24 دي 1399
«رباب» شب یلدایی خواب دیده بود، دشت تا آن سر کوهی که در نگاهش مبهم سوسو میزد، خونین است. بعد که نزدیکتر شد، دید رنگ خون از سرخی گوجهفرنگی است. بوتهها مثل علفهای هرز آخرالزمانی، دشت را در کام خود بلعیده بودند؛ یک برگ سیاه داشتند و صدها گوجه درشت و سنگین مالیخولیایی.جادهِ باریکِ خاکی که رباب را به آبادی میرساند، بسته شده بود.