سلامت نیوز:ما را خشك كردند، آب پایمان نریختند تا به تدریج مُردیم و بعد سرهایمان را بریدند. ما زیاد بودیم، بیشتر از ١٠٠تا. قدمان بلند بود، سبزینگی داشتیم و بعضیهایمان سالبهسال و فصلبهفصل میوه هم میدادند؛ انجیر، سیب، زردآلو و گردو. حالا اما یك زمین خشك در اطراف ماست، نه شاخهای داریم و نه میوه و برگ سبزی. محلهمان سعادتآباد و نزدیك به فرحزاد است؛ همانجایی كه آدمهای پولدار یكییكی آمدند، باغهایش را خریدند و بعد به جای آنها برج ساختند؛ آدمهایی كه پول را خیلی بیشتر از ما دوست داشتند.
به گزارش سلامت نیوز، شهروند نوشت: از خیابان طاهرخانی نبش خیابان امام صادق(ع) كه نگاه كنید، دو برج ١٢٠ واحدی كنارمان سبز شده است، اما آن دست خیابان هنوز یك باغ هست كه همسایهها به آن میگویند «باغ از ما بهترون»؛ باغی به مساحت زمینهای زیر پای ما، بله؛ ما همانقدر سبز و بلندبالا بودیم. مساحت كل این زمین كه از خاكش نفس میگرفتیم، ٢١هزار و ٦٠٠ متر مربع است و حالا میگویند برای ساخت ٦هزار و ٤٨٠ متر مربع آن مجوز ساخت یك برج ٢١طبقه گرفتهاند.
چه بر ما گذشت؟
شاخههای پربار ما، حتی سرپناه كلی بازیگر و عوامل پشت صحنه بود؛ چند ماه در سال ٨٣ و چند ماه هم در سال ٨٤ یعنی نزدیك به ٩ ماه. آقای مهران مدیری را میشناسید؟ همان كه حالا سه روز در هفته «دورهمی» را اجرا میكند؛ یك روز همراه دستیار و بازیگران آمد، با كلی دوربین و تجهیزات فیلمبرداری برای ساختن سریال «شبهای برره». عوامل سریال، عصرها میآمدند زیر شاخههایمان استراحت میكردند و چای و قهوه میخوردند. یك عمارت آبیرنگ هم آن بالا هست كه آن زمان توی آن را دكور زده بودند برای سریال.
قبل از انقلاب، خانواده «شاپور اردشیرچی» از نزدیكان محمدرضا پهلوی در این باغ زندگی میكردند، اما سال ٥٧ به بعد باغ را به نفع بنیاد مستضعفان مصادره كردند و آنها شدند صاحبان ما. در دهه ٦٠، زمانی كه جنگ ایران و عراق شروع شد، یك خانواده جنگزده از خرمشهر آمدند و مدتی در اینجا سرایدار بودند. پدر این خانواده، اسمش آقا جواد و از كارمندان وزارت امور خارجه بود اما بعد از مدتی او را به ماموریت خارج از كشور فرستادند و سال بعد هم خانوادهاش را از اینجا بیرون بردند.
آنوقتها ما هر روز شاهد بروبیای باغ بودیم. از همسایهها هم بپرسید، همه با ما خاطره دارند؛ مثلا آقا جعفر كه همیشه میوههای ما را میبرد. آقا جعفر وقتی خانه میساخت، ما در اینجا بودیم و چند باغ و خانههای انگشتشمار. ضلع جنوب شرقی همین چهارراه كه ما در نیمه شمال غربی آن هستیم، حالا دانشگاه امام صادق(ع) را ساختهاند، اما آنوقتها هم آنجا یك باغ بزرگ بود، گاو و گوسفند داشتند و همسایهها هم از آنجا شیر و ماست میخریدند.
پارسال یك روز كه داشتیم از زور تشنگی تلف میشدیم، در باغ باز شد و دو نفر داخل آمدند. مهراب قاسمخانی، كارگردان با پوپك مظفری، دستیار اول كارگردان و برنامهریز پروژه شبهای برره آمده بودند تا باغ را ببینند، اما وقتی جلوتر آمدند، همینطور خشكشان زد و دهانشان باز ماند. خانم مظفری كه وقت ساخت سریال، در اینجا خیلی رفتوآمد داشت به شاخه و ساقههای خشك نگاه كرد و آه كشید و بعد با حسرت به آقای قاسمخانی نشانمان داد و گفت: «اینها سبز بودند، پس كو آن همه باغ و درخت.»
انتهای مثلا این باغ را با انگشت اشارهاش نشان میداد و دوباره میگفت كه آن همه باغ و آن همه درخت،.. اصلا ته این باغ، آن وقت معلوم نبود. او میگفت كه سر ساخت سریال «شبهای برره» وقتی میخواستیم وسیلهها را داخل بیاوریم، اینجا آنقدر شاخ و برگ داشت كه به سختی وسایل را داخل آوردیم؛ خیلی مراقب بودیم كه درختها آسیب نبینند اما حالا دیگر درختی در كار نیست. مهراب قاسمخانی هم هاجوواج به تهمانده باغ، یعنی ماها كه چوب خشك بودیم، نگاه میكرد و حسرت میخورد. خانم مظفری آمد نزدیك ما و از همه باقیمانده باغ و زمین بایر و خشك عكس گرفت و هربار كه با گوشی تلفن همراهش یك طرف را نشانه میگرفت رو به قاسمخانی جملهای را تكمیل میكرد: «بچههای تولید این باغ را از بنیاد مستضعفان اجاره كرده بودند، یادش بهخیر چقدر بچهها از این باغ میوه و گردو میچیدند، عین جنگل بود اینجا.» میگفت: «درختهایی كه در این باغ بود اصلا قابل شمارش نبود.» راست میگفت، ما را میگفت.
شبهای برره را كه ساختند و از اینجا رفتند، دكور سریال را در این باغ گذاشتند برای ما. دكور باغ و ما كه درختهایی سرسبز بودیم، جزو خاطرات مردم شدیم. میآمدند و باقیماندههای «برره» را دید میزدند.
راه آب بر روی ما بسته شد
كسی نمیداند كه در این روزها چه بر سر ما درختان گذشت. در سالهای قبل از دهه ٨٠ یك قنات این اطراف بود كه آب آن به سمت باغ میآمد و ما سیراب میشدیم و سبز. وقتی خیابان بالادستی باغ را تعریض كردند، مسیر آب عوض شد و روزهای بد هم آرامآرام شروع شد. روزها و شبها آب نمیرسید و بنیاد مستضعفان هم به ما رسیدگی نمیكرد. یكی، دو باری هم به دیدن باغ آمدند، در حرفهایشان صحبت از نامهای بود كه به شهرداری تهران فرستاده بودند تا برای قنات فكری كند اما باز هم خبری نشد.
مصوبه برج- باغها، بلای جان
آنوقتها محمدباقر قالیباف، شهردار تهران بود و در دوره او خیلی از دوستان ما در مناطق مختلف تهران خشك شدند، سرهایشان بریده شد و تبدیل به برج شدند. داستان اما از اینجا به بعد خیلی غمانگیز است، یعنی وقتی كه دقیقا، شورای شهر و شورای عالی شهرسازی تصمیم گرفتند مصوبه برج - باغها را تصویب كنند تا مالكان ٧٠درصد باغ را حفظ كنند و ٣٠درصد را بسازند، برای همین هم ٤هزار هكتار از باغهای شهر تهران خشك شدند، شهری كه حالا هوا برای نفس كشیدن ندارد و پرندهای هم برای رها شدن در آن وجود ندارد. برای زمینهای زیر پای ما هم همین تصمیم گرفته شد. در سالهای نخست دهه ٩٠ هم شهرداری تهران با بنیاد مستضعفان همین نقشه را برای ما هم كشیدند، آمدند زمین را دیدند و با هم توافق كردند؛ شهرداری تهران مجوز ساخت یك برج ٢١طبقه را در مساحت ٦هزار و ٤٨٣ متری اینجا داد تا ٧٠درصد از زمین باقیمانده زمین بهعنوان فضای سبز در اختیار شهرداری قرار گیرد، اما كدام فضای سبز؟ اینجا دیگر جز چند درخت و شاخه خشك چیزی نمانده است.
بعد از آن هم چندبار دور تا دور ما را برای فروش، بنرهای تبلیغاتی زدند اما معلوم نیست چه شد كه پشیمان شدند. آخرین بار هم یك ماه قبل آگهی فروش این زمین را در روزنامه همشهری چاپ كردند اما خودشان حالا میگویند كه زمین را نفروختهاند. یكی از مسئولان بنیاد مستضعفان هم چند روز قبل گفته است كه هنوز باغ را نفروختهاند اما نخواسته است كه بیشتر حرف بزند یا كسی نامش را بداند.
از بنیاد مستضعفان گلایه داریم
اما ما درختان از مسئولان بنیاد مستضعفان گلایه داریم كه به فكر ما نبودند. آنها یكبار البته برای شهرداری نامه نوشتهاند تا آنها را در جریان منحرف شدن مسیر قناتی كه آب ما را تامین میكرد، بگذارند و این كه «با این كار، ما داریم خشك میشویم» اما در این كار جدیتی نداشتند. همین حالا هم اگر با آنها حرف بزنید، میگویند كه اینجا اصلا درختی نبوده است! همین حرفها را یكی از مسئولان بنیاد به خبرنگار «شهروند» هم گفت اما بعد از حرفهایش پشیمان شد و از پاسخدادن طفره رفت، با این كه تمام مدارك باغ جلوی دستش بود، پاسخ بیشتری نداد. او چندبار این را گفت كه بنیاد از باغهای تهران حفاظت میكند و مدام هم باغ سیب كرج را مثال میزد كه بعد از سروصدای رسانهها تخریب آن متوقف شد: «اگر هم درختی خشك شده است، ما قصد داریم آن را بازسازی كنیم. البته باغ شبهای برره آنچنان درختی هم نداشت، فقط به صورت نیزار بود.»
میبینید! فقط ما درختها میدانیم مصوبه برج- باغها چه بر سر ما آورد. حالا همه میدانند كه سودجویان برجساز به هوای این مصوبه، ٧٠درصد باقیمانده باغ را هم با ترفندهای دیگر خشك میكردند و بعد، دیگر باغی درمیان نبود. مثل همین باغ كناری كه با همین ترفند با شهرداری توافق كردند و به جای درختهای قد بلند، برجهای بلندبالا سر به آسمان كشید.
مردم محل خوب میدانند بر سر ما چه آمد اما به داد ما نرسیدند
اگر از مردم بپرسید، خوب می دانند كه چه بگویند. آقا اسماعیل كه از همسایگان ماست و روزهای سبز ما را دیده است، شاهد است. او خودش هر روز كه از سر كار برمیگشت، میآمد و یك زنبیل میوه با خود میبرد. بهادرخان هم روبهروی ما خانه دارد، او چند سال قبل از این محل كوچ كرد، وقتی ٥سال قبل دوباره به این محل برگشت، باورش نمیشد كه این باغ خشك همان باغ سرسبز باشد. یادش بهخیر آقا بهادر برای این باغ و باغهای دیگر لفظ باغ «كله گندهها» را به كار میبرد. اما دستآخر، هیچكدام از این آدمها و همسایه به داد ما نرسیدند، ما كه هوای پاك را در ریههای آنها به جریان میانداختیم، خشك شدیم اما مردم حالی از ما نپرسیدند.
همسایگان ما هم خشك شدهاند
در دهه٧٠ هم یك گندمزار در همسایگی و قسمت غربی ما بود برای فرحزادیها. وقتی میخواستند در آن زمین برج بسازند، كشاورزان آمدند، اعتراض كردند اما كسی به حرف آنها گوش نكرد و سرانجام برج را ساختند. ته خیابان هم ملك دكتر معتمد است كه قبل از سال ٥٧ كلی درخت داشت؛ شاید بیشتر از ١٠٠تا. حالا سالهاست كه دكتر معتمد فوت كرده است و دخترش هم از خارج بر ملك نظارت میكند اما نصف درختهای آن باغ هم خشك شده است و ما این خبرها را از پرندگان میشنویم.
ریشه خشك درختان آن باغ هم مثل ما دلشان خون است. تازگیها هم شنیدهایم كه ملك دكتر معتمد هم قرار است ١٢٦هزار میلیارد تومان خریداری شود. خانه آقای طاهرخانی، سومین خانهای بود كه در سال ٦٤ در این محل ساخته شد. آنوقتها این ساختمانی كه حالا دانشگاه امام صادق است، یك سرایدار یزدی داشت كه به مردم شیر گاو و گوسفندانش را میفروخت. زمینهای دیگر هم در این محل بود كه سند نداشت، بعضیها رفتند برای باغها سند گرفتند و آن را ساختند. بعد هم اگر صاحبان باغ پیدا میشدند، آنها را با پول ساكت میكردند.
این خیابان به نام آقای طاهرخانی است؛ همان كه پسرش در جنگ شهید شد و حالا در همین خیابان خانه دارد. او از نخستین آدمهایی است كه در این خیابان خانه ساخت، بعد از او روند ساختوساز در این خیابان هم زیاد شد. اگر با آقای طاهرخانی هم روبهرو بشوید، خیلی حرفها برای گفتن دارد: «در ضلع شمال باغ، تعدادی درخت باقیمانده بود اما از پارسال آن چند تا درخت را هم خشك كردند. بعد خواستند خاكبرداری كنند كه شهرداری آمد و جلوی آن را گرفت.»
یك روز صبح ما با صداهای عجیب و غریب از خواب بیدار شدیم، سر بلند كردیم تا منشأ آن همه هیاهو را ببینیم اما شاخوبرگهای درختهای جلویی نمیگذاشت تا ما پشتسریها بفهمیم داستان از چه قرار است. درختهایی كه جلوتر بودند، گفتند كه با ماشینهای سنگین و بزرگ آمدهاند باغ آقا درویش را خراب میكنند. آقا درویش هم یكی از آدمهای سرشناس این محل بود و مالك بیشتر باغهای اینجا. ما سعی كردیم سروصدا كنیم تا در مقابل قتلعام دوستانمان بایستیم، اما صدای ما را كسی نمیشنید، برای همین با شاخ و برگها و درختهای باغ آقا درویش خداحافظی كردیم. همان شب، درختها را با ریشهها سوار ماشینهای بزرگ كردند و رفتند. از فردای آن روز هم ماشینهای بزرگ آمدند، وسط آن زمین را گودبرداری كردند و خلاصه اسكلت برجهای بلند را وسط آن كاشتند.
حالا البته تهران روزهای برفی ندارد اما آنوقتها كه برفهای سنگین كوچه، خیابانهای تهران را میبست و همه چیز سفید و نو میشد، برگهای ما هم، آغوش برفها میشد. مردم میآمدند و با ما عكس میگرفتند اما حالا میآیند و با حسرت، منظره سرد و خشك باغ را میبینند و میروند.
نظر شما