قصه ما قصه یک زن زمین‌خورده و راه گم کرده و انسان‌هایی است که به یاری این زن و امثال او می‌شتابند.

افسانه‌ای که از خاکستر بر می‌خیزد

سلامت نیوز:مگر نه این است که تاریک ترین لحظه آسمان درست پیش از فلق است؟ با این حال، آیا شده در تاریک ترین بخش زندگی ات، به روشن ترین اتفاقات ممکن اندیشیده باشی و بار دیگر بذر  امید به زندگی در جانت جوانه زده باشد!

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران نوشت: در گوشه گوشه این شهر بسیارند کسانی که تا  لبه پرتگاه نیستی رفته انداما به یکباره ورق برگشته وبه جای دره نابودی به آغوش گرم زندگی غلتیده اند هرچند همه این آدمها یک خوش بیاری و یک وجه مشترک داشته اند.:« مهر دیگری»؛  مهر ،  همان وجه مشترکی است که  ورق را برای همه آنها برگردانده. مهری که از سوی یک غریبه یا آشنا آنها را دربرگرفته و مسیری روشن را پیش روی شان قرار داده است. منکر نمی‌توان شد که تنها و تنها  در سایه مهربانی بوده  است که از نفس افتاده ها بار دیگر نفس تازه کرده اند و بر سیاهی ها چیره شده اند. از نفس افتاده‌هایی مثل «افسانه» و مردان و زنانی که مصادیق همین «مهر»اند.


قصه ما قصه یک زن زمین‌خورده و راه گم کرده و انسان‌هایی است که به یاری این زن و امثال او می‌شتابند.

خطوط صورتش از گذر روزگاران طولانی حکایت می‌کند! دست کم 45 ساله به نظر می‌رسد اما حقیقت چیز دیگری است. فقط چند روز مانده تا شمع بی‌جان تولد 35سالگی‌اش را فوت کند، طوفان زمانه آنچنان آرامش زندگی‌اش را به تاراج برده که تنها رد پای اندوه و رنج بر چهره‌اش حک شده است. هرچه تلخی و سیاهی بود به یکباره بر سر زندگی‌اش آوار شد. هنگامی که یک اهمال پزشکی دختر 5 ساله‌اش را برای همیشه ویلچر نشین کرد، با همسرش به تهران آمد تا در پایتخت دوای درد دخترش را پیدا کند؛ اما از کجا می‌دانست به جایی خواهد رسید که نه راه پس داشته باشد،
نه راه پیش!
«افسانه» در گوشه‌ای از واحد اورژانس بیمارستان حضرت رسول اکرم(ص) بستری شده و چند روزی از جراحی پای راستش می‌گذرد، پرستارها می‌گویند، تا به امروز کسی از اعضای خانواده یا اقوامش به عیادت او نیامده‌اند، بجز چند زن و مرد جوان- که البته هیچ خویشاوندی یا آشنایی ای با افسانه ندارند- و تنها انگار دغدغه‌ای مشترک است که آنها را مدام بالای تخت این زن می‌کشاند. واقعیت این است که داستان زندگی «افسانه»گره خورده به زندگی همین جوان‌ها... اما ماجرا از چه قرار است؟


 لنگ لنگان زندگی


اردیبهشت سال 1390 دختری به نام «رعنا» در یک خانواده مشهدی پا به این دنیا گذاشت. پدرش که «عطا» نام داشت به اعتیاد مبتلا بود و مادرش «افسانه» تمام تلاشش را می‌کرد تا این زندگی به کام هر سه شیرین بماند. برای خودشان برو و بیایی داشتند و با اینکه عطا اعتیاد داشت اما کاری بود و در خانه نمی‌ماند. علاوه بر اینکه کارگر روزمزد بود، در ساعت‌های پایانی روز، با ماشین مسافر کشی می‌کرد و زوار امام رضا(ع)را به این طرف و آن طرف شهر می‌برد و افسانه هم امور خانه را رتق و فتق می‌کرد. خانه‌داری و دست پخت خوبش زبانزد فامیل بود و با شندرغاز درآمد شوهر حسابی آبرو‌داری می‌کرد.


افسانه که برای لحظاتی خون زیر پوست صورت رنگ پریده‌اش با آن گونه‌های استخوانی دویده بود لحن پرهیجانش را به صدایی آرام و گرفته تغییرداد و بی‌رمق، آن روزها را این‌طور تعریف کرد: «رعنا» دچار سرما خوردگی شد، اولش فکر می‌کردیم عادی است و مثل همه بچه‌ها با خوردن دارو خوب می‌شود، اما این‌طور نبود، بیماری‌اش روز به روز شدیدتر و مصرف داروهایش بیشتر شد، تا اینکه داروی اشتباهی یکی از پزشکان باعث شد رعنا فلج شود. هیچ کدام از اعضای بدنش حرکت نداشت و همه مصیبت‌ها یکدفعه روی سرم خراب شد.

مادر، برادر و خواهرم به فاصله کوتاهی از دنیا رفتند، مصرف مواد شوهرم شدت گرفت و خانواده همسرم نیز ما را به حال خودمان رها کردند. باید هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم تا به زندگی‌مان سر و سامانی بدهم. خانه را فروختیم تا از پس مخارج سنگین درمان «رعنا» بر بیاییم، افتاده بودیم روی دور بد بیاری و زمان زیادی نگذشت که مجبور شدیم پرایدمان را هم بفروشیم. با اینکه در هتل‌های مشهد کار می‌کردم و پول درمی‌آوردم، اما اوضاع روز به روز بدتر و زندگی روز به روز سخت‌تر می‌شد.

دکترها می‌گفتند «رعنا» دچار فلج مغزی شده است، اما من که مادرش بودم می‌دانستم این‌طور نیست، وقتی بی‌تابی می‌کرد ترانه‌های کودکانه‌ای را که در تلفن همراهم ضبط کرده بودم برایش می‌گذاشتم و آرام می‌شد. نمی‌توانستم باور کنم دخترم دچار فلج مغزی شده باشد و سماجت می‌کردم تا پزشکان حرف هایم را باور کنند. خوشبختانه اصرارهایم جواب داد و تشخیص فلج اندامی برای رعنا تأیید شد. چند مرتبه‌ای هم به تهران آمدیم تا درمانش را جدی‌تر دنبال کنیم، اما دیگر برایمان پولی باقی نمانده بود و در این بین کسی که باید به تنهایی جور آن زندگی سخت را به دوش می‌کشید من بودم چون عطا دیگر از هم پاشیده بود؛ بی‌رویه مواد مصرف می‌کرد و دنیا را آب می‌برد و او را خواب!


در هپروت آرامش


تحمل بار سنگین زندگی برای شانه‌های بی‌رمق «افسانه» بیش از حد توان گرده‌هایش بود و بی‌شک یک روز زیر آن همه فشار کم می‌آورد. با اینکه تلاش کرد ریسمان به نخ رسیده زندگی‌اش پاره نشود و از خواهر همسرش که دربهزیستی شهر مشهد مشغول به کار بود خواست تا شرایطی را فراهم کند رعنا در بهزیستی تهران بستری شود و بدون پرداخت هزینه، تحت درمان پزشکان قرار گیرد، اما در جایی برید و آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. شاید ضعیف‌تر از آنی بود که می‌بایست!


«از همه خانواده دست کشیدم و با کمک یکی از زوار امام رضا(ع)که متوجه وضعیت خراب زندگی ما شده بود، به همراه عطا راهی تهران شدم. با اینکه ظاهر خوبی نداشت، اما همینکه در شهر غریب با همسرم همراه بودم خیالم راحت بود. بالاخره رعنا بستری شد و من و عطا هم با هزینه همان مرد خیرخواه در یک مسافرخانه ساکن شدیم، ولی سه روز که گذشت دیگر از آن مرد خبری نشد و ما هم که پول زیادی برای ادامه اقامت نداشتیم، مسافرخانه را ترک کردیم و در گوشه و کنار شهر شب را به صبح می‌رساندیم. در همین شب گردی‌ها مدارک پزشکی رعنا را گم کردیم. مسئولان بهزیستی هم حرف‌هایمان را قبول نمی‌کردند، اما این تازه شروع ماجرا بود. زلزله آن موقع به جان زندگی‌مان افتاد که در همین بی‌جا ومکانی، تلفن همراه من و عطا و هرچه اندوخته داشتیم را دزدیدند. شدیم آس و پاس، آن هم در یک شهر دراندشت غریب.»


«افسانه» که از درد پای باندپیچی شده‌اش، به‌صورت تکیده‌اش چین انداخته بود، با صدایی که از ته حنجره‌اش به زور به گوش می‌رسید، ادامه داد: دیگر چه فایده دارد که بگویم چه‌ها به روز من و عطا آمد، فقط همین بس که دلیلی برای برگشتن به مشهد نمی‌دیدیم و من که زیر بار این همه فشار خم شده بودم، با خود فکر کردم اگر «عطا» می‌تواند با وجود این همه مصیبت بی‌خیال باشد چرا من نتوانم! و بدون اینکه به عاقبت تلخی که در انتظارم بود فکر کنم شدم پای ثابت بساط عطا و با آنکه ساعاتی از روز را در هپروت به سر می‌بردم، هر از گاهی درد دوری از رعنا و بی‌خبری از او امانم را می‌برید.

خلاصه که من و عطا به هر کاری که می‌شد دست می‌زدیم تا خرج خودمان را در بیاوریم، اما از وقتی که چهره عطا خیلی تابلو شده بود و امکان داشت دستگیر شود سعی می‌کردم بیشتر خودم کار کنم و او در پاتوق‌های «عبدی، آنجلس و پل مدیریت»در اطراف برج‌های بلند آتی ساز بماند. زندگی را به شکل کارتن خوابی سر می‌کردیم تا اینکه عطا در یکی از شب‌های سرد پاییز دستگیر شد و او را به کمپ بردند تا ترک کند. زندگی از همیشه سخت‌تر شده بود و من مانده بودم با جماعتی از کارتن خواب‌های زن و مرد که درپاتوق‌های آتی ساز پرسه می‌زدند.


 تراژدی یا درام؟


این معادله جور در نمی‌آید! یک جای کار می‌لنگد! بلند مرتبه‌های پایتخت و چند قدم آن طرف‌تر زندگی‌های خاک گرفته خاکستری؟! مگر می‌شود درست همان جایی که از شنیدن قیمت آسمانخراش‌هایش مخ ات سوت می‌کشد، عده‌ای بی‌خبر از هیاهوی شهر، غرق لذت واهی نشئگی و خمار لحظه‌های کشدار زندگی باشند و کسی برای پایان بخشیدن به این تراژدی کاری نکند؟


اگر بنا بود هر کدام از مردم این شهر، پا روی پا بیندازند و سر و سامان دادن به این وضعیت دردآلود را وظیفه اورژانس‌های اجتماعی و مسئولان کشور بدانند، محبس آسیب‌های اجتماعی هفت‌قفله می‌شد! اما باز جای شکرش باقی است که درهمین آشفته بازار، گرمای دست‌هایی مهربان، سوسوی چراغ امید را بیدار نگه می‌دارد و نوای کم جان انسانیت را در گوش جانها زمزمه می‌کند.


افسانه پس از دستگیر شدن همسرش، فصل تازه‌ای از زندگی پرآشوبش را تجربه کرد. برای اینکه از هر گزندی در امان بماند، مدتی یکی از ساختمان‌های دولتی اما نیمه کاره را زیرنظر گرفت و وقتی فهمید به‌دلیل کمبود بودجه ادامه طرح رها شده است، برای شب را به صبح رساندن انتخابش کرد. البته گاهی هم که شب‌ها پول بیشتری از اسپند دود کردن به دست می‌آورد، ساعت استراحتش را تغییر می‌داد.

به قول خودش گاهی اوقات که از شدت باران و سرمای زمستان درگوشه‌ای از خیابان و بزرگراه مچاله می‌شد، آدمهایی که دلشان برایش می‌سوخت پولی به او می‌دادند ولی کفاف او را که هم باید خرج موادش را می‌داد هم شکمش را سیر می‌کرد، نمی‌داد؛ برای همین با یک پیرمرد که به «سید» معروف بود هم خرج شد. یک شیفت سید کار می‌کرد و یک شیفت افسانه، اما این وضعیت هم عمر زیادی نداشت و یکی از روزهایی که افسانه در حال خودش نبود و انگار روی ابرها راه می‌رفت، با ضربه سنگین خودرویی که سرعت بالایی داشت، به آنطرف بزرگراه پرت شد.

راننده خودرو و همسرش که ترسیده بودند، افسانه را سوار کردند تا او را به نزدیک‌ترین بیمارستان آن حوالی (بیمارستان طالقانی) برسانند، اما در طول مسیر پشیمان می‌شوند و جسم بی‌جان او را در یکی از کوچه‌های منطقه ولنجک از خودرو  بیرون می‌اندازند و فرار می‌کنند. به هر ترتیبی بود افسانه بعد از ساعتی به کمک چند رهگذر با سر شکسته و پاهای زخمی و حال نزار به بیمارستان منتقل و پس از درمان نیمه کاره از بیمارستان خارج می‌شود و بار دیگر خود را به پاتوق‌های اطراف آتی ساز می‌رساند تا اینکه همین چند روز پیش، از شدت درد و حال جسمانی خراب، در حالی که به قول خودش غرق در افکار پریشان و رنج دوری از رعنا شده بود، بیهوش می‌شود و وقتی چشم باز می‌کند خود را روی تخت بیمارستان می بیند.


همان دست‌های گرمی که کورسوی امید را زنده نگه داشته‌اند تا انسانیت زنده بماند، افسانه را گوشه خیابان پیدا و به بیمارستان حضرت رسول اکرم(ص) منتقل می‌کنند. خوشبختانه دکتر نادر توکلی - ریاست بیمارستان حضرت رسول اکرم(ص) – هم پس از اجرایی شدن طرح تحول سلامت، پذیرفتن بیماران بی‌بضاعتی را که از مشکلات جسمانی رنج می‌برند تا زمانی که بهبودی‌شان حاصل شود، جزو رسالت‌های خود و همکارانش می‌داند و در شرایطی که بسیاری از مراکز درمانی از پناه دادن به بیماران کم بضاعت سر باز می‌زنند، با آغوش باز از فراموش شدگان جاده زندگی استقبال می‌کنند تا این مکان بهترین ایستگاه برای زندگی بخشیدن دوباره به افسانه‌ها باشد.


ردپاهای نامرئی


در حالی که زخم بسترش مانع از نشستن بی‌دردسر او می‌شد، خودش را به لبه تخت کشاند و به جوان‌هایی چشم دوخت که از لحاظ سنی تفاوت چندانی با آنها نداشت. جوان‌های بی‌ادعایی که سراسیمه در راهروهای بیمارستان قدم می‌زدند ونگران حال جسمانی افسانه‌ بودند. رد نگاه افسانه راست می‌گفت؛ یک سوی این داستان افسانه‌هایی هستند که قفس زندگی برایشان تنگ شده و سوی دیگر این ماجرا، جوان‌هایی که می‌خواهند این قفس را بشکنند.


یکی از همان‌ها بود، دختر جوانی که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده است. جمله‌هایش و تک تک کارهایش از سر انسانیت است اما خودش اسم همه این‌ها را می‌گذارد «وظیفه». سرچشمه این همه مهربانی که در وجودش جمع شده و تمامش را خرج کودکان، زنان و مردان آسیب دیده شهرش می‌کند از وجود بی‌آلایش اوست، اما به زعم خودش کار بزرگی انجام نمی‌دهد. کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد مدیریت برنامه‌ریزی شهری گواه سابقه تحصیلی‌اش است ولی سابقه کار ندارد و با اینکه جویای کار است این روزها تمام دغدغه‌اش شده برداشتن باری از شانه‌های خسته شهرش!

در حالی که خودش را به ایستگاه پرستاری بیمارستان رسانده بود و با لحنی مهربان از پرستارها می‌خواست که داروهای «افسانه» را تزریق کنند، به سمتم برگشت و گفت: «همه چیز از پرورشگاه شروع شد. وقتی برای کمک به آنجا می رفتم و می‌دیدم بچه‌هایی با وجود داشتن اقوام دور و نزدیک درپرورشگاه هستند از یک سو خوشحال می‌شدم که خانواده دارم و ازسوی دیگر خودم را مسئول تغییر دادن وضعیت آنها می‌دانستم، کمی که گذشت فهمیدم کودکی که پدر و مادر معتاد یا آسیب دیده داشته باشد هم کودکی‌اش در مرز تباهی است و باید والدینش را نجات داد تا او از صفحه زندگی محو نشود. حالا چند سالی از آن روزها می‌گذرد و وسعت فعالیت هایم بیشتر شده، اما هنوز هم هر بار که یک اتفاق خوب در زندگی پر از درد این آزرده خاطرها رقم می‌خورد احساس می کنم اورست را فتح کرده‌ام.»


یکی دیگر از آن جوان ها فراز و فرود زندگی را خوب می‌شناسد. کودکی هایش، در خانه‌ای 1000 متری، تابستان‌هایش در ویلای پر زرق و برق شمال و تفریحاتش با ماشین‌های خوش رنگ و لعابی گذشت که در چشم به هم زدنی از هم پاشید. پدر ورشکست شد وتمام دارایی خانواده از بین رفت. کمی بعدتر، پدر جمع خانواده را ترک کرد و او شد مرد خانواده‌ای که دیگر تحت پوشش یک مرکز خیریه قرار گرفته بود. حتی برای لحظه‌ای از کاری که انجام می‌داد ابا نداشت. کیسه سوند «افسانه» را در دستش گرفته بود و به او کمک می‌کرد چند قدمی راه برود تا زخم بسترش عود نکند.


«تازه نوجوانی را رد کرده بودم و شور جوانی در سرم بود، بچه هیأتی بودم و هر مناسبتی که می شد بی‌برو برگرد در هیأت حضور داشتم و پایان مراسم سهم غذایم را نمی‌خوردم. با خنده شیطنت آمیزی ادامه داد: نه اینکه غذای هیأت خوشمزه نبود، دلم نمی‌آمد کارگران شهرداری که تا آن ساعت مشغول کار بودند گرسنه بمانند برای همین با چند ظرف غذا از هیأت خارج می‌شدم و آنها را میان کارگرها پخش می کردم. آن روزها دلیل کارهایم را نمی‌دانستم ولی کمی که گذشت دلیل همه مشغله‌های ذهنی‌ام برای افراد نیازمند را در کودکی هایم پیدا کردم.»


بی دلیل نیست که می‌گویند «در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد» مغلوب بازی نابرابر زندگی با او و مادرش نشد و حالا که 26 سال از عمرش می‌گذرد سرپرست یکی از گروه‌های مردم نهاد و کمک رسان است و با مراکز متعددی نیز همکاری دارد تا گره از کار آنهایی که در پیچ و خم جاده زندگی گرفتار شده‌اند باز کند. می‌گفت: درد را لمس کرده و طعم تلخ زجر را چشیده‌ام، برای همین محال است یک شب بدون فکر و خیال این درماندگان خوابم ببرد. فقط آرزو می‌کنم از پا نیفتم و در بهبود شرایط‌شان سهمی کوچک داشته باشم. کمی آن طرف‌تر پسر جوانی ایستاده است که سال‌ها قبل خود در دام افیون اعتیاد گرفتار بوده، اما حالا بعد از سال‌ها پاکی به دنبال دستگیری از امثال افسانه است.


باورکردنش سخت بود که آن گذشته تاریک را به این لحظه‌های سپید پیوند زده است. حالا برای خودش عکاس و مستند‌سازی شده که به نمایش درآوردن واقعیت‌های ناباورانه دغدغه اصلی‌اش است و از هیچ کمکی برای جان بخشیدن به انسان‌های زمین خورده دریغ نمی‌کند.


همین جوانها سبب شده‌اند افسانه تا زمان بهبودی در بیمارستان بماند و پس از ترخیص هم وارد سرایی شود که پاک شدن از اعتیاد در رأس فعالیت‌های این سراست تا در آینده‌ای نزدیک رعنا در آغوش امن مادرش خواب آرامش ببیند. بودن در کنار این جوان‌های گمنام، حس خوبی را در روح خسته ات جاری می‌سازد، همان‌هایی که بدون چشمداشت از کسی، به قول خودشان پای میز محاکمه وجدان، آرامشی عمیق را در زندگی ازآن خود کرده‌اند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha