سلامت نیوز:قربانعلی 10 روز رفت جلوی معدن یورت ایستاد. 10 روز، هر روز 10 كیلومتر، هر روز 2 ساعت از روستای «وطن» پای پیاده رفت تا معدن یورت كه خبری از مرادعلی بشنود.
به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت: مرادعلی پسرش بود، راننده لكوموتیو حمل زغال به بیرون معدن. قربانعلی میدانست مرادعلی، وقت انفجار، تهِ معدن بود ولی نمیدانست جنازه مرادعلی، آخرین جنازهای است كه از معدن بیرون میآورند. نمیدانست جنازه مرادعلی را بدون دست و سر بیرون میآورند. نمیدانست موقع انفجار، سرِ مرادعلی تركیده. قربانعلی، فقط آن 10 روزی كه رفت جلوی معدن، نرفت مطب دكتر فرهادی. تا قبل از 13 اردیبهشت 1396، قربانعلی، 17 سال، هر روز 35 كیلومتر راه، تا آزاد شهر، تا مطب دكتر فرهادی آمد و برگشت كه احوالی از دكتر بپرسد. هر روز، غیر از آن 10 روز... .
« ساعت 11 ظهر بود. مطب بودم. مریض داشتم. گفتن معدن منفجر شد. كدوم معدن؟ زنگ زدم مهندس بازرسی. گریه میكرد و میگفت دكتر، بیچاره شدیم. فهمیدم دیگه. با همون لباس مطب، گاز ماشینو گرفتم و رفتم. از مطب من تا معدن 20 كیلومتر راهه. اصلا نفهمیدم چطوری رفتم. فقط یه گوشی (استتسكوپ) گردنم بود و رفتم دهنه تونل...»
فرشاد فرهادی، از 17 سال قبل كه آمد آزادشهر مطب زد، تنها پناه كارگرهای معدن زغال سنگ «زمستان یورت» بود. كارگرها میآمدند برای اشتغال در معدن، كارت سلامت بگیرند. كارگرها را میشناخت، خانوادهشان، بچههایشان. بچههای كارگران معدن یورت، پا به پای «دكتر فرهادی» سالهای عمر را رج زدند و بزرگ كه شدند، پدرها مثل فرهادی بازنشسته شدند و پسرها، شدند كارگر معدن یورت. حالا، پسرها آمده بودند كارت سلامت بگیرند. «پسرها»، همین 44 نفری بودند كه جانشان جا ماند در معدن یورت.
«همه جوون بودن. هیچ كدومشون 40 سال هم نداشتن. همه، زیر 10 سال سابقه كار داشتن. بعضیشون، یك هفته بود رفته بودن سرِ كار. یكی شون 9 اردیبهشت اومد از من كارت سلامت گرفت. 9 اردیبهشت رفت برای شروع كار، 13 اردیبهشت...»
وقتی از كارگرهای یورت میگوید، صدایش شیب پیدا میكند، از اوج به فرود. رنگ صدایش تیره میشود. تُن صدایش خش میگیرد و موج غم، فاصله 500 كیلومتری را ظرف چند ثانیه - چند ثانیهای كه طول میكشد چشم، نم بگیرد و اشكی پس دهد - پشت سر میگذارد از آزاد شهر تا تهران.
«23 نفر مونده بودن اونطرف ریزش تونل. مطمئن بودیم كه اونا مُردن. این بیرون، بقیه كارگرا میخواستن بِرن كمك. نمیتونستیم جلوشون رو بگیریم. داد میزدم میگفتم چرا نمیفهمی؟ اونا مُردن. اصلا حالیشون نبود. میگفت نه آقای دكتر، اون برادرمه، اون دامادمه، اون رفیقمه زیر آوار مونده، باید برم. فقط 4 تا مهندس ما اینطوری از بین رفتن. 4 تا مهندس. گریه میكردن، میرفتن، بدون ماسك میرفتن، 20 متر اول رو كه میرفتن، میافتادن، ردیفی میافتادن انگار كه گلوله خورده باشن، جنازه شون میاومد بیرون، انقدر غلظت گاز بالا بود. فقط بِهِت بگم، 21 نفری كه رفتن برای كمك، خودكشی كردن. برای اینا بیشتر دلمون سوخت....»
پزشك 51 ساله، خودش بیمار قلبی بود. آنژیو شده بود و استنت قلب داشت. وقتی خبر انفجار را شنید، وقتی از پلههای مطب میدوید به سمت ماشین و مسیر منتهی به معدن را در ذهنش مرور میكرد، همهچیز را از یاد برد جز همان گوشی گلابی شكل دایم آویخته به گردنش.
«اون لحظه فقط میخواستم كمكشون كنم. نزدیك 50 نفر كارگرای بیرون معدن، رفتن برای كمك. ما 29 نفرشون رو نجات دادیم. اونایی رو كه بیهوش شده بودن، احیا كردیم و فرستادیم بیمارستان. اونایی كه درمان سرپایی نیاز داشتن هم، میفرستادم پیش بچههای هلال احمر و شبكه بهداشت كه اونجا مستقر بودن. حواسم به ساعت و روشنی تاریكی هوا نبود. فقط میخواستم همه زنده بمونن. شب، وقتی سوار ماشین شدم برگردم خونه، اون موقع دیدم كه تمام لباسم زغالی و سیاه شده بود. خودم هم سیاه شده بودم. رسیدم خونه، قدرت حرف زدن نداشتم، اون موقع بود كه بغضم تركید. یكی از همكارانم كه مهندس معدن بازنشسته است، از شاهرود تلفن زد. نتونستم صحبت كنم، من گریه میكردم، اون گریه میكرد... دیگه الان نمیتونم برات تعریف كنم...»
آن روزهای اول بعد از انفجار، وقتی مدیركل بهداشت محیط كار وزارت بهداشت آمد معدن، فرهادی یك فهرست طولانی گذاشت جلوی خسرو صادقنیت. یك فهرست طولانی از بیماریهایی كه در طول 17 سال معاینه كارگران یورت شناسایی كرده بود.
« بیماری ریوی، اینا رو نابود میكنه و مرگشون رو جلو میاندازه. من توی این كارگرا، سیلیكوزیس تشخیص دادم (بیماری شغلی ریه بر اثر تنفس طولانی مدت غبارهای سیلیس – ذرات گرد و غبار و سنگ) پنوموكونیوزیس تیپ یك و دو و سه تشخیص دادم (فیبروز غیر قابل برگشت ریه بر اثر استنشاق طولانی مدت ذرات غبار و سنگ كه منجر به كاهش تدریجی ظرفیت تنفسی میشود) خیلی مریضای ما مُردن بنده خداها از این تنگی نفس. خیلی هاشون به دلیل كار با پیكور (چكش مكانیكی) یا كار سنگین با دست، مبتلا به سندروم تونل كارپال شدن (بیماری اعصاب محیطی در مچ دست كه بر اثر فشردگی عصب میانی ایجاد میشود) به دلیل صدای زیاد، اغلبشون دچار كاهش شنوایی بودن و وزوز گوش داشتن، به دلیل تاریكی تونل و كارگاههای استخراج و پیشروی، اغلبشون دچار كاهش بینایی بودن، بیماری عضلانی اسكلتی فراوون بود، ستون فقرات، كمر، گردن، پا، همه هم به دلیل ضربه حاد یا ضربات مزمن، صدمات آنی و شكستگی زیاد بود، خیلی هاشون فتق داشتن، خیلیهاشون، بیش از 70 درصدشون اعتیاد داشتن كه خیلی زودتر هم ضعیف و فرسودهشون میكرد، كارگر، نه سیگار میكشید نه مواد، بیوپسی ریه دادم، سل نهفته داشت، كل ریه داغون بود.»
بایگانی دكتر طب كار آزاد شهر، پر است از تصاویر كارگران یورت. غیر از تصویر ریه و مچ دست و شكم و قلبشان كه آنها را سپرده به كمد گوشه مطبش، ذهنش پر است از تصویر مردانی كه چند پله پایینتر از حد مرزی فقر نشسته بودند. این 17 سال، آن چند دقیقهای كه در مطب فرهادی مینشستند، انگار شناسنامه زندگیشان را برایش ورق میزدند.
«اینایی كه كشته شدن، همه از بچگی مریضای من بودن. همه كارگرا رو، خانواده شون رو میشناختم. اغلبشون سوءتغذیه داشتن. غذای درستی نمیخوردن چون وضعیت مالی پدراشون خوب نبود كه بتونن تغذیه خوب داشته باشن. فقط شكمشون رو سیر میكردن. من زیاد وارد جزییات زندگیشون نمیشدم اما میفهمیدم و میدونستم كه وضع مالیشون چقدر بده و حقوقشون رو دیر به دیر میگیرن. وقتی میدیدم توی هوای سرد جوراب نپوشیده، لباسش مندرسه، یك شلوار رو سه ساله داره میپوشه، یقه پیراهنش پاره است، خوب معلوم بود نداره دیگه. همه شون هم دو تا سه تا بچه داشتن با یك میلیون تومن حقوق. با یك تومن كه زندگی نمیچرخید. اینا واقعا زیر خط فقر بودن. به منشی مطب گفته بودم، از كارگرای معدن ویزیت نگیره.»
24 اردیبهشت، جسد بیسر و دستِ مرادعلی را در گورستان «وطن» دفن كردند. مرادعلی 37 سالش بود. قربانعلی آن روز تا غروب كنار قبر بچهاش ایستاد و دعا خواند و اوایل شب، برگشت خانه.
از مرگ مرادعلی یك ماه گذشته.
نظر شما