گوشه‌ای نشسته و دنباله روسری گل‌دارش را روی صورت کشیده، یک‌جایی و یک جوری که کمتر کسی حضورش را حس کند. در بیمارستان لبافی‌نژاد می‌بینمش. برای نود و چندمین بار قرار است اتاق عمل را تجربه کند. تصورش هم سخت است ...نود بار تجربه اتاق عمل و جراحی! «زیور پروین»، 40 ساله قربانی اسیدپاشی، آن‌قدر جراحی شده، بیمارستان رفته و آمده که حسابش از دست خودش هم دررفته است.پنج سال پیش قربانی اسیدپاشی شد.

اسید زندگی‌شان را سوزاند

سلامت نیوز: گوشه‌ای نشسته و دنباله روسری گل‌دارش را روی صورت کشیده، یک‌جایی و یک جوری که کمتر کسی حضورش را حس کند. در بیمارستان لبافی‌نژاد می‌بینمش. برای نود و چندمین بار قرار است اتاق عمل را تجربه کند. تصورش هم سخت است ...نود بار تجربه اتاق عمل و جراحی! «زیور پروین»، 40 ساله قربانی اسیدپاشی، آن‌قدر جراحی شده، بیمارستان رفته و آمده که حسابش از دست خودش هم دررفته است.پنج سال پیش قربانی اسیدپاشی شد.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه قانون در ادامه می نویسد: به‌جز دردهای خودش نگاه‌های خیره مردم هم هست و اینکه برای چندمین بار مجبور است برای‌شان توضیح دهد چه بلایی سرش آمده که چند سال پیش برادرشوهرش وقتی او و دخترش خواب بودند، سطل اسید را روی‌شان خالی کرد! آهی می‌کشد و برای چند دقیقه‌ روسری را از روی صورتش کنار می‌زند. یاد «سمیه مهری»، یکی دیگر از قربانیان اسیدپاشی می‌افتم. او در فروردین‌ سال 93 براثر زخم‌های ناشی از اسید درگذشت. شوهر سمیه روی او و دختر کوچولویش رعنا اسیدپاشیده بود. سمیه نیز در روزهای پایانی حیاتش وقتی در کوچه و خیابان راه می‌رفت صورت خود و دخترش رعنا را می‌پوشاند، می‌گفت خسته شده از نگاه‌ها و سوال‌های مردم. حالا دخترهای سمیه بعد از مرگ مادرشان با پدربزرگ و مادربزرگ‌شان در روستای «نرماشیر» از توابع بم زندگی می‌کنند. نمی‌دانم رعنا به یاد مادرش هنوز هم صورتش را می‌پوشاند یا نه، رعنا با آن چشم زیبا و آهو مانندش؛ همان یک چشمی که سالم مانده.

دوباره به بیمارستان لبافی‌نژاد برمی‌گردم. زیور می‌گوید:«نه فکر کنی از صورتم خجالت‌زده‌ام، دیگه عادت کردم بهش. راستش رو بخوای اونقدر که برگشت بینایی برام مهمه، زیبایی صورتم اهمیتی نداره. از این‌همه توضیح خسته شدم. خیلی‌ها وقتی صورتم رو می‌بینن رو بر می‌گردونن. خدا رو شکر می‌کنن که خودشون سلامتن. انشاءا... همیشه سلامت باشن. اون‌ها نمی‌دونن ما چی می‌کشیم. این‌همه عمل. این ‌همه هزینه جراحی. این‌همه رفت ‌و آمد. پلک‌هام زائده‌هایی داره که باعث چسبندگی شدید میشه. شب‌ها خواب ندارم. هیچ حرکتی نمی‌تونم به چشم‌هام بدم. وقتی میگیم باید جراحی زیبایی کنیم، خیلی‌ها فکر می‌کنند منظور بازگشت زیبایی‌مونه درحالی‌که کار ما از این حرف‌ها گذشته. برای ما در درجه اول جراحی‌های ترمیمی اهمیت داره. اگر این‌ها حل بشه میرسه به جراحی زیبایی». زیور در حمله اسیدپاشی سرتاپایش سوخت و بینایی هردو چشمش را نیزاز دست داد.

راستی درچندماه اخیر چند بارخبر اسیدپاشی در نقاط مختلف ایران را شنیده‌اید؛ 16 نفر در پارکی در جنوب تهران، اسیدپاشی در ایلام، اسیدپاشی اینجا و آنجا. اسیدپاشی‌های سه سال پیش شهر اصفهان را هم کمتر کسی از یاد برده. همان اسیدپاشی‌های زنجیره‌ای که هرگز عاملان و آمرانش به افکار عمومی معرفی نشدند. حالا این کارشده یک انتقام‌گیری راحت با کمترین مجازات و بیشترین آسیب برای قربانی. آسیبی که تا سال‌ها دامن قربانی را می‌گیرد. درمانش هم نه یک روز و دو روز که همیشگی است.

زیور در حادثه اسیدپاشی، دخترش را برای همیشه از دست داد و سوی هر دو چشمش هم رفت، به اضافه سوختگی شدید. این روزها گلایه دارد، شکایت از اینکه چرا همه، او و امثال او را از یاد برده‌اند، اینکه چرا برای این جرم کمترین مجازات را در نظر می‌گیرند.

هدیه تولدی که اسید از کار درآمد

«معصومه عطایی» 34 ساله است. معصومه هم در حادثه اسیدپاشی چند سال قبل، هر دو چشمش را از دست داد و دچار سوختگی شدید شد. روزی که پدرشوهر معصومه به بهانه اینکه برای نوه‌اش هدیه خریده به سراغ‌شان آمد و معصومه را مقابل خانه خواست و گفت برای‌شان سورپرایز دارد. از معصومه خواست چشمانش را ببندد، او چشمانش را بست و کادوی او اسیدی بود که سراپایش را سوزاند. معصومه از همسرش جداشده بود و پدرشوهرش مدام پاپیچش می‌شد که آشتی کند.

معصومه با لحن آرام و شمرده حرف می‌زند تا جایی که گاه مجبوری برای شنیدن حرف‌هایش حسابی گوشت را تیز کنی:« بیشتر کسانی که این اتفاق برای شان افتاده منزوی و گوشه‌گیر میشن و حضور در جامعه براشون سخت میشه». معصومه منزوی نشد، با همه توان جنگید و از خانه بیرون آمد، بریل و سفالگری آموخت و نقاشی کشید: «اما همه مثل من نیستند، من دوستان خوبی سر راهم قرار گرفتند. کسانی که کمک کردند تا دوباره روی پاهایم بایستم.»

معصومه همچنین مجبور شد چندی قبل، از قصاص پدرشوهرش بگذرد. چون قصد داشت حضانت تنها فرزندش، آرین را از او بگیرد: «من در شرایط خاصی مجبور شدم از او بگذرم. باور کنید از سر رضایت نبود، معلومه که ترجیح می‌دادم بچه‌ام در کنارم باشه تا این پیرمرد در زندان».

من را یک زن سوزاند

«مریم زمانی»، 38 ساله یکی دیگر از قربانیان اسیدپاشی است که نامش در رسانه‌ها کمتر دیده‌شده. او و دخترش «آرزو» چند سال پیش توسط همسر برادرش در خانه‌شان با اسید سوزانده شدند. «همسر برادرم ساعت سه ‌شب اسیدسولفوریک را روی سر و روی من و دخترم پاشید. هیچ‌وقت نفهمیدم انگیزه‌اش چه بود. سه سال زندان رفت و بعد هم از برادرم جدا شد. برای خودم هم باورش سخت بود. هنوز هم سخته که یك زن و همجنس خودم، بی‌دلیل بازندگی من و دخترم بازی کنه. چند سالی از ماجرا گذشته اما من و دخترم را برای همیشه درگیر و بیچاره کرده. خوشبختانه بینایی‌مان را از دست ندادیم اما صورت و گردن‌مان بدجوری سوخته. هنوز هم پلک چشم من و پلک‌های آرزو طوری به هم می‌چسبه که نمی‌دونیم دیگه باید کدام دکتر و جراحی را امتحان کنیم». همه نگرانی مریم برای آرزو دختر 15 ساله‌اش است. او که در اوج نوجوانی از عمل‌های پی‌درپی خسته شده: «آرزو از هفت سالگی اتاق عمل را تجربه کرده و دیگه خسته شده. جراحی‌هایش واقعا سخته. کاش کسی به فکر این دختر باشه تا توی خانه نمونه». همه آرزوهای مریم برای آینده‌اش نقش بر آب‌ شده؛ همان دختر پرنشاطی که این روزها از آینه متنفر است. او مجبور شده همه آینه‌ها را از خانه جمع کند. روزهایی که باید برای آرزو در مدرسه و کلاس‌های مختلف و جورواجور می‌گذشت، حالا در بیمارستان‌ها می‌گذرد.

مریم از مشکلاتش بیشتر می‌گوید: «بیشتر بیمارستان‌ها برای جراحی‌های ما بیمه قبول نمی‌کنن. فقط اوایل حادثه هزینه‌های ما رایگان بود. آن اوایل هم که جراحی خاصی در کار نبود. بیشترین کمک پزشکی شست‌‌وشو بود. خیلی‌ها فکر می‌کنند بعد از مدتی جراحت‌هامون خوب میشه، درحالی‌که هرکس اسیدپاشی میشه تا پایان عمرش درگیره».

این سه زن نیز تا چند سال پیش زندگی‌شان درست مثل بقیه بود. صبح‌ها که از خواب بلند می‌شدند تا شب برای خودشان کلی برنامه داشتند؛کار و زندگی. اما زندگی هر سه‌شان یک‌روزه زیرورو شد. همان روزی که اسید حفره‌هایی پاک نشدنی روی پوست صورت و بدن‌شان و زخم‌هایی عمیق بر دل‌شان گذاشت. هر سه طعم تلخ‌بارها جراحی شدن، بیهوشی، بیمارستان و هزینه‌های کمرشکن و دردهای بی‌پایان را چشیده‌اند. سراغ هرکدام که می‌روی داستان زندگی و دردهای‌شان پایانی ندارد. داستانی که حول یک محور می‌چرخد؛ همان روزی که اسید زندگی‌شان را زیر و رو کرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha