نکبت، فقر و بدبختی‌های اجتماعی از سر و کول خانه‌ها بالا می‌رود. پیشتر سمت دیگر «ساری» زندگی می‌کردند. 10-15 سال پیش مسئولان وقت، «بولدوزر درمانی» را تجویز کردند!

سلامت نیوز:زیر پوست سرزمین‌های سبز شمالی در غرب «ساری» کابوسی بی‌انتها هرلحظه تکرار می‌شود! کابوسی واگیردار که چند دهه است نسلی را پای منقل‌ها خاکستر می‌کند! هر دقیقه پدر و مادری دود می‌شود.

به گزارش سلامت نیوز، ایران نوشت: به ثانیه‌ای کودکی فروخته می‌شود. به چشم بهم زدنی، دخترکی نیست! و به فاصله چند صد متر از کانکس پلیس به پسرکی لای بوته‌ها تجاوز می‌شود. اینجا هوای خانه‌ها خمارآلود است و آسمان ابری! آسمانشان در تهران هم همین رنگ است با ابرهای تیره تر! هر سال چند ماه، بدبختی را بقچه می‌کنند و از لب خط ساری به لب خط تهران می‌برند! «جوکی‌ها» و «گدارها» چند دهه است که بین تهران و ساری فلاکت را جا به جا می‌کنند!

چند قرن است که ساکن ایران شده‌اند اما هنوز این خاک آنها را نپذیرفته! در استان‌های شمالی، خزه‌های بی‌ریشه‌ای را می‌مانند که در سایه جنگل‌های پرآب رشد بهتری دارند!

بولدوزر درمانی بدبخت ترشان کرد‌

نکبت، فقر و بدبختی‌های اجتماعی از سر و کول خانه‌ها بالا می‌رود. پیشتر سمت دیگر «ساری» زندگی می‌کردند. 10-15 سال پیش مسئولان وقت، «بولدوزر درمانی» را تجویز کردند! نسخه مسئولان بدبخت ترشان کرد. بدبختی‌ای که چرخید وچرخید و به پای دخترکی بی‌پناه در خانه‌ای بی‌نفس، بند شد. خانه تنگی نفس گرفته است! صدای سگ می‌دهد.

سگی که در جایی از خانه بسته شده! واق واق‌هایش عصبی است! دلش می‌خواهد به صورتت خنج بکشد!

 
موکت‌ها سوخته و رد زغال و سیگار روی آنها کهنه شده! به محض ورود، مردهای خانه تار و مار می‌شوند! می‌ماند، مردی جوان، که اعتیاد او را با خود برده ودود پوست را به استخوانش کشانده. ساعت، نزدیک یک بعد از ظهراست و صبح او تازه شروع شده!

منقل و زغال خوب کنج خانه هم خبر از کابوسی چهار فصل می‌دهد! خزانی که نوه را به سرنوشت فرزند؛ فرزند را به تیره بختی پدر و مادر؛ پدر و مادر را به روزگار شوم پدر بزرگ و مادر بزرگ گره زده است! مثل همه خانه‌های محل، کودکان در انواع بیچارگی‌ها می‌لولند! می‌روند و می‌آیند.

 

جز دخترکی سبزه رو که با هر صدا در قاب پنجره پیدا می‌شود و پشت دیوار گم! خانه حیاطی است درهم و برهم با دو اتاق که با یک پنجره کوچک به هم راه پیدا می‌کند. قصه «بند کشیدن» دخترک را عمه لو می‌دهد. موهای دخترک را از ته تراشیده‌اند:«آبگرمکن خانه خراب شد؛ سرش شپش داشت، تراشیدم!»

توی سر بقیه بچه‌ها خبری نبود اما!لااقل موهای نتراشیده که این را می‌گوید! دخترک سر و صورتش را توی روسری پنهان می‌کند! هر تشر را با یک لبخند جواب می‌دهد، سرجایش آرام نمی‌ماند، هیچ نمی‌گوید. فرار هم نمی‌کند، عمه اما ساکت نمی‌نشیند:«میره گدایی پول و وسیله می‌خرد. تو دختر بچه‌ای.» زن دایی پشت عمه را می‌گیرد:«مادرش که رفت شوهر کرد. پدرش که زندانه. برادرش که معلوم نیست کجاست!»

در یک دقیقه کودک بی‌پشت و پناه می‌شود! دخترک بی‌قرار است اما نمی‌رود! زیر شلاق حرف‌ها، سکوت می‌کند. سماجت را که می‌بیند، لبخند می‌زند! زن می‌گوید:«12 شب میره گدایی. من این را زنجیر کردم که در نرود.» تازه معلوم می‌شود چرا کودک نمی‌تواند از زیر تازیانه‌های عمه و زن دایی بگریزد! زنجیرش حرفه ایست. حلقه‌ای گرد دور پاهای لاغرکودک با زنجیری بلند که به لوله‌ای بسته شده! درست مثل قاتلی که چند نفر را سلاخی کرده باشد! هیچ راه گریزی برای کودک نگذاشته‌اند!


زن جوان می‌گوید:«این آدم نیست. اصلاً آدم نیست. دو شب داخل خانه نبود. میره گدایی می‌کنه، غذا می‌خره می‌بره میده به کولی‌ها.» منظورش از کولی‌ها «جوکی»هاست. حاشیه نشین‌های شمال از گروه جوکی و گدارها هستند. تاریخ ورود آنها به ایران معلوم نیست. اصلش را هندی می‌دانند. چهره و سیمایشان هم این نکته را تأیید می‌کند.

گاهی حضور آنها در ایران به دوره صفوی می‌رسد یعنی 400 سال پیش! گاهی هم از تاریخ سبقت می‌گیرند! با وجود این مازندرانی‌ها در این چند قرن آنها را نپذیرفته!- البته حضور آنها فقط به مازندران ختم نمی‌شود- به چشم حقارت به آنها نگاه می‌کنند!

به جوکی و گدارها هم که می‌رسد باز زخم این اختلاف طبقاتی سرباز می‌کند. جوکی‌ها به گدارها از بالا نگاه می‌کنند. تعداد گدارها در این محله کمتر از جوکی‌هاست! بنابراین جوکی‌ها اگر قصد کنند هر بلایی می‌توانند سر گدارها بیاورند!

آنها بی‌پناه‌ترین این نگاه طبقاتی‌اند! جوکی‌ها آهنگری می‌کردند و گدارها تیره‌ای از خنیاگران بودند که نقش تأثیرگذاری در موسیقی منطقه دارند! دخترک هم در خانواده‌ گدار به دنیا می‌آید!

عمه گیر افتاده است:«پدرش زنگ زد گفت نذار این دختره بره بیرون!» زن دایی صدایش را بلند می‌کند:«این سگ است، اصلاً آدم نیست!» دخترک روسری را روی صورتش می‌کشاند. عمه می‌گوید: «البته دستشویی می‌رود. همیشه اینجوری نیست.»

دخترک گوشه روسری را گاز می‌گیرد. عمه‌اش می‌گوید: «اگر پسر بود عیب نداشت اما دختر که نباید برود گدایی.» بچه‌های محل اما چیز دیگری می‌گویند! عمه خود او را به «هدوری» می‌برد. منظورشان از هدوری، همان گدایی است! فردای آن روز عمه او را به گدایی برده است! از آن همه تلخی، زنجیری جمع شده می‌ماند که منتظر است تا پای کوچک دخترک را بعد از برگشتن، ببلعد!»


بولدوزر درمانی مادر را به فحشا کشید


دخترک پیش از آنکه سایه عمه و خانواده‌اش روی سرش سنگین شود؛ با سگ‌های محل بزرگ شد. یکی از اهالی محل می‌گوید. وقتی مسئولان بولدوزر انداختند تا صورت مسأله را پاک کنند؛ خانه آنها با خاک یکسان شد. پدرش را برای ترک کردن بردند کمپ. مادر ماند با دخترک و پسرش. همانجا، میان خرابه‌های آلونکشان، کارتن خواب شدند! مسئولان وقت آمدند و دیدند. قول دادند که به آنها خانه بدهند. مرد هم که از ترک برگشت، کاری برایش دست و پا کنند.

مثلاً توی همین محل درخت بکارد. اما به وعده وفا نشد. نه کار دادن نه خانه! ساکن ویرانه‌ای در میانه بوته‌ها در ته محله شدند! مردی همانجا زن را بی‌سیرت کرد. بعد هم پسر را. خماری پدر چنان بوده که توی دلش آب از آب تکان نخورد! مادر هم معنای مادر نمی‌داد. در همین ساری، لای همین بوته‌ها، توی همین جنگل‌های نمدار دو کودکش را فروخت.

به اندازه گرگی که توله‌اش را به دندان بگیرد هم مادر نبود! پدر به زندان افتاد. مادر به فحشا کشیده شد. در همین ساری هم رنگ و لعاب می‌کرد و می‌رفت فحشا. بعد هم گفتند که در تهران شوهر کرده. بدبختی را جهاز کرد و به لب خط پایتخت برد. زمزمه‌ای می‌گوید:«شناسنامه ندارد که بخواهد ازدواج کند.» مادر وقتی تهران می‌رفت نوزاد دیگری هم داشت. گفتند آن را هم فروخته است!


زنجیر عمه اما دخترک را گیرانداخت. برادرش هم بعد از تجاوز، نیست شد. البته اول شکایت به دادگاه برد. پزشکی قانونی گفت:«تجاوز خفیفی بوده!» پلیس گفت:«بی‌خیال شو.» کسی هم گفت:«اینها غربت اند! بمیرند بهتر است!»

پسرک هم در چاه حاشیه نشینی تهران افتاد و نیست شد! متجاوز اما هنوز در کمین بچه‌های محل نشسته است. جایی در غرب همین ساری، مرکز یکی از زیباترین استان‌های کشور! لای همین بوته‌ها که گنجشک‌ها در میان آنها لانه کرده‌اند! اسمش «ص» است انگاری! اسمش که می‌آید چند دختربچه سکوت می‌کنند. تا همین چند دقیقه پیش، خاله خاله گویان از سر وکولت بالا می‌رفتند. خودشان را در بغلت گم می‌کردند. می‌بوسیدنت به امید بوسیده شدن! حالا اما سکوت‌شان، چنگال روی گلوی محله انداخته! خانه‌ها همه سرگیجه گرفته‌اند! صدای لخ لخ دمپایی‌ها و تپش قلب‌ها، توی بوته‌ها گم می‌شود و صدای هیس می‌آید. ته همین محله بود که یکی از بچه‌ها را به درخت بستند و هرچه دلشان خواست سرش آوردند!


محله‌ای خمار


خانه‌ها خمار و دود زده! چهاردیواری‌ها تباه شده! کودکی‌ها بی‌سرانجام! ماهی دیگر اگر گذارت به غرب ساری بیفتد، شاید چندتایی از این بچه‌ها گم شده و تعدادی فرار کرده باشند. یکی همین پرنده‌ای که پر زد و رفت! مرد حضانتش را به عهده گرفته بود. اصلاً دختر خودش بود! همسایه‌ها می‌گویند. مرد اما اصلاً خوشش نمی‌آمد غریبه‌ای در محل تردد کند. دختر از بچگی در همین محله بزرگ شده بود.

حالا به یکباره نیست شده. مرد می‌گوید: «پدر و مادرش در تهران پیدا شدند، رفت!» سرنوشت کدام کودک را فروخته باشد؟! هم از آن گره‌های سخت و سفت است که شاید با هیچ دندانی باز نشود! دندان‌ها افتاده و نیم افتاده، چنان سیاه و کدر شده که لبخندی به چشم نمی‌آید. چشم‌ها گم شده در حلقه‌های سیاه دود، در میان حدقه‌ها دو دو می‌زنند. چشم‌ها به دالانی تاریک می‌مانند که ترس از حدقه‌هاشان بیرون زده!


اهالی به درد و بدبختی، فقر وبیچارگی، منقل و دود عادت کرده‌اند. ترسناک‌تر از این عادت مگر وجود دارد؟! عادتی که با آنها زاییده می‌شود و اگر کسی آنها را از گود تاریک بیرون نکشد؛ نسخه‌شان را می‌پیچاند و کفن‌شان می‌کند. کودکان اما هنوز چشم به راه کسی هستند تا آنها را نجات بدهد.

لااقل او که ۹ سال بیشتر ندارد، دوست دارد کسی بیاید و او را از محله‌ای که کوچه‌هایش خاکی است نجات بدهد. حتی آسفالت را درست نمی‌تواند تلفظ کند.

سه سال است که در کلاس سوم است. اصلاً معلوم نیست در این مدرسه کوچک مختلط چه یاد می‌دهند که کلاس پنجمی‌هایش هم سواد خواندن و نوشتن ندارند. معلم‌ها را آموزش و پرورش انتخاب می‌کند! می‌گوید: «معلمش پولکی است.» نان آور خانه شان، مادرش است که رفته به گدایی در قبرستان و مادربزرگش که می‌رود خرمن! همان پیرزن خمیده‌ای که می‌خواست برادرش را هم با خود به گدایی ببرد اما تا چند غریبه را دید؛ پسرک را به خانه فرستاد.


دایی توی خانه است و صدای هیچ غریبه‌ای او را به بیرون نمی‌کشاند. اینجا زن‌ها با غریبه‌ها بهتر ارتباط می‌گیرند تا مردها. مرد‌ها با همان هیبت خولی وار، چشم‌های به گودال نشسته تاریک.قامت‌های ژولیده یا نگاه از هر غریبه‌ای می‌دزدند یا چنان خیره می‌شوند که خون در رگ‌ات بخشکد. گاهی شبحی مچاله در خود هستند که پشت دیواری گم می‌شوند! شاسی سوارها اما چیز دیگری می‌گویند؛ حتی گاهی خودشان را به رخ تازه واردها می‌کشانند. آنها محله را در دست دارند!


 بچه‌ها اما هر دیوار ویرانی را بین ساکنان و غریبه‌ها فرو می‌ریزند. آنقدر به تو لبخند می‌زنند که زخم تنشان به چشم نیاید. یکی از دخترها همین چند وقت پیش فرار کرد. گفته بود که می‌خواهد درسش را بخواند اما شبی از روی دیوار می‌پرد و می‌رود.

زن دندان‌هایش ریخته است، سقف خانه‌اش هم! می‌گوید:«دختر را نوه من برداشت!» دختربچه‌ها می‌گویند:«صیغه کرده اند» اما کسی نمی‌داند شناسنامه دارد یا نه! خیلی از خانه‌ها دراین فصل خالی اند. الان فصل، فصل رفتن به تهران است! همه در تهران فامیل دارند.

تهران نشین‌ها هم در شمال فامیل دارند. مثلاً حاشیه نشین‌های ساری و سبزوار در لب خط فامیل دارند. حاشیه نشین‌های قائمشهر و آمل در بومهن، خاک سفید و جاجرود! فصل درو (خرمن) که می‌شود حاشیه نشین‌های تهران به شهرهای مختلف مازندران می‌آیند! خرمن‌ها را به آتش که می‌کشند به تهران می‌روند!


هدوری را دوست داریم!

محله چیزی برای بچه‌ها ندارد.یک مدرسه مختلط و یک پایگاه بسیج که تعطیل است! یک کانکس پلیس که باعث شده آسیب‌های لخت و عریان به داخل خانه‌ها برود! نمای خانه کمی تا قسمتی رنگ و رو گرفته! داخل خانه‌ها اما به کابوسی نفسگیر می‌ماند!

هیچ فضایی برای بازی بچه‌ها وجود ندارد. پارکی نیست. بچه‌ها لابه لای بوته و خرابه‌ها ول هستند. همین است که بعضی از آنها هدوری(گدایی رفتن) را دوست دارند. چون با بچه‌ها می‌روند لب ساحل و خوراکی می‌خورند. بعضی از خانه‌ها، شکنجه گاه است! در همین محل پدری بود که جلو زن و بچه‌اش، دختر می‌آورد و از بچه‌ها می‌خواست تا از آنها فیلم بگیرد. بچه‌ها اینجا بی‌وقفه شاهد مرگ، فقر، تنهایی و بهره کشی جنسی هستند.

آنها شاهد بدبختی آدم‌هاهستند. جایی که آدم‌ها در بیچارگی‌های بی‌پایان می‌لولند! خانه‌اش الان خالی است! آسیب را از سرزمین‌های سبز شمالی برداشته، پشت وانتی گذاشته، آورده به محله‌های حاشیه‌ای در تهران! دو استان-مازندران و تهران- در چهار دهه گذشته درگیر این افیون هستند، بدون اینکه برنامه‌ای برای درمانش وجود داشته باشد. اورژانس اجتماعی هم در محل غایب است.

هرچند به گفته برخی از کارشناسان اجتماعی، گاهی اوقات «اورژانس اجتماعی» با فعالیت‌های غیرکارشناسی، سرنوشت بچه‌ها را عوض می‌کند. یکی همین دختر نوجوانی که عکس‌های نامزدش را به تازه واردها نشان می‌دهد. نان آور خانه بود؛ پدر چرتی، مادر خمار. یک روز که برای گدایی می‌رود اورژانس اجتماعی او را می‌گیرد اما به خانواده‌اش تحویل نمی‌دهد، دختر را به عمو می‌دهند. دختر با استعدادی که کلاس والیبال می‌رفت. خودش مددکار بود. شرایط همان دختری را که عمه‌اش به زنجیر کشیده، تا حدودی او تغییر داد.

نمد بافی یاد گرفته بود و کمتر به گدایی می‌رفت. می‌رفت که پرواز کردن از این قفس مادرزاد را یاد بگیرد اما به تهران فرستاده شد تا با عمویش زندگی کند. عمو خلاف‌تر از پدر. در تهران به جای تکدی‌گری برای خانواده خود، برای عمو گدایی می‌کرد. در همین مترو تهران هم شاید دیده باشیدش. دختری بلند قد با لبخندی زیبا که حتی لب‌های خشک‌اش از زیبایی‌اش نمی‌کاست.


پدر و مادر چرتی و خماری را برداشتند و راهی تهران شدند تا پدر عفونت وحشتناکی بگیرد. حالا دخترک نوجوان در میان خرابه‌های غرب ساری، خانه‌ای را برای زندگی مشترک خود با پسر عمویش انتخاب کرده. خانه‌ای که باید تعمیر شود. می‌گوید:«نامزدش کار دارد.» اما نمی‌گوید چه کار؟ شناسنامه هم ندارد. چند ماهی به ازدواج‌اش مانده، می‌خواهد این چند ماه را در تهران کار کند تا جهیزیه بخرد! دیگر به نمدبافی راضی نیست. می‌ گوید: «در تهران گدایی نمی‌کنم» اما نمی‌گوید چه کاری در چند ماه برای او جهیزیه تأمین می‌کند؛جز گدایی!؟


بن‌بست اجتماعی!

چند خانه آن طرف در این محله مخوف، دخترک دیگری هم از دل راهکار نصف و نیمه اورژانس اجتماعی به بیراهه می‌رود! او هم سن همین عروس است! یکی از فامیل‌هایش در تهران به او تجاوز می‌کند! مادر به مرد متجاوز می‌گوید:«حالا که آبرویش را بردی، باید عقدش کنی!»

اورژانس اجتماعی وارد ماجرا می‌شود. پزشک قانونی تجاوز سخت به دختر را تشخیص می‌دهد! در اورژانس اجتماعی رفتارها با دختر آنقدر تحقیرآمیز است که او قصد خودکشی می‌کند! با او مثل یک دختر نانجیب رفتار می‌شود نه یک قربانی! می‌خواهد خودش را از پنجره پرتاب کند که در لحظه آخر پشیمان می‌شود!

همین باعث می‌شود تا مسئولان اورژانس به این نتیجه برسند که او نمی‌خواهد بماند! دختر را به خانواده‌اش پس می‌دهند تا دخترک شبی، نصف شبی فرار کند! کجا؟ تهران! مدت‌ها خیابان خوابی می‌کند. به پارک‌ها پناه می‌برد. در نهایت هم وارد یک خانه تیمی می‌شود! خانه‌ای که صاحب آن، زن و خواهر زن همان مردی هستند که به او تجاوز کرده بود!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha