سلامت نیوز: بعد از گذشت یك هفته و با فروكش كردن تب اولیه زلزله كرمانشاه، هر روز ابعاد جدیدی از این فاجعه نمایان میشود. روایت « ستاره» دختر بچه تقریبا ٩ ساله سرپلذهابی یكی از همین ماجراها است.
به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت:چند روز قبل خبری در فضای مجازی به سرعت منتشر شد كه حكایت از تلاش دختربچهای برای زنده نگه داشتن مادرش در زیر آوار، از طریق تنفس مصنوعی داشت؛خبری كه انعكاس بسیار زیادی در رسانههای داخلی و حتی برخی شبكههای مجازی و رسانههای سرتاسر جهان داشت. علی شایان، امدادگر مستقل ٢٦ ساله خرمآبادی كه از همان ساعتهای اولیه وقوع زلزله خود را با سرعت به سرپل ذهاب رسانده، یكی از امدادگرانی است كه به دلیل حضور در عملیات نجات این دختر دلیر خطه غرب كشور، از نزدیك در جریان نجات وی و مادرش بوده و بعد هم شنونده قصه ستاره از چند ساعت رعبآوری است كه زیر آوار بوده است. گفتوگوی « اعتماد» با وی تلاشی است برای انعكاس بخش كوچكی از فداكاری همراه با ذكاوت « ستاره». گفتوگویی كه روایتگر صحنههایی تلخ و به غایت حزنآور گوشهای از حادثهای است كه در كرمانشاه اتفاق افتاده است؛ حادثهای كه شاید به زودی باز هم شاهد تكرار آن در بخش دیگری از كشورمان باشیم. همان طور كه در «بم» و دهها نقطه دیگر بودیم!
آقای شایان گویا شما جزو نخستین نیروهای مردمی بودید كه از شهرهای اطراف به سرپل ذهاب رسیدید. درست است؟
بله. من همان دقایق اول وقوع زلزله داشتم شبكه خبر را نگاه میكردم. دیدم زیرنویس كرد در كرمانشاه و مناطق غربی زلزله شدیدی رخ داده است. همان موقع با عمویم كه ساكن كرمانشاه است تماس گرفتم و وی هم تایید كرد كه زلزله شدیدی آمده و بیشترین آسیب را هم مردم سرپل ذهاب دیدهاند و اینكه گفته میشود تلفات انسانی زیادی داشته است. تصمیم گرفتم خودم راهی منطقه زلزلهزده شوم. این بود كه بدون اینكه به عاقبت كارم فكر كنم، ماشین شخصیام را روشن كردم و از خرمآباد به سمت سرپل ذهاب كه گفته میشد محل اصلی وقوع زلزله است حركت كردم. نمیدانم چقدر طول كشید تا رسیدم چون باسرعت میرفتم و حواسم به اخباری بود كه از رادیوی ماشینم میشنیدم. ولی فكر میكنم ٣-٢ ساعتی طول كشید تا رسیدم سرپل ذهاب.
و نخستین جایی كه برای كمك و امداد رفتید كجا بود؟
بلافاصله بعد از اینكه به سرپل ذهاب رسیدم، از مردم پرسیدم كه كجا بیشتر خسارت دیده است؟ كه مردم گفتند خانههای مسكن مهر... من هم فوری راهی محله مزبور شدم.
بعد از اینكه وارد شهر شدید، با چه تصویری روبهرو شدید؟
چه بگویم! آنچه میدیدم درست مثل صحنههای جنگ بود و روزهایی كه عراق شهرها را موشكباران میكرد. همه جا پر بود از گرد و خاك و دود. صدای ضجه و شیون مردم یك لحظه هم قطع نمیشد. هر جا را كه نگاه میكردید، گروهی از مردم مشغول گشتن بین آوارها و خرابیها بودند تا بلكه نشانی از عزیزانشان در زیر خروارها آوار پیدا كنند. همه شوكزده بودند و البته وحشتزده... خلاصه صحرای محشری به پا بود. در چنین شرایطی هر كس كه برای كمك آمده بود، سعی میكرد به سمت یكی از این گروه آدمها برود و در جستوجوی مصدومان كمكی كند. من هم مثل بقیه شروع به كار كردم. تا در جایی جسد یا فردی زنده پیدا میشد؛ آنجا را به گروههای آواربرداری میسپردیم و میرفتیم سراغ خانه بعدی و آوارهای بعدی.
كلا چند روز آنجا بودید؟
تا شنبه عصر (٢٧ آبان) كه یكی از پاهایم زیر آوار ماند و مجبور شدم برای درمان به كرمانشاه بیایم.
چرا زیر آوار؟!
باید برای بازدید محوطهای، از دیواری نیمهخراب بالا میرفتیم. داروهایی كه همراهم بود را كنار دیوار گذاشتم و میخواستم از آن بالا بروم كه به یكباره چند آجر زیرپایم جابهجا شد و به دنبال آن دیوار هم فروریخت و پای من هم زیر آوار ماند و له شد. یعنی دچار كوفتگی شدید شد.
آنجا دقیقا چه میكردید؟
هر كاری كه از دستم برمیآمد انجام میدادم. از كمك به جستوجوی زیر آوارماندهها، تا آواربرداری و پانسمان و انجام درمانهای سرپایی.
مگر شما پزشكی بلدید؟!
من مدرك فوریتهای پزشكی را دارم و به همین دلیل میتوانم تا حدودی در مورد كمكهای اولیه و پانسمان كردن مصدومان و از این دست اقدامات كمك كنم.
دارو از كجا میآوردید؟
از داروخانه دانشگاه علوم پزشكی میگرفتیم.
كلا در این ٧-٦ روزی كه در منطقه زلزله زده بودید، چند نفر را نجات دادید؟
یكی، دو روز اول تمام انرژیمان را صرف پیدا كردن زندهماندهها و بیرون كشیدنشان از زیر آوار كردیم. بعد از آن هرچه بیرون میآمد اكثرا جسد بود. واقعا یادم نیست كه چند نفر را نجات دادم یا چند جنازه را بیرون كشیدم. شاید بیش از ٤٠-٣٠ زیر آوار مانده زنده و ٥٠-٤٠ جسد را از زیر آوار بیرون كشیدم. البته با كمك سایر حاضران.
هلال احمر؟
نه. واقعیت را بخواهید در طول این مدت، به خصوص یكی، دو روز اول بیشترین حجم امدادرسانی توسط خود مردم انجام میشد. بعد از آن هم بیشترین امداد و خدمات را نیروهای ارتش انجام میدادند.
در مدتی كه آنجا بودید، صحنهای دیدهاید كه شدیدا شما را تحت تاثیر قرار داده باشد؟
خیلی. دختربچه ١٧ سالهای را دیدم كه دستانش زیر آوار قطع شده بود و رودهها و احشام شكمش بیرون ریخته بود و مجبور شدم خودم با دستهای خودم، روده و احشامش را جمع كنم و داخل شكمش بریزم تا به بیمارستان منتقل شود. اجساد خانواده ٤ نفرهای را بیرون كشیدیم در حالی كه همدیگر را در آغوش كشیده بودند، آوار روی سرشان خراب شده بود و زیر خروارهای خاك دفن شده بودند. جسد نوزاد ٦ ماههای را از زیر خاك بیرون كشیدیم كه لبخند شیرینش تا پایان عمر از یادم بیرون نمیرود و... (بغض راه گلویش را میگیرد. چند ثانیهای مكث میكند و با صدایی دو رگه ادامه میدهد): باز هم بگویم...؟!!!
مثل اینكه شما هم جزو تیمی بودهاید كه دختربچهای كه با تنفس مصنوعی موفق شده بود مادرش را چندین ساعت زیر آوار زنده نگاه دارد، را بیرون كشیدهاید. درست است؟
بله. من هم در همان تیم بودم.
ماجرا را برای ما تعریف میكنید؟
اگر موافق باشید، داستان را از زبان خود ستاره ٩ساله و آن گونه كه وی برایم بازگو میكرد، روایت كنم. ستاره میگفت: وقتی كه زلزله آمد میخواستیم از خانه فرار كنیم كه یكدفعه سقف و آوار شروع به ریزش كرد. پدرم در آخرین لحظه من و برادر ٤ ساله و مادرم را بغل كرد و خودش را روی ما انداخت. درنتیجه ما سه نفر بین پدر و آوارها گیر افتادیم. گرچه در دقایق اولیه همه زنده بودیم. چند دقیقهای كه گذشته پدرم از مادرم حال برادرم را پرسید. مادرم با بغض جواب داد: فكر میكنم تمام كرده. بدنش توی بغل من خشك شده است. (باز صدایش رنگ بغض میگیرد و در همان حال میگوید): ستاره دختر باهوشی است. با چنان دقتی ماجرا و جزییاتش را تعریف میكرد كه از دختر بچهای به سن و سال وی بعید بود. وی با همان لحن معصومانهاش تعریف میكرد: بعد از این جواب مادرم، پدرم ٣ تا نفس دیگركشید و بعد دیگر صدایش را نشنیدم...! اما اصل داستان از همین جا شروع میشد. ستاره تعریف میكرد: بعد از اینكه فهمیدیم پدرم مرده است، شروع كردم به جیغ و داد و فریاد زدن تا شاید كسی صدایم را بشنود و به كمكمان بیاید. اما هیچ كسی صدایم را نشنید... ! در همان حال مادرم كه كمكم داشت بیحال میشد با همان صدای بیرمقش به من گفت: ول كن ستاره جان... بیخود خودت را خسته نكن. پدر و برادرت كه مردهاند، بگذار ما هم راحت شویم و به پیش آنها برویم... ولی ستاره جواب میدهد: من دوست ندارم اینجا بمیرم.
من دوست دارم زندگی كنم. تو هم اگر من را دوست داری باید به خاطر من بجنگی و نباید بمیری... اینها عین كلمات ستاره است؛ جملاتی كه همان طور كه گفتم از دختربچه ٩ سالهای مثل ستاره بعید به نظر میرسد. بالاخره خود ستاره هم تصمیم میگیرد كاری كند. خودش آن لحظات را این گونه برایم توصیف كرد: سعی میكردم با مادرم صحبت كنم تا نخوابد، اما با این وجود هرچند دقیقه یكبار، صدایش قطع میشد و من هم كه شنیده بودم نباید در چنین حالی، فرد مصدوم بخوابد، تلاش میكردم با جیغ و فریاد نگذارم كه به خواب برود.
در چنین شرایطی ستاره بعد از چند دقیقه متوجه میشود كه جریان هوایی از روزنهای وارد محوطه محبوس شدهای كه آنها در آن گیر افتاده بودند، میشود. بعد از كمی دقت متوجه میشود از روزنهای در كنارسرش، هوای اندكی وارد میشود. یكدفعه فكری به ذهنش میرسد. بینیاش را به سوراخ نزدیك میكند و هوا را در ریههایش ذخیره میكند و بعد سرش را میچرخاند و تلاش میكند هوایی را كه ذخیره كرده، از طریق دهان به دهان به مادرش منتقل كند. اینقدر این كار را میكند و اینقدر جیغ و فریاد میزند كه بالاخره مردمی كه درحال جستوجوی اطراف بودهاند صدایش را میشنوند و تلاش میكنند در وهله اول با حفر سوراخی؛ هوا را به داخل نقطهای كه آنها در آن حبس شده بودند، هدایت كنند. بعد هم به ما خبردادند و ما هم به سرعت خودمان را به محل رساندیم. البته ما لحظهای رسیدیم كه دیگر تقریبا كار كنار زدن آوارها تمام شده بود. من هم كه در آن عملیات مسوول لودر و خاكبرداری بودم،؛ شروع كردم به جابهجا كردن آوارها تا اینكه ستاره و مادرش را نجات دادند. لحظهای كه مادرش را پیدا كردند مردم از وی خواستند تا كودكی كه در آغوش داشت را به آنها بدهد. اما مادر اول قبول نمیكرد تا اینكه بالاخره با خواهش و تمنای اطرافیان، بالاخره رضایت داد تا كودكش را از آغوشش جدا كند و به مردم بدهد. تازه آنجا بود كه فهمیدیم، پسرش مرده است. ستاره را هم برای چند لحظه و هنگامی كه داشتند به ماشین امداد برای انتقال به بیمارستان میبردند دیدم و سعی كردم باهاش صحبت كنم و دلداریاش دهم.
گریه میكرد؟
نه. بیشتر شوكزده بود. چند دقیقهای كه پیشش بودم، آنچه شنیدید را برایم تعریف كرد. من هم كه بهشدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ شمارهام را به وی دادم تا بتواند بعد از اینكه وسایلش را پیدا كردیم، از ما تحویل بگیرد. فردای آن روزعموی ستاره به من زنگ زد و كلی از من تشكر كرد. بعد هم گوشی را به ستاره داد و با هم صحبت كردیم. آنجا هم سعی كردم به وی روحیه بدهم و درعین حال باز هم از این همه، هوش و جسارت و شجاعت ستاره شگفتزده شدم.
در مجموع ستاره و مادرش چند ساعت زیر آوار بودند؟
دقیقا نمیدانم اما آنطوری كه ستاره تعریف میكرد و با توجه به زمانی كه ما رسیدیم فكر میكنم ٤-٣ ساعتی را زیر آوار بودهاند.
سرنوشت ستاره و مادرش در نهایت چه شد؟
ستاره سالم بود و الان منزل اقوامش در كرمانشاه به سر میبرد. مادرش هم در كرمانشاه و در بیمارستان بستری است. البته خودم هم شنبه، قبل از برگشتن از خرمآباد برایش عروسك خریدم و به دیدنش رفتم. خدا رو شكر حالش خیلی بهتر بود.
خانهستاره كجا بود؟
در طبقه سوم یكی از خانههای منطقه مسكن مهر بود كه البته بهصورت شخصی ساخته شدهبود.
از ستاره و داستانش كه بگذریم، وضعیت كمكهای مردمی و سازمانی در چند روز اول چطور بود؟
یكی- دو روز اول، واقعا از لحاظ آب و غذا در مضیقه بودیم. مردم بهشدت وحشت زده بودند و از ترس اینكه آب و غذا گیرشان نیاید، به هر دری میزدند تا مایحتاج اولیهشان را تامین كنند. گرچه از روز شنبه، آذوقه و كمكهای مردمی به شكل شگفتانگیزی افزایش پیدا كرد. ولی همچنان مشكل اسكان و سرویسهای بهداشتی و احتمال شیوع بیماریهای خاص چنین شرایطی باز هم وجود داشت.
داستان حمله به كامیونها و ماشینهای كمكهای مردمی صحت داشت؟
بله. البته بخش عمده این حملات از سوی مردمی بود كه برای سیر كردن شكم زن و بچههایشان مجبور بودند به هر كاری متوسل شوند. گرچه بخشی از این حوادث هم از سوی سودجویانی بود كه باید رسیدگی شود.
یعنی اینقدر وضعیت بد بود؟
متاسفانه همین طور است. بگذارید صحنهای را برایتان تعریف كنم كه خودم شاهدش بودم. همان روز اول، كامیونی به محلی كه ما در آنجا در حال امدادرسانی بودیم آمد و در همان حال حركت شروع كرد به پرتاب بستههای آب. یكدفعه بین دو جوان برای برداشتن یك بسته آب دعوا شد و یكی از آنها با سنگی به سر دیگری زد و باعث شد وی ضربه مغزی شود و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت كند!
خودتان كجا میخوابیدید؟
در خیابان و كوچه پسكوچهها. البته در ٤-٣ شب اول فقط یكی- دو ساعت بیشتر نخوابیدم. روز اول به من چادر و پتو دادند، ولی... راستش را بخواهید، چادرم را به پیرمردی دادم كه توان نداشت دنبال چادر برود. خودش و همسرش شب را در خیابان از سرما لرزیده بودند. پیرمرد داشت از زور ناراحتی گریه میكرد. پتویم را نیز به زنی دادم كه به دلیل نداشتن پتو فرزندش را محكم در آغوش گرفته بود تا گرمش كند و در همان حال آرام اشك میریخت.
نظر شما