سه‌شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۶

زینب را در پارک راه آهن می توان پیدا کرد. نگهبان سرویس بهداشتی پارک است و همان جا در ورودی سرویس‌بهداشتی، اتاق کوچکی دارد.

زندگی سوخته زیر پوست شهر

سلامت نیوز:غربت با هجرت معنا پیدا می‌کند و دور از وطن و زادگاه برای هر کس به طریقی تعبیر می شود. اماغریبی و غربت دو مفهوم جدا هستند و وای به وقتی که غرق در غربت، غریب نیز افتاده باشی.

به گزارش سلامت نیوز،قانون نوشت: این حکایت 12 سال زندگی «زینب» در تهران است. زنی که اصالت جنوبی اش را هنوز در لهجه زیبایش حفظ کرده و گریه که می کند، حرکت دست‌ها، مویه‌ها و تکان خوردن‌هایش، تصویری بدیع از عزاداری اصیل یک زن جنوب نشین می آفریند. می گوید: «بِچه اَهوازوم». غلیظ می گوید، کمی شبیه به خاله هاشمیه فیلم «عروس آتش» وقتی دست زیر چانه می گذاشت و دلتنگی و بغض گذشته نافرجامش را به نگاه و صدایش می ریخت و حرف می زد. می گوید بچه اهوازوم و طوری می گوید انگار دلش همین حالا هوای شرجی و نخل می‌خواهد، دلش کناره کارون و روزهای قبل از هجرت را می خواهد. اما بازگشت ممکن نیست.زینب یک روز تمام گذشته اش را برداشته و با خود به آتش کشیده است. پل های پشت سرش ویران است. آتش استعاره نیست، زینب واقعا خود را به آتش کشیده است. 12 سال قبل، در لحظه هایی که اكنون نیز توان بازگو کردنش را ندارد، به قصد مرگ خودسوزی کرده و نجاتش داده اند. می گوید انگار نه انگار که من بودم، شعله ها که گر گرفت تازه فهمیدم چكار کرده ام. سوختگی دست‌ها و صورتش 95 درصد بود، زنده ماند اما حتی در خانه پدرش جا نداشت. زینب اهواز را شب‌ها در خواب می بیند و می داند که در بیداری، هوا هرگز بوی شرجی جنوب نخواهد داد. سهم او از تمام دلتنگی‌هایش، گوشه ای کوچک در پارک میدان راه آهن است: «قسمتم بود مادر، سرنوشتم بود، چاره نیست». آهسته و تلخ حرف می زند. در تهران به گفته خودش فقط یک خدای بالا سر دارد، باقی مردمی هستند که از دیدن چهره اش می ترسند.

دنیای فراموش شده زینب

زینب را در پارک راه آهن می توان پیدا کرد. نگهبان سرویس بهداشتی پارک است و همان جا در ورودی سرویس‌بهداشتی، اتاق کوچکی دارد. اولین بار که دیدمش سر ظهر بود، صورتش را توی مقنعه مشکی پوشانده بود، چادر مشکی به سر داشت و ساکی را به دنبال خود می کشید. در اولین مواجهه ترسید، زینب عادت کرده از آدم هایی که به سمتش می روند بترسد، به خصوص که بخواهند حرف بزنند. قسم خورد که همین‌جا در پارک، نگهبان است و در هرکدام از قسم‌هایش، انگار قصه آزار آدم ها بازگو می شد. اتاق زینب به اندازه تنگاتنگ نشستن سه نفر بیشتر جا ندارد. خودش روزها اینجا می‌نشیند، نماز و قرآن می‌خواند. خودش که نمی‌تواند بخواند، چشم هایش سوخته است. دستگاه کوچکی دارد که روی صفحه می‌گذارد و برایش می‌خواند. تا پایان ساعت کارش جز به ضرورت بیرون نمی رود. امادر پارک همه شکل آدم پیدا می شود. او به «قانون» می گوید:«در و دیوار را خراب می کنند، آتش راه می اندازند، زن های معتاد داخل سرویس‌بهداشتی می آیند و می خواهند مواد بکشند. گاهی می خواهند داخل بیایندولی نمی گذارم، من اینجا نماز می خوانم». خیلی از خانم ها وقتی وارد سرویس می‌شوند با دیدن چهره او جلوی در می‌ترسند و داخل نمی‌آیند، برخی نیز مهربان هستند. امازینب، دل شکسته است. ساکت است و قفل زبانش باز نمی‌شود مگر به این حرف « از وطن خودم اختلاف خانوادگی داشتم». قفل زبانش باز نمی شود که از گذشته بگوید مگر زمانی که اسم بچه هایش را می آورم. این‌قدر دلتنگ است که با شنیدن نام بچه به گریه می‌افتد. حرف ها همزمان با اشک‌هایش راه خود را باز می کنند. او گریه می کند و بالای سرش روی طاقچه، ساعت قدیمی به خواب رفته است. انگار که مثل صاحبش فراموش شده باشد. انگار که زمان در این اتاق کوچک به خواب رفته باشد.

ترس بچه ها از صورت مادر

زینب را به زور شوهر دادند، پدر و نامادری اش او را به ازدواجی وادار کردند که حاصلش چهار فرزند و 31 سال مصیبت بود. از چاله به چاهش انداختند و با مردی زندگی کرد که او را نه همسر که اسیر و نان آور خود می‌دید. اومی‌گوید: « یزید بود مادر، تمام موهای سَرُم می کند. گرگ بیابان بود. اسیر بودم، ذلیل بودم، سوختم بلکه راحت بشم». 53 ساله است و شوهرش هنوز اورا طلاق نداده، در حالی که 12 سال است حتی خبری از این زن ندارد. زنی که برای تامین خرج ولگردی، اعتیاد و هرزگی او، بره و بزغاله بزرگ می‌کرد و می فروخت! به گفته زینب بعد از جریان خودسوزی، مرد بلافاصله ازدواج می‌کند و اجازه دیدار بچه ها را به زینب نمی‌دهد. خانواده پدری زینب نیز پای خود را ازاین موضوع بیرون می‌کشند و پشت زن را خالی می‌گذارند. مرد یک کلام می گوید که این زن دیگر زن او نیست و بعد از آن هیچ‌کس حتی پیگیر طلاق آن‌ها نمی شود. زینب، خود نیز به دنبال طلاق نیست: « جوانی ام رفت، خوشگلی ام رفت، بچه هایم رفت، طلاق چیه؟ چقدر بگویم خسته شدم، هر وقت میگم خودم خفه میشم». از بچه‌ها که می گوید، مویه می کند. دلش تنگ است، حالا بزرگ شده اند اما به او سر نمی زنند. درد دل می‌کند: « تا کوچک بودند، پدرشان اجازه نمی داد بیایند الان که بزرگ شده اند، خودشان نمی‌آیند. گاهی سر می زنند ولی مرا می‌خواهند چه کنند؟ با این صورت؟» زمان خودسوزی، کوچک ترین پسر زینب،10 ساله بود که از دیدن چهره مادرش می‌ترسید. خود نیز اولین بار که چهره اش را بعد از سوختن دید، وحشت کرد. در بیمارستان ابتدا زنی را با صورت سوخته نشانش داده‌اند، بعد خودش را. از یادآوری آن لحظه با بغض خدا را صدا می زند. نفس هایش می لرزد و صدای فلش دوربین روی چهره سوخته او، لحظه را ثبت می کند.

فقط یک کلبه می خواستم

زینب از آتش می‌ترسد، از بوی گوشت سوخته بدش می‌آید. توی پارک که آتش روشن کنند، او در اتاق را قفل می‌کند. او مدتی بعد از خودسوزی، وفتی نه در خانه پدر، نه شوهر و نه خواهرها جایی نداشت به کمک یکی از اقوام دور به تهران آمد و مدتی به عنوان کارگر منازل کار کرد اما در حال حاضر سال‌هاست که نگهبان سرویس بهداشتی پارک است. سوختگی، بینایی چشم های او را گرفت. یکی از چشم‌ها به‌طوركامل نابینا شده و چشم دیگر کم بینا باقی مانده‌است. دو سال قبل به رییس جمهور نامه نوشته و معلوم نیست به کجا راهنمایی اش کرده اند و نامه را کجا برده که به دست هیچ‌کس نرسیده‌است. این نامه که بی‌جواب ماند، زینب امید خود را از دست داد و به روال زندگی‌اش خو کرد. خانه اش رباط کریم قدیم است و هر روز وقتی هنوز سپیده نزده به سمت تهران حرکت می کند. شرایط خانه و رفت و‌آمد پیرش کرده است: «خانه ام زیر زمین است. زمستان هر وقت که بروم و بیایم، کفش و لباسم خیس است. مسیر اتوبوس با مسیر من یکی نیست، صبح که می آیم و شب که می روم تا نصف راه با اتوبوس و بقیه اش را با همین پاهای بدبخت تا خانه می‌روم». سوز آهش، شرمنده ام می کند:«فقط یک کلبه می‌خواستم. نامه دادم که از دست این خانه اسیرم ،خیلی اذیتم کرده‌ولی من آشنا ندارم ،کاری ازدستم بر نمیاد».

ناامید از بینایی دوباره

در اتاق باز است و نسیم ملایمی گه گاه می وزد. نه از آن نسیم هایی که حس و حال لطیف دارد. هر بار با کوچک‌ترین وزش، بوی تند سرویس بهداشتی بیش از قبل به مشام می‌رسد و پیدا نیست این زن، سال‌ها چگونه تمام روز خود را اینجا گذرانده است. کمی آرام گرفته و حالا سرش به دیوار اتاق تکیه دارد. از روزهای قبل از سوختنش و زیبایی‌اش می پرسم. عکس پرسنلی کوچکی نشانم می‌دهد که در آن جوان است و صورت سالم و پوست صافی‌دارد، چشم‌ها روشن هستند اما نگاهش حتی در عکس جوانی، تلخ است. می گویم که وزیر بهداشت، چشم‌پزشک است و اگر داستان را بشنود، کمک‌تان خواهد کرد. باور ندارد. می گوید: « فقط خدا منو ببخشه. کی کمک کنه؟ الان هم می ترسم، وقتی مُردم، کی بیاد من رو ببره و کی من رو بشوره». ناامید است، ناامید مطلق. بعد از سوختن روی چشمش یخ گذاشتند و رگ چشم خشکید. از امید به بینایی که می شنود، پوزخند می زند: «من عمل کنم کی به جای من کار کند؟ چطور بروم، چطور بیایم؟ عمل کنم که نمی‌توانم کار کنم، کسی هم نیست بالای سرم باشد. این را به یکی بگویید که بدبخت نباشد». آفتاب ظهر رفته است که از اتاق بیرون می آیم و زینب روی صندلی جلوی ورودی سرویس بهداشتی می‌نشیند. حس از نگاهش رفته است و به بیرون که نگاه می‌کند، انگار چشم هایش دو قالب یخ هستند. انگار که حتی چشم کم بینایش نیز نمی بیند. انگار از دریچه دید او همه چیز معلق و در سکون مانده، مثل ساعتی که روی طاقچه به خواب رفته‌است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha