رفته اند در پی زنانی بهتر، و این زنان بهتر، چنانکه از رقبای شکستخورده میشنیدیم، زنانی بودند زیباتر و مقبولتر و دلرباتر... در آن لحظهها کاری نمیشد کرد جز اینکه بگذاریم این دخترانِ بهخودوانهاده در بغضی بزرگ بترکند و عقدهگشایی کنند. هر چند درگیریهای عاطفیای از این دست به بلندای تاریخ مسبوق بهسابقهاند، اما هرجور که بخواهیم نگاه کنیم شاید به آدم زخمخورده و ازنفسافتادهای که برای تسکین یافتن آمده، در چنین لحظاتی نمیشد نهیب زد که: تقصیر خودت است که همة زندگیات را در مردت خلاصه کردی (این نهیب را شش ماه بعد زدیم)... در آن لحظات، البته سادهترین و دمدستترین کاری که میشد کرد این بود که هرچه دل تنگمان میخواهد به مردها بگوییم و همة لذتپرستیهای دنیا را به آنان منتسب کنیم. آن روزها در گرماگرم همة مکالماتی که در آن جمع دوستانه مشخصاً حول همین محور میچرخید، میشد به نکتهای فکر کرد که عامل ترمزکننده بود: همة ما زنان آن جمع دوستانه فقط از تصور خودمان دربارة زنِ دلخواهِ یک مرد میگفتیم و نه چیزی بیشتر... در واقع امکان برخوردِ بیواسطه با جنس مخالف و شنیدن نظر مردان دربارة «جذابیت و نحوة انتخاب جفت» چیزی بود که هیچکدام از ما زنان آن جمع تجربة آن را نداشتیم. ما زنان دربارة زنِ دلخواه یک مرد، براساس شنیدهها و دیدههایمان، فقط با امکانات ذهنی خودمان فکر میکردیم. در تفکر عامیانه، زنان به دنبال مردهای قوی هستند و مردان به دنبال زنان زیبا... اما این حکم در عمل بسیار چالشبرانگیز است. (گذشته از مردان این مصاحبه که، در انتخاب جفت، تقریباً همگی عواملی درونی را مهمتر از زیبایی تلقی کردهاند، اساساً پرداختن به مفهوم زیبایی و تأثیر جریانهای تبلیغاتی و ابررسانهها در درک زیبایی نیز قابل توجه است.)
آنچه در پی میآید مطلبی است که با انگیزههای شخصی شکل گرفت. هرچند با گسترش مصاحبه و نظرخواهی در مقیاسی بزرگتر و در مجالی دیگر، بتوان ماهیت پژوهشی گزارشی دیگر را پررنگتر کرد، اما بههرحال خاطرههایی از دور و نزدیک و گفتوگو با چند مرد از طبقات و موقعیتهای مختلف، که حاضر شدند سفرة دلشان را پای میکرفون یک خبرنگار پهن کنند، دستمایهای شد برای توصیف احوالاتی که در شب عید سال پیش، بهجای آنکه شاد و سرخوشانه و عیدانه باشد، ابری و غمگنانه بود.
خیلی دور
1ـ من پنجساله هستم و اجازة بازی کردن با بچههای بیادب توی کوچه را ندارم. هنوز خواهر و برادری در کار نیست و مهدکودک هم، که گویا بهترین راهحل برای سرگرم کردن بچههای تنهای غرغروست، تا این لحظه باب نشده. اما ما صاحب یک تلویزیون شاوبلورنس هستیم که از عصر به بعد مرا میخکوب میکند و این امکان تکنولوژیک، در این مقطع تاریخی، امکان غروربرانگیزی است که فقط در اختیار بعضیهاست. تلویزیون شاوبلورنس ما یک در چوبی دارد که از وسط باز میشود، به چپ و راست کشیده میشود و فضای عجیب و غریب خانة پولدارهایی را بهیاد میآورد که میتوانند دیوارهای چوبی کاذب داشته باشند. ما ـ من و بزرگترها و آدمهای اطراف و اکنافمان ـ در خواب هم نمیبینیم که تلویزیون نسلهای آینده اول فینگرتاچ، بعد ریموتدار و بعد فلت و پلاسما شود. جعبة جادوی ما صبحها با پردههای چوبی پوشیده، ساکت و صامت، در کنج دیوار بیشتر به شیئی تزئینی میماند. مادرم عاشق سریال افسونگر است، پدرم در لحظات پخش اخبار، مثل حکومت نظامی همه را به سکوت وامیدارد و خالة کوچک شانزدهسالهام، برای دیدن سریال روزهای زندگی، ثانیهها را میشمارد. من اما به اشتیاق دیدن آقایی زندهام که میدانم در آن سر دنیا، در جایی به اسم امریکا، روزگار میگذراند. این آقا، بدون اطلاع به تصویر درمیآید و گویندگان، از قبل، ورود و ظهورش را به سمع و نظر ما نمیرسانند. این آقا ستارة یک آگهی تلویزیونی و ستارة قلب و دنیای من است.
کاپیتان باید سیساله باشد و من حتم دارم که فاصلة سنی بیستوپنجسالة ما اصلا ً چیز مهمی نیست. او از دنیای مجهول و پرایهام عاطفی بزرگترها میآید و آدرس مشخصی را صاف کف دست من میگذارد. کاپیتان، در حال فرود آمدن از پلههای هواپیمایش، در برابر خبرنگاری که میپرسد: «آقا، زن ایدهآل شما چه مشخصاتی دارد؟» سینه صاف میکند و میگوید: «زن ایدهآل من؟ زیبا، ظریف، خوشپوش با موهای طلایی...»
بعد تمام طول و عرض صفحة تلویزیون سیاه و سفید را موهای زنی میپوشاند که، در رنگینکمانی از چرخیدن، موها را به چپ و راست تاب میدهد، موها وزن دارند، حجم دارند و لَختیِ غبطهبرانگیز و ابریشمگونی دارند که مرا میترساند. آیا در آینده به مدد رنگ موی وِلا خواهم توانست، به اندازة این زن ـ این رقیب ـ زیبا و جذاب باشم؟
شبها وقت خواب، بعد از تأکید موکد مادرم ـ که آدمهای داخل تلویزیون ما را نمیبینند ـ در دلم به بنیان کاذبانة باور بزرگترها میخندم و، با اتکا به نیرویی غیرقابل توضیح، مطمئن و مطمئنتر میشوم که کاپیتان از وجود و حضور من باخبر است.
من در تلاشم با تکتک سلولهایم این پیام فوری را به کاپیتان برسانم.
آقا، لطفاً چه در زمین و چه در هوا، چه وقت اتومبیلسواری با ماشین روباز هشتسیلندر یا بازی در زمین بیسبال، بدان که من زودِ زود بزرگ میشوم و موهایم را با رنگ موی وِلا طلایی میکنم و منتظر میمانم تا تو مرا کشف کنی.
2ـ به مدرسه میروم و نمیدانم که این روزها باید به خودم بگویم:
«ای هفت سالگی
ای لحظة شگفت عزیمت
پس از تو هرچه رفت
در انبوهی از جنون و جهالت رفت...»1
نه، نمیدانم.
بیخیالِ آقای خلبان و رنگ موی وِلا، فعلا ً در تلاشم که نوشتن 78 را با 87 اشتباه نکنم و بتوانم شکل اول و وسط و آخر ث و ص و س را یاد بگیرم.
دنیای بیرون من اما انگیزهمند و زنده در روابط بزرگهایی خلاصه میشود که همه با هم در اتحادی یکپارچه رسالت پیدا کردن یک عروس را گردن نهادهاند.
جستوجوگران، یعنی همة زنان متأهل فامیل، اتوبوس و خیابان و سلمانی و میهمانی را بدل به سایتهایی کردهاند که در آن میشود عروس را یافت: جویندة یابنده، برندة مسابقه، یعنی عمهخانم، در مراسم عروسی اعلام میکند: «از سلیقة داداشم خبر داشتم، میدانستم که عروس باید چشمهایش عسلی باشد، موهایش صاف...» و اینطور بود که ما به عروسخانم، سیمین خانم، که یک دختر ریزهمیزة موبور و چشمرنگی بود گفتیم خانم عموجان...
3ـ سال 2536 است و اسم خیابان آزادی آیزنهاور. در خیابان آیزنهاور، ایستگاهی هست به نام شاوبلورنس. اما یکسالی میشود که تلویزیون شاوبلورنس ما، به لطف انقلاب جهانی رنگ، جای خود را به تلویزیون رنگی بلر داده و ما درست در صفحة همین تلویزیون به تفاهم دو خواهر پیشتاز آوازخوان در انتخاب رنگ سایة چشمشان پی میبریم: یا سبز یا آبی.
اما در جعبة جادو چیزهای مهمتری پیدا میشود که برای فهمیدنشان به رنگ نیازی نیست: اخبار جنگ ویتنام، افزایش قیمت نفت در اوپک و پیاده شدن انسان در کرة ماه... در سال 2536، اتحاد جماهیر شوروی یکپارچه است و فالاچی امتیاز سیا را بر کا گ ب در این میداند که با سازمان جاسوسی سیا میشود مصاحبه کرد، اما با کا گ ب نه.
اما از جذابیتهای فالاچی که در ذهن کودکانة من میگنجد یکی هم این که بر زوایای زندگی خصوصی مصاحبهشوندگانش احاطه دارد و از طرح پرسشهای افشاگرانه پرهیز نمیکند. او نفوذ و ارتباط زنها بر شاه را موضوع بحث با شاهنشاه ایران قرار میدهد، طیف متنوع معشوقههای کیسینجر، نخستوزیر امریکا، را فهرست میکند و ترسی ندارد از اینکه چشم در چشم اسقف ماکاریوس، پیشوای کلیسای ارتدوکس و رئیسجمهور آن روز قبرس، بدوزد، تعداد معشوقههایش را رو کند و بگوید: «من هرگز آن تصویری را که از شما رسم کردهاند باور نکردهام؛ پرهیزگار، گیاهخوار. عالیجناب، میگویند که شما یک بار در جشنی دربارة رقص یک زن گفتید زیبایی زن نعمت الهی است، حقیقت دارد که شما خیلی از زنها خوشتان میآید؟»
در سال 2536، تیمسار 60 سالة امروز ـ که فالاچی را نمیشناسد ـ باید سیویکی دوساله باشد.
خیلی نزدیک
دارم با چشمهای بزرگسالیام به دنیا نگاه میکنم. در همین مهمانی دیشب، دیدم این آقای تیمسار، که میانسالی را هم پشت سر گذاشته، خودش را از همة مردان میهمانی برازندهتر میپندارد. البته و الحق چنین نگاهی به خود زیاد هم حاصل خودشیفتگی نیست. تیمسار با گردن افراشته و بدن قوی، حتی اگر خودش نخواهد، قاطعیت بلامنازع حضورش را به محیط تحمیل میکند. کت و شلوار دوخت خارجش بر این قامتِ یک متر و نودوهشت سانتیمتری چنان خوش نشسته که میشود گفت کاش خیاط میآمد و حاصل برش و سوزنزدنش را میدید. تیمسار آشکار بر قدوبالای سروگون خود مینازد. او به یمن همین قد و بالا چند دهه پیش به مدرسة نظامی رفته و به موقعیتی رسیده که هنوز به آن تفاخر میکند...
چهرة تیمسار به سایهای درهمبرهم میماند و تو فقط از نزدیک میتوانی بفهمی که سبیل رنگشده به چهرهاش مایهای از وقاحتی پیدا و ناپیدا داده است. معلوم است که، وقت خالی کردن تیوپ و مخلوط کردنش، به تناقض رنگ مشکی پرکلاغی با مردمکان کمفروغ و رنگ پریدهاش توجهی نکرده. تیمسارِ حراف به کسالت شنوندههای مؤدب روبهرویش هم توجهی ندارد...
تیمسار همیشه، وقت دورخیز کردن برای مرور خاطرات، سر بلند میکند، نگاهش را به اطراف میچرخاند، فاصلهاش را با همسرش میسنجد، صدایش را پایین میآورد و مثل فاش کردن یک سرّ مگو میگوید: «آقا، بین همة دوستدخترهای من ـ که همه از دوستان شهبانو بودند ـ یکیشان حرف نداشت. کفش پاشنهبلند که میپوشید همقد خودم میشد. زمستانها پالتو پوست مینکش از تنش درنمیآمد، صورت عین جینا لولو، قد و هیکل عین لورن باکال، همة افسرهای آن موقع آواره و دیوانهاش بودند...»
در اعماق تیمسار، چیز زندهای با بازگویی این خاطره وول میخورد. گذشته در حال امتداد پیدا کرده و خاطراتْ فایلهای بستهشده در زمان حال نیستند و من فکر میکنم ممکن است مردی را ببینم که شجاعت بازگویی خاطراتی از این دست را، در فاصلهای نزدیک با همسرش، داشته باشد؟
در 55 سالگی و با از سر گذراندن اینهمه تجربه
آقای سیدولی از تیمسار پنج سالی کوچکتر است. او با رفتار و ظاهری مذهبی روبهرویم مینشیند و سر را پایین میاندازد. از همان ابتدا صحبت را به همسرش میکشاند و او را عزیز و بزرگترین شانس زندگیاش میخواند:
«تابهحال دو رکعت نماز خانمِ من قضا نشده. روزی که با هم ازدواج کردیم، گفتم که چیزی را از او پنهان نخواهم کرد و من نهفقط صحبتهای شما را به او میگویم که اساساً مشکلی ندارم که مصاحبة شما در حضور او باشد.» آقای سیدولی در مجیدیة شمالی، در آپارتمان 11 واحدی زندگی میکند که خود سازندة آن بوده. معرفش، مهندسی که با او همکاری کرده، او را آدم متفاوتی میخواند که بارها با کولهپشتی و کیسة خواب در جاهای مختلف دنیا زندگی کرده... خودش میگوید که نجاری، آهنگری، لولـهکشی، برقکشی، نصب کاشی و تعمیر انواع اتومبیل را میداند و از درآمدش هیچ برآوردی بهدست نمیدهد: «یکوقت، علاوه بر همة این کارها، کار واردات لوازم ساختمانی هم انجام میدهیم، بعضیوقتها هم درآمدی نداریم و از پسانداز میخوریم...»
او که از دوبی و تبت تا اروپای غربی و شرقی و جمهوریهای مختلف روسیه را دیده، در اواسط مصاحبه، ناگهان پاسخهایم را به زبان آلمانی میدهد و به زبانهای عربی و روسی و ترکی، میخواهد بداند که چقدر زبان بلدم. آقای سیدولی نهفقط بانکوک و لاسوگاس که ماکائو را هم خوب میشناسد. در ابتدای مصاحبه، در کت و شلوار خاکستری و با نگاه دنیادیدهاش، با لحن معلموار و عارفانهای از «انسان» میگوید و این «انسان» را حاصل ممزوج شدن دو عنصر باد و خاک میداند و دقایقی بعد بحث را به جنیفر لوپز و ارتباطش با شرکتهای بیمه میکشاند.
«از جوانی فکر میکردم اگر زنی مرا فقط برای لذت بردن خودش بخواهد که آن رابطه بهدرد من نمیخورد. اگر من زنی را برای لذت بردن بخواهم که باز هم بهدرد نمیخورد، چون در این صورت یا برای پول آمده یا برای راه افتادن کارش یا به هزار دلیل مصلحتجویانة دیگر... برای من نکتة مهم این است که طرف مقابل اساساً و از ته دل بخواهد که کنار من باشد.» میپرسم: «یعنی انتخاب یک دختر 18 ساله با یک زن 50 ساله برای شما فرقی ندارد؟» جواب میدهد: «مسلماً بین این دو، کسی را انتخاب میکنم که بیشتر بتواند به من عشق بورزد.»
آقای سیدولی معتقد است مردهای ایرانی غربیپسندند، و نتیجه میگیرد که چیزی که در دسترس نیست باارزش میشود. او قبول ندارد که زنهای اروپای شرقی در مقایسه با زنان سیاهپوست یا زردپوست جذابیت بیشتری دارند.
«مردها چون اصل را نمیشناسند میگویند چشمش قشنگ است. لبش قشنگ است، اندامش قشنگ است. زن و مرد باید قبل از هر ارتباطی همدیگر را فهمیده باشند و بدانند که برای چی در کنار هم هستند.»
یک جمله از آقای سیدولی: «عروسک توخالی بهدرد نمیخورد. جذابیت واقعی از درون میآید.»
«پس چطور اینهمه مرد عاشق زنهای بیریخت میشوند؟...»
فرزین 28 ساله با خانوادهاش در خیابان دیباجی زندگی میکند، او مهندس الکترونیک است و ماهی 250 هزار تومان درآمد دارد. وقت مصاحبه، با آنکه بهواسطة معرف، روبهرویم نشسته و سروشکل دفتر و تحریریه را دیده، باز از من کارت خبرنگاری میخواهد. کارت را نشانش میدهم و از اینهمه قانونگرایی و احتیاط قدردانی میکنم. میگوید: «چه میشود کرد، بابا وکیل پایهیک هستند و ما همیشه با مسائل همینجوری برخورد میکنیم، ببخشید!» فرزین، بهرغم محافظهکاری اولیه، از همان ابتدای گفتوگو درِ قلبش را باز میکند و دل شرحهشرحهاش را نشانمان میدهد: «شاید هفت هشت سال پیش، من تو فکر هیکل بودم، شاید تو فکر ظاهر بودم، اما الان که فهمیدم اینقدر در دخترها نامردی زیاد است خیلی بیشتر از قبل دنبال این هستم که طرف راست بگوید...»
از فرزین میپرسم که معمولا ً با دخترها در چه جاهایی آشنا میشود. میگوید: «گاهی تو میهمانی، ولی بیشتر بیرون، من به زیبایی و هیکل خیلی حساسم، ولی الان آنقدر همة دخترها دروغگو شدهاند که نمیتوانم خوشبین باشم، بهنظر من اگر دختری کسی را بجز من توی زندگیاش داشته باشد و به من نزدیک شود، فاجعه است.»
از فرزین میخواهم که زن ذهنیاش را توصیف کند. پاسخ میدهد: «یک آدم قدبلند با قد مثلا ً 170 سانتیمتر. بعد ذاتاً روشن باشد، نه اینکه مش کرده باشد، این روزها همه مش دارند. من فقط یکی دو تا خانم را دیدم که مش واقعاً بهشان میآمد. دوست ندارم از ستارهها و خوانندهها اسم ببرم، از شخصیتپرستی و گنده کردن آدمها خوشم نمیآید، ولی خوب مثلا ً نیکول کیدمن خیلی خوب است!»
وقتی از فرزین میخواهم نحوة انتخابش را توضیح دهد، میگوید: «اول به هیکل و بعد به تیپ و قیافه نگاه میکنیم. اما بلافاصله بعد، برخوردی که طرف میکند مهم میشود. وقتی بهش سلام میکنی، با واکنشی که نشان میدهد...» میپرسم: «چهجور واکنشی را ترجیح میدهی؟» میگوید: «واکنش مؤدبانه و شیطنتآمیز هر دو خوب است و هرکدام بهنوعی. بدترین برخورد برخورد غیرمؤدبانه و توهینآمیز است و بدانید که اکثر دخترها بیادباند، یعنی در قبال برخورد مؤدبانه و درست هم بیادباند... وقتی توانستی صحبت کنی، طرف با جواب سلامش، با حرفش و با رفتارش به تو میگوید چهکاره است، باکلاس است، بیکلاس است، آدمحسابی است.»
از فرزین که میپرسم تابهحال با چند دختر آشنا شده، پاسخ میدهد: «چهل پنجاه تا.» میپرسم کوتاهترین رابطة بین دختر و پسرها چقدر طول میکشد، میگوید: «خیلیوقتها تلفن اول به تلفن دوم نمیرسد، خودت تلفن را دادی، بعد میگویی: لطفاً به من زنگ نزن. بعضیوقتها به یک دور زدن چند دقیقهای هم نمیرسد.»
او در مقابل این سؤال که چهجور دختری برای پسرها افتخار یا بهاصطلاح کلاس میآورد، میگوید: «پسرها با هرجور دختری دوست شوند برای خودشان دلیل مثبت میتراشند، اگر طرف ریزهمیزه باشد میگویند ظریف و مینیاتوری است، اگر قدبلند باشد، میگویند...
فرزین میگوید که از بین دخترهایی که با آنها آشنا شده چهل درصدشان زشت بودهاند. خودش با اندام متوسط و در حدود 180 سانتیمتر قد، موهای پرپشت مجعد و مشخصات ظاهری مطلوب یک مرد شرقی، تأکید میکند: «من میتوانم دختری را که قشنگ نیست دوست داشته باشم، به شرطی که وفادار باشد. دخترها هم میگویند برای آنها وفاداری و دوستی فابریک مهم است، ولی دروغ میگویند.»
میپرسم: «پس دخترها چی میخواهند؟»
میگوید: «بهنظر من بیشتر دخترها مادیاند. همهاش میگویند مایهدارتر و خوشتیپتر و پولدارتر، نمیگویند پسر خوبتر، بهتر، کمآزارتر. من که الان پراید دارم فکر میکنم با هرکسی دوست شوم، به محض اینکه یکی با 405 پیدا شود میرود طرف او.»
از فرزین میپرسم که تا حالا عاشق شده. میگوید: «نه، ولی دلم میخواهد. فقط امیدوارم طرف ارزشش را داشته باشد. میدانید طرف اگر ونوس هم باشد، وقتی توی فکرت امنیت نداشته باشی، ارزشش را ندارد. قیافه و هیکل در درجة دوم است. طرف ورزشکار، شناگر و بدنساز باشد خوب است، اما اینها همهاش مال دو هفتة اول است، بعد برای آدم عادی میشود. اصلا ً به این نگاه کنید که چطور اینهمه مرد عاشق زنهای بیریخت میشوند؟»
یک جمله از فرزین: «آدم از زنی که عاشقش است ایدز هم بگیرد ارزشش را دارد...»
همة مردان این سالها
گوشی تلفن بیسیم را برمیدارد و مثل یک آدمآهنی جملههایی را ماشینوار میگوید، هیاهوی بیمارانی که میخواهند آقای دکتر را ببینند، با زنگهای بلاانقطاع دو خط تلفن، همراه شده. در مقابل میزش، چند بیمار، در اعتراض به وقت ضایعشدهشان، صف کوتاهی ساختهاند، اما همه نوبت حرفزدنشان که میرسد، مثل خطاکاران خطاهای کوچک، گردنهایشان را یکوری میگیرند و در گفتار مؤدب زیر لبشان نشانی از اعتراض و قاطعیت نیست. بیاعتنا و با صدای بلندش همه را سرجایشان مینشاند. ظاهراً در جمع حُضار تنها کسی که استحقاق کمی توجه دارد منم. لبخند عجولانهای تحویل میدهد، با دستهای خیلی زیبایش گوشی تلفن را برمیدارد و نمایشی تعمدی و هدفمند اجرا میکند. زنی که زندگیاش عمدتاً از طریق صیغه شدن میگذرد مصمم شده جایگاه رفیع مالیاش را نشان خبرنگاری بدهد که آمده از مردهای زندگیاش پرسوجو کند: «الو، سلام حاجآقا، پس این 206 چی شد؟ گفته بودم خدمتتان قرمز باشد، صفر باشد.» امروز قرار بود آخرین شوهر در مطب حاضر باشد. انتظار داشتم که آقای احد ج.، که در غرب تهران آهنفروشی دارد، خودش از دلدادگیاش بگوید. فکر میکردم حالا حتماً یکتنه به قاضی میرود، همة حقهای دنیا را به خودش میدهد و مفصل از روزمرگی رابطة خالی از هیجانش با زن سرد و بیتوجهش میگوید و به من ثابت میکند که مثل یک بیمار بدحال اورژانسی ـ به این درمان فوری ـ به خانم منشی نیاز داشته. اما آقای احد ج. نیامد که نیامد. در عوض خانم منشی به نمایندگی از طرف همة شوهران هفت سال گذشته بر این نکته پای فشرد: «به من میگویند تو خیلی زنی، هرکسی تو را ببیند عاشقت میشود...» از زیر روسری خانم منشی موهای کمپشتش پیداست. اما نه از قول خودش و نه مردان زندگیاش چیزی در این باره نمیگوید.
دست و پاهای زیبا، چشمان خمار و خمور و پروتزهایی که در جاهای مختلف بدن جا میگیرند میتوانند در رابطهای معنیدار با جواهرهای ایتالیایی شناسنامهدار، ماشینهای برقافتادة پشت ویترین نمایشگاهها و اسناد آپارتمانهای کوچک و بزرگ، به تعامل برسند. اما این یک قاعدة عام نیست. از اسقف ماکاریوس و تیمسار و دلالان آهن میگذریم. به دوروبرمان نگاهی میاندازیم...
«من خودم زن و بچه دارم»
آقای اکبری 42 ساله، لاغر و استخوانی و ریزنقش، نظافتچی منازل است، خودش اینجا و زن و بچهاش در اراکاند و در طول سال فقط بهمن و اسفند کاروبارش خوب است. او از هفت صبح تا هر وقت که مشتری بخواهد میماند و در روز گاهی تا پانزده هزار تومان دستمزد میگیرد. آقای اکبری در خانة خواهرش، در حوالی میدان خراسان، زندگی میکند.
با آقای اکبری پیش از این ـ تلفنی ـ دربارة موضوع مصاحبه گفتهام. داوطلبانه و در یک روز پربرف، در خیابانهای پرترافیک و بسته، خودش را رأس ساعت میرساند و حالا میبینیم که با صورت اصلاحشده و کت و شلوار تمیز و نو، لبخند میزند، اما طولی نمیکشد که معلوم میشود از آقای اکبری نمیشود حرفی درآورد:
آقای اکبری، در جریان هستید که ما دنبال جواب دادن به این سؤالیم که چه مشخصاتی در زنها ممکن است برای مردها جالب...
وسط حرفم میپرد:
○ توی خانههای مردم، گوشواره، انگشتر همهچیز هست، اما من دست نمیزنم، من خودم زن و بچه دارم.
حتماً. متوجهم. گفتید که متأهلید، چطور با همسرتان آشنا شدید؟ در خواستگاری، به خانوادة دختر توجه کردید یا مشخصات خود دختر؟
○ ما نشناخته رفتیم. خانوادهاش را نمیشناختیم، خودش را هم ندیدیم...
چطور؟ مگر در خواستگاری به ظاهرش نگاه نکردید؟
○ ظاهر و باطنش را نگاه نکردیم، خواهرم بود، دامادمان بود، بعد هم گفتند برود آشپزخانه چایی بیاورد، ما سرمان پایین بود، اصلا ً نگاه نکردیم.
خوب وقتی برای اولین بار بهدرستی ایشان را دیدید، پشیمان...
دوباره حرفم را قطع میکند:
○ ما عقد و عروسی را یکی کردیم، گفتیم دو خرج نباشد.
راستی شما که در این شهر تنها زندگی میکنید، هیچ به فکر ازدواج مجدد نیفتادهاید...
○ اتفاقاً خانم خیلی دلش میخواهد. میگوید: برای ما خرجی بفرست، یکی را برای خودت ردیف کن، اما کرایهخانه و خرجی...
صاف و پوستکنده میپرسم:
بهنظر شما، زن مقبول چهجور زنی است؟
○ همهجور زنی.
بههرحال، زن مورد پسند شما؟
○ خوب، بستگی به طرف دارد. من میروم بعضی جاها، ببخشید، آرایشکرده میآیند برایم چای و فلانوبیسار میآورند. من که دارم خانه را تمیز میکنم، فکر میکنم: آخر شما چرا آرایش میکنید؟ چه فایدهای دارد؟ من که خودم زن و بچه دارم...
نه، ببینید، شما فیلم نگاه میکنید؟
○ نه، ویدئو ندارم، سیدی ندارم، ماهواره ندارم. خانهها که میروم، میگویند: بیا ماهواره تماشا کن. میگویم: فایده ندارد، وقت تلف میشود...
بالاخره بگویید زن مورد پسند شما چهجور زنی است؟
○ نه خانم، چرا از مردم بگویم، بگذار از خودم بگویم. من انگشتر و النگوی خانمم را فروختم برای اجاره خانه، خواهرزنم گفت چرا... خانم، من به کسی نگفتم، اما برای ازدواج چند جا رفتیم خواستگاری، یکیاش آبعلی بود، یکیاش دولتآباد، یکیاش...
یک جمله از آقای اکبری: «موهای خانمها بلند باشد خیلی بهتر است، مثل موهای خانمم.»
«بچههای سمت ما همهشان دنبال دخترهای مناسب و سنگیناند»
آقاامیر بچة حوالی شرق تهران است. شناسنامهاش نشان میدهد که 23 سال دارد، اما گردن افراشته و قاطعیت گفتار و استعدادش در طبقهبندی مسائل او را پختهتر از سنش مینمایاند. در یک قنادی در حوالی خیابان پیروزی، صندوقدار است و، در کنار کارهای متفاوتی که انجام میدهد، تا ماهی 250 هزار تومان درآمد دارد. امیر ریزنقش و تروفرز، در یک روز برفی، با ریش و سبیل و موی بلند ـ طرحی از هیپیهای دهة هشتاد ـ بهگفتوگو نشست.
«من دنبال دختری میگردم که ـ عرضم به خدمتتان ـ خودش بداند که مهمترین چیزی که دارد متانتش است... دخترهای محل ما، که دیگر ماشاءالله از همهجا آرابیراترند، مثل یک زن آرایش میکنند و تریپ امروزی میزنند، دیگر چادری و از اینجور مدلها خیلی کم شده. زنها و دخترها از ظاهرشان پیداست که سه دستهاند: مجرد و متأهل و مطلّقه. خوب ما اول به ظاهر طرف نگاه میکنیم تا ببینیم مجرد است یا متأهل، ولی حالا به هر دختری بگویی: "ببخشید، چون زیر ابرو برداشتهاید، فکر کردم متأهلید." جواب میدهد: "خوب اگر این کارها را نکنیم، میگویند طرف اُمُل و دهاتی است..." میرسیم به زنهای متأهل و خانهدار. اینها ظاهرشان سنگین است و محجبه هستند. اکثراً برخوردشان طوری است که اگر بهعنوان کاسب بگویی سلام، نمیگویند سلامعلیکم، میگویند سلام. همین. مطلّقهها هم اکثراً ـ نمیدانم به اینهایی که ابروهایشان را میتراشند و مداد و اینها میکشند چه میگویید ـ تریپشان اینجوری است، تریپهای جلف که جلبتوجه میکنند. خود این خانمهای مطلّقه دو دستهاند. یا برایشان پول مهم است و بیشترشان میروند طرف مردهای زندار، یا اینکه قبلا ً شکست خوردند و احتیاج به تکیهگاه دارند و فابریک میشوند. من خودم چندتا از آنها را میشناسم، شوهرهایشان عملی بودند، نتوانستند با طرف بسازند یا اینکه میگویند: "از اول هم از یارو خوشمان نمیآمد، ما را بهزور داده بودند. "من عاطفیام و فکر کنم از علتهای شکستخوردنم هم یکیاش همین عاطفیبودنم باشد. اگر کسی از گذشتهاش تعریف کند، یکجورهایی دلم برایش میسوزد و کمکش میکنم.» از امیر میخواهم که دربارة کمک کردن بیشتر توضیح دهد. میگوید: «از لحاظ مالی تا جایی که از دستم بربیاید، و از نظر عاطفی هم با برخورد مناسب. من با زنها و دخترها زیاد سروکار داشتم و میدانم باید چطور برخورد کنم، از چه کلمات و واژههایی استفاده کنم تا خودم را توی دلشان جا کنم.»
از امیر میپرسم که درحالحاضر چهجور دختری در زندگیاش هست، پاسخ میدهد: «داداشم چند وقت توی بیمارستان بستری بود. من دیدم این خانم که از من ده سالی هم بزرگترند دارند از ته سالن نگاه میکنند. من سرم را انداختم پایین، دیدم نه، یکجورهایی دارند نگاه میکنند. خوب معلوم بود که دختر نیستند و من با شناخت و عقیدهای که دارم با زن شوهردار سلامعلیک هم نمیکنم چه برسد به دوستی. رفتم جلو و اولین سؤالی که کردم این بود: "مجردید یا متأهل" متارکه کرده بودند و یک بچه داشتند.
و حالا شما به این خانم کمک مالی هم میکنید؟○ نخیر، چون احتیاجی ندارند.
امیر در توضیح مشخصات «این خانم» میگوید: «چادری است، آرایشگر است، سنگین است، با خانوادهاش زندگی میکند، به من هم گفته که از سمت دوستهای داداشش خواستگار زیاد داشته، هم برای عقد دائم و هم برای صیغه شدن. ولی چون در زندگی قبلیاش عشق و علاقه نبوده، دنبال این چیزهای مادی نیست.»
بهنظر امیر، «قوة جنسی از آن قوههاییِ است که واقعاً روی آدم تسلط دارد، ولی بعداً که فکر کنی میبینی ارزش یکسری کارها را ندارد. من به قول بچهها مغرورم و سرم را بالا میگیرم. شاید آدم راهبهراه بتواند مخ بزند، اما من دلم میخواهد یک زید فابریک کنارم داشته باشم و اصلا ً آویزان کسی نشوم. بالاخره نیاز جنسی یک واقعیت است، اما به قول قدیمیها سری که توی کلاه بشکند بهتر از این است که بخواهد بیرون کلاه بشکند و همه خبردار شوند. شاید پررویی بهحساب بیاید، ولی من که با این خانم آشنا شدم، از مادرم پرسیدم: مامان، صیغه کردن یک خانم مطلّقه ممکن است چه دردسرهایی پیش بیاورد؟... مامانم گفت: اگر طرف راضی باشد، هیچی... من با این خانم صیغه کردم.»
امیر میگوید: «زنها واقعاً فهمیدهترند و میتوانند آدم را درک کنند، اما خوب از جنبههای دیگر مسلماً اگر بیست سالش بود بهتر میشد.»
امیر در توصیف تجربة عاشقانهاش میگوید: «کسی که عاشق باشد با نگاه بد به طرف نگاه نمیکند. اصلا ً در موردش چنین فکرهایی نمیکند و همهچیز را میگذارد برای بعد از ازدواج. پارسال اینموقع من عاشق بودم، ولی شاید گفتنش به کارتان نیاید.»
از امیر میپرسم: «اگر دختر متین مورد نظر شما چاق و قدکوتاه باشد، ممکن است سر صحبت را با او باز کنید؟»
میگوید: «یک موقع دختری هست با همین مشخصاتی که شما میگویید ولی خیلی بانمک است، حالا اگر سنگین و موقر باشد، خیلی بیشتر هم جلبتوجه میکند...»
از امیر میپرسم چرا یک دختر همسن خودش یا کوچکتر را انتخاب نمیکند؟ میگوید: «من سروکلههایم را زدم. دوستشان داشتم، بهم نارو زدند. یکجور دیگر با آنها تا کردم باز هم نارو زدند. یک زن بیوه دقیقاً میداند من چی میخواهم.»
امیر توضیح میدهد که بچههای سمت آنها همهشان دنبال دخترهای مناسب و سنگیناند...
و نکتة مهمی که امیر، در پایان گفتوگو، به آن اشاره میکند اینکه: «بچههای شمال شهر چون از فضل پدر بهشان رسیده و سختی نکشیدهاند، نمیتوانند طرف را درک کنند. کسی که خرپول است دنبال این است که سروتیپی برای خودش درست کند و با ماشین مدلبالا جلبتوجه کند، دخترهای آنجا هم دنبال همین چیزها هستند، نگاه میکنی میبینی طرف سیستم انداخته به ماشینش خدا تومن...»
یک جمله از امیر: «زیدی که بتواند فابریکت باشد و از هر نظر بهدردبخور باشد، واقعاً پیدا نمیشود.»
«میخواهم با کسی بمانم که شعور بیشتری داشته باشد»
هوندا آکوردِ میثم 25 ساله، که در قزوین مهندسی عمران میخواند، تیرهرنگ است. میثم به ماشینش رینگ و لاستیک انداخته و منبع اگزوزش را تعویض کرده. اینها را که میفهمم، در کنجکاوی موذیانهای، برای بازدید از سیستم صوتی ماشینش ترغیب میشوم. در سایة سیستم سابووفر و بومباکس و آمپلیفایر، ناگهان صدایی صاعقهوار و شوکآور بر فضای داخل ماشین فرود میآید و آقای خوانندهای یافتههایش را در باب عشق چنین ارائه میدهد:
«عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه/ تمام زندگی پر از دروغه/ هیچکسی هیچکسی را دوست نداره/ دوست دارم، عاشقتم شعاره...»
میثم توضیح میدهد که نام این تِرَک عشق اینترنتی است، او خیلی زود بهسراغ اصل قضیه میرود و قد بلند دخترها را مهمترین عامل جذابیت میداند. خودش با قد 190 سانتیمتر و بعد از سالها شنا و فوتبال و بدنسازی، در ابتدای گفتوگو، بر تردیدش فائق میآید و میگوید:
«حالا شاید گفتنش درست نباشد، اما یک روز که با بچهها رفته بودیم خرید لباس، یک تولیدکنندة پوشاک از من خواست مدل بشوم. بچهها هستند، بچهها شاهدند...»
او در منطقة پاسداران تهران ساکن است. با اعضای خانوادهاش از سه اتومبیل استفاده میکنند: «بابا یک ماشین امریکایی دارد، من و خواهر و برادرم هم هر وقت هر ماشینی توی پارکینگ باشد، برمیداریم.» میثم در پیدا کردن دختر مورد نظرش به این نکات توجه میکند: «بهتر است طرف ماشین داشته باشد که گاهی اگر، به احتمال یک درصد هم، من ماشین نداشتم، بتوانیم برویم بیرون... خانهشان نزدیک باشد که بتوانیم توی این شهر شلوغ راحت همدیگر را ببینیم و بعد هم اینکه برادر و پدر شاخ نداشته باشد...»
در گفتوگوی یکساعته با میثم، ناخودآگاه بیشتر بحثها به قد بلند ختم میشود: «آنهایی که قدشان بلند است لباس به تنشان خیلی خوب جواب میدهد. دختری که من سه چهار سال دوستش داشتم، 178 قدش بود و همیشه سر مانتو کوتاه پوشیدنش دعوایمان میشد.»
میثم، با وجود سن کمش، با لحنی نوستالژیک از گذشته حرف میزند: «من از ششسالگی که مهد میرفتم، حواسم به دخترها بود. بعد هم وقتی در منطقهای زندگی کنی که شرایط اقتصادی خوب باشد، در سن کم، از امکانات خوبی استفاده میکنی. من چون از بچگی قدم بلند بود و هیکل درشتی داشتم، در دورة راهنمایی با مردهای بزرگی بیرون میرفتم که وضعشان خوب بود، یا مثلا ً یارو شانزدهسالش بود و در سال 75، که پراید ماشین باکلاسی بود، پراید و پژو داشت.
اما بگذارید بهتان بگویم که بعد از اینهمه شیطنت فهمیدم باید کسی را انتخاب کنم که شعور بیشتری داشته باشد. کلا ً توی زندگیام فقط سه تا دختر را میشناختم که از خودم کوچکتر بودند و حالا به این نتیجه رسیدم که خانمهای متارکهکرده خیلی بهتر از دخترها هستند. دخترها زود عاشق میشوند، زود هم یادشان میرود.»
یک جمله از میثم: «واسة رفتن هیچکس نباید غصه خورد.»
«من توی خیابان عاشق کسی نمیشوم...»
رضا آ.، 26 ساله، در دانشگاه تهران عمران خوانده و از دانشگاه علم و صنعت فوقلیسانس با گرایش سازه گرفته است. رضا در حوالی مینیسیتی زندگی میکند، قصد ازدواج دارد و میتواند در ماه تا 400 هزار تومان درآمد داشته باشد.
رضا میگوید که در زندگیاش هرگز دوستی یا ارتباطی هرچند کوتاه با جنس مخالف نداشته. به ظاهرش نگاه میکنم و فقط آراستگی ظاهری و رفتاری اجتماعی و ادب میبینم. در مقابل چندوچون و تعجبم میگوید: «من هرگز دروغ نمیگویم، یعنی تحت تأثیر شرایط، واقعیتها را تحریف نمیکنم. مطمئن باشید با شما صادقانه حرف میزنم.»
در این صورت، فکر نمیکنید رویة زندگیتان شبیه بیشتر همسن و سالهایتان نیست؟
○ ممکن است اینطور باشد، اما برای این موضوع دلیل دارم. از موقعی که یادم میآید همیشه درس خواندهام. البته مواردی پیش آمد که خودم متوقفش کردم. البته بهنظر خودم هم آدم یک بُعدی جالب نمیآید، اما عواقب کار را در مورد دوستانم دیدم که دنبال این مسائل رفتهاند. این آشناییها معمولاً تصادفی پیش میآید، از قبل شناختی وجود ندارد و بعداً وقتی با برنامههای مهم زندگیشان تداخل پیدا کرده، بحرانهای خیلی بدی را برایشان بهوجود آورده، بحرانهایی در حد اخراج شدن از دانشگاه...
یعنی شما فکر میکنید با ارتباط برقرار کردن با جنس مخالف همة زندگی تعطیل میشود؟
○ نه لزوماً، ولی برای پیدا کردن فرد مناسب و ارتباط مثبت باید وقت گذاشت و من هرگز چنین وقتی نداشتم. حتی تابستان درس میخواندم و واحد برمیداشتم. اگر روی درس متمرکز نبودم، شاید باز هم میتوانستم فوقلیسانس بگیرم، ولی نه در گرایشی که میخواستم.
بعضیها معتقدند مردی در آستانة ازدواج، که تجربة شناخت جنس مخالف را ندارد، از تجربة مهمی در زندگی بیبهره بوده؟
○ از یک جهت فرمایشتان را قبول دارم و از جهتی دیگر نه. چون برای کسی که قصد ازدواج دارد تجربة دوستدختر الزاماً سابقة مفیدی نیست. فقط کسانی میتوانند در ازدواج از تجربههای مفید استفاده کنند که قبلا ً ازدواج کرده باشند.
آیا هرگز کمبود چنین ارتباطی را در خودتان احساس نکردید؟
○ بهخاطر هدفی که داشتم چشمپوشی کردم.
حالا از فواید این پرهیز بگویید...
○ ببینید، بههرحال من همسر دلخواهم را پیدا خواهم کرد، ولی ترجیح میدهم که هرگز این خانم را حتی در ذهنم با هیچ خانم دیگری مقایسه نکنم. شاید همسر آیندة من ضعفهایی داشته باشد، در این صورت، در لحظة برخورد با آن ضعف، ناخودآگاه مقایسهای پیش میآید که زندگی را سست میکند. من قبول میکنم که تجربة ارتباط با خانمها را ندارم، اما فکر نمیکنم چیز سختی باشد. حالا میتوانم این تجربه را با نامزدم داشته باشم.
از رضا که میخواهم ملاک انتخاب همسر مناسبش را توضیح بدهد، میگوید: «از بررسی خانواده شروع میکنم. خیلیها از عشق و عاشقی شروع میکنند و بعد دنبال ایناند که ملاکهایشان را در طرف مقابل پیدا کنند. در نهایت هم ممکن است از بخشی از ملاکهایشان صرفنظر کنند، اما من از آنطرف شروع میکنم و در انطباق ملاکهایم هم مصممم. دلم میخواهد دانشگاهرفته و اجتماعی باشد و مثل خودم ابداً با کسی دوست نبوده باشد.
یک نفر ممکن است یک بار شماره گرفته باشد اما در عمل دوست نشده باشد، او میتواند همسر شما باشد؟
○ نخیر، چون بهنظر من این پروسه اگر شروع شود، تمامی ندارد. پذیرش شمارهدادن و شمارهگرفتن، چه در زن و چه در مرد، یعنی پایة ارتباط را گذاشتن، و کسی که آمادة ورود به چنین فضایی باشد بالاخره واردش میشود.
از رضا میپرسم هرگز با زنی برخورد کرده که تا مدتی به فکر زیباییاش باشد. میگوید: «بارها. ولی فقط برای چند ساعت و بعد بهراحتی میتوانم فراموش کنم.» رضا تأکید میکند که دنبال دختر خوشگل نیست و حاضر نیست زن آیندهاش توی چشم باشد. و ادامه میدهد: «البته دلم نمیخواهد بهم بگویند: رضا این چیه تو رفتی گرفتی؟ کافی است چند دقیقه در میدان ونک قدم بزنید. دخترهایی را میبینید که بهقدری زیبایند که در کوچه و خیابان، چه شوهر و نامزد کنارشان باشد و چه نه، ناخودآگاه همه نگاهشان میکنند. من حاضر نیستم در چنین موقعیتی باشم.»
از رضا که میپرسم مبانی شرعی و اعتقادی چقدر تاکنون در نحوة رفتارش تأثیرگذار بوده، پاسخ میدهد: «فکر نمیکنم بهخاطر ترس از گناه بوده... از اول اعتقادم به این بود که خانمم نباید این کار را کرده باشد و اگر خودم چنین کاری را کرده باشم، ظلمی است در حق او... بهنظر من ابراز بعضی رفتارها و گفتارهای محبتآمیز فقط مختص همسر است.»
یک جمله از رضا: «نظرم در مورد مردهای زنداری که دوستدختر دارند افتضاح است.»
«زیبایی عمیق ذرهذره کشف میشود»
آقای ج.، نقاش و عاشق ادبیات و سینما، برخلاف قرار و مدار اولیه، تن به مصاحبه نمیدهد و میگوید که از پرسش و پاسخ خوشش نمیآید. در عوض، با این اعتراف که کتبیاش بهتر از شفاهیاش است، چند روز بعد این نوشته را برایم میفرستد:
«اول بگویم که بههرحال جوانی بهخودیخود یک امتیاز است. مثلاً یک دختر معمولی 25 ساله به یک ملکة زیبایی 50 ساله ارجحیت دارد. اما درعینحال تصور میکنم حس زیباییشناسی آدم ارتباط مستقیمی با سنوسال دارد، لااقل در مورد من اینطور بوده. من از کودکی خوانندة نشریات بودم و در آن سالها از بزرگسالها میشنیدم که زیبایی بعضی از ستارههای مشهور را تحسین میکردند، ولی من در سالهای نوجوانی کسان دیگری را زیبا میدانستم. حالا که سی چهل سال از آن سالها میگذرد، وقتی همان مجلهها را ورق میزنم و فیلمهایشان را تماشا میکنم، میفهمم که آن تحسینها اغراقآمیز نبوده. عکسها و فیلمها همان عکسها و فیلمها هستند، اما حالا انگار چشمهای من رگ و پی و اتصالاتش به مغز و قلب و کل این دستگاهِ زیبابینِ زیباییشناس کاملتر و آبدیدهتر و باتجربهتر و گوهربینتر شده است.
زاویة دیگر: زمانی زنان و دختران ریزنقش را دوست داشتم، اما حالا فارغ از اینکه چنین فردی چه سنوسالی دارد، آنها را در حد دخترکانی میبینم که میتوانند جای فرزندانم باشند. در نوجوانی، آرزو داشتم که زن هندی بگیرم، شرم شرقی و مهربانی و موهای زیبایشان برایم ایدهآل بود، اما حالا این نوع زیبایی زیاد برایم هیجانانگیز نیست.
غایت نقاشی تصویر کردن زیبایی است، اما باید از سطح زیبایی گذشت. وقتی مردها از پوست لطیف و اندام رعنا میگویند، درواقع از خودشان و از درخواست و تمایلشان پرده برمیدارند، اما این سطحیترین و بیرونیترین نوع درخواست ما مردهاست. هرچند سطحیترین نوع درخواست هم به واقعیتی انکارنشدنی میماند، اما بسیاری از ما مردها توان آن را داریم که، از سطح زیباییهای صوری، به زیباییهایی پیچیدهتر و نابتر و گواراتر برسیم. ناگفته پیداست که عدهای نیز هرگز مجال آن را نمییابند تا از آن سطح ابتدایی بگذرند و سطوح عمیقتری را تجربه کنند. زیبایی عمیق ذرهذره کشف میشود و به همین دلیل است که ما مردها میتوانیم با زنی که، بهدلیل سرطان، سینهاش را بریدهاند یا مرضی او را بر صندلی چرخدار دوخته زندگی عاشقانهای داشته باشیم.»
*
دارم با چشمهای بزرگسالی به خودم نگاه میکنم. میبینم که از نظریههای مطرحشده در باب سرمایهداری، مصرفگرایی و شیءزدگی انسان بیخبر نیستم. ایدههای مربوط به ازخودبیگانگی را میشناسم و باز دلم بزرگترین تلویزیون ممکن را میخواهد؛ تلویزیون پلاسمایی که زاویة دید ندارد و کیفیت صدایش کولاک میکند. کودک درون گوشش را بر حرف حساب بسته، مسخشدگی انسان از طریق تبلیغات را که نشانش میدهم تجاهل میکند، پای بر زمین میکوبد و بزرگترین تلویزیون ممکن را میخواهد. کودک درون کارش را بلد است! تلویزیون که میآید، رفتوآمد یکخطدرمیان عسل، دخترعموی بیستوچندسالهام که مهندسی کامپیوتر میخواند، به خانة ما مستمر میشود.
سیمینخانم، خانم عموجان، تصویر پیریِ عسل است. عسل، ریزنقش و شاداب، با چشمهای بچهگربهای، از در خانه واردشده و نشده، همراه قهقهههای پرسروصدایش، کیف و کاپشن را به گوشهای میاندازد و از میان پانصد کانال موجود به دنبال شادترینها میگردد. اما دو سه هفتهای که میگذرد دیگر از وجد شادمانهاش در مقابل تلویزیون خبری نیست. مغموم و منفعل، در اطرافیان نگرانی و پرسش بهوجود میآورد و با دو چشم سرد، مثل دو چشم ثابت کور، به صفحة تلویزیون خیره میماند. عسل این روزها مثل بیپناهی در خود فرورفته و حرفهای گاهوبیگاهش تلخ و گزنده است. از اینکه قد بلند پدر را به ارث نبرده، شکایت میکند، به ژنهایی که ریزهمیزگی مادر را به او منتقل کردهاند لعنت میفرستد و از چشمهایش هیچ نمیگوید. چند روز بعد میفهمیم که برای حجیم کردن عضلههایش در باشگاه بدنسازی ثبتنام کرده.
در این احوالات پیداست که برای عقدهگشایی به تلنگری احتیاج دارد. طول میکشد تا بهانه به دستش بدهیم تا بغضی بزرگ بترکد، زار بزند و بگوید: «نامزدم به من گفت: دستوپایت آدم را یاد بچهها میاندازد. میگوید زن 45 کیلویی زنانگی ندارد.»
طول کشید تا ضرباهنگ هقهقهایش کند و فاصلهدار شد. خالی و سبک و آرام که شد به خود آمدیم و دیدیم که هر دو در سکوت به تلویزیون خیره ماندهایم. زنی سیاه، با بدنی مثل اسب عربی سالم و محکم و قوی، رقصی وقیحانه را به نمایش گذاشته بود. آیا این رقصْ برونافکنی و عقدهگشایی تاریخی یک نژاد نادیدهگرفتهشده نبود؟
زن در تصویر مجازیاش انگار قادر بود از تحسین نگاه همة تماشاگران نیرو بگیرد و جاذبة همة زنان عالم را به چالش بخواند. این یکی بردهای مدرن بود یا حاکم قَدَر و ارباب قلبها؟
زن حریف میطلبید و عسل ناخنهایش را کف دستش فشار میداد و در عمدی مازوخیستی حاضر به عوض کردن کانال نبود. همینجا، در نوازشکردنش بود که دانستم موهایش مثل نوزادها لیز و نرم و سبک است.
چشمم به مجلة روی میز افتاد. عکس لورن باکال، عکس پیریهای لورن باکال، را دیدم و یاد دوستدختر رعنا و بلندقامت چهل سال پیش تیمسار افتادم. لورن باکال گنده و زشت شده و اضافهوزنش، از آن قد بلند شمعگون، موجود عظیمالجثهای ساخته است. با خودم فکر کردم چه خوب که تیمسار امروزه روز از دوستدخترهای سابقش هیچ تصویر و تصوری ندارد.
مثل یک غرغر زیر لب گفتم:
«بفرما! آفتاب آمد دلیل آفتاب! نباید محتاج نگاههای تحسینآمیز مردم شد... عشاق سینهچاک جوانیهای این خانم کجا هستند؟»
اشتباه کردم. در برآورد وقت نصیحت کردن خطا کردم. در مردمک چشمهایش چیز وحشیانهای درخشید و، مثل بچهببر، آمادة پنجول کشیدن شد.
«من نمیدانم شما چه تعریفی از زندگی دارید ولی من میگویم زندگی یعنی لحظة حال...!»
و این را جوری میگوید که یعنی دیگر چفت گوشهایش را انداخته...
بلند میشوم و میروم. کجا؟ در دورترین نقطه از یک تلویزیون شصتوچند اینچی در یک آپارتمان صدوچند متری... ناگهان یورشوار میآید و دستم را میگیرد و هایوهویکنان مرا پای تلویزیون میکشاند. با ریموت صدایش را بلند میکند و میگوید: «بگو ببینم، نظرت راجع به این دختره چیه؟» دخترک گروه «eyed PeaceـBlack»، در کنار سه مرد سیاهپوست دارد خودش را تکان میدهد... در کلیتش، بیش از هرچیز، چهرهاش را میبینم که از آن موجی از درندهخویی و خشونت بیرون میزند.
میگویم: «نمیدانم، بهنظرم لطافت ندارد، یکجورهایی مهاجم است... با معیارهای من جور نیست...»
از گفتهام جان میگیرد و با همدردی عمیق میگوید: «ولی همة مردها عاشقشاند...»
به نا
نظر شما