در صفحات مجازی روزشمار تاریخ، تعداد كشته‌شدگان زلزله ١٠ شهریور ١٣٤١ بویین‌زهرا را «حدود» ٢٠ هزار نفر نوشته‌اند. روی یادمان برنجی كه ١٠ شهریور ١٣٩١ و به مناسبت ٥٠ سالگی زلزله در میدان اصلی بویین‌زهرا نصب شد، تعداد كشته‌شدگان را ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر نوشته‌اند.

پای خاطرات بازماندگان زلزله ٥٥ سال پیش بویین زهرا

سلامت نیوز:وسط آن همه قبر كه كل وسعت سقف‌شان تخته سنگ‌های كوچك سه، چهار وجبی بود با خط‌نوشته‌ای خوش، لوح یكی از قبرها، سیمانی بود و ترشح زده به خاك و خس تپه كه اسم و نشان جنازه را هم با انگشت، نقر كرده بودند.

به گزارش سلامت نیوز،اعتماد نوشت: انگار یكی، همان لحظه آخر كه توانسته بود جنازه را از تَل جسدهای زلزله بیرون بكشد، هول زده و میت بر كول و كفچه سیمان به دست، خودش را رسانده بود بالای تپه و به ضرب ثانیه، جسد لباس‌‌پوش بی‌كفن را زیر خاك گذاشته بود و مَلات را سفره كرده بود روی سنگ لحد و با سرانگشت‌های آماسیده از حفاری آوار زلزله، سیمان خیس را تا نبسته بود، تخته مشق كرده بود با خط ناخوانایی. حالا بعد از ٥٥ سال، مگر می‌شد این نقوش درهم پیچیده را به كدام اسم و فامیل «خدایش رحمت كناد» شبیه كرد؟

در صفحات مجازی روزشمار تاریخ، تعداد كشته‌شدگان زلزله ١٠ شهریور ١٣٤١ بویین‌زهرا را «حدود» ٢٠ هزار نفر نوشته‌اند. روی یادمان برنجی كه ١٠ شهریور ١٣٩١ و به مناسبت ٥٠ سالگی زلزله در میدان اصلی بویین‌زهرا نصب شد، تعداد كشته‌شدگان را ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر نوشته‌اند. زلزله ٧/٢ ریشتری آن شب و آن سال، یك دقیقه طول كشید. یك دقیقه كه كافی بود برای به خاك نشاندن تمام خانه‌های بویین‌زهرا و ٩١ روستای همجوارش؛ رودَك و دانسفهان و سگزآباد و...

جاده بویین‌زهرا به رودك، مسیر فرعی است از دل راه اصلی. ٢٥ كیلومتر دورتر از بویین، میانبُر و دشت، دامنه روبه‌رو را نشانه رفته تا اول می‌رسد به یك آب‌بند محصور و از همان جا، جاده خاكی، روستا را طواف می‌كند و كوچه پس كوچه‌های شیب‌دار و آفتاب‌گیرش را.

٥٥ سال هم كه بگذرد، آدم‌ها، باقی‌مانده‌ها، هنوز ترس‌های‌شان را به یاد می‌آورند و ظلمات بعد از زلزله را كه مثل تور، پهن شده بود بر سر رودك كه از ١٦٠٠ نفر عایله‌اش، ٨١٠ نفر زیر آوار زنده به گور شدند. حاج عباس ٧٣ ساله كه ظهر تابستان، با چند نفر از پیرهای روستا زیر سایبان سردرِ بقالی‌اش نشسته، بیشتر از باقی هم سن و سال‌هایش جرات دارد حافظه و حواسش را ببرد به كند وكاو گذشته.

«حدود ١٠ شب بود. مردا رفته بودن خرمنگاه. فصل برداشت بود. دو نفر از تهران اومده بودن اینجا آلو و زردآلو بخرن؛ محمود و احمد آقا. همینا هم خبر بردن تهران. بابای ما به من گفت برو به مادرت بگو شام درست كنه، احمد آقا شام نخورده. من اومدم اینو به مادرم گفتم و رفتم خوابیدم. توی خواب و بیداری، یادمه اول یك باد شدید اومد كه تمام درها رو به هم می‌زد، آسمون هم برقی زد عین رعد و برق. بعد دیگه خونه رفت بالا و موندیم زیر آوار. حدود دو ساعت، من با دو تا خواهرام زیر شیب تیر سقف گیر افتاده بودیم. یك كلوخ چند كیلویی روی گردن خواهرم افتاده بود. منم از شكم تا پا، مونده بودم توی خاك. یك مقدار به خودم حركت دادم كه كلوخ رو از روی گردن خواهرم هُل بدم بیفته.

اون وقت بود كه صدای پای مردا رو كه از بیابون اومده بودن، بالای سرمون شنیدیم و داد می‌كشیدیم برای كمك. از لای حصیر، به قد نوك انگشت، روشنایی دیدم. دستم رو كوبیدم همون جا. تهرونی‌ها بابام رو صدا زدن كه حسن، زود باش چراغ بیار، عباس مُرد. وقتی دور ما رو كندن، اول خواهرام رو از سوراخ دادم بالا. منو كه كشیدن بیرون، بابام گفت مادرت كجاست؟ مادرم قبل زلزله توی آشپزخونه بود، زلزله ٢٠ متر دورتر پرتش كرده بود. آوار رو كنار زدیم و پیداش كردیم. یك همسایه داشتیم كه روی پشت بوم خوابیده بودن و لرز زمین، اینارو با لحاف و رختخواب‌شون، سُر داده بود توی حیاط، هیچ طورشون نشده بود. مادر و خواهرامون رو هم بردیم پیش اینا خوابوندیم و خودمون اومدیم بیرون. چوب آتیش می‌زدیم كه جلوی پامون روشن بشه. روستا تا صبح، ظلمات بود. صبح معلوم شد كی زیر آوار مونده، كی بیرون اومده، كی مرده، كی زنده است. دیگه محشر شد، انگار قیامت. عصر اومدن برای كمك. شیر و خورشید، ارتش، مردم، هر كی شنیده بود اومد.»

عكس‌هایی كه از زلزله بویین زهرا به جا مانده، تصاویری است از وسعتی خاك آلود. در این عكس‌ها، آوار بویین و روستاهایش، مثل آن است كه چند بیل خاك و كاه را درهم آمیخته و روی هم كُپه كرده‌اند. خانه‌های گلی و كاهگلی بویین و روستاهایش، همان ثانیه‌های اول لرز زمین، مثل یك جعبه كاغذی كه با مشت له شده باشد، روی پاهایش زانو زد و آوار، آدم‌ها را بلعید.

‌ همه زندگیتون موند زیر آوار؟

«مال همه موند زیر آوار. اینجا دیگه خونه‌ای نبود. نه فقط خونه‌هامون، هر چی امامزاده داشتیم، آلونكای باغ‌هامون هم همه خراب شد. ما ٤٠ تا گوسفند داشتیم، ٤ تا گاو شیری داشتیم، همه موند زیر آوار. مال همه موند زیر آوار، غیر اونایی كه گله رو فرستاده بودن بیابون. تا سه، چهار شب توی بیابونا و باغا بودیم. ٢٤ ساعت اول زلزله، تا كمك بیارن، خیلی گشنگی و تشنگی كشیدیم. بعد از زلزله، آب قنات هم بند اومده بود. دو سال توی چادر زندگی كردیم. دولت اومد، به هر ٤ تا خانواده یك چادر بزرگ داد. محل رو هم تقسیم كرد برای ساخت و ساز. محل ما رو دادن به دانشگاه تهران. ٥٢ دستگاه رو دانشگاه تهران ساخت.»

حاج عباس دستش را می‌گیرد به سمت خانه‌های آجری و یك طبقه سقف شیروانی روبه‌روی مغازه‌اش. خانه‌ها، ردیف و منظم، مثل قوطی‌های كبریت، كنار هم نشسته‌اند در دو طرف گذرهای خاكی روستا.

«اینجا خانواده‌ای نداریم كه عزادار زلزله نباشه. اونی كه با تلفن حرف می‌زنه (دستش را رو به یكی از پیرمردها می‌گیرد) باباش زیر آوار موند. این یكی (به پیرمرد كنار دستش اشاره می‌زند) یك خواهر قنداقی داشت، صبح كه آفتاب زد، من از توی كلوخ‌ها پیداش كردم. توی قنداق دست و پا می‌زد. الان هم زنده است. عموی خودم هم موند زیر آوار، جنازه عموم رو خودم كول گرفتم رفتم زیر اون درخت سبز (به انتهای امتداد نگاه ما اشاره می‌كند) دفن كردم. اون آقا (یك پیرمرد با چشم‌های آبی و نمدار را نشان می‌دهد) بعد از سه روز كه رفت آوار خونه‌شون رو برداشت، دو تا برادر و خواهرش رو از زیر خاك بیرون كشید. فكر می‌كردن زنده‌ان. وقتی پیداشون كردن، دیدن همین طور كه خوابیده بودن، هیچ بلند نشدن، راحت مرده بودن. جنازه‌ها رو همه بردیم توی زاغه كه اون وقتا مال گوسفند و گاو بود. انقدر اونجا بودن تا هر كی اومد جنازه‌های خودش رو پیدا كرد و برد با همون لباس تنش، دفن كرد، بقیه هم كه شناسایی نشدن، موندن توی زاغه. چند وقت بعدش هم دولت اومد روی زاغه‌ها خاك ریخت كه گرگ نَرِه جنازه‌ها رو بخوره.»

‌ بعد این همه سال، هنوز از زلزله می‌ترسین؟

«ما اون موقع نمی‌دونستیم زلزله چیه. قدیمیا برامون نگفته بودن. واقعا وحشتناك بود. یك تكه از بیابون، یك كیلومتری می‌شد، به اندازه ٢٠ سانت شكاف خورده بود، عین چاه، یك دونه سنگ می‌انداختی، می‌رفت پایین، تَهِش رو نمی‌دیدی. تا دو سال بعدش، هر دو روز، یك روز در میون، اینجا می‌لرزید. ولی دیگه برامون عادی شد... نه دیگه، دیگه زلزله برامون عادی شد.»

«زاغه» روی تاج روستاست. زیر تپه‌ای كه بعد از زلزله، شد گورستان. آرامگاه سكینه و نوه‌هایش، یك جور اذن ورود انگار كه مسیر بالا رفتن از سینه‌كش تپه، از پشت همین آرامگاه ایستاده پای اول دامنه راه می‌برد؛ سه ظلع كاهگلی با ردیف تیرچوبی‌های طاق شده به سر و كتیبه‌ای سنگی كه به دیوار شمالی نصب شده: «آرامگاه مرحومه كربلایی سكینه شاملو با ٤ تن از نوه‌هایش، بلقیس ١٦ ساله، آسیه ١٤ ساله، محمد ١٠ ساله، اسماعیل ٧ ساله كه در اثر زلزله تاسف‌انگیز دهم شهریور ٤١ كه منجر به ویرانی و از بین رفتن نصف اهالی گردید، به رحمت ایزدی پیوستند.»

روی هر سنگ مزار كه تاریخ ١٣٤١ خورده باشد، هر گور، خانه یك خانواده است؛ مادر و پدر و خواهر و برادر و نوه و همسر و فرزند كه همه زیر آوار زلزله دفن شدند. آن سال، آنها كه زنده ماندند، روز بعد از زلزله كه آوار را كنار زدند و تن‌های بی‌جان را از زیر تل خاك بیرون كشیدند، یا وقتی سراغ زاغه رفتند و جنازه‌های‌شان را شناسایی كردند، همه را آوردند و یك گودال كندند و سه، چهار، ٥ جنازه را با هم، در یك گودال دفن كردند. همه، بی‌كفن.

حسین ولیخانی؛ فرزند قربانعلی به همراه فرزندش در واقعه زلزله سال ٤١‌ دار فانی را وداع نمودند.

‌ آرامگاه مرحومین؛ غلام سلیمانی، فرزند اكبر، سكینه اعظمی، صدیقه سلیمانی.

‌ مرحومه ‌ام‌كلثوم حسینخانی؛ فرزند حیدر قلی و عبدالمناف ٧ ساله در اثر زلزله‌دار فانی را وداع نمودند.

تپه منتهی به گورستان، شیب تندی دارد و در طول شیب هم، متوفیان تازه درگذشته را به خاك سپرده‌اند. چشم‌انداز راس تپه، باغ گردوست و چشمه سار و با صفا؛ دورنمایی كه در این شتاب استیلای مدرنیسم، هنوز همان حس و خلوص ییلاقات را در خود حبس كرده. یكی از باغ‌های گردوی پایین تپه، مال حاج محمد است. حاج محمد، مادر و پدر و ٤ خواهر و برادر را در یك گور دفن كرد وقتی ١٥ سالش بود. از یك خانواده عیالوار، فقط حاج محمد زنده ماند و برادرش كه سه سال از او بزرگ‌تر بود. پیرمرد، سرِ ظهر، كنار دروازه كوچك باغش ایستاده و چه اصراری دارد كه از گردوهای باغش بخوریم و ببریم.

«بابام صدا می‌زد، مادرم صدا می‌زد ما رو در بیارین. ما كه بچه بودیم، زور كندن زمین نداشتیم، وسیله‌ای نداشتیم، همه جا تاریك بود. فقط صدای یا حسین می‌رفت تا آسمون. تا بریم كمك بیاریم، همه شون خفه شدن. فقط نیم‌ساعت طول كشید...»

«زاغه»؛ تنها زاغه‌ای كه هنوز پیداست، روبه‌روی باغ گردوی حاج محمد است. دیواره تپه، شكاف خورده و از سرِ شكاف كه نگاه كنی، گودالی تاریك است كه انبوه زباله رها شده در یكی دو متر ابتدای گودال و عرض باریك شكاف، ورود به زاغه را غیرممكن می‌كند.

هفته دوم شهریور ١٣٤١، صدها جنازه كه از دل آوار رودك بیرون آمد و مجهول ماند، شد غذای زاغه. بعد از ٥٥ سال، از آن همه جنازه، فقط استخوان‌های‌شان باقی مانده.

‌ صبح كه بیدار شدین، رودك چه شكلی بود؟

«خراب، پر از مرده، محشر، محشر، محشر... رودك، عروس این منطقه بود. اگه كسی توی رودك، دوست و آشنا نداشت، خوابش نمی‌برد، انگار هر طرفش رو یك رنگ زده بودن، سه، چهار تا قنات داشتیم. بعد زلزله، رودك، دیگه رودك نشد. نصف همبازی هام توی زلزله مردن. همین امروز، یاد پدر و مادرم افتاده بودم، ٤ تا خواهر و برادر، مگه میشه یادم بره؟ اون درختای توت رو می‌بینی؟ پدر و مادر و خواهر، برادرام همه زیر اون درختن...»

دو متر بالاتر از دهانه زاغه، پاره سیمانی از سینه تپه بیرون زده. حاج محمد می‌گوید پاره سیمان، نشان مزار خانواده یوسفی است. خانواده یوسفی كه همه زیر آوار ماندند و اهالی ده، دفن‌شان كردند....

لوح برنجی یادمان زلزله را دزدیده‌اند. كسی نمی‌داند كی و چطور ولی از دو سال قبل، اهالی «بویین» یادشان نمی‌آید وقتی از وسط میدان امام حسین رد می‌شدند، لوح را دیده باشند.

١٠ شهریور ٩١ به مناسبت پنجاهمین سالگرد زلزله بویین زهرا، یك ستون سیمانی بر پایه سنگی سوار كردند و طوق فلزی هم به ستون پرچ شد كه ٥ كبوتر، از منتهی الیه نیم دایره شرقی طوق، در حال پرواز به سوی آسمان بودند. زیر طوق، لوحی نصب شده بود با این نوشته: «یادمان پنجاهمین سالروز زلزله. ساعت ٢٢ و ٥٥ دقیقه دهم شهریور ١٣٤١ زمین لرزه‌ای با بزرگای ٧/٢در بویین زهرا رخ داد كه منجر به جان باختن ١٢ هزار و ٢٥٥ نفر، آسیب جدی شهر بویین زهرا و ویرانی ٣٠٠ روستا گردید. یاد و خاطره جانباختگان این زمین لرزه، گرامی و روحشان قرین رحمت واسعه الهی باد.»

گوهر خلج طایفه، ٥ سال قبل كنار این یادمان ایستاد و عكس یادگاری گرفت. سال ٤١ كه زلزله آمد، فردایش، مردم جنازه خانواده شان را بردند گورستان قدیمی كنار جاده‌ای كه به شهریار می‌رفت، یك گودال بزرگ كندند و بی‌كفن، دفن كردند. چند سال بعد، دولت روی گور دسته‌جمعی را موزاییك كرد و ساختمان شهرداری بویین زهرا را همان جا ساختند. میدان امام حسین، فقط ٤٠٠ متر با شهرداری فاصله دارد. شهریور ٩١، گوهر، ٤٠٠ متر دورتر از گور بچه‌هایش ایستاد و با یادمان زلزله عكس گرفت.

«اون روز نون پخته بودم، خیلی خسته بودم. ٤ تا بچه‌ام، قطاری كنارم خوابیده بودن. آسمون كه برق زد بیدار شدم. وقتی زمین لرزید، وقتی دیوارا از چهار طرف ریخت، می‌دیدم كه دیوارا می‌ریزن، دیدم كه دیوار می‌ریزه روی بچه هام، خودم رو انداختم روی یكی از بچه هام، آوار ریخت روی خودم. جاریم با ٣ تا بچه‌اش توی اتاق كناری خوابیده بود. فقط یكی از بچه هاش زنده موند. مثل من، كه فقط یكی از بچه‌هام، فقط عباس زنده موند. ابوالفضل و زهرا و جعفر، زیر آوار خفه شدن.»

گوهر، شب قبل از زلزله خواب دیده بود كه جگرش را درآوردند و به خودش نشان دادند. خواب دیده بود كه دوازده دندانش را درآوردند و گذاشتند كف دستش. ٨ نفر از اعضای خانواده گوهر زیر آوار زلزله ١٣٤١ زنده به گور شدند. پدر، مادر، خواهرها، ابوالفضل، زهرا، جعفر...

«شوهرم از باغ رسید و ما رو نجات داد. سینه‌خیز، خودم و بچه رو كشوندم تا یك سوراخی اون جلوتر و بچه رو از اون سوراخ فرستادم بالا و خودم رو بیرون آوردن. وقتی آوار رو كنار زدن كه بچه‌هام‌رو در بیارن، ابوالفضل و جعفر راحت خوابیده بودن. فقط زهرا رو از كنار دیوار پیدا كردن. انگار بلند شده بود كه فرار كنه. ابوالفضل ٩ سالش بود، زهرا ٧ سالش بود، جعفر ٤ سالش بود.»

مجله «تهران مصور» یك شماره ویژه برای زلزله منتشر كرده. در یكی از عكس‌های مجله، گوهر و جاری جوانش سوژه عكاس شده‌اند. گوهر، رو به دوربین، سرآویخته، پیراهن خاك آلود بر تن، انگشتان دست، درهم پیچیده و مستاصل از درد آوار و مرگ. جاری جوان، نیم رخ به دوربین، نوزادی بر پشت بسته، كودكی در آغوش، سرآویخته، پیراهنی خاك آلود بر تن. لحظه ثبت عكس‌ها، فردای زلزله است.

«انگار بچه هزار تا گوسفند رو سربریده بودن. همه شیون می‌كردن، حتی اونایی كه زنده مونده بودن. همه می‌رفتن ببینن كی مرده، كی مونده. شهر شده بود قتلگاه. هر آدمی توی شهر می‌دیدی، یا تابوت روی دوشش بود یا جنازه بچه‌شو بغل گرفته بود. خیلی از خانواده‌ها، همه شون مردن. سربازا اومدن و مرده هامون رو دفن كردن.»

بویین زهرای ١٣٤١ با بویین ١٣٩٦ تفاوت زیادی ندارد. فقط وسعت گرفته مانند تمام دهستان‌ها كه در این سال‌ها استخوان تركاندند، اما هنوز، سكوت سیال در كوچه‌ها و معدود خیابان‌های شهر، دور آدم می‌پیچد و چهره آسمان، از پشت بام‌ها و پنجره‌ها پیداست در جمع آن همه ساختمان سنگی و آجرساز كه بیشتر از دو یا سه طبقه قد نكشیده‌اند، همان آسمان آبی بی‌ابر كه همه یادشان می‌آید جرقه به ضرب ثانیه‌اش را كه برای دهه اول آخرین ماه تابستان، خیلی بعید بود.

می‌گویند شهریور ٤١، از ٦٠٠ خانه و دكان بویین، فقط پارچه فروشی حاج علی سالم ماند چون آجری بود. می‌گویند چند وقت بعد از زلزله، بویین را جابه‌جا كردند و بازمانده‌های ٤١، مرزهای جغرافیایی دهستان ٥٥ سال قبل را چند متری این طرف‌تر و آنطرف‌تر از پایه‌های امروز بنای شهر به یاد می‌آورند....

غرش زمین، ٤٠ هزار كیلومتر مربع را لرزاند و آدم‌ها را از عرش به فرش نشاند. بازمانده‌های زلزله، شاه و ملكه را به خاطر دارند كه آمده بودند برای بازدید از منطقه. بعد از زلزله، ساخت‌و‌ساز هر بخش از توابع بویین به دست یك گروه سپرده شد. روستای توفَك را بعد از بازدید ملكه هلند از منطقه زلزله‌زده، به گروهی از مهندسان هلندی سپردند و بویین زهرا، به گردن شركت ملی نفت ایران افتاد، ساخت یكی دیگر از روستاهای زلزله‌زده را نهضت آزادی تقبل كرد و اقلیتی از زلزله‌زدگان تاكستان هم به تهران منتقل شدند و محله «تهران نو»، با حضور همین مهاجران پاگرفت. اما این آمد و شدها، حجم باریكی از كتاب قطور خاطرات زلزله‌زدگان بویین زهراست. تلخی مختصات حافظه علی قنبرنژاد؛ معلم بازنشسته كه شهریور ١٣٤١، ١١ ساله بود، به زیرو بم سیمای محاسبات بودجه‌ای می‌چربد.

«شب زلزله، با پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرم در ایوان شام خوردیم. بعد از شام، مشغول قصه‌های شب بودیم كه دیدم دو تا عقرب دُم بر كول، میان طرف ما. وقت خواب كه اومد، پدرم به مادرم گفت ملوك، رختخواب رو توی حیاط پهن كن، این عقرب‌ها می‌خواستن یك چیزی به ما بگن. من و مادربزرگم رفتیم پشت بوم بخوابیم. خوابم برده بود كه مادربزرگم، آهسته صدام زد علی، علی، بیدار شو. بیدار كه شدم، چنان گرد و خاك بود و چنان ظلمت شده بود كه در یك وجبی هم، همدیگه رو نمی‌دیدیم. هوا انگار رفته بود زیر صفر. تازه فهمیدم زلزله اومده. پشت بوم ما به خاطر طاق ضربی خراب نشده بود. شروع كردم به هوار زدن كه بیایین ما رو نجات بدین. با صدای هوار من، پدرم هم داد می‌زد بیایین ما رو نجات بدین. دیوار اتاق ریخته بود روی پدر و مادرم. از پشت بوم پایین رفتیم و اونا رو از زیر آوار درآوردیم و با پدر و پدربزرگم رفتیم بیرون از خونه. از سرما، به خرمن‌های گندم پناه بردیم و همون جا خوابیدیم. پس‌لرزه‌ها، تا صبح ادامه داشت و خرمن، عین ننو می‌رفت به طرف مشرق و برمی‌گشت سمت مغرب.»

همه بازمانده‌های آوار، همین را از بویین زهرا و فردای لرزیدنش به یاد می‌آورند؛ خرابه، تلی از خاك، زشت، كریه المنظر.

«صبح كه از خرمنگاه بیرون اومدیم، چادرهای شیر و خورشید رو آورده بودن وسط بویین. داخل چادرها، سیگار و بیسكویت و نون گذاشته بودن. دو روز بعد زلزله، یك مرد سینه ستبر و چهارشونه كت شلواری، اومد بویین و ٥٠، ٦٠ نفر از اهالی رو صدا زد و همه دایره نشستیم. كنار دست من، مش چراغعلی ٨٠ ساله نشسته بود. اون مرد به همه ما یك اسكناس ١٠ تومنی داد. به همه، زن و مرد و بچه. اون موقع با ١٠ تومن می‌تونستی دو تا فرش بخری. یك قالیچه هم همراه داشت و اون رو به حاجی شیخ رحیم؛ شیخ بویین داد. مردم می‌گفتن این قهرمانه، این پهلوانه. بعدها فهمیدم اون مرد، غلامرضا تختی علیه الرحمه بود.»

وقتی بویین لرزید، تا باز شدن مدرسه‌ها فقط ٢١ روز مانده بود. اول مهر كه تخته سیاه را گذاشتند وسط چادر شیر و خورشید، آن روز، جای خیلی‌ها خالی بود.

«سه نفر بودن كه دیگه نیومدن مدرسه. یه همبازی خوبی داشتم؛ اسكندر، همسایه مون بود. توی زلزله مرد. پسردایی‌هام كه با من همكلاس بودن، همه رفتن. همه‌چیز رفت. اون سال، ٥٠٠ خانوار توی بویین زندگی می‌كرد. ٢٠٠٠ نفر زیر آوار مردن. ما ١٠٠ راس گوسفند داشتیم. همه‌شون موندن زیر آوار. محصول گندم ده نابود شد. همون شب اول كه رفتیم توی خرمن بخوابیم، یكی از دایی هام دنبال سه تا برادرش می‌گشت و زیر آوار پیداشون نمی‌كرد. تا صبح ناله كرد. تا صبح...»

فردای زلزله، ١١ شهریور ١٣٤١، غلامرضا تختی، یك لُنگ به خیرالله امیری داد و دو حریف و دو رفیق، هر كدام از یك سمت چهارراه پهلوی (ولیعصر)، شمال و جنوب خیابان شاهرضا (انقلاب) را گرفتند و رفتند تا میدان فردوسی و از آنجا به سمت توپخانه و راسته باب همایون تا رسیدند به سبزه میدان و خط پایان؛ بازار كفاش‌ها. خیرالله امیری، غروب تابستان ٥٥ سال دورتر و در ٨٠ سالگی، در نمایشگاه اتومبیلش زیر سایه عكس‌های تختی قهرمان، نشسته و از آن صبح شهریوری، خاطره می‌سازد:

«تلویزیون خبر زلزله رو گفته بود و همه تهران فهمیده بودن بویین زهرا زلزله اومده. اونجا شهر نبود كه، ده بود، با خونه‌های كاهگلی. تلویزیون نشون داد كه همه این خونه‌ها خراب شده بود. آقا تختی به ما تلفن كرد، گفت فردا ساعت ٨ بیا چهارراه ولیعصر. فردا كه رفتیم، گفت پول رو بریزیم توی لنگ كه خودمون ببریم تحویل مردم بدیم، شما اونطرف خیابون و منم اینطرف. مردم می‌دونستن این پول برای زلزله بویین زهراست. از چهارراه ولیعصر پیاده رفتیم تا فردوسی و توپخونه و باب همایون تا بازار كفاشا. اونجا لنگ رو گره زدیم و انداختیم توی فولكس واگنی كه مال یكی از بچه‌ها بود. قرارمون شد فردا صبح ساعت ٨، همین چهارراه ولیعصر به سمت بویین زهرا. صبح كه رفتیم، مردم هم با اتوبوس و مینی بوس و سواری خودشون اومده بودن.

رسیدیم كه به بویین زهرا، هرجا رو رفتیم، خرابه بود، گاو و گوسفند و شتر و الاغ مرده بود. خشت و كاهگل، همه خراب شده بود و ریخته بود روی سر مردم. یك دستمال به صورت‌مون بسته بودیم كه بو نشنویم. من خرابی زلزله دیده بودم ولی بویین‌زهرا خیلی بد بود. همه‌چیز نابود شده بود. گفتیم یك آدم سرشناس به ما نشون بدین، پول‌ها رو بشمریم بدیم پیشش باشه كه مسجد بسازه و خیابون درست كنه. رفتن و با یك آقایی برگشتن كه نزدیك به ٦٠ سالش بود. گفتن ما این آقا رو قبول داریم. گفتیم باشه. ١٠ نفر این طرف، ١٠ نفر اون طرف نشستیم و پول‌هارو شمردیم. ٥ میلیون تومن شده بود. همه رو دسته كردیم و توی همون لنگ پیچیدیم و دادیم دست اون بابا. دو سال بعد كه رفتیم بویین زهرا، دیدیم آشغالا رو برداشته و خرابه‌ها رو جمع كرده و شهر رو تمیز كرده تا دولت هم كمك كنه برای مردم خونه بسازه. اون پول دست آدم درستی رسید. یك قرونش بالا پایین نشد... حالا ٥٠ ساله كه تختی نیست. ولی اون مردم، اونایی كه هنوز زنده‌ان، همه، تختی رو، اون روز رو یادشونه.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha