قدیمی‌ها می‌گفتند، وقتی پرده حرمت بین زن و شوهر پاره شود، دهان به بی‌حرمتی باز می‌شود و گوش‌ها به شنیدن حرف‌های زشت عادت می‌کند. حرف‌های زشت، فحش و توهین وقتی در یک زندگی عادی شود،‌ دیگر هیچ راهی برای بازگشت نیست و همه راه‌ها به بن‌بست ختم می‌شود.

آزارهای کلامی که زندگی افراد را به جهنم بدل می‌کنند

سلامت نیوز: قدیمی‌ها می‌گفتند، وقتی پرده حرمت بین زن و شوهر پاره شود، دهان به بی‌حرمتی باز می‌شود و گوش‌ها به شنیدن حرف‌های زشت عادت می‌کند. حرف‌های زشت، فحش و توهین وقتی در یک زندگی عادی شود،‌ دیگر هیچ راهی برای بازگشت نیست و همه راه‌ها به بن‌بست ختم می‌شود.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از هفته نامه آتیه نو، فحش و توهین و القاب نامناسب و همسر‌آزاری رابطه زن و مرد را سرد می‌کند و دیگر آتش هیچ محبتی نمی‌تواند آن گرمای روزهای اول زندگی را برگرداند و آهسته آهسته زندگی به خرابی و نابودی پیش می‌رود. روانشناسان معتقدند آزارهای روانی مانند فحش و توهین و محدود کردن آزادی‌های همسر یکی از مهمترین دلایل جدایی زوج‌های جوان محسوب می‌شود. مریم ۳۸ ساله و مهدی ۴۵ ساله به دلیل آزار روانی از طرف همسرشان درخواست طلاق داده‌اند و حالا تنها و بدون آن صداهای آزار‌دهنده زندگی می‌کنند.


حالا خیالم راحت است
مهدی ۴۵ ساله و مهندس عمران است. ۱۰ سال پیش ازدواج کرد و حالا حدود دو سال است که از همسرش جدا شده: «همسرم را خیلی دوست داشتم. با هم در محل کار آشنا شدیم و ازدواج کردیم. همسرم زن باسواد و باشعوری بود،‌ نمی‌دانم چه اتفاقی برای او افتاد که اینقدر تغییر کرد. ما با اعتماد به یکدیگر زندگی را شروع کردیم، اما بعد از حدود یک ماه همه چیز خراب شد. همسرم مدام به من گیر می‌داد که چرا امشب دیر به خانه آمدی یا چرا با زن همسایه، گرم احوالپرسی کردی، چرا در مهمانی خانوادگی با دختر خاله‌ات حرف زدی یا چرا موقع خرید به فروشنده زن مغازه سلام کردی و... من اوایل فکر می‌کردم شوخی می‌کند و خیلی حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتم، اما کم‌کم این سؤال‌ها و گیر دادن‌ها بیمارگونه شد. حتی بعضی وقت‌ها به خودم شک می‌کردم و به خودم می‌گفتم نکند ایراد از من باشد. اما من هیچ کاری نمی‌کردم و مثل همه آدم‌های اطرافم رفتار می‌کردم.»

مهدی برای اینکه همسرش کمتر آزار ببیند با بیشتر دوستان و فامیل خود قطع رابطه کرد و حتی جواب سلام همسایه‌ها را نداد:‌ «خودم هم باورم نمی‌شود، اما به خاطر اینکه همسرم ناراحت نشود حتی جواب سلام همسایه‌ها را نمی‌دادم. دیگر به مهمانی و عروسی و تولدهای دوست و آشنا و فامیل هم نمی‌رفتم؛ چون می‌دانستم وقتی به خانه بر‌می‌گردم باید به سؤال‌های همسرم جواب بدهم، اما رفتارهای او همچنان ادامه داشت. مثلاً یک‌بار که برای خرید به یک مانتو‌فروشی رفته بودیم وقتی به خانم فروشنده گفتم این مانتو رنگ شادتری ندارد، همسرم با صدای بلند از اتاق پرو فریاد زد «خودم بلدم بپرسم، شما زحمت نکشید.» یا اگر در حین رانندگی برای ماشین جلویی بوق می‌زدم به من می‌گفت چرا برای آن خانم بوق زدی و... داستان جدید شروع می‌شد.رفتارهایش واقعاً من را شرمنده و خجالت‌زده می‌کرد و دیگر نمی‌توانستم حرف‌هایش را تحمل کنم.»

مهدی بعد از یک سفر به چابهار تصمیم گرفت برای همیشه از همسرش جدا شود: «عید سال ۹۷ با همسرم به چابهار رفتیم. خانم‌های چابهار لباس‌های بسیار زیبای سوزن‌دوزی شده و رنگارنگی می‌پوشند. من خیلی دوست داشتم همسرم نیز لباس‌های زیبا با رنگ‌های شاد بپوشد، برای همین به او گفتم ببین چقدر این لباس‌ها زیبا هستند، برای تو هم یکی از این لباس‌ها می‌خرم. تا این حرف را زدم شروع به دادوبیداد کرد که تو چشم‌ات به زنان دیگر است و تو آدم چشم‌چرانی هستی و به من خیانت می‌کنی و... در حالی که من فقط می‌خواستم برای او یک لباس سوزن‌دوزی محلی بخرم، همین! همان لحظه به این نتیجه رسیدم که دیگر نمی‌توانم با او زندگی کنم. من مرد شادی هستم و دوست دارم با دوستان و فامیل‌ام به مسافرت بروم، مهمانی بگیرم، ‌دورهم جمع شویم و... اما همسرم اصلاً از دورهمی خوشش نمی‌آمد؛ چون فکر می‌کرد من چشم‌چران هستم. من در آن دوران همه اعتماد‌به‌نفس و شور و علاقه‌ام به زندگی را از دست دادم. این در حالی است که همسرم را دوست داشتم و حتی او را چند بار پیش روانشناس و مشاور بردم، اما خودش نمی‌خواست قبول کند که کارش اشتباه است. برای همین مهریه‌اش را پرداخت کردم و از او خواستم به صورت توافقی از هم جدا شویم. روزی که برای طلاق به دفترخانه رفتیم به من گفت من می‌دانستم تو خائنی و بالاخره یک روز از هم جدا می‌شویم. اما من یک لحظه هم به او خیانت نکردم و چشم‌هایم به غیر از او کسی را ندید. فقط به این دلیل از او جدا شدم که دیگر نمی‌توانستم آن حرف‌ها و آن سؤال‌های بی‌شمار را که مثل مته وارد مغزم می‌شد، تحمل کنم.»
 
خیکی سابق!
تصور کنید هر روز این کلمه را به انواع مختلف بشنوید؛ با لحن شوخی، با لحن جدی، با لحن توهین‌آمیز و... مریم ۳۸ ساله است. او ۱۵ سال پیش ازدواج کرد و دو فرزند دارد. مریم یک سال است که از همسرش جدا شده و با فرزندانش زندگی می‌کند. مریم برای طلاق یک دلیل قانع‌کننده داشت: «توهین و تحقیر هر روزه من را نابود و دیوانه کرد. من وقتی ازدواج کردم فقط ۵۰ کیلو بودم، اما دو زایمان پشت سر هم داشتم به همین دلیل وزنم خیلی بالا رفت و بعد از زایمان دوم حدود ۱۱۰ کیلو وزن داشتم. مشکل من هم از زایمان دوم شروع شد. همسرم مدام من را مسخره می‌کرد و در خلوت و یا جلوی همه به من می‌گفت خیکی. اوایل شوخی می‌کرد، اما کم‌کم حس کردم لحن‌اش تغییر کرده و خیلی جدی به جای اینکه اسم‌ام را صدا بزند به من می‌گفت «خیکی». فرقی هم نمی‌کرد کجا هستیم.وقتی به او اعتراض می‌کردم در جواب می‌گفت مگر دروغ می‌گویم. خیکی نیستی؟ خودت را در آینه نگاه کردی. راست می‌گفت من چاق بودم، اما این رفتار از طرف همسرم خیلی من را آزار می‌داد. من حتی اسم خودم را در آن خانه فراموش کرده بودم.»

اعتماد‌به‌نفس مریم کم‌کم نابود شد تا جایی که وقتی این کلمه را می‌شنید بغض می‌کرد و حالش بد می‌شد: «به این کلمه حساسیت پیدا کرده بودم. همه اعتماد‌به‌نفس و عزت نفس‌ام نابود شده بود. همسرم بی‌محابا در جمع فامیل و دوستان من را خیکی صدا می‌زد. وقتی در جمع من را خیکی صدا می‌زد سرم گیج می‌رفت و بغض می‌کردم. صدای شکستن غرورم را می‌شنیدم، اما همسرم می‌گفت من برای این به تو خیکی می‌گویم که به خودت برسی و رژیم بگیری و لاغر شوی.» مریم بعد از چند دوره رژیم ناموفق، عمل بای‌پس معده انجام می‌دهد و حالا از ۱۱۰ کیلو به ۶۸ کیلو رسیده است، اما این وزن کم کردن هم چاره کار نبود: «باورتان می‌شود؟ همسرم بعد از عمل و لاغری به من می‌گفت خیکی سابق. همه جا من را خیکی صدا می‌زد و آهسته می‌گفت سابق. انگار توهین و آزار دادن من در خونش رخنه کرده بود. مدام دلش می‌خواست اشک من را در‌بیاورد. او می‌خندید و من با شنیدن این کلمه گریه می‌کردم. دلم می‌خواست از آن خانه فرار کنم.نگاه‌های همسرم، ریشخندهایش مدام من را آزار می‌داد. حتی دچار افسردگی هم شدم و یک دوره دارو هم مصرف کردم به خاطر فرزندانم مجبور بودم دوباره سرپا شوم. دلم نمی‌خواست در آن خانه بی‌روح مادر مریضی هم داشته باشند.»

مریم بعد از مشورت با خانواده تصمیم می‌گیرد برای همیشه از همسرش جدا شود: «وقتی به همسرم گفتم می‌خواهم از او جدا شوم، خشک‌اش زد. انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته‌اند. با تعجب به من نگاه می‌کرد. اول فکر کرد شوخی می‌کنم، اما به او گفتم وکیل گرفته‌ام و حتماً از او جدا می‌شوم. او به هیچ‌وجه خودش را مقصر نمی‌دانست و مدام به من می‌گفت به خاطر این دلیل مسخره قاضی حکم طلاق را صادر نمی‌کنند و الکی وقت من را نگیر و...» اما مریم بعد از یک سال دوندگی بالاخره توانست از همسرش جدا شود و حتی حضانت فرزندان‌اش را هم بگیرد: «انگار این خیکی گفتن ملکه ذهن‌اش شده بود. یک‌بار که داشت جلوی قاضی صحبت می‌کرد به قاضی گفت این خیکی... قاضی به او گفت «تو چند بار قسم خوردی که من به همسرم توهین نمی‌کنم،‌ اما اینجا هم این کلمه توهین‌آمیز را تکرار کردی.»

دوره جدا شدن من خیلی طول کشید. قاضی از من خواست به همسرم زمان بدهم. من زندگی‌ام را دوست داشتم و به خانه برگشتم، اما همسرم اصلاً به رفتارش توجه نمی‌کرد. یک روز خوب بود، یک روز دوباره شروع به توهین می‌کرد. حال من هم روز‌به‌روز بدتر می شد. تا اینکه بچه‌هایم را برداشتم و به همسرم گفتم من دیگر به این خانه برنمی‌گردم. با حمایت پدر و برادرهایم توانستم از همسرم جدا شوم. اکنون حدود یک سال است که حالم خوب است. دیگر کسی مدام زیر گوش‌ام من را تحقیر نمی‌کند و با صدای بلند نمی‌خندد. پدرم برایم یک خانه اجاره کرده و با بچه‌هایم زندگی می‌کنم و حالم نیز خوب است.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha