سلامت نیوز:میگویند پایانه جایی است برای پایان؛ سفرها، دیدارها، عشقها، جداییها و رفاقتها... غروبهای جمعه پایانهها و فرودگاهها غمانگیزترین جای جهان است. وقت خداحافظی كه باشد؛ چشمت به رفتن خانواده و رفیق و همراه میماند و خاطرات خوش دیروز و فرداهای سخت انتظار از مقابل چشمانت میگذرد یا برعكس وقتی است كه سختیها را پشتسر گذاشته باشی و سفرت، سفر رهایی میشود؛ آنوقت لبخند میزنی و با شور و شعف آدمها را تماشا میكنی.
به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت:میگویند آدم هرچه سفرش بیشتر، دل كندنش آسانتر. سفر آدمها را دلسختتر میكند. حادثهها ناگهانی و بیهیاهو اتفاق میافتد. همهچیز را میگذاری و میروی. آدمها در پایانه به خود واقعیشان نزدیكترند. هویت مشتركی وجود دارد كه همه را به هم پیوند میدهد. اینجا گذشتهها میرود در چمدانها و ساكها و تنها چشمها سخن میگوید. آدمها در نگاههای عریانشان آشكارا به هم تنه میزنند، گاهی به جان هم میافتند و گاهی بیعذرخواهی و خسته از كنار هم میگذرند. ترمینال جنوب در روزهای پیش از تعطیلات رسمی چیزی از شهر فرنگ و بازار مكاره كم ندارد. هر گوشه را نگاه كنی پر از داستان و اتفاقهای خوب و بد است.
مسافران سردرگم و پیشنهادهای دروغی
اتوبوس میایستد. مسافران خسته و درمانده یكییكی از صندلیهای ولووی قدیمی بی٧ پیاده میشوند. میان مسافرها یكی هست كه مات و مبهوت روی صندلیاش نشسته و از شیشه اتوبوس پیاده شدن آدمها را تماشا میكند. امینه دختر ١٦ سالهای كه روز گذشته بیخبر خانهاش را ترك كرده و به هوای قول ازدواج با پسری كه تلفنی با او آشنا شده به تهران آمده. حالا كه به مقصد نزدیك شده تلفن پسر بوق نمیزند و خاموش است. پاهای امینه رسیدن به مقصد را باور ندارد و چشمهایش نظارهگر اتوبوسی خالی است كه تمام مسافرانش را به مقصد رسانده و با چشمهای خسته در انتظار پیاده شدن آخرین مسافرش است. باید پیاده شود و راه چارهای هم نیست. در این شهر دراندشت هیچ كسی را ندارد تا سراغش بیاید و برای آخرین بار شماره پسری را كه بارها پای تلفن برایش از روزهای خوب و قول و قرارهایشان گفته، میگیرد.
دستگاه مشترك موردنظر خاموش است
دلش به برگشت رضایت نمیدهد. آمده تا به هر قیمتی بماند. ته چهره آدمها به دنبال ذرهای امنیت میگردد. زنها، مردها، پیرها، جوانها... كسی را میخواهد تا چند روزی پناهش دهد و برایش كاری پیدا كند. خستگی راه ١٥ ساعته به تنش سنگینی میكند. مرد میانسال كه مجلههای تاریخ گذشته را میفروشد خودش را به او میرساند و مجلهها را دستش میدهد. نگاه پریشان و مضطربش را میبیند.
«جا میخوای؟»
«دارو میخوای؟»
«چی میخوای؟ واست جور میكنم.»
خیالهای نابودكننده چون مایعی سیاهرنگ از مغز به رگهایش میریزد. تصویر آدمهایی كه میان دود و غبارهای خاكستری حركت میكنند در ذهنش سیاه میشوند. تكانهای مردد و بیپناه مردمك چشمهایش بیپناهیاش را فریاد میزند. پسركی كه ظاهر موجهتری دارد جلو میآید:
«دانشجویی؟»
«دنبال خونه میگردی؟»
«من جا زیاد سراغ دارم. مادرم یه خیاطخونه داره. میبرمت كار كنی. پول داری؟»
«غذا خوردی؟»
لحن پسرك مهربان و دلسوزانه است. دستهایش را به دستهای امینه نزدیك میكند.
«ماشینم بیرونه. بیا ببرمت یه جایی استراحت كنی.»
همین را میخواهد جای خواب و پولی كه بتواند با آن چند روزی غذا بخرد و از گرسنگی نمیرد... اما... باید به این پسر اعتماد كند؟!
خودپردازهای بیجان و ازدحام تعطیلات آخر هفته
همه كارت به دست جلوی دستگاه خودپرداز ایستادهاند. چشمها به مانیتور خیره شده. كسی اجازه خارج شدن از صف را ندارد چون باید دوباره به انتظار بایستد. مردهای كمطاقت مقابل صفحه خودپرداز هجوم آوردهاند و به ترفندهایی فكر میكنند كه بتواند خارج از صف آنها را به دستگاه وصل كند. مرد و زنی سر نوبتشان با هم دعوا میكنند. ناگهان دستگاه خراب میشود و بعد از ده دقیقه اپراتور از راه میرسد. بیحرف دستگاه را برای تعمیر باز میكند. ساعت حركت اتوبوسها و چشمها خیره به دستهایی كه قرار است اسكناسها را از داخلش بیرون بیاورد. اپراتورها حواسشان به صف منتظران نیست و در آرامش كار خودشان را انجام میدهند؛ با هم شوخی میكنند و از عمل ساكشن رفیقشان میگویند و بعد از ٥ دقیقه هم به منتظران اعلام میكنند دستگاه تا نیم ساعت دیگر قابلتعمیر نیست. كسی اعتراض نمیكند و همه به سمت عابربانك شرقی ترمینال هجوم میبرند. دخترك دانشجو از جوان اغذیهفروش بغل خودپرداز میخواهد به مبلغ ٥٠ هزار تومان برایش كارت بكشد. جوان ناگهانی تقاص فریادهای نزده بر سر تمام مشتریانی كه چنین سوالی را میپرسند، میگیرد و بلند میگوید: « نه! نمیشه.»
توان شروع دوباره را ندارم
میان شلوغی و همهمه جمعیت روی یكی از صندلیهای فلزی محوطه داخل ترمینال نشسته. نمایشنامه كرگدن یونسكو را مقابل چشمهایش گرفته و چنان غرق شده كه انگار قرار نیست مسافر یكی از اتوبوسهایی باشد كه در این ترمینال رفتوآمد میكنند. موهای بلند و ژولیدهاش را دست میكشد و ناگهان كتابش را كناری میگذارد و با چشمهای قرمز برافروخته جمعیت را تماشا میكند. همانجا سیگاری روشن میكند و خیلی زود سروكله مامور حراست پیدا میشود. دستور میدهد كه باید سیگار را خاموش كند. پسر جوان سیگار را خاموش نمیكند و بحث و جدل میانشان راه میافتد. پسرك شروع میكند به زدن خودش؛ با دو دست محكم به سرش میكوبد. اما مامور حراست ایستاده و تماشایش میكند. مردم هم ایستادهاند به تماشا و هر كسی چیزی میگوید:
«خب راست میگه تو ترمینال جای سیگار كشیدنه؟»
«بیچاره معلوم نیست از كجا اعصابش خورده.»
«كاشكی یكی بره كمكش كنه.»
ماموران حراست راهشان را میكشند و میروند. پسرجوان روی زمین ترمینال مینشیند و شروع میكند به گریه كردن. كمكم مردم از اطرافش متفرق میشوند. كتاب روی زمین افتاده. تصویر سیاه شده دو شخصیت نمایش روی جلد است و انگار با زبان بیزبانی پسر جوان را تماشا میكنند. بلند میشود و كتاب و وسایلش را برمیدارد از در خروجی بیرون میرود. یكی میگوید: «این اصلا مسافر نبود. معلوم نیست واسه چی اومده اینجا.» جوان خودش را لای جمعیت گم میكند و همین كه خیالش راحت میشود دیگر كسی او را نمیشناسد سیگاری روشن میكند و به دیوار محوطه بیرون ترمینال تكیه میدهد. میگوید: «امروز قرار بود برگردم شیراز. ١٠ سال پیش برق دانشگاه شریف قبول شدم. سالهای دانشجویی همهچیز خوب بود.
دو سال در شركتی كه استادم معرفی كرده بود، كار كردم و شركت ورشكست شد. از آن موقع هر ٦ ماه یكبار مجبورم كارم را عوض كنم. چون حقوقم را نمیدهند. همان دو ماه اول به وعدههایشان وفا میكنند و بعد همهچیز تمام میشود. دیروز آخرین رفیقم هم من را از خانهاش بیرون كرد و وسایلم را گذاشت جلوی در. نه پولی دارم و نه میتوانم دوباره همهچیز را از اول شروع كنم. حتی اگر توانش را هم داشته باشم نمیتوانم سراغ كار جدیدی بروم چون دوباره همهچیز خراب میشود. میخواهم فرار كنم اما نمیدانم كجا و به چی؟ اصلا نمیخواهم برگردم شیراز.» اینها را میگوید و دوباره اشك از چشمهایش سرازیر میشود. با انگشتهایش چشمهایش را فشار میدهد و پكی عمیق از سیگارش میگیرد. مصرف موادی دودها را تندتند فرو میدهد و برافروختگی چشمهایش بیشتر و بیشتر میشود. گوشه ترمینال مینشیند به تماشای آدمها.
جارزنهای سمج و مسافران خسته
قفسه كتابهای رایگان داخل ترمینال پر از كتابهای راهنمای شهری است كه سازمان فرهنگی شهرداری آن را منتشر كرده. متصدی قفسه كتابها میگوید: «روزهای اول مردم كتابها را برمیداشتند و با خودشان میبردند. اما حالا مردم برای وقتكشی هم حاضر نیستند نگاهی به كتابها بیندازند.» جارزنها جلوی در ترمینال ایستادهاند و مسافرها را از جلوی در مترو دنبال میكنند. قدیمیترها مسافرها را میشناسند یا از روی شباهت چهرهشان به شهرها و مناطق مختلف، مقصدشان را حدس میزنند. گاهی حدسشان درست از آب در میآید و مسافر را كشانكشان تا نزدیك اتوبوس مقصد میبرند و پورسانت هزار یا دوهزار تومانیشان را از راننده میگیرند.
اصفهان، شیراز، اهواز، اهوازی خانوم؟!
مسافركلافه و عصبانی زیر آفتاب: نه نه نه! میرم قبرستون. هنوز شماهارو جمع نكردن؟
جارزن: بیا برو داداش اعصاب نداریا...
فضای داخلی ترمینال كمی خنك است. صدای انواع و اقسام خوانندههای مجاز و غیرمجاز یكی یكی به هم میرسد و آخر سر به همهمهای محو تبدیل میشود. شاگرد رانندهها اسم شهرها را فریاد میزنند. بخش آخر مقصدشان را آنقدر میكشند تا همه نگاهها را به سمت خودشان برگردانند. یكی صدایش را زیر میكند و یكی زبانش را به سقف دهانش نزدیك میكند تا صدایش تغییر كند. همه خلاقیتشان را برای جذب كردن مسافر به كار میبرند. كارتنخوابهایی كه شبها را در گرمخانهها یا پاركهای شهر میخوابند روزها در ترمینال جنوب و اطراف آن بساطشان را پهن میكنند. از شلوار كهنه گرفته تا یك قاشق و چنگال. گاهی خاكستر سیگارهایشان روی جنسها میافتد. عین خیالشان نیست.
از شیرمرغ تا جان آدمیزاد به قیمت دو برابر
موادفروشها در همه جای ترمینال حضور دارند؛ از تریاك گرفته تا هرویین. محوطه داخلی ترمینال جنوبی به شهری كوچك میماند. از شیرمرغ گرفته تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود. كرمهای دور چشم و ضدچروك، انواع اسباب بازیهای دیجیتالی و عروسك، لباسهای راحتی، گوشی و نرمافزارهای مختلف، دستگاههای سنجش فشار، ضربان قلب و... در بساط اغذیهفروشیهای داخل ترمینال هر نوع قرصی با قیمت دوبرابر پیدا میشود. از ژلوفن و استامینوفنكدیین گرفته تا ترامادول، متادون و... قیمت یك قوطی آبمیوه معمولی هم ٥هزارتومان است. مرد و زن جوان به زور و دعوا بقچه رختخوابها را از صندوق عقب اتوبوس بیرون میكشند. شاگرد راننده غرولندكنان تكه آویزان پارچه بقچه را چنگ میزند و از اتوبوس بیرون میاندازد. بقچه پاره میشود. زن عصبانی فریاد میزند:
«هو آقا؟... دق و دلی داری چرا سر بقچه ما خالی میكنی؟»
«كی گفته این همه رختخواب بچپونی این تو؟ كرایه بار داره...»
زن بحث را ادامه نمیدهد. سریع چادرش را از سر برمیدارد و پتوهای راه راه خاكستری رنگ را در آن میپیچد. مرد به زبان محلی فریادی بر سر زن میزند و زن بیاعتنا بقچه را روی كولش میگذارد و میرود. بقچه میافتد و زن پا به فرار میگذارد.
اینجا جای ساز زدن نیست
تیم سه نفری با هم چنان منظم قدم برمیدارند كه انگار روی صحنه مشغول اجرای تئاتر هستند. هر سه روی دوششان ساز گذاشتهاند و وارد محوطه بیرونی ترمینال میشوند. بلیتها را در دستهایشان جابهجا میكنند و مقابل اتوبوس مشهد میایستند. ساعت حركت اتوبوسشان یك ساعت دیگر است. از مغازههای ترمینال یكی یك لیوان چای میخرند و مشغول خوردن میشوند. آنكه مهدی نام دارد، میگوید: «ما نوازنده خیابانی هستیم. شاید ما را با هم دیده باشید.» دوستش امید در ادامه میگوید: «معمولا میدان تجریش یا هفت تیر میایستیم و ساز میزنیم.» شاگرد اتوبوسی كه مشغول تمیز كردن داخل اتوبوس همدان است همین كه حرفهای این گروه موسیقی سه نفره را با مسافرها میشنود، جلو میآید و میگوید: «كجاست این آقا نقی بیاد برامون سلطان قلبم بزنه دلمون واشه؟» جوان نوازنده كه هنوز ٢٠ سال بیشتر ندارد صدای او را میشنود و میگوید: « الان برات میزنم داداش». دو نفرشان گیتارها را بیرون میآورند و یكی هم فلوت میزند. گوشه ترمینال شروع میكنند به نواختن. صدایشان میان فضای دم كرده و خاكستری ترمینال میپیچد و سرهای مسافران به سمت صدا میچرخد. چند لحظه سكوت برقرار میشود. جوانهای نوازنده كیفور از این سكوت با صدای بلندتر شروع میكنند به نواختن. دیگر صدای بحثها و مشاجرهها به گوش نمیرسد. اما انگار هیچكس دلش با سازها نیست، آنها مینوازند و رهگذران گذر میكنند انگاری اینجا جای ساز زدن نیست... نوازندهها هم بیحرف و در سكوت سازهایشان را جمع میكنند و میروند.
سرویسهای بهداشتی برای همه
فاطمه خانم روی صندلی كنار سرویسهای بهداشتی نشسته و یكی یكی، رفت و آمد زنان و دختران را زیرنظر دارد. چادر سیاه و سفیدش را روی پای دردناكش انداخته و ساق پایش را میمالد. تمام حواسش را به چشمهایش داده تا مبادا زنها زبالههایشان را توی دستشوییها بریزند، ناگهان صدای بلند و خشدارش مثل چكش بر فرق حاضران فرود میآید:
«خواهرم! كیسه پلاستیك ننداز تو چاه...»
بلند میشود و به طرف زن میرود:
«چاه گیر كنه، تو میای باز میكنی؟ تو خونه خودت هم پلاستیك پوشك بچتو میاندازی تو چاه دستشویی؟»
زن هم دست به كمر صدایش را به سرش میكشد:
«كی پلاستیك و انداخته تو چاه؟... حرف دهنتو بفهم...»
فاطمه خانم نگاهی به بروبازوی زن میاندازد و راهش را كج میكند و به طرف صندلیاش برمیگردد. روبه مخاطب خیالی میگوید: «بد میگم، یه جوری استفاده كنین كه آدمهای بعد از خودتون هم امكانات داشته باشن...» زن اما راضی نمیشود و بچه را لخت روی سكوی دستشویی رها میكند و به سمت متصدی هجوم میبرد...
دو زن كه نزدیك به ١٠ دقیقه در صف دستشویی ایستادهاند بازوهای زن را میگیرند و مهارش میكنند و با سلام و صلوات دعوا را تمام میكنند.
آینهها شاهدان خاموش اسرار
دختر تازه از راه رسیده جلوی آینه دستشویی میایستد. نگاهی به صورتش میاندازد و تند تند مانتو و روسری را از توی كولهپشتی كهنهاش بیرون میآورد و با مانتوی سفید چركتاب توی تنش عوض میكند. به چشم برهم زدنی آدمی دیگر میشود. تكه موی زرد بلوندش را از زیر روسری بیرون میگذارد و لبهایش را قرمز میكند. زنهایی كه هنوز در صف انتظار توالت ایستادهاند خیره دختر را تماشا میكنند و زیرلب چیزهایی میگویند. فاطمه خانم متصدی سرویسهای دستشویی و توالت انگار با این صحنهها آشنا است. میگوید: «١٣سالههایی كه تازه از خانه فرار كردهاند وقتی روزهای اول جلوی آینه میایستند و آرایش میكنند، خجالت میكشند اما یك هفته هم طول نمیكشد كه همهچیز برایشان عادی میشود. میآیند اینجا و برای من تعریف میكنند كجا رفتهاند و چه بلاهایی بر سرشان آمده. تا اسم شهر و دیارشان را میپرسم، یا از پدر و مادرشان حرف میزنم، ساكت میشوند، بعضیها هم بغض میكنند یا خودشان را میزنند به آن راه كه نمیشنوند.
بعضیها هم میگویند كه پدر و مادر ندارند.» فاطمه خانم حال و حوصله صحبت كردن ندارد و همه را به چشم شك و تردید تماشا میكند. به چشمهایم نگاه میكند و با دهان كف كرده و ابروهای پرپشت جوگندمی میپرسد: «دانشجویی؟ چه كارهای؟»
بلیتفروشان بیحوصله و صفهای انتظار
روزهای آخر هفته است و به قول معروف «سرسر و كلاه كلاه...». رفتار متصدیان فروش بلیت روزهای آخر هفته زمین تا آسمان با روزهای میانی هفته متفاوت است. پسر دانشجو سراسیمه از متصدی فروش بلیت ساعت حركت اتوبوس را میپرسد و متصدی با اخم مشغول پیگیری كار خودش است. حال و حوصله جواب دادن ندارد. بلیتهایش تمام شده و با خیال جمع نشسته به حساب و كتابهایش میرسد. پسر عصبانی میشود و با صدای بلند فریاد میزند و كاغذ بلیت را سمت متصدی پرتاب میكند. تاریخ بلیت برای روز آینده است و هیچ اتوبوسی جای خالی به مقصد پسر ندارد. متصدی با همان بیحوصلگی نیمی از پول بلیت را برمیگرداند و بلیت را برگشت میزند. پسر دانشجو داد و بیداد راه میاندازد و رییس ترمینال را خبر میكند؛ اما رییسی وجود ندارد و فریادش میان همهمه آدمها گم میشود.
ماه عسل اتوبوسی
دختر پیراهن سفیدرنگ بلندی پوشیده و پسر با كت و شلوار دامادی وكراوات كنارش نشسته. علیرضا داماد ٢٥ سالهای است كه شب عروسی چادر سفید بر سر همسرش كرده و دستش را گرفته و سوار بر اتوبوسش كرده تا او را با خودش به ماه عسل ببرد. ساعتهای بعدازظهر است. علیرضا و مهدیه از الیگودرز آمدهاند. قرار است یك هفته را در خانه یكی از دوستان علیرضا كه مدتی است برای كار به تهران آمده، بمانند و تهران را بگردند. مهدیه میگوید: «من و علیرضا از طریق یكی از فامیل با هم آشنا شدیم. خانه ما در یكی روستاهای اطراف الیگودرز است. در تلگرام مدتی با هم صحبت كردیم و بعد علیرضا به خواستگاری من آمد.» مهدیه ١٧ سالش است. با لهجه صحبت میكند و كف دستهایش از حنای شب عروسی رنگی است. میگوید: « اول میخواستیم برویم شمال. اما گفتیم بیاییم تهران خریدهای اول عروسیمان را هم انجام دهیم و برگردیم الیگودرز. من تازه دانشگاه قبول شدم و پدرم اجازه نداد برای درس خواندن به شهركرد بروم. وقتی علیرضا به خواستگاریام آمد پدرم خیلی زود قبول كرد تا هوای درس خواندن از سرم بیرون برود. حالا هم از زندگیام راضیام.» علیرضا این جمله را كه میشنود برق شادی به نگاهش میآید. جثه لاغراندامش را روی صندلی اتوبوس تكانی میدهد و به چشمهای مهدیه خیره میشود. علیرضا از تلگرام آدرس محسن را كه خانهای در نزدیكی ترمینال جنوب است را میخواند و با هم میروند كه آدرس را پیدا كند.
كمی دورتر ناگهان بحثهایشان شروع میشود. مهدیه با صدای نه چندان آرام میگوید: «من تو خونهای كه چند تا مرد توش زندگی میكنن نمیام. مگه قرار نبود كسی نباشه ما بریم؟ بیا بریم مسافرخانه» علیرضا كلافه و خسته پشت كتش را مرتب میكند و دست به بسته اسكناسهایی میبرد كه توی جیب بغلش گذاشته. میگوید: «اگه بریم مسافرخونه دیگه پول واسه خرید نداریم. راضی هستی؟» مهدیه راهش را كج میكند و به سمت یكی از نیمكتهای سنگی كه مقابل اتاقهای باربری ترمینال گذاشتهاند، میرود. روی نیمكت مینشیند و صورتش را با دستهایش میگیرد.
خوشبختی جامانده میان خاكستریها
ساعت نزدیك به ٨ شب است. امینه دختری كه ظهر به تهران رسیده همچنان روی نیمكتهای فضای داخلی ترمینال نشسته و مشغول تماس گرفتن با موبایلش است. اما همچنان مخاطب در دسترس نیست. آدمها محو و صورتهایشان بدون خطوط مشخص در رفت و آمد هستند، در هم فرو میروند، با هم یكی میشوند، از هم فاصله میگیرند و چون غباری منتشر در هوا در فضای خاكستری ترمینال میچرخند. میان آن همه گرما و هیاهو یك خانواده ٤ نفری حصیرشان را گوشه ترمینال پهن كردهاند و آرام و بیسروصدا میگویند و میخندند. سفره غذای خانواده ٤ نفری باز میشود. یكی در قوطی ماست را باز میكند، یكی قاشقها را از ساكها بیرون میآورد، یكی نانها را تكهتكه میكند... اندك اندك كاسه بزرگ استیل وسط سفره پر از آب دوغ خیار خنكی میشود كه قالبهای كوچك یخ رویش شناور است. قاشقهای لبریز از دوغ و نان و خیار به سمت دهانهای خندان میشتابد. چشمهای كنجكاو و خیس رهگذران ترمینال با حسرت به این قاب چهارنفره نگاه میكنند و در پسزمینه هیاهوی ترمینال صدای محمد نوری را میشنوند كه میخواند:
در روح و جان من میمانی ای وطن
به زیر پا فِتد آن دلی، كه بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی، ننشیند در سخن
كه بهر عشق والای تو، همه جهان نیرزد
نظر شما