شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۱

امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اینجا نشسته انگار سنگ شده چسبیده زمین مثل مجسمه همین طوری زل زده داره روبه‌رو رو نگا میكنه میگم اصغرآقا آخه چی شده؟ میگم اصغر تورو خدا چیزی بگو بذار این كتو بندازم رو دوشت هوا سرده، می‌ترسم این شبه عیدی سرما بخوری سینه پهلو كنی، آخه دو هفتس اینجا نشستی، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نیس، می‌پرسم بچه‌ها كجا رفتن از هیچ كس خبری نیس آخه چی شده. اصغر هر از گاهی فقط میگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نكرد، رفت گفت بابا من برم سندو بیارم، هوا پسه نكنه آتیش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناكه، نرو، حرف گوش نكرد، رفت و یه دقه نگذشته بودكه قیامت شد.

پ: مثل پلاسكو، پایان، پریشان

سلامت نیوز:امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اینجا نشسته انگار سنگ شده چسبیده زمین مثل مجسمه همین طوری زل زده داره روبه‌رو رو نگا میكنه میگم اصغرآقا آخه چی شده؟ میگم اصغر تورو خدا چیزی بگو بذار این كتو بندازم رو دوشت هوا سرده، می‌ترسم این شبه عیدی سرما بخوری سینه پهلو كنی، آخه دو هفتس اینجا نشستی، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نیس، می‌پرسم بچه‌ها كجا رفتن از هیچ كس خبری نیس آخه چی شده. اصغر هر از گاهی فقط میگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نكرد، رفت گفت بابا من برم سندو بیارم، هوا پسه نكنه آتیش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناكه، نرو، حرف گوش نكرد، رفت و یه دقه نگذشته بودكه قیامت شد.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت: الان یك ساعته اینجا واسادم وهیچ خبری از وانت نیست این‌همه میان و میرن ولی هیچ كدوم نگه نمی‌دارن چی شده آخه، مگه خبریه؟ فقط یه وانت نگه داشت تا گفتم این‌بارو چند می‌بری؟ عقب‌عقب اومد گفت كدوم بارو می‌گی آقا؟ این جا كه چیزی نیست انگار من نخستین بارمه كه اومدم خرید، هر دفه سر خیابون نرسیده هف هش تا وانت پشت‌سر هم ردیف می‌شدند الان تا مقصد و میگم پا میزارن روگاز ده برو. چی شده مگه. یكی دیگه واستاد آقا صد منو ببر پ... ... نمیشه اقا راه بستس، برای چی؟ خودم همین یه ساعت پیش از اون جا اومدم.
امروز شد چل و دو سالو چار ماهو نه روز، اره چه زود روزا و ماها میان و میرن، ١٠ سالم بود اومدم تو این كار. اول پادو بودم جارو میزدم چایی می‌آوردم بعد یواش‌یواش یعنی چن سال بعد اوسام گفت بیا قیچی بگیر دستت اول پارچه‌های پرت رو ریز می‌كردم می‌ریختم تو گونی و با آسانسور می‌بردم پایین ساختمون بعد دوباره سوار می‌شدم تا می‌رفتم تو آسانسور، آقا رسول میگف اكبر میره طبقه ١١. هركی سوار می‌شد شمارشو می‌گف. منو همه می‌شناختن آقا رسول خیلی با من شوخی می‌كرد میگف این اكبری رو می‌بینید، پیاده از پله‌ها بره زودتر از ما می‌رسه به من میگف اكبر قرقی.
چرا امروز دلم این همه شور میزنه خیابون داره شلوغ میشه چه قد این جا واسم، هر دفه تا می‌گفتم پ... وانتا می‌زدن رو ترمز پنجا شص می‌دادم صاف جلو ساختمون پیاده می‌شدم. یكی دیگه واستاد داداش صد منو ببر پ... اینم بارمه، دوروبر منو نگا كرد میگه كدوم بار آقا پیاده برو اونجا بستس.
بعد از من حسین اومد بعد از چند ماه اصغر سال بعدش منوچ چند ماه بعد حبیب، شدیم شش نفر كه آقا جعفری یه روزی مارو جمع كرد، گفت: بچه‌ها، شما خیلی وقته اینجا كار می‌كنین همه‌تون هم عیال‌وار شدید می‌خوام سه دونگ اینجارو بدم بهتون شما هم بعد از این همه سال صاحب كار خودتون بشید. من عمر خودمو كردم با همین سه دونگی كه برام بمونه اموراتم می‌گذره یه ذره خودتونو جمع و جور كنین پولش جور می‌شه، شما زن و بچه‌دار شدید. اون موقع كه اون حرفو زد ٣٠ سال و دو هفته بود ما اونجا كار می‌كردیم اول باورمون نمی‌شد، ولی آقا جعفری سر حرفش واستاد و هر كی با یه جور وصل و پینه و قرض و قوله سهم‌‌شو جور كرد كه همه شدیم صاب ملك، كار منم شد همین، چون كه بچه‌ها منو قبول داشتن می‌گفتن خریدات خیلی خوبه تازه هر سال كه می‌گذشت اعتبار من تو بازار بالاتر می‌رفت دیگه كلی پارچه فروش می‌شناختم حرفمو جای چك هم قبول داشتن میگفتن خوش حسابی می‌گفتم خب آقا جعفری از اول به ما گفته آدم خوش حساب شریك مال مردمه.
امروز هفته دومه كه بچه‌ها رو ندیدم امروز پنج‌شنبس اومدم خریدكنم، نمی‌دونم چرا اینجا هر كس منو می‌بینه یه جوری غمگین نگام می‌كنه مگه چی شده؟ تو حجره بغلی حاج عباس مات شده بود وقتی سفارش می‌دادم پسرش یوهویی صورتشو گرفت و دویید بیرون. حاج عباس گفت بشین برات چایی بیارم. گفت سفارشات مثل سابقه، كمترش كن، گفتم حاجی چی شده مگه؟ چرا باید سفارشم كم بشه؟ شب عید داره میاد باید یه مقدار كارارو بیشتر كنیم از شهرستان مشتری بیشر میاد، نزدیكای عید كارا رونق می‌گیره. حاج عباس چیزی نمی‌گه، اما انگاری یه بغضی تو گلوشه، به زور خودشو نگه داشته. میرم اون یكی حجره، حاج ملك تا منو می‌بینه اشكش در میاد، میگه كاش اون اتفاق نمی‌افتاد اینجا ما همه ناراحتیم. من كه نمی‌دونم حاجی از چی حرف می‌زنه چرا باید همه ناراحت باشن.
 امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اینجا نشسته انگار سنگ شده چسبیده زمین مثل مجسمه همین طوری زل زده داره روبه‌رو رو نگا میكنه میگم اصغرآقا آخه چی شده؟ میگم اصغر تورو خدا چیزی بگو بذار این كتو بندازم رو دوشت هوا سرده، می‌ترسم این شبه عیدی سرما بخوری سینه پهلو كنی، آخه دو هفتس اینجا نشستی، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نیس، می‌پرسم بچه‌ها كجا رفتن از هیچ كس خبری نیس آخه چی شده.
 اصغر هر از گاهی فقط میگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نكرد، رفت گفت بابا من برم سندو بیارم، هوا پسه نكنه آتیش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناكه، نرو، حرف گوش نكرد، رفت و یه دقه نگذشته بودكه قیامت شد زمین و زمان تو هم شد كل ساختمون اومد پایین همه چی تو هم مچاله شد، فقط آتیش بود و خاك و آوار، هرم گرما، جهنم اومده بود همه‌چیزو سوزوند. آخه چرا حرفمو گوش نكرد. من كه گفتم نره یعنی باید جلوشو می‌گرفتم؟ آره شاید تقصیر منه آره باید جلوشو می‌گرفتم.
اصغر آخه از چی داری حرف می‌زنی منكه اون ساعت اینجا نبودم من رفته بودم دنبال پارچه. می‌دونم پنجشنبه‌ها با پسرت می‌اومدی میدونم همین یه پسرو داشتی، اصغر بلن شو ببرمت خونت آخه تا كی می‌خوای اینجا بشینی. بلن شو لامسب آخه دوهفتس هیچی نخوردی، همین طوری داری با خودت حرف می‌زنی، بلن شو اصغر بلن شو.
هفته سومه آقا ملك دستشو انداخت دور گردنم زار زار گریه كرد، گفت: ما همه اینحا ناراحتیم گفت: بهتره من برم بعد از عید بیام. من كه نمی‌فهمم آخه واسه چی باید شب عیدو از دست بدیم؟ ما هر سال این دو ماه آخر سالو به اندازه تمام سال كار می‌كردیم. چل و دو ساله كه كارمونه.
دیگه خسه شدم بس كه اینجا واسادم به هر وانت كه می‌گم بار منو ببره میگه كدوم بار آقا؟ نزدیكه پیاده برو.
 از كف بازار تا اینجا كوبیدم پیاده اومدم. اینجا كجاس؟ اصغر همون طور مثل مجسمه نشسته، سنگ شده. به من می‌گه تو كی هستی؟ بابا من چل و دوسال با تو كار كردم منو نمی‌شناسی؟ اما اصغر داره باز با خودش حرف می‌زنه می‌گه گفتم نرو پسرم، گوش نكرد رفت، رفت، رفت... ...
اینجا این روبه‌رو كه من نشستم یه دیوار سیمانی كشیدن جلو پیاده رو و اون طرف دیگه هیچی پیدا نیست رو بلندی دیوار یه حفره دهن باز كرده، یه سیاچاله ظاهر شده چقدر بزرگه تهش اصن معلوم نیست مثل دهن یه اژدهاس هی تاریك روشن می‌شه. درست كه دقت می‌كنم انگار چن تا از بچه‌ها هنوز تو اون تاریكی دارن كار می‌كنند پسر اصغر نزدیك گاب صندوق واستاده منوچ و حبیب انگار كه پشت چرخاشون نشسته دارن پارچه هارو چرخ می‌كنن، هی با هم شوخی می‌كنن.
پیاده‌رو مثل همیشه شلوغه، بعضی‌ها، یه مكثی می‌كنن بالای دیوارو نگاه می‌كنن و چیزی زیر لب می‌گن و رد میشن، اما بعضی هم اون طرف خیابون واستادن تكون نمی‌خورن مثل اصغر، انگار سنگ شدن چسبیدن زمین. این همه نگاه ناباوری هیچ‌وقت ندیده بودم. آخه من بعضی‌شونو می‌شناسم وقتی میرم جلوشون انگار مات شدن تو اون حفره دنبال چیزی می گردن شاید اونا هم دوستی آشنایی اونجا می‌بینن. یعنی اونا هم مثل اصغر آقان؟
راسی اینجا اولش چی بوده كی می‌دونه؟ انگار یه اتفاقی افتاده. اینجا و اونجا گله‌گله آدما دور هم جمع شدن اما فقط انگار یك حرف از دهنشون در میاد حالا چی كار كنیم؟ ولی هیچ كس جواب نداره... ...
وقت و ساعت از یادم رفته فقط می‌دونم هوا تاریك شده و باید برم اما كجا برم؟ كی برگردم؟ برگردم چی كار بكنم؟ چرا آقا ملك گفت برو بعد از عید بیا؟ یعنی بعد عید اوضاع عوض می‌شه؟ اون سال‌ها گم نمیشن؟ راسی چند سال و چند ماه و چند روز بود؟ دیروز تو یه جمع پنج شش‌نفره اون طرف خیابون صحبت‌هایی می‌شنیدم. اونا هم مثل اصغر سنگ شده بودند یكی می‌گفت تموم شد، به حفره بالای دیوار نگا می‌كرد و می‌گفت، سی سال كار و زحمتم از بین رفت. دیگری می‌گفت من سی و هشت سالم هیچ شد. راسی كار چن نفر هیچ شده؟ هزارتا سی سال، هفصد تا بیس سال، دویستا تا چل سال...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha