دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۸

آفتاب نیمه‌جان‌ پاییزی‌ بساطش را همه جا پهن کرده و ساعت حدود 3 و نیم بعدازظهر را نشان می‌دهد و‌ خیلی از کودکان کار نیز که سرما روی صورتشان گل انداخته، دل به گرمای نیم‌بند آن بسته‌اند و برای فروش گل‌هایشان به مسافران بهشت زهرا بایکدیگر رقابت می‌کنند.

دسته گلی برای عبور از دنیـای کودکی

سلامت نیوز:صف کشیده‌اند با دسته گل‌های سرخ و زرد. حاشیه اتوبان را آذین کرده‌اند، کودکانی که دسته گل ‌می‌فروشند. صف آنها را که دنبال کنید به بهشت زهرا می‌رسید؛ جایی که این روزها به محلی برای کسب و کار کودکان بدل شده است. ‌

به گزارش سلامت نیوز،جام جم نوشت : کودکان گل‌فروشی که به فاصله یک تا دو متر از یکدیگر ایستاده‌اند، اولین نشانه‌ای است که خبر می‌دهد مسافران بهشت زهرا به مقصدشان نزدیک شده‌اند. حضور کودکان کار در اتوبانی که به بهشت زهرا ختم می‌شود، آن‌قدر پررنگ است که گلبرگ‌هایی که از بساط آنها روی آسفالت سرد می‌افتد‌ ‌فرشی پر از گل‌های رنگارنگ را بر کف خیابان نقش می‌زند؛ فرشی که حکم میانبری دارد برای عبور این کودکان از دنیای شیرین کودکی به دنیای‌ لبریز از دغدغه‌های ریز و درشت بزرگسالی.

آفتاب نیمه‌جان‌ پاییزی‌ بساطش را همه جا پهن کرده و ساعت حدود 3 و نیم بعدازظهر را نشان می‌دهد و‌ خیلی از کودکان کار نیز که سرما روی صورتشان گل انداخته، دل به گرمای نیم‌بند آن بسته‌اند و برای فروش گل‌هایشان به مسافران بهشت زهرا بایکدیگر رقابت می‌کنند.

جلوی ورودی‌های قطعات جدید و قدیم بهشت زهرا نیز پر است از پسربچه‌هایی که گل‌های رنگارنگ‌ و گلاب می‌فروشند. هر ماشین یا آدمی که رد می‌شود یکی از آنها دنبال او روانه می‌شود؛ آقا... خانم ... گل... گل تازه... گل خوشبو... دسته‌ای 3000 تومان... دو تا 5000.

برخی راننده‌ها و سرنشینان، شیشه‌ها را بالا می‌دهند، برخی چانه می‌زنند، دو دسته را 4000 تومان می‌فروشی؟‌ برخی نیز براحتی خرید می‌کنند.

حضور کودکان کار در این مکان با آن شادی و شیطنت‌های کودکانه شان لبخند به لبان برخی می‌آورد، هر چند سخت دل آزرده می‌شوند وقتی می‌بینند کودکان مجبورند‌ با این دسته گل‌ها از دنیای کودکی‌شان عبور کنند.

وقتی می‌خواهم با بچه‌هایی که در این قسمت گل می‌فروشند حرف بزنم آنها تمایل چندانی نشان نمی‌دهند. یکی از آنها که صادق صدایش می‌کنند، می‌گوید: پارسال یکی آمد از ما فیلم گرفت ‌و پخش کرد آبروی همه ما را برد. چرا می‌خواهید با ما حرف بزنید‌؟

به او و دوستانش اطمینان می‌دهم فیلم نمی‌گیرم و حتی اگر مایل نباشند از اسم خودشان نیز در گزارش استفاده نمی‌کنم. با این حال پسرک راضی به حرف زدن نمی‌شود، اما به دوستش اشاره می‌کند جواب سوالات مرا بدهد.

محسن که کاپشن آبی رنگی پوشیده یک بند با مشتریانش چانه می‌زند. می‌گوید 16 سال دارد و دو سال است در بهشت زهرا گل می‌فروشد. از او می‌پرسم قبل از این که گل‌فروشی کند به چه کاری مشغول بوده؟! با خنده می‌گوید: بیکار!

سر و کله چند مشتری پیدا می‌شود که قیمت گل‌ها را می‌پرسند. محسن جواب می‌دهد 3000 تومان.

مشتری زن‌ میانسالی که با یک دست چادرش را بر سر نگه داشته و در دست دیگرش تسبیح دارد‌ به پسربچه گل فروش می‌گوید همکارت گفت 2000 تومان. محسن بلند فریاد می‌زند کی گفت 2000 تومان‌؟ پسربچه کناریش می‌گوید: من نگفتم به خدا. محسن رو به زن میانسال می‌گوید: گران شده خانم.

محسن درباره دستگیریش از سوی ماموران شهرداری می‌گوید: قبلا بیشتر به ‌ما گیر می‌داند. آن طور که او می‌گوید بزرگ‌ترین مشکل او و دوستانش این است که راحت نمی‌توانند کاسبی کنند.

پسر جوان، دست‌هایش را که از سرما سرخ شده به هم می‌مالد و می‌گوید: این روزها که هوا سرد شده گل‌ها زودتر خراب می‌شوند و مجبوریم گران‌تر آنها را بخریم.

آن طور که او می‌گوید بازار بچه‌های گل فروش، تابستان‌ها رونق بیشتری دارد، اما این روزها هم زندگی آنها و خانواده‌هایشان از این راه می‌گذرد.

‌مصطفی یکی دیگر از بچه‌هایی است که کنار محسن و دوستانش به گل‌فروشی مشغول است؛ حدود 50 قدم دورتر از محسن نشسته، کاپشنی مشکی به تن دارد و لاغر اندام و رنگ پریده است؛ از تمام کودکانی که آنجا حضور دارند کم‌سن و سال‌تر است و حدود 12 ساله به نظر می‌رسد.

مصطفی که خجالتی است از پاسخ دادن به بسیاری از پرسش‌هایم‌ خودداری می‌کند، لبخند می‌زند و سرش را میان بازوان نحیفش پنهان می‌کند.

ـ چند سال است گل می‌فروشی؟ سه چهار ساله.

ـ چند تا خواهر و برادر داری؟ دو تا.

ـ آنها هم گل می‌فروشند؟ نه.

ـ پدرت چکاره است؟ کشاورز.

ـ کلاس چندم هستی مصطفی؟ مدرسه نمی‌روم، هیچ‌وقت نرفتم.

ـ چرا مدرسه نرفتی؟ مصطفی می‌خندد. صادق، همان پسری که مایل نبود حرف بزند و به محسن گفته بود سوالات مرا جواب بدهد، صدا می‌زند و می‌گوید صادق بلد است، صادق بیا جواب بده، صادق.

ـ مصطفی روزی چقدر درآمد داری؟ روزی 40 تومان.

ـ مصطفی چه آرزویی داری؟ می‌خندد سرش را پنهان می‌کند و فریاد می‌زند صادق بیا سوال‌ها را جواب بده!

در‌های ورودی بهشت زهرا را که پشت‌سر بگذارید، دنیای پسرک‌های گل فروش را ترک کرده‌اید، اما کار آنها اینجا تمامی ندارد. وارد بهشت زهرا که بشوید دوباره آنها را می‌بینید با این تفاوت که آنها با دست‌ها و صورت‌های سرخ شده از سرما روی مزارها گندم و ارزن می‌پاشند یا روی سنگ قبرهای سرد گلاب می‌ریزند.

3 بار دستگیری مساوی با بهزیستی

امیر مهدی که البته خودش خواسته نامش این باشد، یکی از همین کودکان و مدام در رفت و آمد است. نگاه عجیبی دارد. پشت یکی از درختچه‌ها نشسته و با تکه چوبی روی زمین نقاشی می‌کشد. از کارش که می‌پرسم سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: روی قبرها گندم می‌ریزم.

امیرمهدی که حدودا 13 سال دارد برای این که روی قبرها گندم بریزد حداقل 200 تومان‌ می‌گیرد و تقریبا سه چهار سال است این کار را انجام می‌دهد. او علاوه بر این، در یک میوه‌فروشی نیز مشغول به کار است و فقط پنجشنبه و جمعه‌ها به بهشت زهرا می‌آید تا روی قبرها گندم بپاشد.

امیرمهدی، مدرسه می‌رود و کلاس هشتم است. دو برادر دارد، پدرش فوت کرده و مادرش نیز خانه‌دار است. او درباره این که آیا تاکنون توسط ماموران شهرداری دستگیر شده یا نه؟ می‌گوید: شهرداری نه؛ اما ماموران بهشت زهرا ما را دستگیر و گندم‌هایمان را ضبط می‌کنند. آنها از ما تعهد می‌گیرند و آزادمان می‌کنند. اگر سه بار دستگیر شویم، ما را به بهزیستی می‌فرستند.

اما پای امیر مهدی تاکنون به بهزیستی باز نشده، چون هر بار که دستگیر شده اسم و آدرس اشتباهی داده و اصلا نمی‌ترسد دوباره ماموران او را بگیرند، چون باز هم آدرس اشتباهی می‌دهد و کسی نمی‌تواند او را به بهزیستی بفرستد. امیرمهدی روزهایی که در بهشت زهرا کار می‌کند حدود 30 هزار تومان درآمد دارد، اما از میوه‌فروشی روزی 5000 تومان برایش می‌ماند.

او که جثه ریزی دارد و قسمتی از موهای سرش هم ریخته تنها آرزویش سلامت مادرش است. وقتی از او می‌پرسم دوست دارد چکاره شود، می‌خندد و می‌گوید هر کاری که شد، می‌گویم یعنی نمی‌خواهی درست را ادامه بدهی؟ پاسخ می‌دهد: چرا ادامه که می‌دهم.

پسرک سعی می‌کند دست‌های کوچک و سرخ‌شده‌اش را در جیب‌هایش پنهان کند، اما زور سرما بیشتر از گرمای جیب‌های کوچک امیرمهدی است. او که ‌پلیور قهوه‌ای سوخته به تن دارد، می‌گوید 50 تا لباس روی هم می‌پوشم اما باز سردم می‌شود.

پشت‌سر پسر جوان که جیب‌هایش پر گندم است، حرکت می‌کنم. او سر قبرهایی که بازماندگان کنارش مشغول خواندن فاتحه هستند، می‌نشیند و با گفتن یک خدا رحمت کند یک مشت ‌گندم روی قبر می‌ریزد.

خانم جوانی که کنار مزار نشسته یک سکه 500 تومانی کف دستش می‌گذارد و جعبه بیسکویتی را سمتش می‌گیرد، امیرمهدی سکه را می‌گیرد، تشکر می‌کند و می‌گوید از صبح کلی بیسکویت خورده‌ا‌م، دیگر جا ندارم.

از بهشت زهرا که خارج شوید، دنیای کودکان کاری که این حوالی برپا شده تمام نمی‌شود. وقتی از همان اتوبانی که به بهشت زهرا آمده‌اید راه برگشت را در پیش بگیرید با کودکان کار دیگری برخورد می‌کنید که در بساط‌شان دیگر خبری از گل، گلاب،گندم و ارزن نیست.‌

این بچه‌ها محصولات کشاورزی را برای فروش عرضه می‌کنند. از کلم و کرفس گرفته تا گوجه‌فرنگی، بادمجان و ... در بساط‌شان یافت می‌شود. ساعت نزدیک 5 بعدازظهر است و هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رود، اما انگار انرژی این کودکان تمامی ندارد. هنوز با تمام وجود این طرف و آن طرف می‌دوند تا بتوانند چیزی بفروشند.

خودرویی سواری بسرعت از مقابل کودکان و بساط‌شان می‌گذرد. دراین میان یکی از بچه‌ها تلاش بیشتری می‌کند. او که‌ کرفس می‌فروشد جثه بسیار کوچک و نحیفی دارد، آن‌قدر که کرفس‌ها از خودش بلندتر هستند. پسرک بعد از کمی داد و فریاد برای جلب نظر مشتریان خسته می‌شود و روی سنگی که در حاشیه اتوبان افتاده می‌نشیند. این پنجشنبه نیز برای او و ده‌ها کودک‌کار دارد به ساعت پایانی‌اش نزدیک می‌شود. آنها تا پنجشنبه دیگر باید به کارهای دیگری بپردازند، اما ‌دراین میان این دنیای کودکی آنهاست که دیگر برایشان تکرار نمی‌شود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha