پسر ۱۱ ساله است اما باید سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد، استرس وجودش را گرفته است، گاهی چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، هرازگاهی پیراهنش را به دندان می‌گیرد و به من خیره می‌شود، توانایی نگاه کردن به پدر و مادرش را ندارد، همان اول که روی صندلی می‌نشیند با اضطراب فراوان می‌گوید «من پدر و مادرم را دوست دارم، هردویشان را!».

درباره کودکانی که در دادگاه بزرگ می‌شوند

سلامت نیوز: پسر ۱۱ ساله است اما باید سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد، استرس وجودش را گرفته است، گاهی چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، هرازگاهی پیراهنش را به دندان می‌گیرد و به من خیره می‌شود، توانایی نگاه کردن به پدر و مادرش را ندارد، همان اول که روی صندلی می‌نشیند با اضطراب فراوان می‌گوید «من پدر و مادرم را دوست دارم، هردویشان را!».

به گزارش سلامت نیوز به نقل از ایسنا، «باید یک روز بری دادگاه‌های خانواده تا ببینی چه خبره» از زمانی که این جمله را از زن داخل تاکسی شنیده بودم می‌خواستم به دادگاه خانواده بروم و از روندش گزارشی تهیه کنم، هفته قوه قضاییه فرصت مناسبی بود اگرچه هماهنگی‌های اداری به‌قدری طول کشید که این هفته تمام شد، اما حالا من اینجا هستم.

اینجا مجتمع قضایی شهید بهشتی دادگاه خانواده قزوین است، تنها دادگاهی که به امور خانواده و مشکلات آن‌ها در استان قزوین رسیدگی می‌کند، ورودی مجتمع زن جوانی توجهم را جلب می‌کند، زنی که با استرس درحالی‌که ناخن‌هایش را می‌جود مشغول صحبت با نگهبانی است.

 از کنارشان عبور می‌کنم و پس از گذر از حیاط کوچک وارد مجتمع می‌شوم، طبقه اول مرد جوانی نظرم را به خودش جلب می‌کند، هیکلش ورزشکاری است و ردی از تتو بر بازو دارد اما با نگاهی حسرت‌بار زن داخل اتاق را نگاه می‌کند و اشک‌هایش روان می‌شود، پریشان‌تر از آن است که پای مکالمه بنشیند؛ مشخص است که استرس دارد، امیدوار است که زن برای ادامه زندگی راضی شود.

از پله‌ها بالا می‌روم، به دفتر رئیس می‌رسم، وارد اتاق قاضی می‌شوم، به خانمی که مسئول دفتر است می‌گویم، خبرنگار هستم و برای تهیه گزارش آمده‌ام؛ خانم دیگری که پشت سیستم است با دیدن من از جا بلند می‌شود و می‌گوید، خبرنگاری؟ چرا شبیه خبرنگارها نیستی؟

می‌گویم خبرنگار مگر چه شکلی است، می‌گوید نمی‌دانم حداقلش این است که چادر ندارند، شروع می‌کند از حادثه واژگونی اتوبوس صحبت کردن و حق خبرنگارانی که ضایع‌ شده است، می‌گوید از وقتی آن حادثه برای مهشاد کریمی و ریحانه یاسینی اتفاق افتاده است خیلی دلم برای شما می‌سوزد هیچ حق‌وحقوقی ندارید این را از شبکه‌های اجتماعی شنیدم، همکارانش با تعجب می‌پرسند کدام اتوبوس، کدام خبرنگار؟ زن با هیجان خاصی می‌گوید «وا مگر نشنیدید، مرگ گاهی ریحان می‌چیند». شروع می‌کند حادثه را با حواشی اضافی تعریف کردن و بعد از اینکه دلسوزی‌هایش برای ما خبرنگاران تمام می‌شود من را به سمت دفتر قاضی هدایت می‌کند.

وارد اتاق می‌شوم قاضی مرد نسبتاً جوانی است که در حال رسیدگی به یک پرونده است، سه ردیف صندلی رو به قاضی چیده شده، یک میز با ارتفاع بیشتر از دیگر میزها که جایگاه قاضی است، چند میز کوتاه‌تر و صندلی‌هایشان در کنار قاضی قرارگرفته‌اند، پرونده‌های زیادی روی میز قاضی قرار دارد، در صندلی ویژه مهمان می‌نشینم.

در قزوین کمبود مشاور خانم داریم

مهمان آقایی به نام موسوی سرپرست مجتمع قضایی و رئیس شعبه ۴ دادگاه خانواده استان هستم، موسوی می‌گوید: اینجا تنها مجتمع قضایی خانواده استان قزوین است یعنی افراد از هر شهر و شهرستانی در استان قزوین برای دادگاه خانواده باید به اینجا مراجعه کنند.

وی ادامه می‌دهد: ما در این مجتمع تنها چهار شعبه فعال داریم، قاضی دادگاه خانواده علاوه بر صفات سایر قاضی‌ها باید متأهل و دارای فرزند باشد و ابلاغش را رئیس قوه قضاییه می‌زند که ابلاغ خاصی است، طی آن قاضی به امور تخصصی خانواده رسیدگی می‌کند و سایر امور به ما ارتباطی ندارد.

موسوی تأکید می‌کند: حداقل زمان رسیدگی به پرونده یک روز و حداکثر دو هفته است، برخی از پرونده‌ها به دلیل اهمیتشان همان روز رسیدگی می‌شود به برخی از آن‌ها نیز باید زمان داد تا شاید نظرشان عوض شود که در این صورت دو هفته زمان می‌برد.

این قاضی بیان می‌کند: هر شعبه از دادگاه باید یک مشاور خانم داشته باشد اما در استان قزوین به علت کمبود نیرو، ما یک همکار خانم داریم که در هر چهار شعبه فعال است و هرروز در یک شعبه و در پرونده‌های خیلی مهم حضور پیدا می‌کند، این خانم نمی‌تواند رأی بدهد و صرفاً باید به رئیس دادگاه مشاوره بدهد، در این حوزه کمبود جدی داریم اما اکثر همکاران ما در دفاتر شعبه خانم هستند.

موسوی تأکید می‌کند: ما هرروز از ساعت ۸ و نیم تا ساعت ۱۳ به فاصله زمانی هر نیم ساعت یک پرونده را بررسی می‌کنیم، برخی از پرونده‌ها زمان‌بر است و رسیدگی به آن در نیم ساعت ممکن نیست اما به دلیل کمبود نیرو نمی‌توانیم زمان بیشتری اختصاص دهیم بااین‌حال روزی ۸ تا ۱۵ پرونده را رسیدگی می‌کنیم، امیدوارم این مشکل به‌زودی حل شود.

قاضی تأکید می‌کند: انواع و اقسام دعاوی در دادگاه خانواده مطرح می‌شود و قاضی با علم بر اصول خانواده تصمیم‌گیری می‌کند، یک بخش از این اصول مربوط به کودکان و نوجوانان است، تعیین تکلیف ازدواج و طلاق کودکان، حضانت و کودک‌آزاری ازجمله مسائلی است که در این دادگاه به آن رسیدگی می‌شود.

پرونده اول: می‌خواهم با مادرم زندگی کنم اما پدرم را دوست دارم

قاضی رو به من می‌گوید: پیش از شما مسئله حضانت یک پسربچه ۱۱ ساله را بررسی کردیم، معمولاً از بچه سؤال نمی‌شود اما در این دادگاه پدر گفت هر چه بچه بگوید را قبول می‌کند، این پسربچه تا هفت سالگی با مادر و از هفت سالگی تا امروز با پدر زندگی می‌کرد، پدر بلافاصله بعد از طلاق ازدواج می‌کند و دارای یک فرزند دیگر است، حالا مادر دادخواست داده حضانت بچه را بگیرد و آقا گفته است که من به نظر بچه احترام می‌گذارم و همین کار ما را راحت می‌کند.

درحالی‌که قاضی در حال توضیح پرونده است در دفتر باز می‌شود، پسرک با اضطراب فراوانی دست در دست پدرش وارد می‌شود، مادر درحالی‌که هراسان است به دنبال آن‌ها می‌آید و هر سه کنار هم‌روی یک ردیف می‌نشینند.

پسر ۱۱ ساله است اما باید سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد، استرس وجودش را گرفته است، گاهی چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، هرازگاهی پیراهنش را به دندان می‌گیرد و به من خیره می‌شود، توانایی نگاه کردن به پدر و مادرش را ندارد، همان اول که روی صندلی می‌نشیند با اضطراب فراوان می‌گوید «من پدر و مادرم را دوست دارم، هر دویشان را!».

قاضی شروع می‌کند از پرهام سؤال پرسیدن: از کی با پدرت زندگی می‌کنی؟ شغل پدرت چیه؟

قبل از اینکه پسر حرفی بزند، مادر شتابان وارد بحث می‌شود «شما نباید تنهایی با بچه صحبت کنید؟ کنار پدرش سؤال می‌پرسید و دوباره حضانتش را به پدرش می‌دهید، شاید شما رأی را بدهید به پدرش درحالی‌که خودش نمی‌خواهد.»

قاضی به مادر می‌گوید: شما دادخواست داده‌اید دیگر سکوت کنید، آقا هم گفته پسرم باید تصمیم بگیرد من هم به همان عمل می‌کنم، پس باید حرف بچه را گوش کنیم.

هراسانی مادر برایم قابل‌درک است، دوست ندارد حتی یک‌لحظه هم خود را بازنده این بازی بداند، پدر در نقش قهرمان وارد می‌شود «پسرم خودت باید تصمیم بگیری، من به نظرت احترام می‌گذارم، ولی میدانی که من راضی نیستم بروی، من دوستت دارم و ناراحت می‌شوم که بروی، اما اگر می‌خواهی بروی، برو ولی انتظار نداشته باش بابا بیاید دنبالت، بابا کار دارد، زندگی دارد، بچه دارد، هر وقت خودت توانستی بیا.»

پسرک بغضش را کنترل می‌کند، صدای پدر در ذهنم تکرار می‌شود «اگر می‌خواهی بروی، برو ولی انتظار نداشته باش بابا بیاید دنبالت، بابا کار دارد، زندگی دارد، بچه دارد!»

به تشخیص قاضی پدر و مادر از اتاق بیرون می‌روند، پسر با استرس در را نگاه می‌کند که نکند صدایش بیرون برود و مبادا پدر یا مادر صدایش را بشنوند و ناراحت شوند» بعدازاین که اطمینان پیدا می‌کند کسی صدایش را نمی‌شود به‌آرامی می‌گوید: من می‌خواهم با مادرم زندگی کنم، شروع می‌کند گلایه کردن از برادری که ۶ ساله است، همان بچه‌ای که پدر به خاطرش نمی‌تواند به دنبال پرهام برود، از نامادری می‌گوید که گاهی او را به خاطر برادرش دعوا می‌کند و حتی بعضی وقت‌ها و خیلی کم پرهام را در اتاق زندانی می‌کند چون حاضر نشده با برادرش بازی کند، هر چیز کوچکی در نگاهش بزرگش شده است مانند پاره کردن یک صفحه از دفترش توسط برادری که می‌خواهد با او بازی کند.

هر کلمه‌ای که می‌گوید، سرش را به سمت در می‌چرخاند و می‌گوید: مطمئن باشم حرف‌هایم را به کسی نمی‌گویید؟ مادرم (منظورش نامادری است) گاهی به من حرف‌های زشت میزند مثلاً اگر کلاس من ساعت ۸ صبح باشد و باید کلاس آنلاین را با گوشی مادرم بروم اما او به من فحش می‌دهد و می‌گوید من را بیدار نکن و تا ۱۰ می‌خوابد، رمز گوشی را هم به من نمی‌دهد، می‌خواهم پیش مامان خودم زندگی کنم، اینجا نمی‌توانم درس بخوانم، مادر خودم مهربان است و بابا هم مهربان است.

می‌دانم که صدای پدرش در مغز پرهام هم تکرار می‌شود «پسرم من زندگی و بچه دارم» پدر قهرمانی که احترام به پرهام را نمادین نشان می‌دهد، مادری که می‌خواهد هر طور شده پرهام کنارش باشد حتی در خانه‌ای که مادر صبح تا شب سرکار است.

پرهام می‌گوید: من نمی‌خواهم بروم پیش بابام که اجازه ندهد پیش مامانم بروم، الآن سه روز پیش مامانم هستم و ۴ روز پیش پدرم، می‌خواهم پیش مامان باشم اما هر وقت خواستم اجازه بدهد که بروم بابام را ببینم، شاید بخواهم تابستان و تعطیلات را پیش بابا باشم، نمی‌خواهم بابا ناراحت باشد.

پس از تصمیم قطعی پرهام و انتخاب مادرش، پدر و مادر به اتاق فراخوانده شدند تا نظر دادگاه را بدانند، پدر طوری که خودش را پیروز میدان می‌داند می‌گوید: هر چه خودش دوست دارد همان را می‌پذیرم؛ مادر هم از نگاه پرهام می‌خواند که انتخابش مادر است و می‌گوید: بارها گفتیم هر جا شادی و خوشحالی را انتخاب کن من کاره‌ای نیستم.

پرهام تمام توانش را جمع می‌کند، اشک‌هایش را نگه می‌دارد که سرازیر نشوند و می‌گوید «بابا من دوستت دارم ولی می‌خواهم بروم پیش مامان» پدر پرهام را در آغوش می‌کشد و می‌گوید: «برو خب، گریه نکن گفتم هر چی می‌خواهی من قبول می‌کنم، من مخالفم اما چون بزرگ شدی خودت تصمیم بگیر، اگر چهار سال پیش بود می‌گفتم نمی‌گذارم الآن خودت تصمیم بگیر و برو، ولی من مخالفم، دنبالش هم نمی‌روم مادرش باید آخر هفته‌ها بیاورد قزوین تحویل من بدهد» حضانت ۴ روز به مادر و ۳ روز به پدر داده می‌شود و چانه‌زنی سر نفقه شروع می‌شود، مادر و پدر دعوا می‌کنند مادر ۶۰۰ هزار تومان طلب می‌کند و پدر اصرار دارد که باید طبق قانون ببینم چقدر است، پرهام که طاقت دعوای دوباره را ندارد می‌گوید ۲۵۰ هزار تومان برایم کافی است، بالاخره با همان ۶۰۰ هزار تومان حضانت به مادر داده می‌شود به شرطی که آخر هفته‌ها پرهام را به پدرش تحویل دهد؛ پرهام درحالی‌که پدرش را در آغوش گرفته و اشک‌هایش را پاک می‌کند، می‌گوید: بابا من خیلی دوستت دارم و زیاد میام ببینمت، از دفتر خارج می‌شوند.

قاضی بعد از پایان دادگاه، اشک‌هایش روان می‌شود، بغض و اشک پسرک، قاضی را تحت تأثیر قرار داده است، جلسه بعدی دادگاه با تأخیر پنج دقیقه‌ای شروع می‌شود تا قاضی کمی به خودش مسلط شود، می‌گوید: پسر من هم همین سن است همش تصور می‌کردم پسرم است، چون خودش دوست داشت پیش مادرش باشد من هم‌رأی را دادم، نگران هستم که صبح تا شب تنها در خانه چه می‌کند!

خارج شدن از سن حضانت برای دختران خیلی پایین است

وی ادامه می‌دهد: دختربچه‌ها با رسیدن به سن بلوغ یعنی هشت سال و هشت ماه و ۲۲ روز از حضانت و ملاقات خارج می‌شوند و خودشان می‌توانند تصمیم بگیرند، این سن در پسرها ۱۴ سال و ۶ ماه است اما پرهام را پدرش گفته بود که خودش تصمیم بگیرد.

موسوی یادآور می‌شود: اگر مادر ازدواج کند حضانت از او سلب می‌شود البته استثنائاتی وجود دارد، اگر مجرد باشد می‌تواند حضانت را بر عهده بگیرد، اما این در مورد پدر صادق نیست و پدر با ازدواج مجدد همچنان می‌تواند حضانت را بر عهده داشته باشد.

وی خاطرنشان می‌کند: خارج شدن از سن حضانت برای دختر خیلی پایین است و باید فکری به حال این قانون کرد، این‌که در این سن بچه تصمیم بگیرد با چه کسی زندگی کند کمی سخت است، طبق قانون ما دختران از ۱۳ سالگی می‌توانند ازدواج کنند پس نمی‌توانیم بگوییم تو که از ۱۳ سالگی می‌توانی ازدواج کنی در این سن تحت حضانت هستی و این‌جور در نمیاید.

قاضی می‌گوید: اکثر دعاوی طلاق که در سن پایین ازدواج‌ کرده‌اند، پدر و مادرشان تصمیم به ازدواج دختر گرفته‌اند وقتی خودش به سن ۱۹ تا ۲۰ سال رسیده است نظرش برگشته و طلاق می‌خواهد، برخی هم ازدواج خوبی دارند؛ ازدواج در سن پایین بیشتر در شهرستان‌های بویین‌زهرا و آبگرم و آوج اتفاق می‌افتد.

پرونده دوم: طلاق گرفتن یک دختر ۱۴ ساله و ازدواج دختر ۱۲ ساله

دختری نوجوان به همراه پدرش آمده است که طلاق بگیرد، طلاق از نوع توافقی هر دو راضی هستند بنابراین پرسش و پاسخی در کار نیست، پدرش می‌گوید باهم توافق ندارند و باید جدا شوند، دختر ۱۴ ساله است و از سن ۱۳ سالگی ازدواج‌کرده، ازدواجی که با تشخیص خانواده صورت گرفته است.

قاضی می‌گوید: در برخی از پرونده‌ها دختر به بلوغ فکری نرسیده است اما در سن ۱۳ سالگی ازدواج‌کرده درست زمانی که درگیر بازی‌های کودکانه بوده است، ازدواج در سنین پایین در برخی از روستاها رواج دارد اما در شهر قزوین به‌ندرت این اتفاق می‌افتد.

وی ادامه می‌دهد: یک پرونده دارم که ۱۰ روز دیگر نوبت رسیدگی‌اش است، دختر ۱۲ ساله‌ای که پدرش می‌خواهد نامه دادگاه را برای ازدواجش بگیرد، هنوز دختر را ندیده‌ام ولی ۱۲ سال سن کمی است اگرچه ازنظر شرعی ۹ سال و ازنظر قانونی ۱۳ سال برای ازدواج در نظر گرفته‌شده است.

موسوی تأکید می‌کند: اگر دختر زیر ۱۳ سال باشد باید دادگاه جوانب مختلف را بررسی کند، طبق ماده ۱۰۴۱ قانونی مدنی اصلاحیه سال ۸۱ عقد نکاح دختر قبل از رسیدن به سن ۱۳ سال تمام شمسی و پسر قبل از رسیدن به سن ۱۵ سال تمام شمسی منوط است به اذن ولی به‌شرط رعایت‌مصلحت با تشخیص دادگاه صالح، بنابراین ما مصلحت دختر را در نظر می‌گیرم اگر واجد مصلحت باشد و دلیل پدر برای ازدواج دخترش قانع‌کننده باشد موافقت می‌کنیم، درهرحال مصلحت دختر مهم است.

وی خاطرنشان می‌کند: در مواردی که دختر باکره و بالاتر از ۱۳ سال باشد مسئله اذن ازدواج مطرح است، یعنی پدر با ازدواج دختر مخالف است ما پس از بررسی صلاحیت پسری که قصد ازدواج با آن دختر را دارد و بررسی سوابق کیفری او، اذن را صادر می‌کنیم تا دفترخانه ازدواجشان را ثبت کند. این نوع مراجعه زیاد است، دختر می‌گوید من فرد مناسبم را پیدا کردم که هم‌کفو هستیم اما پدرم رضایت نمی‌دهد بنابراین ما به مسئله رسیدگی می‌کنیم.

دادگاه خانواده محل عجیبی است، هر نیم ساعت یک خانواده را می‌بینی که مشکلش با دیگری متفاوت است فرقی ندارد از دختر ۱۲ ساله تا زن ۵۰ ساله آمده‌اند زندگی مشترکشان را به پایان برسانند، هر بار که قوانین را در ذهنم مرور می‌کنیم، می‌گویم کاش می‌شد برای سن حضانت، سن ازدواج و حتی برای طلاق تغییری در قوانین داشته باشیم تا شاهد برخی از این صحنه‌ها نباشیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha