه نیست. این محصول از زمان کاشت به‌دست کارگران زن تیمار می‌شود تا به مرحله برداشت برسد. هر کدام از این زنان یک کشاورز زبده‌اند. آنها اگر می‌دانستند حتما به‌خودشان افتخار می‌کردند.منیژه وقتی این جملات را می‌شنود، پقی می‌زند زیر خنده: «برار توماتو چیدن دیه‌ای حرفا بر نمی‌داره»(جمع‌آوری گوجه فرنگی کار بی‌ارزشی است و سعی نکن کار ما رو جدی جلوه بدهی)


«توماتو» و دالان تاریخ

اهالی اینجا به گوجه فرنگی می‌گویند «توماتو». کلونی این زنان کارگر نمی‌دانند توماتو واژه لاتین است و به انگلیسی یعنی گوجه فرنگی. وقتی ماجرا را می‌شنوند تصور می‌کنند سر به سرشان گذاشته شده. اما وقتی افسانه تأیید می‌کند باورشان می‌شود و تعجب می‌کنند و بعدش دستمایه خنده و شوخی که خارجی بودیم و خبر نداشتیم.

البته این ماجرای توماتو روایتی دارد، حتما. شاید به زمان حمله انگلیسی‌ها به جنوب مربوط شود. همان یورش انگلیسی معروف که رئیسعلی دلواری تاراندشان.نام رئیسعلی دلواری بزرگ آمد بد نیست بدانیم این سرزمین پر از رد پاهای تاریخ است مثلا همین گویش دشتی مردم اینجا، گویش فارسی میانه است و به زمان سلسله ساسانیان بر می‌گردد.رد پای رسم و رسومات قدیم هم زیاد است.

برای مثال منیژه به شوخی به سمت زنی اشاره می‌کند که چند قدم آن طرف‌تر مشغول کار است و می‌گوید؛ «اگر من باعث افتخار جامعه بودم رو سرم هوو نمی‌آورد.» بعد هم منیژه و هم آن زن و هم کلونی کارگران از ته دل می‌خندند. شوخی نیست. نگار واقعا هووی منیژه است و مریم همان زنی که راز فائزه را فاش کرد هووی رباب.


شیرزن

یکی از زنان سرکارگر است. اینجا رسم است که زنان سرکارگر باشند. سرکارگر اصولا زنی قاطع و مورد اعتماد است. او رازهایی از زندگی کارگران زن در سینه دارد که با هیچ‌کس بازگو نمی‌کند. سرکارگرها سنگ صبور زنان کارگرند. خودشان طعم تلاطم زندگی و توفان روزگار را چشیده‌اند و معمولا سرکارگر شیرزن کلونی کارگران زن به‌حساب می‌آید. سرکارگر پابه‌پای زنان دیگر کار می‌کند اما در عین حال حواسش به بقیه هم هست.

او در پایان روز دوبرابر کارگران مزد می‌گیرد یعنی ۲۰۰ هزار تومان.سرکارگر این کلونی زن میانسالی است با لباس محلی. موقع ناهار قلیان برازجونی(تنباکوی شهر برازجان) دود می‌کند و کم‌حرف است. ۱۷سال پیش شوهرش، ازدواج کرد و برخلاف بقیه از پرداخت نفقه و خرج و مخارج ۴فرزندش شانه خالی کرد و رفت. گل‌نسا به محکمه نرفت و شکایت نکرد. بچه‌ها را به دندان گرفت تا از آب و گل در آمدند. حالا یک جمله برای گفتن دارد: «شویم پسر خالوم بی. سی خاطر خالوم حرف نزدم» (شوهرم پسر دایی‌ام بود به احترام دایی‌ام سکوت کردم).


صحرای سیاه و ‌سفید

روز پاورچین پاورچین به آخر می‌رسد. سبدهای سیاه پر شده‌اند. آنقدر تعدادشان زیاد است که یک کامیون برای بارگیری آمده.کارگران با قدم‌های کم رمق‌شان از مزرعه بیرون می‌آیند. نای حرف زدن هم ندارند. بقچه‌ای که صبحانه و ناهارشان در آن بود را بر می‌دارند و به سمت وانت نیسان آبی می‌روند.آن طرف کامیون دیگری سبدهای خالی سیاه را خالی می‌کند در جاده باریک خاکی. سبد تلنبار می‌شود تا عرش. خورشید در غروب محو شده. برگ سبز بوته‌ها به سیاهی می‌زند فقط سرخی گوجه فرنگی‌ها پیداست.

درشت و سنگین. صاحب مزرعه اشاره می‌کند به سبدهای خالی سیاه و مزرعه گوجه‌های درشت و سرخ: «فردا اینجا کار می‌کنیم»«رباب» ماتش زده، خیره شده به سبدها و مزرعه سیاه.منیژه فریاد می‌کشد: «رباب چت شده؟ مالیخولیایی شدی؟ بیا سوار شو.»رباب تا به‌خودش می‌آید جلدی سوار وانت می‌شود مثل یک فراری، گریخته از ترس.بعد فقط یک خط سفید در صحرا می‌ماند مثل رد سفید یک جت در آسمان.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha