رولان بارت؛ نویسنده و فیلسوف فرانسوی، در «خاطرات سوگواری» در توصیف اندوهی كه پس از مرگ مادرش، در بَرَش گرفت، نوشت: «همه، درجه عزادار بودنم را حدس می‌زنند. این را حس می‌كنم. ولی این غیرممكن است كه میزان محنت‌زدگی كسی را اندازه بگیریم.»

قصه فرزندی كه پدر و مادرش را به دلیل آلودگی به «اچ‌آی وی» از دست داد

سلامت نیوز:رولان بارت؛ نویسنده و فیلسوف فرانسوی، در «خاطرات سوگواری» در توصیف اندوهی كه پس از مرگ مادرش، در بَرَش گرفت، نوشت: «همه، درجه عزادار بودنم را حدس می‌زنند. این را حس می‌كنم. ولی این غیرممكن است كه میزان محنت‌زدگی كسی را اندازه بگیریم.»

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،مرگ مادر یا پدر، مثل فروریختن دیوار خانه است. سهمگین و مهیب. غرش آوار مرگ پدر یا مادر، هنوز قابل اندازه‌گیری نیست. فرزند یك مادر یا پدر محتضر، با توری از فریب، چشم‌هایش را می‌پوشاند تا پكیدن پی دیوار را نبیند آن هم وقتی صدای تلاشی تار و پود دیوار، گوشخراش و متجاوز، هر صدای دیگری را ناشنیدنی می‌كند.

وقتی آوار دیوار، تا ذره آخر، با سطح زمین یكسان می‌شود، فرزند، با سهمگین‌ترین واقعیت این جهان به مصاف می‌رود؛ هیچ پدیده‌ای، هیچ خبری، هیچ رخدادی، او را به آن «اویی» كه تا قبل از فروریختن آوار بود، بازنمی‌گرداند.

مرگ مادر یا پدر، مثل دیوار خانه، مرزی بین دیروز و امروز، بین لحظه حیات و ممات پدر یا مادر می‌كشد. «آن» قبل و «آن» بعد، گفتار رایج فرزند می‌شود. بازنویسی دوباره سرنوشت. دره‌ای میان امروز و دیروز. فقط در یك پندار مشترك می‌شود با فرزندی كه اندوه از دست دادن پدر یا مادر را زیسته، مرز دیروز و امروز را پیمود. گاهی به یك واكنش انتزاعی در قبال شنیدن خبر مرگ مادر یا پدر فكر می‌كنم؛ فریادی از ته حلق، فریادی از بطن جسم اما بی‌صدا. سوگی كه محكوم به مرگ می‌شود....

با حبیب؛ یكی از دوستانم، یك عصر پنجشنبه، در حیاط یك كافه در قلب تهران نشسته‌ایم. آدم‌های دیگری، می‌آیند و می‌روند، میزهای كافه، خالی و پر و پر و خالی می‌شود؛ مثل تكراری‌ترین روایتی كه می‌شناسیم؛ آدم‌ها به دنیا می‌آیند، آدم‌ها از دنیا می‌روند، آدم‌ها به دنیا می‌آیند، آدم‌ها از دنیا می‌روند.... حبیب، پدر و مادرش را سال‌ها پیش از دست داد. 16 ساله بود كه مادر فوت كرد، 17 سالش تمام نشده بود كه پدر فوت كرد. پای میز چوبی آن كافه، قصه حبیب را؛ قصه اندوهش را شنیدم. این قصه را بخوانید...

 
اهل كجا هستی؟

جنوب استان فارس. لار.
چند تا خواهر برادرین؟

سه تا خواهر دارم. گلچهره كه سه سال از من كوچیك‌تره؛ متولد بهمن 71 و این تاریخ تولد، مهمه. سعیده، متولد 65 و طاهره، متولد 63.

پدر و مادرت فوت كردن. چرا؟

هر دو آلوده به اچ‌آی‌وی شدن.
چه سالی فوت كردن؟

پدرم سال 86، مادرم سال 84. 23 اسفند 84.
چطور مبتلا شدن؟

سال 71، مسافری از كشورای حاشیه خلیج فارس، میاد لار و خون اهدا می‌كنه. همون زمان، برای تولد خواهرم، مادرم سزارین میشه و بهش خون تزریق می‌كنن. اون موقع، انتقال خون لار، امكان ویروس‌زدایی خون نداشت. مادر من، اون خون رو گرفت و مبتلا شد، پدرم هم مبتلا شد.
چطور از بیماریشون مطلع شدن؟

اونا هم اوایل نمی‌دونستن تا وقتی كه مامان به زونا مبتلا شد. حالش خیلی بد شد. آزمایش و دكتر و بالاخره معلوم شد كه هر دو آلوده شدن.
چه وقت دلیل بیماری مادر و پدرت رو فهمیدی؟

سال 86. یكی از اقوام‌مون كمك كرد بفهمم كه علت بیمار شدنشون، تزریق خون آلوده به مادرم بوده. تمام این سال‌ها، نمی‌دونستم مادر و پدرم از اچ‌آی‌وی فوت كردن. ما توی یه شهر سنتی كوچیك بودیم. پدر و مادرم همه تلاششون رو كردن كه تاثیر این بیماری رو از زندگی معمول ما حذف كنن، مجبور بودن به نوعی از محافظه‌كاری و پنهانكاری. هر دوشون موقعیت اجتماعی خیلی خوبی داشتن. بابا، كارمند كمیته امداد و رییس اداره ارشاد لار بود. مامان، معلم كلاس سوم دبستان بود. می‌شد در اون زمان، این اتفاق به یه بحران تبدیل بشه. اگه مردم اون شهر با خبر می‌شدن، احتمالا زندگی خیلی سخت‌تری داشتیم در حالی كه جز متاثر شدن زندگی خودشون، ما از اجتماع اطرافمون هیچ اثری نگرفتیم. بعد از فوت بابام، یه روز دیدم پیرمردی كه سر كوچه‌مون زندگی می‌كرد، با یكی از همسایه‌ها دعواش شد، فحش می‌داد و گفت: «توی این كوچه دو نفر از ایدز مردن. امیدوارم تو هم بمیری.» اگه بیماری مادر و پدرم برملا شده بود، ما هم احتمالا با این برخوردا روبه‌رو می‌شدیم، با انگ اجتماعی.


وقتی حالشون بد می‌شد، آیا بیمار بودنشون در زندگی عادی شما بچه‌ها، تاثیر می‌ذاشت؟

ما خیلی خوش شانس بودیم. تعداد زیادی عمه و دایی و خاله داریم كه خیلی با هم دوستیم. اون موقع، این آدما نقش مهمی تو زندگی ما داشتن. وقتی مریضی مادرم شدید شد، خاله‌ها اومدن و به ما كمك می‌كردن. وقتی مادر فوت كرد، ما رفتیم خونه مادربزرگم، وقتی مریضی بابا شدید شد، عمه‌ها اومدن به كمك ما. ولی بازم، با وجود بودن‌های عمه و خاله، تاثیر داشت؛ این التهابه، این اضطرابه، این نگرانیه، این نمی‌دونمه.....

و شما بچه‌ها شاهد درد كشیدن مادر و پدر بودین. شاهد رنجشون. ...

رنجشون فراز و فرود داشت. .... یه زمانی حال مادر بد بود، حال مادر خوب می‌شد، حال بابا بد می‌شد. هر دو، همزمان مریض نبودن. انگار با هم تقسیم كار كرده بودن. ولی دوره‌های زیادی با مریضی كلنجار رفتن. شرایطشون خیلی شبیه بود. مریضیایی كه می‌گرفتن، بی‌اشتها می‌شدن، به سادگی مریض می‌شدن. هر دوشون زونا گرفتن. هر دوشون بیماریای پوستی گرفتن. ویروس، ایمنی بدنشون رو از بین برده بود. با رندی تمام. هر بار با یه حمله متفاوت.


خواهرا علت بیماری مادر و پدر رو می‌دونستن؟

احتمالا خواهر بزرگ‌ترم می‌دونست. البته تا امروز ما در این مورد با هم حرف نزدیم. ولی حتما خواهرای بزرگم كه بیشتر نگران بودن، بیشتر مراقبت می‌كردن، می‌دونستن. ...


فامیل چطور؟

خیلی از اقوام نزدیك می‌دونستن.
ولی به خونه‌تون می‌اومدن و كمك می‌كردن؟

كلی از اقوام ما، پزشك و پرستارن. اینا خیلی زیاد می‌اومدن. ولی بعد از فوت مادرم، خیلی از پزشكا و پرستارای بیمارستان لار، دیگه می‌ترسیدن بیان خونه ما و به یه مبتلای اچ‌آی‌وی خدمات بدن. ولی بازم همه‌ چیز مثبت بود. تا امروزم این هوای مثبت ادامه داره. امروز اگه برای یه كار بانكی برم لار، تا اسم پدرم رو بیارم، حتی از من كارت شناسایی نمی‌خوان.

این اسم، این برند، هنوز كار می‌كنه. اون موقع هم كار می‌كرد. به واسطه همین اسم، مدرسه نمی‌رفتم، غیبت می‌كردم، مشقامو نمی‌نوشتم، مدیرمون ملتمسانه می‌خواست كه برای امتحان آخر سال برم مدرسه. بقیه رو تنبیه می‌كرد، ولی از من خواهش می‌كرد كه برم امتحان بدم.


از واكنشای پدرت در اون دوران بیماری مادر یادت مونده؟ شكایت؟ اعتراض؟

هیچ‌وقت دنبال شكایت و پیگیری نرفت. احتمالا فكر می‌كرد پیگیری و شكایت، چیزی رو عوض نمی‌كنه. این اسمش بخشندگیه؟ بخششه؟ شاید. اونا تا یك دهه بعد مقاومت كردن و زنده موندن. سال 71 كسی كه مبتلا می‌شد، انقدر دووم نمی‌آورد. شاید یه دلیل این دووم آوردنشون، نوع نگاهشون بود. من ندیدم اونا تسلیم بشن. سعی كردن، تلاش كردن كه زندگی كنن، اون كاری كه باید می‌كردن.


افسوس داشتن كه ناخواسته نمی‌تونن كنار بچه‌هاشون باشن؟

بابا، یه روز به یكی از دوستاش گفته بود نمی‌دونم این تیر از كجا اومد و به ما خورد، شاید تقدیرمون بوده. بابا اینو هیچ‌وقت به من نگفت. همیشه می‌گفت خیلی خوشحالم كه بچه‌هام سالمن و جای اون پدری نیستم كه بچه‌اش مریض و توی بیمارستانه. همه دغدغه‌اش همین بود. نمی‌دونم افسوس داشتن یا نه. حتما داشتن. حتما نگران بودن، چون فكر می‌كردن می‌تونن خیلی كارا برای ما انجام بدن ولی مریض روی تخت افتاده بودن.


از حضور مادر و پدر چی یادته؟

مامان و بابا برای معالجه می‌رفتن شیراز. وقتی می‌رفتن شیراز، منو به خاله‌هام می‌سپردن. یه بار باهاشون رفتم. پاییز بود. با هم رفتیم مطب دكتر و پیاده برمی‌گشتیم سمت هتل. روی برگا پا می‌ذاشتن و با هم حرف می‌زدن و متوجه نبودن كه من حرفاشونو می‌شنوم. اضطراب رو در حرفاشون می‌دیدم، نگرانیشون رو، خستگی رو از صداشون می‌شنیدم. احتمالا دكتر بهشون گفته بوده كه قرار نیست زنده بمونین و حالا در مورد اینكه چه كنن با هم حرف می‌زدن.... چند وقت قبل، یه لایو توی اینستاگرام گذاشتم. می‌گفتم آشپزیم خیلی خوبه ولی برخلاف خیلی از آدما كه میگن آشپزی رو از مادرشون یاد گرفتن، من این‌طوری نیستم چون دستپخت مادرم یادم نیست. احتمالا خیلی چیزا یادم نیست.

مامان و بابا، آدمای خوبی بودن. آقای [....] و خانوم [....] رو خیلیا توی اون شهر كوچیك می‌‌شناختن. خیلی سالم زیستن، خیلی تلاش كردن به زندگی احترام بذارن. این مهم‌ترین چیزیه كه ازشون یادم مونده. زندگی براشون محترم بود. در همون قالب‌ها و مرزهایی كه داشتن، هر كاری می‌كردن كه ما هم قدر زندگی رو بدونیم. اونا می‌خواستن زندگی كنن. منم بزرگ‌ترین بزرگداشتی كه می‌تونم براشون بگیرم اینه كه به عنوان فرزندشون، زندگی كنم. همون كاری كه اونا كردن؛ تا لحظه آخر زندگی كنن و تا آخرین لحظه‌ای كه می‌تونن، تسلیم نشن. شاید محكومیم به زندگی.


خاطرات جمعی داری؟ از اون وقتی كه مادر و پدر زنده بودن؟

روزای عید خیلی خوشحال بودیم، از اینكه لباسای نو می‌پوشیدیم. ... خانوادگی می‌نشستیم و با هم فیلم می‌دیدیم... فیلمای كلاسیك... گربه روی شیروانی داغ... فیلمایی كه از شبكه 4 پخش می‌شد... مهمونیای خانوادگی داشتیم، با فامیل و دوستای بابام كه شاعر و پزشك بودن. ... ما چهارتا بچه هم توی مهمونیا مشغول آبرو‌ریزی بودیم.

آدمای دیگه كه می‌اومدن خونه‌مون، می‌گفتن شماها چتونه؟ چرا مامان و باباتونو اذیت می‌كنین؟مادر و پدر برات قصه می‌گفتن؟

بابام برام قصه می‌گفت. قصه‌گوی خوبی بود، ولی همه‌اش یه قصه تعریف می‌كرد؛ قصه دهقان فداكار. وقتی می‌گفتم بابا این قصه تكراریه، یه جای قصه رو تغییر می‌داد، مثلا یه بار قطار بود، یه بار مینی‌بوس بود. ... مامانم هم قصه می‌گفت. مامان رمان زیاد می‌خوند. برای خواهرام كتاب می‌خرید. خواهرام عاشق تعریف كردن قصه‌ها و خاطراتش بودن. یه برادر داشت كه سال‌ها قبل از به دنیا اومدن ما فوت شده بود ولی طوری در مورد این برادر برای ما تعریف كرده بود كه ما این دایی ندیده رو، كامل می‌شناختیم. درس خانواده آقای هاشمی توی كتاب تعلیمات اجتماعی كلاس سوم دبستان رو یادته؟ ما این درس رو با مامان عملا زندگی كردیم. از لار رفتیم شمال و از شمال رفتیم مشهد. مثل زندگی خانواده آقای هاشمی. مامان استاد تصویر‌سازی بود.


چه تصویری از پدر برات پررنگه؟

پدرم مرد با درایتی بود. با گروه‌های مختلف هنری، با آدمای مختلف حشر و نشر داشت. باهاشون حرف می‌زد، كارشون رو راه می‌انداخت. اصلا شبیه رییس نبود. گاهی همراهش می‌رفتیم سر تمرین گروه‌های تئاتر یا جشنواره موسیقی. خودش، نمایشنامه‌نویس بود. یه نمایشنامه‌اش توی جشنواره فجر جایزه گرفته بود؛ «رقصنده با مرگ»....


وقتی حال مادر خیلی بد شد چند سالت بود؟

16 سالگیم، روزای آخر مادر بود.


و از اون «روزای آخر» چی یادته؟

می‌رفتم مدرسه، می‌اومدم خونه، مادرم مریض بود، خواهرام مشغول پرستاریش بودن، یه خانومی می‌اومد برای كارهای خونه به ما كمك می‌كرد، اصلا هم دوسش نداشتیم، خونه‌مون شبیه همه خونه‌هایی بود كه مریض دارن.... اون اواخر به موسیقی علاقه‌مند شده بود، می‌گفت می‌خوام فلان ترانه رو بشنوم، می‌خوام الان برقصین..... مراقب همه ‌چیز بود.

همه ‌چیز... یكی از اون روزایی كه افتاده بود روی تخت و در طول روز، به سختی چند كلمه حرف می‌زد، یه برنامه مستند درباره كاهش جنگل‌های شمال از تلویزیون پخش می‌شد. همون موقع گفت: «من هر روز غصه جنگلای شمال رو می‌خورم»..... قدر محیط زیست رو می‌دونست، محیط زیست رو عاشقانه دوست داشت.


توی خونه گل و گلدون داشتین؟

داشتیم. ... توی حیاط خونه، درخت داشتیم..... یكی از تفریحات مرسوم ما این بود كه هر هفته، ده تا ماشین از همه فامیل جمع می‌شدیم و سه ساعت توی جاده می‌رفتیم و می‌رفتیم تا می‌رسیدیم به یه دشتی كه دو تا درخت وسطش بود!

و آخرین روز.

از مدرسه برگشتم. اون روزای آخر، مامان دیگه حرف نمی‌زد، دخترعموم كه پرستار بود، اومده بود براش سرم بزنه. برگشت رو به ما، گفت: «تموم كرد». .... همه اومدن خونه ما. با وجودی كه همه می‌دونستن مامان داره می‌میره، هیچ كسی باور نمی‌كرد. اون شوك، اون سنگینی توی نگاهشون... شایدم می‌دونستن چه اتفاقی براشون افتاده، خواهر عزیزشون، خاله‌شون، زن عموشون، از دستش داده بودن. .....اون اولین تجربه من از مواجه شدن با مرگ بود؛ انقدر نزدیك، جلوی چشمم.

نوع عزاداری برام عجیب بود، از صبح كه بیدار می‌شدی، همه می‌اومدن خونه تو تا همه انرژی منفی‌شونو اونجا تخلیه كنن. من از این همه عزاداری خسته بودم. خیلی خسته بودم. با وجود اینكه فكر می‌كردم آماده‌ام برای از دست دادن مامان، دیدن اون صحنه‌ها و اون مواجهه، برای من ترومای مرگ داشت. بعد از خاكسپاری مامان، نگاهم به مرگ، نگاهم به زندگی تغییر كرد. بعد از فوت مادرم، ساعتای زیادی رو توی قبرستون می‌گذروندم، خیلی از قرارهامو اونجا می‌ذاشتم، مدت زیادی رو با مرده‌ها زندگی كردم. مردن مامان، روی تصویر من از زندگی تاثیر گذاشت، من هیچ تشخیصی از مرگ نداشتم و بعد از مردن مامان تا مدت‌ها عزادار بودم. خیلی عزادار بودم.


پدر با از دست دادن همسرش چطور مواجه شد؟

خیلی سخت. مردی كه عاشق زنش باشه، از دستش بده و بدونه كه كار خودشم تمومه. من یه روزی رو یادمه كه مامان مریض و بستری بود، بابا رفته بود كنار تختش، دستای همدیگه رو گرفته بودن و با هم حرف می‌زدن. بابا خیلی روزای سختی رو گذروند. از وقتی مامان مرد، برای بابا همه چی به هم ریخت. اون موقع، من تو سن بلوغ بودم و با وجود همه تلاشی كه پدرم داشت، رابطه دوستانه‌ای باهاش نداشتم.

یادمه بعد از رفتن مامان، نامه‌ای نوشت برای من، نوشت كه «من خیلی تلاش می‌كنم جای مامانت باشم ولی نمیشه، اون یه دونه است و منم حال خوبی ندارم، می‌دونم كه اختلاف داریم، می‌دونم كه اختلاف عقیده داریم»...... ملتمسانه ازمون می‌خواست باهاش دوست باشیم. .... من اون روزا رو تنها حسرت زندگیم می‌دونم.

من از هیچ كاری تو زندگیم پشیمون نیستم. ولی در مورد اون روزا عذاب وجدان دارم. هیچ ‌وقت فكر نكردم كه می‌تونستم كار ویژه‌ای برای مامانم انجام بدم و انجام ندادم. بچه بودم، می‌رفتم می‌اومدم، كارایی می‌كردم، كمی بیشتر یا كمتر، ولی در مورد پدرم، این حس عذاب وجدان رو دارم كه چرا نبودم. چرا اون قدر كه باید، نبودم.

اولین مراسم بعد از رفتن مادرت، مراسمی كه نبودن یه آدم رو خیلی یادآوری می‌كنه، عید نوروز، شب یلدا؛ مراسم پیوستگی خانواده. این مراسم چطور برگزار شد؟

مادر من اسفند فوت كرد. اون سال، زمان تحویل سال، سر خاك مادر بودیم. یادمه اون سال، اتفاقا «سال سبز» بود. بارون اومده بود و دشت سبز شده بود. تعطیلات عید، با همه فامیل رفتیم به همون دشتی كه دو تا درخت وسطش بود!


شاگردای مادرت فهمیدن كه معلمشون رو از دست دادن؟

مامان من معلم مدرسه دخترونه بود. خیلی از شاگرداش هنوز به من پیام میدن و میگن مامان تو معلم اثرگذاری بود. واقعا یه معلم برای یه بچه 9 ساله چه كاری می‌تونست انجام بده كه اثرگذار باشه؟ مامان براشون تصویر می‌ساخت، قصه می‌ساخت، همون كاری كه برای بچه‌هاش انجام داد.

یك‌سال و نیم بعد از مرگ مادر، پدر رو از دست دادی. مواجهه اولت با مرگ، باعث نشد كه بعد از رفتن بابا دچار آسیب خفیف‌تری بشی؟

بعد از فوت مادر، دیگه می‌دونستیم از دستش میدیم. همون علایم، همون ظاهر. ... شنیدی میگن نفس آدما توی خونه معنا داره؟ من اینو تجربه كردم. چند روز قبل از مرگش، رفتم مشهد، رفتم پیش امام رضا، گفتم امام رضا، یا راحتش كن، یا حالشو خوب كن. از مشهد برگشتم، رسیدم خونه، یك ساعت بعدش، بابا فوت كرد. ... با مرگ بابا، همه چی به هم ریخت.

قبلش، اون زندگی یه روالی داشت. ولی وقتی رفت، دقیقا رفت. یه دوره‌ای فقط نفس می‌كشید، این نفس كه قطع شد، خیلی چیزا تغییر كرد. اون موقع فكر كردم باید نقش پدر رو بازی كنم یا نقش برادر بزرگ رو. توی هیچ كدومش هم موفق نبودم. چه وظیفه‌ای داشتم در برابر خواهرام؟ من یه پسربچه بودم و دو تا خواهر بزرگ‌تر داشتم كه خیلی بهتر از من می‌تونستن تصمیم بگیرن و انتخاب كنن.

می‌خواستی اونا این نقش رو ازت بپذیرن.

و نمی‌پذیرفتن چون اونا آدمای خودساخته‌ای بودن. شاید منم نقشم رو درست بازی نمی‌كردم. ماه‌های اول بعد از فوت بابا، خواهرم در یك رابطه عاطفی دچار مشكل شد. من نمی‌دونستم باید چكار كنم، نمی‌دونستم باید چی باشم، نمی‌دونستم اگه بابا بود چكار می‌كرد. خیلی آچمز بودم توی اون موقعیت. هنوزم وقتی اتفاقی می‌افته، خیلی وقتایی كه دلتنگ میشم. ... كاش بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم. .... مدت‌ها گذشت تا تصمیم گرفتم فقط یه داداش باشم. داداشی كه خوبه. هر وقت ازش كمك خواستن، هست. یه داداش خوب باید این شكلی باشه.


بعد از رفتن مامان و بابا، كسی بود كه حس كنی می‌تونه نقش برادر بزرگ‌تر رو برات داشته باشه؟ مثل یه پناه؟

برای من كسی نبود واقعا. یه دایی دارم كه كانادا زندگی می‌كنه. وقتی مامان فوت كرد، اومد لار و خونه ما و با هم گپی زدیم و رفت و خیلی دردناك بود كه رفت. اون آدم، مهم‌ترین آدمی بود كه می‌خواستم الان تو زندگیم باشه، یه پناه، یه دوست. ولی اونم رفت به زندگیش برسه. واقعیت میدان، همین بود. آدمی كه تو كاناداست، آدمی كه كنار تو نیست، نیست. آدمی كه هست، هست.

اون رفت ولی همه سال‌های بعد، وقتی كنكور دادم و رفتم دانشگاه شیراز و اومدم تهران، كلی دوست و رفیق و برادر پیدا كردم كه بودن و همیشه هوای منو داشتن. یه دوستی داشتم كه الان توی سازمان فضایی ناسا كار می‌كنه؛ میلاد. این پسر، هر روز ساعت 6 صبح درِ خونه ما بود كه منو با موتور ببره مدرسه. همكلاسی بودیم. هر روز، میلاد یك ساعت دم درِ خونه منتظر می‌موند تا بنده از خواب پاشم، لباس بپوشم و تشریف ببرم مدرسه. ...


دو تا فقدان، با این فاصله كوتاه، چطور و كی تونستی به خودت برگردی؟ با خودت كنار بیای؟

نمی‌دونم... چند وقت كنار نیومده بودم. با یه افسردگی عجیبی روبه‌رو بودم. تصویرشون تا مدت‌ها همراهم بود. تاثیرگذار‌ترین رویداد زندگی من بود. از دست دادن، عوارضی داره. وقتی بزرگ‌ترین چیزی كه داری رو از دست میدی، بعد از اون دیگه هیچی معنی‌دار نیست و من رد این نقطه عطف رو در زندگیم می‌بینم؛ در نقطه‌ای از زندگی، می‌تونستم هر چیزی كه همون لحظه دارم رو، بذارم و برم؛ هر آدمی كه در زندگیم هست رو بذارم و برم. من عزیزترین‌هامو خاك كرده بودم. شبیه یه زخمه كه دیگه دردت نمی‌گیره، خیلی هم خطرناكه، اون نقطه عطف، توی اون سن.

بعد از اون اتفاق، هر چیزی می‌تونست برای من شوخی باشه. دیگه برای هیچ چیزی خودمو به آب و آتیش نمی‌زنم. یه سالی، یه همخونه داشتم. یه روز، تلفن زدم و بهش گفتم اسماعیل، من دارم میرم. همه وسایلم رو توی دو تا گونی چپوندم و تهران رو ول كردم و رفتم بندرعباس. هر چی اینجا داشتم، گذاشتم پشت در، رفتم.

یعنی تاثیر از دست دادن مادر و پدر برات این بود كه دیگه به هیچ چیزی وابسته نمیشی.

وابسته نمیشم... دیگه نه چیزی خیلی خوشحالم می‌كنه و نه خیلی ناراحتم می‌كنه.


واكنش خواهرا به از دست دادن مادر و پدر چی بود؟

بعد از فوت مامان، رفتیم خونه مادربزرگم. 4 تا وروجك، خونه اون زن پیر مهربون رو به هم ریخته بودن، ولی انقدر ما رو دوست داشت و انقدر پسرش رو دوست داشت كه اصلا به این چیزا توجه نمی‌كرد. چند ماه بعد از فوت بابا، با تصمیم خواهر بزرگم، برگشتیم خونه خودمون، خونه پدری. خواهر بزرگم نقش مادر رو به عهده گرفت. اونم البته چندان مادر خوبی نبود! ولی خیلی مهربون بود. بیشتر از هر كس دیگه‌ای مثل مامانم بود. حتی قیافشم شبیه مامان بود. ولی مسوولیت خیلی بزرگی به گردنش افتاده بود.

حتما اشتباهاتی داشت، مثل همه آدمایی كه یه مسوولیت جدید بهشون می‌سپرن. دیكتاتوربازی هم داشت؛ مثل همه بچه‌های اول خانواده كه قلدرن. خیلی تصمیما رو خودش می‌گرفت، رای‌گیری نمی‌كرد. مثلا خونه مادربزرگم نشسته بودیم و بی‌خبر می‌گفت بریم خونه. ابلاغ می‌شد. ما هم می‌گفتیم باشه. الانم همین طوره. فكر می‌كنه اونچه تشخیص میده، خوبه.

زندگی توی خونه‌ای كه پدر و مادر نداشت، چطور می‌گذشت؟ مخارج این بچه‌ها، غذا، خرید خونه، این كنكوریه، برای اون یكی خواستگار میاد. ... چه كسی مراقب این چیزا بود؟

خواهرای بزرگم كار می‌كردن. حقوق بازنشستگی پدر و مادر هم بود. خرید خونه و آشپزی با سعیده و طاهره بود ولی شریكی خونه رو تمیز می‌كردیم. اون اقوام و دوستامون هم، هوامون رو داشتن. همیشه بودن. این اتفاق برای خیلیا شاید انقدر آسون نمی‌گذشت ولی من یادم نمیاد اون دوران گره باز نشده‌ای تو زندگیم جا مونده باشه. احتمالا همین وضع رو خواهرام هم داشتن. جای خالی مامان و بابا توی خونه خیلی معلوم بود. ما تلاش می‌كردیم معلوم نباشه، ولی نبودنشون خیلی محسوس بود. یه دفعه به خواهرم گفتم چقدر جالبه كه یه ویروس باعث شد بتونیم انقدر همدیگه رو دوست داشته باشیم.

من خیلی هم از اچ‌آی‌وی بیزار نیستم، برای من خیلی چیزا داشت. به نظرم، هم من و هم خواهرام خیلی خوب پذیرفتیم این اتفاق رو. الان، زندگی عادی و معمولی خودمون رو داریم، از خیلی آدمای دیگه خوشحال‌تریم... الان من و خواهرام، همه تهران زندگی می‌كنیم. هر پنجشنبه دور هم هستیم. با هم سفر می‌ریم. ... آدمایی كه پدر یا مادرشون رو از دست میدن، قدر چیزایی كه دارن رو، بیشتر می‌دونن. از دست دادن، چنین مزایایی هم داره. قدر همدیگه رو می‌دونیم.


حس می‌كنی مادر و پدر، شماها رو می‌بینن؟

فكر می‌كنم داستان همین طوری تموم نمی‌شه. یه مدتی منتظر بودم بیان به خوابم. نیومدن. یه مدتی از دستشون عصبانی بودم كه كجایین؟ چرا هیچ خبری نیست؟ یه سیگنالی، یه زنگی، یه خوابی، چرا نیستین؟ بعد دیگه بی‌خیال شدم. ولی نمی‌تونم بگم قصه تموم شده. مطمئنم، چون خیلی وقتا حسشون می‌كنم، انرژی‌شونو، اثرشونو توی زندگیم حس می‌كنم. به نظرم یه نخی هست.


واكنش اقوام در مقابل زندگی شما بچه‌ها چی بود؟

متاثرشون كردیم. اوایل مضطرب بودن. زندگی اینا چی میشه؟ ولی الان خوشحالن، خیالشون راحته. دوستمون دارن.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha