دیوارهای کوچه پر است از شماره‌‌هایی که گروه خونی‌شان را نوشته‌اند و شماره تماس گذاشته‌اند تا اگر کسی کلیه خواست با آنها تماس بگیرد. درحال خواندن شماره‌ها هستم که صدایی از پشت‌سرم می‌شنوم که با لحن خصمانه‌ای می‌گوید: «اگه کلیه می‌خوای باید با من صحبت کنی؟ هیچ‌کس بدون اجازه من نمی‌تونه به اون شماره‌ها زنگ بزنه؛ اینجا محدوده منه و من تصمیم می‌گیرم که کی باید کلیه بفروشه و چقد بفروشه.»

گزارشی از خرید و فروش کلیه در تهران/فقط 50 میلیون!

سلامت نیوز: دیوارهای کوچه پر است از شماره‌‌هایی که گروه خونی‌شان را نوشته‌اند و شماره تماس گذاشته‌اند تا اگر کسی کلیه خواست با آنها تماس بگیرد. درحال خواندن شماره‌ها هستم که صدایی از پشت‌سرم می‌شنوم که با لحن خصمانه‌ای می‌گوید: «اگه کلیه می‌خوای باید با من صحبت کنی؟ هیچ‌کس بدون اجازه من نمی‌تونه به اون شماره‌ها زنگ بزنه؛ اینجا محدوده منه و من تصمیم می‌گیرم که کی باید کلیه بفروشه و چقد بفروشه.»

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه فرهیختگان در ادامه نوشت: کمی از حرف‌هایش جا خورده‌ام اما باز هم خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «اگر باید از شما اجازه بگیریم، نباید می‌گذاشتید که این همه شماره را روی این دیوار بنویسند.»

پشتم را به مرد کلاه به سر کردم و دوباره مشغول خواندن شماره‌ها شدم، هرکدام مطمئنا داستانی را در دل خود دارند که کارشان به اینجا رسیده است که کلیه بفروشند تا شاید خرج زندگی‌شان تامین شود.

سایه مرد را روی دیوار احساس می‌کنم که نزدیک می‌شود. «خانم مگه با شما نیستم. اینجا در حیطه اختیارات منه. نمی‌شه همین‌جوری بیای یه شماره از روی دیوار‌ برداری و بری.»

این‌بار با خشم به سمت مرد برمی‌گردم و می‌گویم: «شما این کوچه را خریدی؟ اگر خریدی سندش را نشان بده. من برای مادرم دنبال کلیه هستم. هیچ چیزی هم نمی‌تواند من را از تصمیمم منصرف کند. اینجا را معرفی کردند و گفتند قیمت خوب برای خرید کلیه را می‌توانم از همین جا پیدا کنم.»

کمی به عقب می‌رود و می‌گوید: «خب چرا دعوا داری خواهر من. بیا با هم صحبت کنیم. من راهنمایی‌ات می‌کنم که چه کاری انجام بدهی.»

دقیقا مثل همان چیزی که از دوستانم شنیده بود، اتفاق افتاد. همان مردی که همیشه در این کوچه می‌چرخد و برای هر کلیه پورسانتی را می‌گیرد و چند نفر را هم دارد که کمکش می‌کنند.

کوچه والی‌نژاد بالاتر از میدان ونک برای همه کسانی که بیمارند و مشکل کلیوی دارند، نامی آشناست که آنها را به بیمارستان معروف تخصصی کلیه می‌رساند. یاد روزهایی می‌افتم که مادربزرگ در این بیمارستان بستری بود و همه درحال دعا که نکند کلیه‌هایش مشکل جدی داشته باشد که کار به پیوند کلیه برسد.

مرد به سمت پله جلوی بیمارستان می‌رود و همان جا می‌نشیند. او می‌گوید: «اول از همه بگو مادرت چند ساله است؟» می‌گویم: «50 ساله.»

او سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «خب. خوبه. ببین هزینه برای فروختن کلیه تقریبا حدود 50 میلیون است. البته به غیر از پورسانت من که هم از شما می‌گیرم و هم از خریدار.»

می‌گویم: «50 میلیون! اینکه خیلی زیاد است. تازه هزینه پورسانت شما هم هست. از کجا این همه پول بیاورم.»

می‌گوید: «تازه مبلغ کمی را به شما گفتم. اگر بیمار شما جوان‌تر یا پیرتر باشد، این مبلغ متفاوت می‌شود. ولی در کل هزینه همین است.»

بلند می‌شوم دوباره به سمت دیوار می‌روم. یکی از شماره‌هایی که با خطی خوش هم نوشته شده را برمی‌دارم. مرد دوباره به سمتم می‌آید و می‌گوید: «خانم بیا باز هم با هم صحبت کنیم. اصلا پورسانت پنج میلیونی خودم را کم می‌کنم. شما مشتری باش بذار به یک توافقی برسیم.»

درحال گرفتن شماره‌ای که از دیوار برداشته‌ام به مرد می‌گویم: «آقا من هنوز همین جا هستم. شما دو دقیقه به من وقت بده تا با خانواده‌ام مشورت کنم. به شما خبر می‌دهم.»

دوباره به سمت پله جلوی بیمارستان می‌روم و خودکار و برگه‌ای را از کیفم درمی‌آورم تا صحبت‌های کسی که شماره‌اش را روی دیوار نوشته، بنویسم. آنقدر بوق می‌خورد تا قطع می‌شود. دوباره شماره را می‌گیرم.

صدای پسر جوانی از پشت خط می‌آید که با صدایی آرام می‌گوید: «من حدود 10 دقیقه دیگر با شما تماس می‌گیرم الان سر کلاس هستم.»

تماس قطع می‌شود و من خیره به گوشی می‌مانم که یعنی خودش می‌خواهد کلیه‌اش را بفروشد! صدای مرد واسطه‌گر کلیه می‌آید که در حال صحبت با مرد و زن میانسالی است. به سمت آنها می‌روم که مرد حرف‌هایش را قطع می‌کند و می‌گوید: «چی شد خواهر من؟ بالاخره خانواده راضی شدند؟»

سری تکان می‌دهم و می‌گویم: «هنوز نه.»

زن در حال گریه کردن است و به مرد می‌گوید: «خب. یه کاری انجام بده. اگر همین کلیه هم نرسد، بچه از دست می‌رود.»
مرد که انگار دیگر گریه‌های زن برایش عادی شده رو به مرد واسطه‌گر می‌گوید:‌ «آقا نوه ما در لیست پیوند کلیه هست اما مشخص نیست که چه زمانی کلیه به او برسد. می‌خواهم مطمئن باشم که اگر من این پول را بدهم واقعا کلیه مناسب برای او پیدا می‌شود.»

مرد واسطه‌گر دستش را می‌کشد و او را با خود به سمت دیگر کوچه می‌برد و تنها همین را می‌شنوم که می‌گوید: «خیالت راحت باشه. اول آزمایش‌های لازم را انجام می‌دیم اگر همه‌چیز خوب بود شما پول را بده.»

زن آنها را نگاه می‌کند و اشک‌هایش را پاک می‌کند و به سمت ورودی بیمارستان می‌رود و روی پله می‌نشیند. به سمتش می‌روم و دستش را می‌گیرم. نگاهم می‌کنم و می‌گوید: «همین یک نوه برایم باقی مانده. دخترم و دامادم را در تصادف از دست دادیم. این بچه هم کلیه‌هایش مشکل پیدا کرده. نه من و نه پدربزرگش نمی‌توانیم کلیه‌هایمان را به او بدهیم. خیلی دنبال کلیه گشتیم تا اینکه بالاخره این آقا را به ما معرفی کردند.»

می‌گویم: «چقدر می‌گیرد تا برای‌تان کلیه پیدا کند؟»

زن که نگاهش همچنان به همسرش و مرد واسطه‌گر است، می‌گوید: «فکر می‌کنم 50 تا 60 میلیون. البته پولش برای ما مهم نیست. مهم این است که این بچه یک روز را دیگر بدون دستگاه دیالیز و درد باشد.»

می‌خواهم جواب زن را بدهم که صدای گوشی‌ام بلند می‌شود و شماره همان پسر جوانی است که می‌خواهد کلیه‌اش را بفروشد. از زن عذرخواهی می‌کنم و گوشی را جواب می‌دهم.

پسر جوان می‌گوید: «ببخشید من سر کلاس بودم و نمی‌توانستم صحبت کنم. در خدمت هستم.»

خودم را معرفی می‌کنم و می‌گویم: «شماره شما را از روی دیوار روبه‌روی بیمارستان برداشتم.»

آهانی با صدای گرفته می‌گوید و ساکت می‌شود.

فکر می‌کنم شاید پشیمان شده و دیگر نمی‌خواهد کلیه بفروشد. برای همین می‌گویم: «اگر دیگر قصد فروش کلیه ندارید، من به سراغ افراد دیگری می‌روم؟»

دوباره با همان صدای گرفته می‌گوید: «نه. اتفاقا می‌خواهم بفروشم. فقط یادآوری کاری که می‌خواهم انجام بدهم، ناراحتم می‌کند.»

می‌گویم: «خب. اجباری که در کار نیست. این کار را نکنید.»

می‌دانم که اجبار هست اما این را می‌گویم تا وادار شود به حرف زدن.

 او می‌گوید: «قصه زندگی ما همیشه بر همین اجبار بوده خانم. من مجبورم که چنین تصمیمی بگیرم وگرنه همیشه دلم می‌خواست تا این کار را به صورت اهدای کلیه انجام بدهم. اما زندگی من را به این سمت سوق داده و تنها راهم برای ادامه زندگی همین کار است.»

وقتی این صحبت‌هایش را می‌شنوم، دلم نمی‌آید که نگویم قصدم از این مکالمه چیست. برای همین می‌گویم  من خبرنگارم برای یک گزارش میدانی این سوژه را دنبال می‌کنم. نمی‌خواهم کلیه بخرم.

سکوت می‌کند. فکر کردم که شاید گوشی را قطع کرده است. برای همین الویی می‌گویم که صدای گرفته‌اش می‌آید و می‌گوید: « الان 30 ساله هستم. دانشجوی فوق‌کامپیوتر. 10 ساله بودم که پدرم را از دست دادم، آن هم به خاطر اینکه پول نداشتیم تا برایش کلیه بخریم. مادرم با بدبختی کار می‌کرد. خودم هم تا آنجایی که توان داشتم با کارگری کمک‌خرج خانواده شدم. خواهرم را بزرگ کردم. خودم درس خواندم. تا آمدیم طعم خوشبختی را بچشیم مادرم مریض شد. سرطان دارد و خرج داروهایش سنگین است. واقعا از پس این مخارج برنمی‌آیم. یکی از آشنایان پیشنهاد فروش کلیه را داد. با این کار اقلا می‌توانم تا مدتی خرج بیمارستان و بیماری مادرم را بدهم.»

دوباره سکوت می‌کند. می‌پرسم: «کلیه را چقدر می‌فروشی؟»

می‌گوید: «قیمت‌ها متفاوت است از 50 تا 70 میلیون. هرچقدر که نیازشان بیشتر باشد. قیمت کلیه بالاتر می‌رود اما نکته خیلی مهم این واسطه‌ها هستند. حتما تا الان اون آقایی که کلاه سرشه و اونجا همش راه میره رو دیدید. اون یکی از همین واسطه‌هاست که کلی پول از راه خرید و فروش کلیه به دست آورده. من نمی‌خوام که واسطه‌ای این وسط پولی برداره چون اینجوری قیمت کلیه بیشتر می‌شه. کار من شاید اگر با معیار اصول اخلاقی بسنجیم، اشتباه باشه اما واقعا کاری از دستم برنمی‌آید برای اینکه بتوانم خرج مادرم را بدهم. بهترین کار را در همین دیدم.»

او صحبت می‌کند و من یاد یکی از دوستانم می‌افتم که همین چند ماه پیش با هزار مکافات توانستند کلیه‌ای برای پدرش بخرند آن هم به قیمت 50 میلیون و همان زمان چقدر برای‌مان از اوضاع آشفته خرید و فروش کلیه گفته بود.

بعد این همه صحبت اسمش را می‌پرسم که می‌گوید: «علی. اما فامیلی‌ام را نزنید. من واقعا این کار را دوست ندارم اما مجبورم.»

می‌پرسم: «روزی چند تماس دارید؟»

می‌گوید: «روزی سه تا چهار تماس. البته خب شماره‌ام را در جلوی همه بیمارستان‌هایی که مربوط به کلیه هستند، نوشته‌ام. برای همین تقریبا تماس‌ها زیاد است.»

دوباره حواسم پرت مرد واسطه‌گر می‌شود که به سمت دختری می‌رود که دارد دیوار را نگاه می‌کند.

علی می‌گوید: «اگر می‌شد دست واسطه‌ها از این ماجرا بیرون می‌ماند، خیلی بهتر بود. کار را کند می‌کنند و پول‌های زیادی بین‌شان رد و بدل می‌شود و گاهی هم تا پول را کامل نگیرند، نمی‌گذارند کاری انجام شود و چقدر بیماران در همین گیر و دار واسطه‌گرها از بین می‌روند.»

قصه علی تمام شد و خداحافظی می‌کنم. مرد و زنی که برای نوه‌شان کلیه می‌خواستند، از واسطه‌گر درحال گرفتن شماره کارت هستند تا مبلغ اولیه‌ای را برای او واریز کنند. دختر جوان همچنان دارد دیوار و شماره‌ها را نگاه می‌کند و من به آدم‌هایی فکر می‌کنم که از سر اجبار نام‌شان را روی این دیوارها نوشته‌اند و به قول علی هر روز هم به تعدادشان اضافه می‌شود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha