این خاک، این خاک مظلوم و غمگین تا ابد عزادار متروپل باقی می‌ماند... مردمی قدردان که به پاس حضور خبرنگاران از آنها کرایه ماشین نمی‌گرفتند و به غذا میهمان‌شان می‌کردند، روزهای سختی را می‌گذرانند. آنها خواستند ما صدای‌شان باشیم و به مسئولان از رنج‌شان بگوییم. اگر کسی از مسئولان این گزارش را می‌خواند، این پیغام را از داغ‌دیدگان متروپل به او می‌رسانیم:‌ از این حادثه نگذرید... نگذارید حق آبادانی‌ها فدای مافیای ثروت شود... مردم آبادان را تنها نگذارید... این حق آنها نبود... .

نگذارید حق آبادانی‌ها فدای مافیای ثروت شود

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شرق، تصاویر درهم‌تنیده است، رنج‌های پی‌درپی. از نگاه‌های منتظر برای پیداشدن یک اثر از مفقودان. از دستان فوزی که دور کمر فرزند کوچکش گره شده بود و وقتی پیدایشان کردند، فریادهای «فوزی پیدا شد» متروپل را برداشت.

از چشم‌های نگران پدر مریم، که هنوز اثری از او زیر آوار کافه مری پیدا نشده. از نیروهای امدادی داوطلب تا آتش‌نشان‌های پلاسکو... از مردم سیاه‌پوش تا ماشین‌هایی که روی شیشه‌هایشان پوستر «آبادان تسلیت» چسبانده‌اند. این گزارش روایت یک رنج است. رنجی که مردم آبادان بر دوش‌شان می‌کشند؛ مردم غمگین آبادان که روی جنازه متروپل دنبال اثری از عزیزانشان می‌گردند. روایت غم‌انگیز از مرگ امید برای پیداکردن حداقل یک زنده، در میان منتظرانی که پشت خرابه  متروپل در چادرهای هلال‌احمر شب را صبح می‌کنند و برای عزیزانشان مویه می‌کنند. به یاد کافه مری و فوزی و رامین و همه آنهایی که در این حادثه غمبار گمنام ماندند... متروپل ساعت 12 و نیم‌ روز دوم خرداد فروریخت. ساعتی که هرچند برای بازشدن مغازه‌های آبادان کمی زود است اما کشته‌های فراوانی به جا گذاشت و ایران را داغدار کرد. می‌گویند این نه اولین بار است و نه آخرین بار. مردم آبادان از قیاس این فاجعه با پلاسکو راضی نیستند. آنها می‌گویند همان چیزی برای ما اتفاق افتاد که در فاجعه رکس تجربه کردیم و این داغ تا ابد ما را رها نخواهد کرد.

صحنه اول فرودگاه

پرده‌ها با فرود هواپیما در فرودگاه آبادان کنار می‌رود. ساعت 5 و نیم صبح است و آبادانی‌ها سیاه‌پوش از هواپیما پیاده می‌شوند. خبری از اتصال به اینترنت نیست و میزبان می‌گوید: «از پیش از متروپل اینترنت‌ها قطع شده و فقط در بعضی از جاها می‌شود با وای‌فای یا رایتل به اینترنت دسترسی پیدا کرد» این اولین دیالوگ نمایش‌نامه است. در سالن فرودگاه‌ صداها در هم می‌آمیزد. بنر تسلیت درست در جایی ایستاده که زن جوانی گریه‌کنان یکی از مسافران پرواز تهران- آبادان را در آغوش می‌گیرد و بعد گریه‌های آرامش به ضجه تبدیل می‌شود. ماندانا در فرودگاه منتظر ماست، مقصد ابتدایی ما متروپل است. از فرودگاه تا متروپل عروس خاورمیانه که حالا دیگر شهری کارگاهی است، تعطیل و غمگین نمای اصلی است. گوشه گوشه شهر بنرهای تسلیت دیده می‌شود. طبیعی است که در جنوب ایران شهرها به خاطر گرما تعطیل باشند. اما اینجا خاک مرده پاشیده‌اند. مشعل پالایشگاه روشن است. پالایشگاهی که یکی از مهم‌ترین ثروت‌های ایران است. شهری که نعمتی است برای ایران و آبادانی‌ها معتقدند از این نعمت حتی یک ریالش برای آبادان خرج نشده است. ماندانا می‌گوید: «همه از شهر رفته‌اند. جز آنهایی که اینجا در کارگاه‌ها کار می‌کنند یا نتوانسته‌اند دل بکنند. خیابان پر از ساختمان‌های قدیمی و استوار است. ساختمان‌هایی که با متروپل عبدالباقی مقایسه می‌شود و ماندانا می‌گوید: «متروپل اندازه یک ساختمان صدساله هم محکم نبود. هیچ‌چیزی در آبادان تغییر نکرده و همه‌چیز دست‌نخوره باقی مانده. از بهترین خیابان آبادان تنها یک بلوار خلوت باقی مانده. آبادان نه آب دارد و نه آبادانی. این حق مردمش نبود که یک سال محاصره عراق بودند و یک وجب را ندادند. مردم 40 سال است عزادار سینمارکس هستند و حالا روی آوارهای متروپل سینه می‌کوبند. این حق ما نبود». از شمال تا جنوب ساختمان‌های عبدالباقی در شهر خودنمایی می‌کند. از کنار اروند که می‌گذریم ماندانا سیم‌خاردارهای آن طرف اروند را نشانمان می‌دهد و می‌گوید: «آنجا عراق است. پشت آن درخت‌ها. اروند تنها رودی است که آب آن دوطرفه حرکت می‌کند. اما هیچ استفاده‌ای از این ظرفیت نمی‌شود». می‌گویم: «از اینجا می‌شود با شناکردن یک‌ساعته به عراق رسید...»‌ با خنده می‌گوید: «زیر آب نیزه کار گذاشته‌اند برای امنیت. با اولین پرش میان نیزه‌ها گیر می‌کنی...».

صحنه  دوم، متروپل

از ابتدای خیابان امیری‌ گیت‌ گذاشته‌اند. برای رسیدن به متروپل باید گیت‌ها را رد کنی. بیشتر مغازه‌ها سیاه‌پوش هستند و در عزای متروپل تعطیل کرده‌اند. موکب‌های عزاداری و ایستگاه‌های صلواتی کم‌کم کارشان را شروع کرده‌اند. ساعت نزدیک هفت است و صدای لودرها شنیده می‌شود. از گیت اول می‌شود نام متروپل را که بزرگ روی دیوار جنوبی‌اش نوشته‌اند دید. کوچه‌های منتهی به متروپل بسته است، چون خطر ریزش وجود دارد ترجیح می‌دهند تلفات بیشتری به فاجعه اضافه نشود. نیروهای ارتش مسئولیت حفاظت از گیت‌ها را بر عهده دارند. از اهواز کارت تردد هولوگرام‌دار صادر می‌شود تا خبرنگارها و نیروهای امدادی از مردم عادی شناخته شوند. خانواده‌های وابسته به متروپل هم که نیاز به شناسایی ندارند. شهر کوچک است و همه همدیگر را می‌شناسند. آنها بدون هیچ حرفی از گیت‌ها می‌گذرند. ما دو کارت از بچه‌های هلال‌احمر می‌گیریم و با نشان‌دادن کارت خبرنگاری از گیت اول می‌گذریم. به آنها تسلیت می‌گوییم و آنها به ما... بعد آرام آرام به سمت متروپل می‌رسیم... بوی خاک و خون در مشام می‌پیچد... نیروهای هلال و آتش‌نشان‌ها آوارها را با لودر برمی‌دارند و از دیوار کناری دوباره آوار روی زمین می‌ریزد. در گیت دوم اجازه ورود نمی‌دهند. مأمور با خنده می‌گوید: «به خدا به خاطر خودتونه. اینجا هر لحظه امکان ریزش داره کاکا. دوباره داغدار می‌شن مردم...» ما که اصرار می‌کنیم یکی از آنها می‌گوید: از کوچه بالایی برو. اونجا چادرهای هلاله، می‌تونی رد بشی و به پشت برسی...».

کوچه‌ها را با کانکس بسته‌اند. از بین دیوار و کانکس می‌گذریم و به پشت متروپل می‌رسیم. پشت متروپل کوچه‌ای 3‌ونیم متری است و نیروهای امدادی برای رسیدن به مخروبه‌ها و استفاده از ماشین‌های سنگین، مجبور به تخریب چندین خانه شده‌اند. صاحبان خانه‌ها با جان و دل خانه‌شان را داده‌اند. چادرها پشت خانه‌ها ردیف شده‌اند. در هر چادر را که کنار می‌زنیم چند مرد و زن روی زمین خوابیده‌اند. در چادر سوم، دو زن، سر را میان دستشان گرفته‌اند و مویه می‌کنند. هشت روز است که اینجا نشسته‌اند. سلام می‌کنم، مردی جوان رویش را برمی‌گرداند و تسلیتم را جواب می‌دهد. می‌گویم خبرنگاریم که بلند می‌شود و می‌گوید: «مصاحبه نمی‌کنیم. حالمان خوش نیست. بذار به حال خودمون باشیم...» پرده را می‌اندازیم و سمت آوار می‌رویم. زمینی است بی‌پایان. همان‌جایی که روزی کوچه بوده و پر از خانه. حالا حتی از خرابه‌های خانه‌ها آواربرداری شده و یک خانه هم توسط نیروها در حال تخریب است. چند نفر به یک دیوار تکیه داده‌اند و روبه‌رو را نگاه می‌کنند. یکی از آنها مرد بلندقامتی است با کلاه ایمنی اما کاملا مشخص است که از «مردم» است و داغدار. کنارش مرد ریزنقشی نشسته و دو تا از زن‌هایی که داخل چادر بودند کنارشان می‌آیند و روی زمین می‌نشینند. تسلیت می‌گویم. مرد درشت‌اندام پکی عمیق به سیگارش می‌زند و تشکر می‌کند. نیروهای هلال‌احمر خوزستان با نیروهای ارتش و سپاه در حال صحبت‌کردن هستند. اجازه می‌گیریم تا کمی جلوتر برویم. عکاس را جلو می‌فرستند و می‌گویند:‌ «شما جلوتر نرو. همین جا می‌تونی بشینی. خطرناکه خانم جلو نرو...» روی یک لوله بزرگ آب پیرمردی نشسته، آرام کنارش می‌نشینم و سلام می‌کنم. صاحب خانه‌ای است که در حال تخریبش هستند. تسلیت می‌گوید و کمی کنار می‌رود. فامیلی‌اش کعبی است. کمی درباره وضعیت پرس‌وجو می‌کنیم و می‌گوید: «اینجا در واقع حسینیه بود. طبقه اول من زندگی می‌کردم و طبقه دوم برادرم». شما در خانه بودید وقتی متروپل ریخت‌؟ این را ما می‌پرسیم و او جواب می‌دهد: «نه. ما سر کار بودیم. برادرم هم مدتی است با همسر کربلا هستند. کسی خانه نبود. ما هم بیشتر به خاطر همکاری با مردم قبول کردیم. برای آنکه بشود راحت کار کنند، یک‌سری از خانه‌ها خراب شده. ما هم دیشب خانه را خالی کردیم. گفتند اگر هم خراب نکنید، ساختمان ریزش می‌کند روی خانه شما. دیشب همه کارها را کردیم و حالا از بالای خانه شروع به تخریب کرده‌اند. خانه ما را که خراب کنند، یک محوطه برای مانور کمپرسی و لودرها باز می‌شود». از او می‌پرسیم که چه کسی خانه را از شما خریده و پولش را داده‌اند؟ او می‌گوید: «گفته‌اند از اموال عبدالباقی به ما پول می‌دهند. دولت از ما خرید. عبدالباقی هم که فرار کرد و رفت. گفتند مرده، اما بعید است... . دیگر نمی‌شود مطمئن بود که کی راست می‌گوید و کی دروغ... ما هر روز خدا را شکر می‌کنیم که اتفاق ظهر افتاد. چون اگر بعدازظهر متروپل می‌ریخت واویلا می‌شد. همه مردم بعدازظهرها می‌آیند امیری برای تفریح و آب‌میوه خوردن... اینجا پر از آزمایشگاه و داروخانه و مطب دکتر بود. پر از مغازه‌های پررفت‌وآمد که حالا به خاطر عزا تعطیل شدند. معلوم نبود چقدر فاجعه بزرگ‌تر می‌شد. هر چه اتفاق افتاده فقط دست عبدالباقی نبود، با آدم‌هایی در تهران دستش در یک کاسه بود. همان‌ها هم فراری‌اش دادند». شما می‌دانید چرا فرو ریخت؟‌ می‌گوید: «اصلا آهن‌ها به هم جوش نخورده بود.. سه طبقه اضافه ساخته بود، خب معلوم است در یک خیابان سه‌متری نمی‌شود یک برج با این هیبت ساخت. هیچ‌چیز چفت نشده بود. با تف به هم وصلش کرده بود. می‌دانی؟‌ بنویس این حق ما نبود... حق مردم آبادان نبود». سر را که بالا می‌بری، انتهای متروپل دیده نمی‌شود. توانسته‌اند یکی از طبقات بالا را خالی کنند و دو ماشین را می‌شود در پارکینگ دید. یک 206 سفید که بین زمین و آسمان آویزان است و یک پژو پرشیا که گوشه‌ای در پارکینگ طبقاتی متروپل پارک شده. از صدای صلوات می‌شود فهمید جسد جدیدی را پیدا کرده‌اند. کعبی از جایش بلند می‌شود و سمت خانه‌اش می‌رود. دستی برای آخرین بار روی دیوارهای خانه می‌کشد و آرام آرام از تصویر خارج می‌شود».

صحنه  سوم،  متروپل؛  خبری  از  منصور  نیست

نادر برادر منصور عیدانی هم در میان گروه‌های داوطلب است. روحیه‌اش مثال‌زدنی است. دستکش‌هایش را روی پایش گذاشته و با صورتی مصمم به آوار نگاه می‌کند. می‌گوید: «منصور صاحب مغازه نبود، کارگر بود و در طبقات نقاشی می‌کرد. در طبقه اول و دوم کار می‌کرد. تقریبا روز پنجم کارش، ساختمان فروریخت. منصور در طبقه دوم لوله‌های آتش‌نشانی را رنگ می‌کرد»‌. از نادر می‌پرسیم که همکاری هم در متروپل داشت؟‌ می‌گوید: «دیگر به آوردن همکار نرسید. تازه پنج روز بود که آمده بود. خوشحال بود کار جدید گرفته. من خبر ندارم که با کسی آمده بود یا نه»‌. فکر می‌کنی زنده باشد؟ این را ما می‌پرسیم و او می‌گوید: «خدا می‌داند؛ اما با این سرعت کارکردن صد نفر هم اگر زنده باشند،‌ می‌میرند». چند نفر آن زیر هستند؟ نادر می‌گوید: «60 نفری هستند. حداقل 60 نفر بودند. کلی کارگر افغانستانی در زیرزمین مشغول استراحت بودند که اصلا در آمار نیستند...». نادر می‌گوید که منصور یک پسر یک‌سال‌و نیمه به نام حسن دارد. حسن هر روز سراغ پدرش را می‌گیرد و آنها می‌گویند بابا منصورش سر کار است. نادر حتی جرئت نکرده به دیدار مادرش برود. می‌گوید: «چه بگویم به مادرم با دست‌های خالی؟ مادر غمگین و داغدارم امیدوار است. من هم امیدوارم که منصور جایی پنهان شده باشد. خدا به حسن رحم کند... خدا به ما رحم کند. از موقعی که ساختمان فروریخته خانه نرفته‌ام. باید منصور را پیدا کنم. الان از هر چیزی مهم‌تر پیداکردن منصور برای است. ما تقریبا از روز اول تا امروز با بچه‌های اقوام در حال کمک بودیم. چندین نفر را از زیر آوار درآوردیم. مردم آبادان خیلی خدمت کردند؛ اما از یک جایی به بعد جلوی‌مان را می‌گرفتند. می‌آمدیم جلوی محوطه، می‌گفتند خالی کنید. ما می‌گفتیم از چه می‌ترسید؟‌ آنها ترسشان از ریزش دوباره متروپل بود. شما ببین چقدر اوضاع خراب است که هنوز احتمال می‌رود که اتفاق بدتری بیفتد. نادر و برادرهایش شیفت عوض می‌کنند. تا ساعت پنج برادرش اینجا بود و حالا چند ساعتی است که نادر آمده». می‌خواهیم خداحافظی کنیم که می‌گوید: «من می‌دونم ناصر مرده؛ اما نمی‌خوام باور کنم. راستش از چشمای حسن می‌ترسم... از چشمای زنش می‌ترسم. خیلی زود بود برای بی‌پدرشدن...».

صحنه سوم، تراژدی  کافه  مری...

همان مرد بلندقامتی که به دیوار تکیه داده، حالا بالای آواری است که می‌گویند متعلق به کافه مری است. مریم، آخرین بازمانده این کافه که به‌عنوان نماد عزای متروپل مشهور شد، جایی در زیر آوار منتظر است. آن دو زن عزادار همچنان به دیوار تکیه داده‌اند و جایی کنارشان خالی است. آهسته کنارشان می‌روم و روی یکی از آجرها می‌نشینم. نگاهم می‌کنند و از جا بلند می‌شوند و داخل چادر می‌روند. مرد بلندقامت می‌آید و جای‌شان می‌نشیند و سیگاری می‌گیراند. کلاه را از سرش برمی‌دارد و با دستمال عرقش را خشک می‌کند... . با احتیاط می‌پرسم: شما نیروی امدادی هستید؟ می‌گوید: «ما عزیز زیر آوار داریم... مریم... صاحب کافه مری». سیگار را زمین می‌اندازد و با پایش له می‌کند. مرد ریزقامت می‌آید و کنار ما می‌نشیند. تسلیت می‌گویم و با سر جواب می‌دهد. سرش را به دیوار تکیه داده و مرد بلندقامت می‌گوید: «این آقا پسرعمومه... البته اسما پسرعمومه، رسما کاکامه... مری، همون مریم دختر کاکام بود... یعنی دختر کاکامه...». مرد سرش را بلند می‌کند و دستش را روی زانوی پسرعمویش می‌گذارد... زبان به تسلیت باز می‌کنم و جرئت می‌کنم سؤال بپرسم... می‌گویم از روند کار راضی هستید؟‌ می‌گوید: «خواهر من نمی‌خوام اصلا بنویسی... یعنی حرف نمی‌زنم که شعار بدن. من یک مو به تنم راضی نیست که اینجا کسی بلایی به سرش بیاد و مصیبت جدیدی ببینیم. همه اینها که اینجا کار می‌کنند، عزیز کسی هستند. دارند زحمت می‌کشند. اگر یک بلایی سر کسی بیاد کی جواب می‌ده؟‌ حجم کار بالاست. ما خودمون کارمون صنعته، از دیوار و بتون و آوار خوب می‌دونیم. هرچی می‌کنیم، دوباره آوار می‌ریزه رو سر بچه‌م... دخترم زیر 10 طبقه سقفه... به هر حال کار به این سادگی نیست...»‌. اسمش ناصر است و پدر جوانی است. بابای مری که دیگر ساکن آبادان نیست و در اصفهان زندگی می‌کند و کار صنعتی می‌کند. پسرعمویش هم ساکن شاهین‌شهر است. شهری در جوار اصفهان که آبادان کوچک است. او هم عسلویه کار می‌کند و با خشت و گل آشناست. کفش‌های ایمنی به پا دارد و با خنده می‌گوید: «روزای اول با دمپایی بودیم. اینا رو برامون مردم آبادان خریدن. کاکاهای همشهری. البته روزهای اول که اوضاع خیلی خوب نبود. الان تجهیزات هست...». مریم بعد از مهاجرت به اصفهان دانشگاه در آبادان و رشته شیمی پلیمر قبول می‌شود. همین‌جا عاشق رامین می‌شود، همین‌جا با رامین ازدواج می‌کند و همین‌جا، در همین متروپل لعنتی کافه‌اش را راه می‌اندازد. نام پدر مریم ناصر است. از ناصر می‌پرسم چند تا بچه دارید؟‌ او می‌گوید: «همین یکی بود... مادرش هم مریم وقتی 9 سالش بود مرد. من موندم و مریم...». سیگاری روشن می‌کند و اشک‌هایش را با پشت دستش پاک می‌کند. پسرعمویش می‌گوید: «دختر کاکام توی فامیل زبون‌زد بود، خانوم، باهوش... بعد حرف‌هایش هق‌هق می‌شود و از کنارمان بلند می‌شود». کم‌کم به جمعشان اضافه می‌شود، پسرعموی مریم هم می‌رسد. گوشه‌ای می‌نشیند و زانو بغل کرده به بقایای کافه دختری نگاه می‌کند و که مثل خواهرش دوستش داشت...».

صحنه سوم، خاکستان

مطمئن نیستیم کسی را امروز در خاکستان دفن کرده باشند؛ اما راهی می‌شویم تا شاید اطلاعات جدیدی پیدا کنیم. ماندانا در راه از حصر آبادان می‌گوید. در میان حرف‌هایش می‌گوید: «یک‌سال‌و نیم آبادان در حصر بود. ما که رفته بودیم، مادرم‌اینها در محاصره بودند و یک سال برای نگه‌داشتن شهر تلاش کردند»‌. به امتداد دست‌های ماندانا نگاه می‌کنیم و او می‌گوید: «اینجا ته آبادانه». بعد ما می‌پرسیم عراق کجاست؟ راننده که مردی جوان است می‌گوید: «اونجا رو می‌بینی کاکا؟‌ اون درخت‌ها عراقه... این اسکله رو ببین. اگر می‌خواین وایسم عکس بگیرید». ماندانا می‌گوید: «اینجا پشتش اروند صغیره. که عراق می‌شه». چقدر نزدیک... ماندانا می‌خندد و می‌گوید: «معلومه. پس عراقیا چطوری اومدند؟»‌. اینجا که شنا کنیم رسیدیم عراق...». عکاس این را به خنده می‌گوید و راننده جواب می‌دهد: «ها کاکا، می‌ری تو آب. اما با قناسه تیکه‌تیکه می‌شی... تا چهار متر تمام میلگرد و سیم خاردار کار گذاشتند که شما شنا نکنی برسی عراق... تو شیرجه بزنی مث زبیده گیر می‌کنی توش». یکی از ساختمان‌های بزرگ را نشان‌مان می‌دهند که مال عبدالباقی است. راننده می‌گوید: «اینجا هر کاری رو عبدالباقی می‌تونست کار کنه. تنها ساختمون اینجا که نماد مریم مقدس داره این ساختمونه که عبدالباقی ساخته». دو برج دیگر هم نشانمان می‌دهند که متعلق به هلدینگ عبدالباقی است. یک زمین بزرگ هم آن اطراف است که دورش فنس کشیده‌اند که متعلق به عبدالباقی است. این همه نفوذ عبدالباقی در شهری شبیه به آبادان از کجا ناشی می‌شد؟‌ عبدالباقی به حلقه قدرت وصل بود؟ هرچند حرف تلخی است؛ اما بخشی از مردم آبادان هنوز عبدالباقی را دوست دارند. هرچند منکر فساد او نمی‌شوند؛ اما ترجیع‌بندشان این است که عبدالباقی اگر فساد می‌کرد، حداقل برای آبادان کار هم می‌کرد. بقیه فقط فساد می‌کردند و چیزی برای ما باقی نمی‌ماند... این حق مردم آبادان نبود. به خاکستان رسیده‌ایم و جلوی قطعه شهدای سینما رکس پیاده می‌شویم. چند دقیقه تا دفتر امور متوفیان راه داریم. عده‌ای برای فاتحه آمده‌اند؛ اما خبری از متروپلی‌ها نیست. مسئول امور متوفیان می‌گوید: «اون طرف قبر یکی از جلیلیان‌ها رو کندن. اما سه تاشون هنوز پیدا نشدن. می‌خوای ببرمت از قبرش عکس بگیری؟». سرمان را به علامت منفی تکان می‌دهیم و از خاکستان به سمت خانه جلیلیان حرکت می‌کنیم.

صحنه چهارم؛ فوزی  و  عرفان، حمید  و  آرین

از خانواده جلیلیان چهار نفر از دست رفته‌اند. حمید، 11‌ساله، برادرزاده فوزی بود که جسدش روز چهارم پیدا شد؛ اما تا لحظه‌ای که ما از جلیلیان‌ها جدا شدیم، هنوز خبری از سه نفر دیگر نبود؛ عرفان 21‌ساله دانشجو، آرین 13‌ساله و پدرشان فوزی هنوز در آبمیوه‌فروشی عرفان مدفون بودند. خانه حمید سیاه‌پوش است. جلوی در خانه قدیمی‌شان صندلی گذاشته‌اند و مادر حمید پایین عکسش ایستاده و آرام قربان قدوبالای پسرش می‌رود. جمیل، پدر حمید می‌گوید: «کاکام و بچه‌هاش هنوز پیدا نشدن و تا پیدا نشن ما حمید را خاک نمی‌کنیم». نام همسر فوزی ندا است، همان زنی که گفته می‌شد پرستار است؛ اما پرستاری در کار نیست؛ زنی است جوان و خانه‌دار که تنها بازمانده خانواده خوشبختی است که تازه یک ماه بود به متروپل اسباب‌کشی کرده بودند. می‌گوید: «ما سرقفلی یک مغازه را در ته‌لنجی داشتیم. یک مغازه 16‌متری آنجا داشتیم و در متروپل یک مغازه 36‌متری به قیمت یک‌میلیاردو 200 میلیون تومان رهن کرده بودیم. تازه دو روز بود تابلوی مغازه را به اسم عرفان، اسم پسر بزرگم بالا برده بودیم. یک هفته نشده بود میز و صندلی جدید خریده بودیم. پسرم دانشجو بود، 22 سالش بود، فقط مانده بود امتحان بدهد تا لیسانش را بگیرد. آرین پسرم کلاس هشتم بود، دو امتحانش مانده بود. امتحان داده بود و رفته بود مغازه به پدرش کمک کند. پسرعمویشان هم از امتحان رفته بود مغازه. حالا فقط من ماندم و کلی رنج و آواری که روی سرم ریخته»‌. ندا صدایش دیگر درنمی‌آید و گریه‌هایش ضجه می‌شود و اهالی خانه سکوت می‌کنند.

از ندا می‌پرسیم اصلا کسی درباره وضعیت ساختمان متروپل به آنها هشداری داده بود؟‌ می‌گوید: «‌اصلا. ما هیچی نمی‌دانستیم. فقط در این یک ماه برق‌های ساختمان مشکل داشت و مدام قطع می‌شد. دو دستگاه یخ‌دربهشت، دو کولر گازی، یخچال‌ها و... مدام برق‌ها نوسان داشت و فیوز می‌پرید. ما به مسئول فروش گفته بودیم وضعیت برق را درست کنند که قرار بود تکلیفش را معلوم کنند». از ندا درباره روز حادثه می‌پرسم و می‌گوید: «من در خانه بودم. 12‌ونیم بود که دخترعمویم زنگ زد و سراغ بچه‌ها را گرفت. گفتم چطور مگه؟ گفت می‌گن متروپل ریخته. به تک‌تکشان زنگ زدم و دیدم موبایل هیچ‌کدامشان آنتن نداشت. بعد دیدم خواهرم زنگ زد و گفتم چرا همه‌ به من زنگ می‌زنید؟ نرگس گفت: می‌گن متروپل ریخته پاشو برو ببین چی شده... از خانه بیرون زدم و تاکسی گرفتم و گفتم من رو ببر متروپل. گفت خانم متروپل پایین ریخته، نمی‌شه اون‌طرفی رفت. گفتم من رو برسان به نزدیک‌ترین جا. به آنجا که رسیدم، دیدم برادرم وسط خیابان توی سرش می‌زند. رفتم جلو. گفت: ندا بدبخت شدیم، نمی‌تونم کاری برات بکنم... هرکس به ما چیزی گفت. گفتن از اونجا دادزدن، صداشون میاد. گفتند زنگ زدیم، جواب دادند. گفتن کمکتان می‌کنیم... الان هشت‌روزه که حتی جسدشان را تحویل نداده‌اند و فقط حمید در سردخانه است. چند جسد پیدا کرده‌اند که هنوز شناسایی نشده‌اند و دیروز ما آزمایش دی‌ان‌ای دادیم. چند روز پیش گفتند روی فوزی یخچال افتاده و زیر ستون است و امکان آواربرداری نداریم. هیچ‌کس هنوز از بچه‌های ما خبری ندارد». خانم جلیلیان چه کار می‌خواهید بکنید؟‌ همان‌طورکه گریه می‌کند، می‌گوید: «اگر دستتان می‌رسد، انتقام اینها را بگیرید. انتقام خون این بچه‌های مظلوم را بگیرید. همه‌شان دستشان در یک کاسه بود؛ از شهردار تا شورای شهر. اصلا کدام مهندس ناظری مجوز داده. می‌گفتند ساختمان کج است، اما هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد ساختمان پایین بریزد. همسر من فرزند شهید بود، اینها را جزء شهدا بگیرند. انتقام بچه‌های من را بگیرند. ما همه سرمایه‌مان را در این مغازه ریختیم. هرچه را داشتیم و نداشتیم، فروختیم. بچه‌هایم از ذوق خوابشان نمی‌برد. شب‌ها تا دیروقت با پدرشان برنامه‌ریزی می‌کردند. تمام دارایی و زحماتمان را ریختیم توی این مغازه تا بچه‌ها آینده داشته باشند. چشم‌های همسرم می‌خندید، بچه‌ها سراپا ذوق بودند و ما نمی‌دانستیم به استقبال مرگ می‌روند. همه چیز را دو برابر کردیم، خون بچه‌ها را پایمال نکنیم... هشت روز است جگر من سوخته، جگرشان را بسوزانند. مسببان را روی آوار متروپل بیاورند و سؤال و جوابشان کنند. این حق مردم آبادان نبود... پسر شاخ‌شمشادم چه گناهی کرده بود؟‌ پسر 12ساله من چقدر درد کشیده؟». خانم جلیلیان امیدی دارید زنده باشند؟‌ بدون لحظه‌ای تردید می‌گوید: «اصلا... مگر می‌شود بعد از هشت روز زنده باشند؟‌ دو، سه روز اول امید داشتیم که زنده باشند، گفتم شاید گیر کرده باشند پشت یک ستون، اما حالا می‌دانم بچه‌ها و زندگی‌ام از دستم رفتند. تازه الان دورم شلوغ است... یک ماه بعد که همه رفتند سر زندگی‌شان من می‌مانم و این داغ... بوی تعفن جنازه‌ها متروپل را برداشته، مگر می‌شود کسی زنده مانده باشد؟‌ فکری به حال من بکنید، من تک‌وتنها مانده‌ام... از یک خانواده چهارنفره، من مانده‌ام... چه کسی جواب‌گوی این تنهایی من است؟‌ من از این تنهایی می‌ترسم... من از نبودن فوزی و عرفان می‌ترسم... کی جواب این تنهایی را می‌دهد؟‌ هیچ‌کس جواب‌گوی من نیست... هیچ‌چیزی تو دستم ندارم...‌».

برادر فوزی می‌گوید: «اگر بُرش دارید، صدای ما را برسانید. اگر می‌توانید اقدامی بکنید، صدایمان را به رده‌بالاها برسانید. افکار عمومی را روشن کنید. درِ خانه برادر من را گل گرفته... زن برادر من هشت روز است پا خانه نگذاشته. در آن خانه چه کسی را صدا بزند؟ من چهار روز تمام سرم روی موزاییک بوده به نیت اینکه یکی از بچه‌هایمان سالم بیرون بیاید... خانم من داخل اتاق که می‌رود، وسایل بچه‌اش را می‌بیند و از حال می‌رود... مگر ندا چه کسی برایش مانده؟‌ چه کسی ضمانت می‌کند که این زن تنها نماند؟‌ این زن را تحت پوشش بگیرند که امیدی داشته باشد... من جانباز این مملکتم، فرزند شهیدم... اینها که از بین رفتند فرزند و نوه‌های شهید بودند... به داد مردم برسید... تمام اینهایی که از بین رفتند، گناهشان چه بود؟‌حقشان را بگیرید... من در خلوتم گریه می‌کنم و آتش می‌گیرم... من برادرم را صدا می‌زنم و صدایی نیست... برادر من حکم پدری برایم داشت... چه کسی جواب این داغ را می‌دهد؟ خانم اگر بُرش دارید، جو را متشنج نکنید... صدای ما را به مردم و مسئولان برسانید.. عواملی که در این اتفاق دست داشتند، از نظام مهندسی، عمران، شهرداری دادگاهی شوند و به مجازات برسند...‌». جمیل نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: «حمید من بعد از چهار روز پیدا شد... نمی‌توانم از وضعیت جسدش بگویم، چون مادرش اینجاست... من بچه‌ام را شناسایی کردم... هرچه تا الان پیدا کردند، یا بیرون مغازه بودند یا طبقات بالا. انگار حمید من بیرون و در حال تمیزکردن شیشه‌ها بوده. 10 طبقه روی بچه‌های ما آوار شده است. اولین صحنه از آوار را که دیدم، دست زنم را گرفتم و گفتم: خانم بیا بریم... روز دوم گفتم:‌ خانم اگر می‌خواهی توی سرت بزنی و شیون و واویلا کنی، بکن... حمید دیگر از درِ این خانه تو نمی‌آید... واقعیت را باید قبول کنیم... چهار دهنه دیوار به ارتفاع هشت متر عمود پایین آمده و متلاشی نشده... دفتردار عبدالباقی فقط دستش سالم بود، صورت نداشت. این حق مردم ما نبود...». وقت خداحافظی ندا می‌گوید: «کاش یک تکه از بچه‌ام را به من بدهند. همه‌اش فکر می‌کنم همان موقع مرده‌اند؟ چقدر درد کشیده‌اند؟‌ چند روز طول کشید تا خفه شده‌اند؟ بچه‌ام ترسیده؟ تشنه بوده؟‌ چه کسی جواب این رنج ناتمام من را می‌دهد؟ تو را به خدا صدای ما را برسانید...».

صحنه پنجم،اینجا پلاسکو نیست

محمد نامی، رئیس سازمان مدیریت بحران کشور که در صحنه حضور دارد، درباره روند آواربرداری و تخمین از باقی اجساد که زیر آوار مانده‌اند، به «شرق» می‌گوید: «هیچ‌کس هیچ اطلاعات درستی از اینکه چه تعداد افراد در اینجا حضور داشتند، ندارد. همه‌اش حدس و گمان است. شما همان‌طورکه می‌دانید، اینجا بستنی‌فروشی بوده و هر لحظه امکان داشته کسی داخلش برای خوردن بستنی برود. چند کافی‌شاپ و فست‌فود بوده. در کوچه کناری که بیشترین آوار آنجا بوده، چندین مغازه و رستوران وجود داشته؛ بنابراین آمار دقیقی وجود ندارد... اما فکر می‌کنم ظرف یکی، دو روز آینده مابقی اجساد پیدا شوند. به محض اتمام کار اجساد، آواربرداری سرعت خواهد گرفت. شما کوچه را که نگاه می‌کنید، می‌بینید از مغازه‌ها آواربرداری شده، روز اول امکان ورود به کوچه نبود و دولت بخشی از ساختمان‌ها را خرید و تخریب کرد. ما الان وسط مغازه‌ها هستیم، فکر می‌کنم تا امروز تکلیف اجساد تمام شود». او در ادامه گفت: «من شنیده‌ام که اینجا را با پلاسکو مقایسه می‌کنند، پلاسکو شرایط کار آسان‌تری داشت؛ چون قدرت مانور بیشتر بود. خیابان امیری یک خیابان 12 متری است. وقتی یک جرثقیل داخل شود، باید بقیه ماشین‌ها عقب بایستند... پلاسکو یک‌باره فروریخت و جنس ساختمان علاوه بر آهن، آجر و سنگ بود، اینجا تمام بتون است و میلگرد، و برای همین حتی آتش‌نشان‌های پلاسکو که برای کمک آمده‌اند اذعان دارند کار بسیار سخت‌تر از پلاسکو است». نامی همچنین در پاسخ به این سؤال که احتمال سقوط اجساد به آب وجود داشته، نیز می‌گوید: اینجا دو متر که بکنید، به آب می‌رسید... مطابق آیین‌نامه جدید مهندسی ساختمان برای شهرهایی مثل خرمشهر و آبادان چون بستر خیس است، باید خیس‌بودن بستر که در درازمدت باعث حرکت ساختمان می‌شود، لحاظ شود».

صحنه آخر، متروپل (عرفان و آرین در آغوش فوزی)

به متروپل بازگشته‌ایم. گیت‌ها را یک به یک رد می‌کنیم و این‌بار به خیابان اصلی می‌آییم که هر شب محل آواز و پایکوبی مردمی بود که به شادی مشهورند. خورشید مستقیم روی سر مردم می‌تابد و تصاویر از پشت آفتاب به لرزه افتاده‌اند. ساعت یک ظهر است. ایستگاه‌های مردمی صلواتی بین مردم و نیروهای امدادی آب خنک، میوه، غذا و بستنی پخش می‌کنند... بو خیابان را برداشته... چشم‌مان به دیوار کج متروپل است. گروهی از نیروهای امدادی، درست روی مغازه فوزی تجمع کرده‌اند. نیروهای امدادی مدام زمین را آب‌پاشی می‌کنند و برای عکاس‌ها که روی بام‌ها ایستاده‌اند آب آشامیدنی پرت می‌کنند. آبادانی‌ها مغموم و آتش‌گرفته به صحنه نگاه می‌کنند... . یکی از نیروهای امدادی که نمی‌خواهد نامی از او در گزارش برده شود، به «شرق» می‌گوید: «سراغ کارگران افغانستانی را بگیرید. اینها را در آمار حساب نکرده‌اند. حداقل 20 کارگر افغانستانی زیر آوار هستند. در طبقه منفی دو در کانکس‌های شش‌متری مشغول صرف غذا بودند. بخش زیادی از جنازه‌ها زیر آب رفته. زمین آبادان را که دو متر بکنی به آب می‌رسی. جنازه‌ها در آب مدفون شده‌اند. خود این عبدالباقی در زیر زمین موتور گذاشته بود که آب تخلیه شود. این کارگرهای بدبخت در هیچ آماری نیستند... چون کارگر غیرقانونی بودند و خانواده‌های‌شان هم خبری از آنها ندارند...».

برادرزن فوزی، با لباس سراپا مشکی، روی زمین نشسته و روبه‌رو را نگاه می‌کند... . کارگران روی آوار مغازه فوزی ایستاده‌اند که ناگهان صدای صلوات بلند می‌شود... نیروی امداد جلو می‌آید و می‌گوید:‌ «فوزی پیدا شد... آرین را بغل کرده...». صدای فریاد نیروهای امداد بلند می‌شود: «‌سرکه و گلاب بیاورید...». به اجساد رسیده‌اند و بوی تعفن بالا می‌زند و نیروهای امدادی برای ادامه کار نیاز دارند که چاله را پر از سرکه کنند تا به بوی تعفن غالب شوند. نیروی پلیس از مردم می‌خواهد از تجمع پرهیز کنند. شرایط برای ادامه کار راحت نیست... امدادگران به علت گرما هر چند دقیقه جا عوض می‌کنند... برادرزن فوزی برای شناسایی جنازه بالای گودال می‌رود و بعد از چند دقیقه توی سرش می‌زند... نیروها زیر بغلش را می‌گیرند و وارد خیابانش می‌کنند... پشت بلندگو از راننده آمبولانس خواسته می‌شود که وارد خیابان اصلی شود... صدای برادرزن فوزی بلند می‌شود: «شما را به خدا به خواهرم خبر ندهید... نگویید فوزی زخمی است... نگویید آرین را بغل کرده...». دوباره صدای صلوات بلند می‌شود... کسی داد می‌زند: عرفان هم پیدا شد... لا اله الا الله... نیروها خیابان را گلاب‌پاشی می‌کنند... یکی از امدادگران می‌گوید کار حداقل یک ساعتی طول می‌کشد؛ چون پای اجساد در گل گیر کرده و باید دقت شود اجساد هنگام درآوردن متلاشی نشوند... صحنه یک تراژدی کامل است... در خیابان کم‌عرض امیری، نیروهای امداد با چشمان پر از اشک درباره آغوش پدری می‌گویند که پناه فرزند 12ساله‌اش بود... هرکس به لحاظات آخر زندگی آنها فکر می‌کند... از خبرنگارها می‌خواهند که از صحنه عکس نگیرند... . نیروهای امدادی جلوی گودال دیوار انسانی تشکیل می‌دهند تا کسی از جنازه شرحه‌شرحه جلیلیان فیلم نگیرد... یک ساعت بعد فوزی و آرین در آغوش هم و پیچیده شده در کاوری سیاه با صلوات و لا اله الا الله روی دوش نیروهای امدادی که صورت‌شان غرق در اشک و عرق است، تشییع می‌شوند... احتمالا فوزی محکم‌تر آرینش را در آغوش گرفته... با گلاب‌پاش‌های بزرگ روی جسد و جمعیت گلاب می‌پاشند و اجساد داخل آمبولانس گذاشته می‌شوند و با حرکت آمبولانس، آمبولانسی دیگر برای بردن عرفان داخل امیری می‌شود... دوباره صدای صلوات و بلندشدن بوی اسفند نشان می‌دهد که عرفان را بیرون کشیده‌اند... حالا که شما این گزارش را می‌خوانید؛ یعنی چهارشنبه صبح... زمان تشییع فوزی، عرفان، آرین و حمید است... تا لحظه نگارش این گزارش خبری از مریم قربانی، محمدحسین قیصری و منصور عیدانی نیست... به این لیست آمار شمارش‌نشده کارگران افغان را هم اضافه کنید... احتمالا ندا حالا فهمیده که فوزی در لحظات آخر آرین را در آغوش کشیده... حالا دیگر فرزندانش و همسرش در خاک آبادان کمی پایین‌تر از قطعه شهدای سینما رکس دفن می‌شوند... این خاک، این خاک مظلوم و غمگین تا ابد عزادار متروپل باقی می‌ماند... مردمی قدردان که به پاس حضور خبرنگاران از آنها کرایه ماشین نمی‌گرفتند و به غذا میهمان‌شان می‌کردند، روزهای سختی را می‌گذرانند. آنها خواستند ما صدای‌شان باشیم و به مسئولان از رنج‌شان بگوییم. اگر کسی از مسئولان این گزارش را می‌خواند، این پیغام را از داغ‌دیدگان متروپل به او می‌رسانیم:‌ از این حادثه نگذرید... نگذارید حق آبادانی‌ها فدای مافیای ثروت شود... مردم آبادان را تنها نگذارید... این حق آنها نبود... .

*بخشی از شعر «نشانی» از سیدعلی صالحی

---------------------------------------------

 چه کسی باور می‌کند؟‌

سهند تاکی-عکاس:‌اینجا انتهای دنیاست... آفتاب مستقیم روی سرم می‌تابد. یک ساعت و نیم است که روی بام مغازه‌ای ایستاده‌ام و به امدادگرانی نگاه می‌کنم که در تلاش‌اند اجساد خانواده جلیلیان را از زیر آوار بیرون بیاورند. هوا به‌شدت گرم است و مردم مضطرب‌اند. ما هم مات و مبهوت که این چه فاجعه‌ای است بر سر این مردم بی‌نوا آوار شده است. دوربین را که در دست‌هایم می‌دیدند سریع آمار تلفات و جان‌باختگان را از من می‌پرسیدند. از آواربرداری سؤال می‌کردند و واهمه داشتند که نکند کار را تعطیل کنند و عزیزان آنها همان‌جا زیر آوار بمانند. فضا امنیتی بود، اطلاع‌رسانی درستی اتفاق نمی‌افتاد و همین هم شرایط را برای مردم ترسناک‌تر می‌کرد. هرچه می‌دانستند شنیده‌هایی بود که دهان به دهان می‌چرخید. همین هم باعث می‌شد که اطلاعات نادرستی از تعداد کشته‌شده‌ها داشته باشند و واهمه‌شان بیشتر شود. سخت‌گیری زیادی نسبت به عبور و مرورها داشتند. باید حتما کارت تردد می‌داشتیم اما برخورد نیروهای امنیتی محترمانه بود. همه متأثر از اتفاقی بودند که نباید می‌افتاد... عکس‌گرفتن از رنج مردم کار ساده‌ای نیست. مردمی که ناامید به دنبال اجساد و بقایای عزیزانشان می‌گردند نباید سوژه دوربین ما باشند. اما این اولین بار نبود و آخرین بار هم نیست. من تلاش کردم روایتگر رنجی باشم که آنجا به چشم دیدم. بویی که در مشامم از دیروز مانده هرگز از خاطرم نمی‌رود؛ هر جسدی که پیدا می‌شد بوی سرکه و اسفند و گلاب بلند می‌شد. چه کسی جواب‌گوی این رنج است... چه کسی می‌تواند بگوید پشت لنز دوربین، چند عکاس با هم گریه می‌کردند... چه کسی می‌داند چه بر ما گذشت و چند بار مرگ را به چشم دیدیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha