پاچه‌های شلوار راحتی را تا زیر زانو بالا زده، شیلنگ آب را توی دستش گرفته و با دست دیگرش جاروی دسته کوتاه را روی زمین می‌کشد. انگار دستش می‌لرزد. 50 ساله به نظر می‌رسد. ابتدا خیال می‌کنم از کارکنان کمپ است. می‌آیم سراغ دفتر مدیر را بگیرم که مدیر، خودش از اولین اتاق کمپ که با فاصله کمی از درب ورودی قرار گرفته بیرون می‌آید.

گفت و گو با مردی که سه بار حبس ابد خورده‌است

سلامت نیوز: پاچه‌های شلوار راحتی را تا زیر زانو بالا زده، شیلنگ آب را توی دستش گرفته و با دست دیگرش جاروی دسته کوتاه را روی زمین می‌کشد. انگار دستش می‌لرزد. 50 ساله به نظر می‌رسد. ابتدا خیال می‌کنم از کارکنان کمپ است. می‌آیم سراغ دفتر مدیر را بگیرم که مدیر، خودش از اولین اتاق کمپ که با فاصله کمی از درب ورودی قرار گرفته بیرون می‌آید.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه قانون در ادامه نوشته است: «دستت درد نکنه مهدی؛خسته نباشی». مهدی، شیلنگ را گوشه حیاط می‌گذارد و شیر آب را می‌بندد. یکی از مددجوهاست. این را از حرف‌های مدیر می‌فهمم.«مهدی سه تا ابد دارد». ابد... سنگین و کشدار. مدیر مهدی را صدا می‌زند؛ آرام می‌گوید:«کم حرف است. من بگویم، حرف می‌زند». مهدی جلو می‌آید و مردد می‌ماند. سرش را به یک طرف خم کرده است. روی گردنش خالکوبی دیده می‌شود؛ چند خط نوشته ناخوانا. چهره‌اش آرام به نظر می‌رسد. حال، آدمی به‌نظر می‌آید که چیزی برای باختن ندارد و از پسِ آن، به آرامشی عمیق دست یافته است.

باورش سخت است اما مهدی مهر امسال 36 ساله می‌شود. مرد جا افتاده‌ای که گذر زمان روی پیشانی‌اش خط‌های عمیق انداخته، مهر 1360 در خرم آباد دنیا آمده است؛ یک سال بعد از جنگ.

«11 ساله بودم که پدرم فوت کرد. ما خانواده مذهبی و سنتی داشتیم. تک فرزند بودم. مادرم روی درس خواندنم خیلی حساس بود. او به‌خاطر بافت سنتی خانواده‌مان، در مورد مسائل دیگر خیلی با من صمیمی نمی‌شد. این را وظیفه مردهای فامیل می‌دانست. یک دایی داشتم که از ما دور بود. عموها به‌خاطر حرف مردم، خانه‌مان رفت و‌آمد نمی‌کردند. همین شد که بچه شری شدم. توی مدرسه خلاف می‌کردم. اول راهنمایی بودم که سیگار کشیدم. دوم دبیرستان مدرسه را ول کردم. درسم بد نبود اما توی مدرسه بند نمی‌شدم. 17سالم بود که با حشیش آشنا شدم. یک خاله داشتم که تهران بود؛ امامزاده حسن. به هوای پسرخاله‌ام گاهی تهران می‌آمدم. اولین‌بار با مجید، پسرخاله‌ام حشیش زدیم. حالم بد شد. بار دوم خیلی خوشم آمد. گرفتم و با خودم بردم خرم آباد. کسی شک نکرد. توی خانه مصرف می‌کردم.

مادرم متوجه نمی‌شد. یعنی نمی‌دانست. مواد را که نمی‌شناخت. با وساطت یکی از آشناها برایم کار پیدا کردند. صاحب کارم فهمید مواد می‌زنم، بیرونم کرد. فامیل پدرم جمع شدند که نصیحتم کنند. آن موقع تریاک را هم شروع کرده‌بودم؛ 20 سالم بود. یکی از دوستانم گفت اینجا تابلو می‌شوی. برو تهران. آنجا کار کن، مواد هم بزن. کسی کاری به کسی ندارد. آمدم تهران. چه دریایی بود. با خودم گفتم کار می‌کنم و پول موادم هم جور می‌شود.

پول کارگری به هیچ‌جا نمی‌رسید. یک روز کار بود و یک روز نبود. حتی نمی‌توانستم یک اتاق کرایه کنم. همان موقع بود که فروش مواد را شروع کردم؛ خرده فروشی. چون خودم مواد را دوست داشتم، فکر می‌کردم خیلی کار خوبی است. انگار به کسانی مثل خودم کمک می‌کردم. در شهر خودمان هم پیش آمده‌بود که گاهی مواد جابه‌جا کنم اما آنجا محیطش کوچک بود. در تهران کسی کاری به کسی نداشت. البته این را هم بگویم که همیشه ترس داشتم؛ بیشتر به خاطر مادرم که آبرویش نرود.

بار اول که دستگیر شدم به خاطر شیشه حبس خوردم. آن وقت‌ها شیشه تازه آمده‌بود. می‌گفتند شیشه مثبتی ندارد؛یعنی توی آزمایش نشان نمی‌دهد. برای همین خیلی طرفدار پیدا کرده‌بود. خودم هم مصرف می‌کردم. کراک هم چندبار. آزاد که شدم باز هم رفتم سراغ فروش. پولی نداشتم و درآمد دیگری هم نمی‌توانستم داشته باشم. مشتری‌های خودم را هم داشتم. پسر و دختر. با دخترها بیشتر توی ترمینال شرق قرار می‌گذاشتم. چند نفرشان دانشجو بودند. آنجا به شهرستان رفت‌و‌آمد می‌کردند؛کسی شک نمی‌کرد. دیده بودم که جلوی بقیه سیگار هم می‌کشند. در شهر ما این چیزها را خیلی بد می‌دانند. اعتیاد هم بین مردها زیاد است اما زن‌ها خیلی کم سراغ مواد می‌روند. اما در تهران مشتری زن هم زیاد داشتم. بیشترشان هم جوان؛ هم دخترها و هم پسرها. از وقتی مواد صنعتی آمد، مشتری‌ها خیلی جوان‌تر شدند. وقتی تریاک بود، بیشترشان بالای 30 سال بودند. آدم هم یک‌جورهایی وجدانش راحت بود. می‌گفتی طرف می‌داند دارد چه کار می‌کند. اما شیشه فرق می‌کند. خیلی از مشتری‌هایم دانشجو بودند. برای شب امتحان شیشه می‌زدند، تمرکز را بالا می‌برد البته چندبار اولش اینجوری است. باید هی مصرف را ببری بالا».

مهدی مکث می‌کند. در تمام مدت مکالمه سرش پایین است و از برقرار کردن ارتباط چشمی خودداری می‌کند.«بار دوم با شیشه دستگیر شدم. ابد خوردم. توی زندان هرجور موادی پیدا می‌شود. سراغش نمی‌رفتم اما بعد از چند سال عفو خوردم. بیرون که آمدم دوباره شروع کردم. دوباره دستگیر شدم و باز عفو خوردم. در مجموع 12 سال زندان بودم. بار سوم که رفتم زندان، دیگر آدم قبلی نبودم. خسته شده‌بودم از این همه دربه‌دری. دوست نداشتم جلوی آینه بروم. مواد آدم را پیر می‌کند. گفتم می‌خواهم ترک کنم و آدم شوم. وقتی اعتیاد داری، انگار آدم نیستی. کسی حسابت نمی‌کند. وقتی مواد می‌زنی، فکر می‌کنی برای خودت کسی شده‌ای. آن هم اوایلش است. بعد از مدتی فقط می‌خواهی سرپا بمانی. الان عفو مشروط دارم. اگر کوچک‌ترین خطایی ازم سر بزند، دیگر خلاص نمی‌شوم. قبلا مرا برای ترک اجباری به کمپ برده‌بودند. این‌بار اما خودم خواستم ترک کنم. واقعا خسته شده‌ام. 36 سال سن دارم و اصلا نمی‌دانم زندگی‌ام چطور گذشته است. نه زنی، نه بچه‌ای، نه دوستی. خودم را گول می‌زدم و می‌گفتم حال کرده‌ام. چه حالی؟! من تنها بودم. می‌خواستم آدم به حساب بیایم. کسی را نداشتم که دو کلمه با او حرف بزنم. خیلی‌های‌شان همینجوری هستند. همان‌هایی که مواد می‌زنند. همه‌اش از بی‌کسی و افسردگی است. آن‌هایی که دنبال هیجانند هم هستند اما مواد زندگی‌شان را نابود می‌کند؛ حتی آن‌هایی که یک‌بار مصرف می‌کنند. حالا از سر کنجکاوی یا هرچیزی. همان یک‌بار باعث می‌شود همه عمرشان توهم داشته باشند».

مهدی حرف‌هایش تمام شده. یکهو ساکت می‌شود. حرف دیگری ندارد. مدیر داخل اتاق می‌آید.

: «برو به کارت برس مهدی». مهدی خداحافظی می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود.

مدیر ادامه حرف را می‌گیرد:« داستان زندگی مهدی خیلی جالب است. تنها کسی است که اینجا داریم و سه بار ابد خورده. دوره ترکش تمام شده اما خودش می‌خواهد بماند، در کارها کمک می‌کند. هوای بچه‌های تازه وارد را دارد. خیلی‌ها هستند که وقتی پیر می‌شوند تازه به این نتیجه می‌رسند که زندگی‌شان را باخته‌اند. به مهدی خیلی امیدوارم. من خودم سال‌ها درگیر مواد بودم و از چشم آدم‌ها می‌خوانم که دوباره برمی‌گردند یا نه. مهدی دیگر برنمی‌گردد. خودش می‌خواهد و تصمیمش قطعی است».

مهدی همراه چند نفر دیگر طول حیاط راگز می‌کند تا به خوابگاه برسد. بیشترشان جوان هستند،یکی دو نفرشان میانسال. گرچه اینجا در کمپ ترک اعتیاد، حدس زدن سن و سال آدم‌ها راحت نیست. فکر می‌کنی سن و سالی ازشان گذشته و پای حرف‌شان که می‌نشینی و می‌بینی اشتباه کرده‌ای. به قول مهدی:« مواد آدم را پیر می‌کند».

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha