سلامت نیوز:نجاتگر اهل مازندران است. خودش را فرزند دریا و قد کشیده در میان موج‌های خروشان معرفی می‌کند. از پنج سالگی به صورت حرفه‌ای شنا را دنبال کرده و در بزرگسالی، قهرمان رشته‌های ورزشی آبی در مازندران بوده و افتخارات زیادی را برای تیم قایقرانی این استان در رده جوانان رقم زده است.

معجزه‌های امدادی

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند ،صابر خمسی، علاوه‎ بر اینکه مربی قایقرانی، شنا و آمادگی جسمانی است، هفت سالی هم می‌شود که رخت نجاتگری جمعیت هلال‌احمر به تن کرده و توانایی‌هایش را در راه کمک به مردم به کار گرفته است. ٣٢ سال بیشتر ندارد، اما انگیزه‌اش برای فعالیت‌های امدادی بیشتر از سن و سالش است. او در مأموریت‌های زیادی حاضر بوده و توانسته با ازخودگذشتگی، طعم شیرین زندگی را به کام خیلی‌ها بازگرداند.  

تابستان سال ١٣٩٣ بود. هوا به شدت گرم بود و خانواده‌های زیادی در ساحل حضور داشتند. چهار روز بیشتر از شروع به کار صابر در جمعیت هلال‌احمر نمی‌گذشت. گرچه برای شرکت در مأموریت‌های امدادی آموزش‌های اولیه را دیده بود، اما به عقیده خودش بیش از این به آموزش نیاز داشت. با این حال، راه‌اندازی شعبه جمعیت هلال‌احمر بابلسر همزمان با ورود او به این جمعیت و اتکای مجموعه به نیروهای داوطلب تازه‌ورود، چاره‌ای جز شرکت در این مأموریت‌ها و کسب تجربه برای صابر باقی نگذاشته بود: «دوره کمک‌های اولیه را آموزش دیده و تازه فعالیتم را در جمعیت هلال‌احمر شروع کرده بودم.

آن موقع، دو تا آمبولانس داشتیم، یکی در  ساحل بابلسر مستقر می‌شد و یکی هم در ساحل بهمنشیر، در ١٥ کیلومتری بابلسر. یک روز من شیفت بودم، خبر رسید در بهمنشیر خانواده‌ای دچار حادثه شده‌اند و به احتمال زیاد، فرزند آنها غرق شده است. بلافاصله همراه با تیمی در مدت چهار دقیقه خود را به محل حادثه رساندیم. نجات غریق‌ها چهار عضو خانواده را نجات داده بودند، اما خبری از پسربچه دوازده ساله‌شان نبود. غریق در ٤٥ثانیه جانش را از دست می‌دهد، برای همین بعد از گذشت سه دقیقه بی‌خبری از این بچه کسی به زنده‌بودنش امید نداشت.»


بی‌قراری خانواده کودک موجب می‌شود دوباره یکی از نجات‌غریق‌ها به دریا بزند و این بار پسربچه را پیدا کند؛ کودکی که به نظر می‌رسید جان باخته؛ «پیکر بی‌جان پسرک بیرون آمده بود، اما جانی در بدن نداشت و علایم حیاتی نشان نمی‌داد. شروع به احیای او کردم. استرس زیادی تمام وجودم را دربرگرفته بود. اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. چشم‌های نگران خانواده به دست‌های من دوخته شده بود و منتظر بودند تپش‌های قلب کودک‌شان برگردد.

برای اینکه وقت را از دست ندهیم، ادامه احیا را در داخل آمبولانس ادامه دادیم. ما با سرعت به سمت بیمارستان می‌رفتیم و خانواده کودک هم پشت سر ما حرکت می‌کردند. گاهی از آمبولانس جلو می‌زدند و گاهی با کم‌کردن سرعت ما را همراهی می‌کردند. در تمام لحظه‌ها حواسم به خانواده و نگرانی‌هایشان بود.»


او از حال‌وهوای آن لحظه می‌گوید: «از خدا می‌خواستم شروع کارم با نجات جان این بچه رقم بخورد. انگار خدا صدایم را شنید و علایم حیاتی کودک یکی‌یکی برگشت. با دیدن این صحنه اشک در چشم‌هایم جمع شد. زنده‌شدن دوباره کودک دلم را لرزاند و به معجزه خدا ایمان آوردم. کودکی که سه دقیقه کامل زیر آب بود و بعد از آن به احیاها جواب نمی‌داد، به خواست پروردگار زنده شد. آن هم با یک تک سرفه و بیرون جهیدن مقدار زیادی آب که خورده بود. خانواده بی‌قرار و گریان با زنده دیدن فرزندشان از شوق هم می‌خندیدند و هم گریه می‌کردند. این کودک یک شب در بیمارستان بستری بود، اما خیلی زود مرخص شد.»

نجات بره‌های گرسنه
گرچه صابر از سال ٧٨ تا ٩٣ به عنوان نجات‌غریق در سواحل دریا و استخرها به کار امدادرسانی مشغول بود، اما با ورود به جمعیت هلال‌احمر، تازه متوجه شد که امدادونجات در هلال‌احمر، با نجات غریقی در دریا و استخر زمین تا آسمان متفاوت است: «در همان مأموریت اولم، لذت نجات جان یک انسان را با تمام وجودم حس کردم و طعم خوش آن را چشیدم. ما قبل از این فقط به عنوان نجات‌غریق افراد را از داخل آب بیرون می‌آوردیم، اما در قامت یک نجاتگر هلال‌احمر، من توانستم بچه‌ای را که چشم پدر و مادرش دنبال او بود، به زندگی برگردانم و با سربلندی از آمبولانس خارج شوم.»


هر چه سابقه صابر در فعالیت‌های امدادونجات بیشتر می‌شد، حضورش در مأموریت‌های امدادی هم پررنگ‌تر می‌شد. او یکی از امدادگرانی بود که در سیلاب فروردین سال گذشته خوزستان هم حضور داشت: «با وقوع سیلاب در خوزستان تیم‌های امدادی شمال کشور به سمت منطقه اعزام شدند. در این مأموریت من سرپرست تیم هشت نفره‌ای بودم که از مازندران به خوزستان رفت. در این مأموریت چهار دستگاه از قایق‌های صلیب‌سرخ آلمان را در اختیار گرفتیم و به امدادرسانی مردم سیلاب‌زده در تمام شهرها اقدام کردیم. شهر به شهر می‌رفتیم و با توزیع پک‌های آذوقه، لباس و وسایل به مردم گرفتار کمک می‌کردیم.»


او از خاطرات آن روزها می‌گوید: «یک روز برای سرکشی به محلی در حوالی شهرک صنعتی شماره دو اهواز رفتیم. همه منطقه را آب گرفته بود. تا چشم کار می‌کرد خانه‌هایی بود که تا نیمه در میانه سیلاب گرفتار شده بودند. از دور زن میانسالی را دیدیم که با لباس‌های محلی تا زانو در آب بود و با بلندکردن دست‌هایش از ما کمک می‌خواست. جز بالگردهای هلال و قایق‌های امدادونجات، هیچ وسیله نقلیه‌ای در آن منطقه حرکت نمی‌کرد. خود را به او رساندیم. در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت همسرم با ١٥ بره در محلی گرفتار شده و من توانایی کمک به آنها را ندارم.

او گفت که در این دو روز، همسرش غذا نخورده و بره‌ها هم از دو روز پیش تا الان شیر مادرشان را نخورده‌اند. موضوع را با مسئولان جمعیت هلال‌احمر در میان گذاشتیم. گفتند وظیفه ما نجات جان همه جانداران است و بین انسان و حیوان هیچ تفاوتی نیست. از شنیدن این جمله خیلی خوشحال شدم، به سمت محلی که این زن آدرس داده بود، رفتیم.»


محلی که مرد و بره‌ها گرفتار شده بودند، ٨٠٠متر با جایی که صابر و دوستانش حضور داشتند، فاصله داشته است: «مرد و بره‌ها در فضای جزیره‌مانندی گرفتار شده بودند. مرد وقتی از دور ما را دید، بسیار خوشحال شد. هر چند توانی در بدنش باقی نمانده بود. با این حال، به محض رسیدن ما، کمک کرد تمام بره‌ها را سوار قایق کردیم و برگشتیم. صحنه‌ای که دیدیم هیچ وقت فراموش‌مان نمی‌شود. گوسفندان مادر با دیدن بره‌هایشان سر از پا نمی‌شناختند. با هیجان زیاد به درون آب آمدند و هر کدام بره خود را جدا و تا خشکی همراهی کردند و مشغول شیردادن به آنها شدند. آنجا بود که فهمیدم مأموریت‌های ما تنها نجات جان انسان‌ها نیست و باید برای هر جانداری که نفس می‌کشد و زنده است، تلاش کنیم.»

پدری که در مقابل چشم پسرش زنده شد
صابر در تمام سال‌هایی که در جمعیت هلال‌احمر فعالیت داشته، معجزات زیادی به چشم دیده است: «تابستان سال ١٣٩٧ بود که سه نفر در رودخانه بابلرود غرق شدند. این رودخانه، یکی از رودخانه‌های بزرگی است که حتی کشتی‌ها هم می‌توانند در آن تردد کنند. سه مرد شیروانی در حالی که روی سنگ‌های رودخانه نشسته بودند، بعد از چرخش آب، به داخل رودخانه افتاده بودند.»


فرزند یکی از این مردها، در کنار رودخانه شاهد حادثه بوده و صابر از قول او ماجرا را نقل می‌کند: «طبق گفته او پدرش همراه شوهرخاله و یکی از دوستان‌شان داخل رودخانه افتاده بودند. پسرک می‌گفت آنها شنای استخری بلد بودند، اما این نوع شنا نمی‌توانست آنها را از مهلکه‌ای که در آن گرفتار شده بودند، نجات دهد. خبری از هر سه مرد در رودخانه نبود. جست‌وجو در رودخانه از سوی امدادگران شروع شد.

بعد از ١٠ دقیقه جنازه اول روی آب آمد و در فاصله کمی جنازه دوم هم پیدا شد. اما از جنازه سوم خبری نبود. هیچ کس احتمال زنده‌بودن او را نمی‌داد. همه منتظر بودیم تا جنازه سوم هم پیدا شود. مشغول جست‌وجو بودیم که با صدای سوت امدادگران به خودم آمدم. به سمت آنها حرکت کردم و دیدم مرد جوانی در حالت بیهوشی، تکه سنگ بزرگی را بغل کرده و روی آب است.  با کمک امدادگران او را که سنگین‌وزن هم بود، از داخل آب بیرون آوردیم و عملیات احیا را شروع کردیم.»


به گفته صابر این مرد هم به زندگی بازمی‌گردد؛ «نکته قابل توجه این بود که مرد نجات یافته، پدر همان پسرک هراسان و چشم انتظار در حاشیه رودخانه بود. پسرک وقتی پدر خود را زنده پیدا کرد، از خوشحالی شروع به گریه کرد. در این مأموریت هم من به چشم خود شاهد معجزه‌ای از سوی خدا بودم و اینها همه درس‌هایی است که ما در مأموریت‌هایمان می‌گیریم.»

هم غریق را نجات دادم،  هم سیلی خوردم

خاطره‌های تلخ و شیرین صابر خمسی از نجات جان انسان‌ها در میانه آب‌های خروشان زیاد است، اما می‌گوید یکی از آنها را هرگز فراموش نمی‌کند: «یکی از زیباترین خاطره‌های من به نجات جان کودکی برمی‌گردد که شیرینی نجاتش، سیلی آبداری بود که پدرش نصیبم کرد.»حرف‌هایش را با خنده‌ ادامه می‌دهد: «یک روز همراه خانواده به ساحل رفته بودیم. در نزدیکی‌های ساحل رودخانه‌ای قرار داشت که به ظاهر عمق چندانی نداشت، اما در حقیقت بسیار ناایمن و خطرناک بود.

همین‌طور که خواهرزاده‌ام را بغل گرفته و کنار خانواده نشسته بودم، حواسم به رودخانه هم بود. دیدم خانواده‌ای همراه دو فرزندشان قصد عبور از آن را دارند، بدون اینکه از عمق واقعی آن مطلع باشند. مادر جلوتر حرکت می‌کرد و پدر در حالی که یکی از بچه‌ها را در آغوش داشت و پسر دیگرش دست او را گرفته بود، پشت  سر او در حرکت بودند.

در یک لحظه پسرک دست پدر را رها کرد و در فاصله کوتاهی در آب فرو رفت. سراسیمه خودم را به کودک رساندم و با شیرجه‌ای که به داخل رودخانه زدم، موفق شدم او را بیرون بکشم. پسرک دو نفس عمیق کشید و پدرش حیران این صحنه شده بود. آنقدر اتفاق ناگهانی و سرعت عمل من برای نجات جان پسرک بالا بود که پدر سرجایش میخکوب شده بود.

برای یک لحظه  خوشحالی و خشم او درهم‌آمیخت. همین که دستش را بلند کرد تا به صورت پسرش بزند، پسرک عطسه‌ای جانانه زد و سرش را پایین آورد. در نتیجه این مشت محکم نصیب چشم من شد. هر چند درد زیادی داشت، اما خاطره شیرینی شد، خاطره‌ای ماندگار که هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha