چند سال پیش وقتی هنوز 40 سالم نشده بود، حین فیلمبرداری خبری را در روزنامه دیدم که تا مدت‌ها سوژه حرف و بحث من و دوستانم بود. در این خبر آمده بود که پیرزن 40‌ساله‌ای به طرزی فجیع در منزلش کشته شد! این عبارت پیرزن 40‌ساله آنقدر برای من و همکارانم عجیب و در عین حال خنده‌دار و مسخره بود که یکی از دوستان، آن بخش از روزنامه را برید و به دیوار زد تا هر زنی که حول و حوش 40‌سالگی است، آن را ببیند و سرگرم شود.

گفت‌وگویی متفاوت با فاطمه معتمدآریا/میانسالی مثل باران بهاری است

سلامت نیوز :میانسالی... رویا؟ شاید هم کابوس. کابوس هجوم نشانه‌های سالمندی و فرسودگی، وقتی ناگهان تار موی سفید را پیدا کردی. وقتی انتظارات طولانی شد و طاقت‌ها تحلیل رفت. وقتی که مشتری صفحات زیبایی مجلات سبک زندگی شدی... اینجاست که باید بنویسی آه، میانسالی! بازیگران و هنرمندان بخش مهمی از توفیق خود را مدیون ظاهر زیبا و جوان خود هستند. آنها در چرخه‌ای به فعالیت ادامه می‌دهند که گَرد پیری ممکن است پایان دوران‌شان را رقم زند؛ اتفاقی که کمابیش برای همه‌شان رخ می‌دهد.

به گزارش شرق حتی برای افسانه‌ها و اسطوره‌ها... از همین رو بود که تلاش‌مان برای گفت‌وگو با بسیاری از زنان هنرپیشه و هنرمند بی‌پاسخ ماند و خیلی‌ها به موضوع ترس از پیری و بحران میانسالی علاقه نشان ندادند ولی خوش‌اقبال بودیم که فاطمه معتمدآریا به این گفت‌وگوی متفاوت پاسخ مثبت داد.

 بازیگری که هرگز مدیون چهره‌اش نبوده و نیست و درخشش طولانی‌مدتش در صحنه نمایش و سینما مهم‌ترین دلیل این مدعاست. او دوران میانسالی‌اش را می‌گذراند. دوره‌ای که می‌گوید به جوانی ترجیحش می‌دهد و می‌گوید که عاشقانه دوستش دارد و حاضر به بازگشت به عقب نیست.

این نگاه البته شاید خیلی هم دور از انتظار نبود؛ هرچه باشد او فاطمه معتمدآریاست؛ بازیگری بزرگ که در جوانی قید و بندهای مربوط به سن و سال را دور انداخت. او که با نقش‌آفرینی همیشگی و کم‌نظیرش و شخصیت‌های متنوعی که آفریده، همیشه یکی از نزدیکان و عزیزان ما بوده است؛ شاید مثل خواهر یا مادرمان...

‌ در مشاهدات غیرآماری و مبتنی بر گفت‌وگوهای پیرامونی‌مان شاهد آثار متفاوت مدرنیته بر ذهنیت زنان هستیم. از یک‌سو زنان توجه بیشتری به خودشان دارند و دغدغه حضور اجتماعی، فعالیت اقتصادی و شکوفایی هنری دارند و از سوی دیگر نگرانی‌ها و هراس‌هایی که گاه به نظر بی‌منطق و بی‌دلیل می‌رسند، یکی‌از آنها شاید ترس از دست رفتن جوانی است.

به نظر می‌رسد که یکی از عوامل موثر در دامن زدن به این تفکر، نحوه ترسیم سیمای زنان میانسال در سینما و تلویزیون است. شما چه فکر می‌کنید؟ آیا در عرصه هنر بازیگری، اکثریت با هنرمندانی است که به نمایشی وجهه ظاهری‌شان تمایل دارند یا کسانی که می‌خواهند توان هنری‌شان را نشان دهند؟ تجربه شما از حضور هنری‌تان و مقوله‌ای به نام افزایش سن چیست؟

راستش را بخواهید من خیلی نمی‌توانم از امور رایج و متداول بگویم چون در این موارد نگاه و اعتقاداتم بسیار متفاوت است. راجع به تجربه جوامع دیگر که اصلا تحقیقات و اطلاعات گسترده‌ای ندارم تا بتوانم با استدلال درباره آنها صحبت کنم.

اغلب هم با کسانی ارتباط دارم که به نحوی با هنر درگیرند و کار هنری می‌کنند. درنتیجه آنها هم مثل اطرافیان من با دیگر آدم‌های معمولی در جامعه فاصله دارند و نگاه‌شان شاید با نگاه رایج و روزمره فرق داشته باشد. اما درباره نظرات شخصی‌ام قاطعانه می‌گویم که اعتقادی به سن و سال ندارم ولی به اهمیت تجربه، پختگی و حرکت رو به جلو معتقدم. تغییر سن که محدود به‌گذار از جوانی به میانسالی یا از میانسالی به پیری نیست.

 از همان زمان تولد، تغییر سن رخ می‌دهد. من واقعا این همه تاکید روی ظاهر و زیبایی را نمی‌فهمم. می‌فهمم که وقتی کسی در شکل ظاهری خودش تغییر ایجاد می‌کند و قصد بهبود فیزیک و اندامش را دارد، یعنی چه و می‌فهمم که زیبایی چقدر ارزشمند است. می‌فهمم چشم، صورت، اندام و کلام زیبا چقدر در روابط اجتماعی و در انعکاس زیبایی در جامعه اثرگذارند اما تلاش برای به وجود آوردن زیبایی جعلی و قلابی را نمی‌فهمم.

شاید اشکال جامعه فعلی ما این باشد که هیچ چیز را در واقعیت خودش نمی‌پذیرد. ما در روابط اجتماعی‌مان هم حاضر نیستیم واقعیت‌ها را بپذیریم و حتی در مورد خودمان هم واقعیت‌ها را نمی‌پذیریم، ظاهرمان، قیافه‌مان، سن‌مان و دیگر واقعیت‌های وجودی‌مان را نمی‌پذیریم. همیشه سعی می‌کنیم به چیز دیگری که در ذهن‌مان است و معمولا هم خیلی دور از واقعیت است، تکیه کنیم و واقعیت را بر مبنای آن تغییر دهیم.


طبیعتا حرفه من و هنر به معنای عام، بسیار متاثر از این اتفاق‌های اجتماعی است. حداقل می‌توانم بگویم که سینمای این سال‌های ما انعکاس مستقیمی از جامعه‌مان بوده است. کمتر سینمایی را می‌شناسم که این‌قدر دقیق و درست، تحولات جامعه‌اش را به نمایش درآورد.

حتی وقتی یک‌سری فیلم‌های موسوم به مبتذل را در سینما می‌بینم، باز هم فکر می‌کنم که اینها هم انعکاس بخشی از جامعه ماست. انعکاس همان زنانی که حاضر نیستند واقعیت خودشان را بپذیرند و فکر می‌کنند در اشکال دیگری می‌توانند زیباتر و جوان‌تر باشند. این مساله خیلی هم به سن‌و سال مربوط نمی‌شود و به نظرم بیشتر به تفکر آدم‌ها برمی‌گردد.


از نظر من زنان ایرانی جزو زیباترین زنان دنیا هستند، البته با زیبایی‌های طبیعی و خدادادی خودشان. با بینی‌های استخوانی و بزرگ، با چشم‌های کشیده تیره، با لب‌های قیطانی، با پوست‌های سبزه یا گندمی، با موهای مشکی و... اما اتفاقی که متاسفانه این روزها در بین دختران و زنان ما می‌افتد، این است که رنگ چهره‌ها و موهایشان را عوض می‌کنند، رنگ چشم‌هایشان را با لنزهای مختلف تغییر می‌دهند و مدام در حال تغییر رنگ دادن هستند.

زنان ایرانی جزو بیشترین مصرف‌کننده‌های محصولات آرایشی و زیبایی در جهان هستند. تبلیغات عظیم و وسیع هم که مدام بر این گرایش‌ها دامن می‌زنند. همه تلاش دارند به‌جای پذیرش خود، تغییری در خود ایجاد کنند که این وضعیت نه به دلیل سن بلکه به دلیل عدم پذیرش واقعیت‌هاست. برای آنکه ما انسان‌ها خودمان را دوست بداریم باید معیارهایی برای خودمان داشته باشیم که متاسفانه آن معیارها وجود ندارد.


‌ نقش هنرمندان را در تثبیت و تقویت تفکرهای رایج در جامعه  تاچه‌اندازه می‌دانید؟ اساسا چقدر برای تغییر این ذهنیت‌ها تلاش می‌شود؟

به نظرم، تغییر هر چیزی کار بسیار سختی است، به خصوص ذهنیت‌هایی از این دست. اگر بخواهم از موقعیت خودم مثال بزنم باید بگویم که وقتی در بیست‌و چندسالگی وارد سینما شدم، باید تفکری با سابقه 50 و 60 ساله را تغییر می‌دادم. باید نشان می‌دادم که به عنوان یک زن، هویتی مستقل دارم نه وابسته. حالا این هویت در هر چیزی که مربوط به من بود می‌توانست مطرح باشد، از تفکر تا شکل ظاهرم. اولین مانع این تغییر کسانی بودند که در گذشته کار کرده بودند. برای آنها به عنوان تهیه‌کننده یا هر سمت دیگری سخت بود که بپذیرند دختری بیست‌و چندساله با تفکر و انتظارات آنها موافق نیست.

همکارانی هم بودند که تازه می‌خواستند وارد بازار کار شوند و می‌گفتند «ای بابا، تغییر چه معنی دارد! همان چیزی را که می‌گویند ما هم انجام می‌دهیم.» حرکت کردن میان این دو قطب که خیلی هم نادر نبود، خیلی سخت بود. من و گروهی از هم‌نسلانم که بعد از انقلاب وارد سینما شدیم، بسیار تلاش کردیم تا مفهوم و معنای حضورمان در سینما را تغییر دهیم. به‌هیچ وجه ساده نبود اما پس از یک دهه تحولاتی رخ داد.


دهه بعد، نوبت کسانی بود که بعد از ما آمده بودند و می‌آمدند. آنها اما به جای آنکه چیزهایی را تغییر دهند، تغییرات ما را گرفتند و شروع به تکرارشان کردند، بی‌آنکه چیزی به آنها اضافه کنند. تکرار تا جایی جواب می‌دهد اما عاقبت به پوچی می‌رسد.

 این اتفاق، الان در سینمای ما متعلق به نسلی است که با دریافتی زیر صفر وارد سینما شدند. نمی‌خواهم درباره همکاران و هنرمندان جوانی که الان کار می‌کنند و بعضی‌هایشان جزو استثناهای بازیگری‌اند، قضاوت منفی کنم اما منظورم، نقد تفکر ظاهرگرای امروزی است. در نسل من تلاش برای تغییر اتفاق افتاد و شاهد آن هم، تغییراتی است که در سینمای ایران رخ داد، تغییراتی که سینمای ایران را به جهانیان معرفی کرد و بر سینمای جهان تاثیر گذاشت اما نسل بعد چه کرد؟ این ارثیه را گرفت و تخریب کرد. این تخریب، نشانه ناآگاهی است. انسانی که آگاهی داشته باشد، اهل سازندگی است وگرنه خراب کردن راحت‌ترین کار است. اینها نسلی نازپرورده‌اند که لای پنبه خانواده‌ها بزرگ شدند؛ نسلی که بیش از اندازه به آنها توجه شد تا مبادا سختی بکشند و بنابراین، نسل راحت‌طلبی شدند.


‌ در سینمای ایران شخصیت زن میانسال کم داریم. بیشتر فیلمنامه‌ها برای دختران و زنان جوان نوشته می‌شود. حتی نقش‌های پیر و مسن برای زنان بیشتر است. به‌ندرت نقش‌هایی مثل نقش شما در فیلم «اینجا بدون من» نوشته می‌شود. این ضعف را از چه می‌دانید؟ اشکال از فیلمنامه‌نویسان است؟ یا تهیه‌کننده‌ها و کارگردان‌ها؟ یا بازیگر میانسال کم داریم؟ یا اقبال جامعه به جوانان است؟

فکر می‌کنم علت اصلی، هیچ‌کدام از اینها نیست و شاید همه اینها باشد. بیشتر به همان زحمتی برمی‌گردد که در سوال قبلی راجع به آن صحبت کردیم. مسایل زن میانسال را نشان دادن، زحمت دارد.

دیگر نمی‌توان از آن کلیشه‌های رایج که برای دختران جوان استفاده می‌شود، بهره برد. زن میانسال، دیگر دختری جوان و در آستانه ازدواج نیست که بتوان با داستانی ساده و تکراری مثل مخالفت خانواده‌ها با ازدواج جمع‌وجورش کرد.


داستان روابط دختر و پسری، راحت‌ترین و دم‌دستی‌ترین سوژه‌ای است که می‌توان راجع به آنها حرف زد. احتیاج به تفکر، هزینه، مطالعه، خلاقیت و تحقیق هم ندارد ولی همه‌جای دنیا مخاطب خودش را دارد. به اندازه کافی هم فیلم‌های سطحی و تجاری راجع به این مسایل می‌سازند، از هندوستان که بزرگ‌ترین صنعت تولید فیلم در جهان را دارد تا افغانستان که سینمای چندان مطرحی ندارد. ولی اگر بخواهی کمی از این موقعیت‌ها خارج شوی، باید بروی و ببینی که مسایل واقعی و مهم مردم چیست.

باید بفهمی مادر بچه‌ای که کنار خیابان رها شده، چه کاره است. پسر جوانی را دیدم که ابرو برداشته و تا جایی که در توانش بود چهره‌اش را تغییر داده بود. به نظرم آمد پسر عاصی و ناآرامی است. دوستان گفتند که پسر فلان خانم است که دکتر روان‌شناس و روانکاو مشهوری است. وا رفتم، با خودم فکر کردم زنی که نتواند سازگاری با محیط را به فرزند خودش یاد بدهد، چگونه به دیگران و جامعه مشاوره می‌دهد تا اصلاح شوند.


نه فقط درباره سوژه‌های مربوط به میانسالی، بلکه برای تمام سوژه‌ها و در تمام سنین نوشتن و اجرای کاری که عمیق، واقعی، تاثیرگذار و قابل تامل باشد، بسیار سخت است. در همان فیلم‌های دختر و پسری هم تلاشی نمی‌شود تا چیزهای عمیقی نمایش داده شود. بیشترشان سطحی، دور و غیرواقعی هستند. فقط چون جامعه بسیار جوانی داریم، جاذبه این فیلم‌ها بیشتر است و فروش می‌کنند ولی نه عمق، نه تاثیر و نه انعکاسی دارند.


نکته دیگری هم وجود دارد که فقط مشکل جامعه و سینمای ما نیست و به تبلیغات و فرهنگ سرمایه‌داری و مصرف‌گرایی برمی‌گردد که همه‌چیز را با مسایل مادی محک می‌زند. در آمریکا و اروپا هم نوشتن نقش برای بازیگری چون مریل استریپ کار سخت‌تری است تا فلان ستاره جوان و زیبا... . البته این زن، استثنای تاریخ سینمای جهان است و هرچه بازی کند، فروش خواهد کرد.

ولی درمجموع ساخت فیلم‌های اکشن و تخیلی و پر از خشونت راحت‌تر است و فروش‌شان هم تضمین‌شده‌تر. نتیجه‌اش هم البته در مدارس و دانشگاه‌های آمریکا آشکار می‌شود یک نفر با اسلحه وارد می‌شود و دانش‌آموزان و معلمان بی‌گناه را به رگبار می‌بندد. اما متاسفانه این روند همچنان ادامه دارد چون پول بیشتری به جیب صنعت فیلم‌سازی آمریکا برمی‌گرداند و در آنجا سرمایه از هر چیزی مهم‌تر است.

‌ یکی از بحران‌های میانسالی برای بازیگران زن از آنجا شروع می‌شود که احساس می‌کنند دیگر به‌عنوان ستاره جایی ندارد و برای مطرح ماندن باید دست به کارهای خبرساز دیگری بزند. انگار بازیگری دیگر جای آنها نیست و به سراغ حرفه‌های دیگر می‌روند. یک روز نمایشگاه عکس می‌گذارند، روزی دیگر کتاب ترجمه می‌کنند، فیلم کوتاه می‌سازند و...
من گفت‌وگوهای مختلفی از بازیگران شناخته‌شده در جاهای مختلف خوانده‌ام. آنهایی که تجربه و دانش دارند و مطرح‌اند، همیشه در اوج می‌مانند اما آنها که در اوج بوده‌اند ولی دانش و تفکر ندارند، بسیار سریع فروکش می‌کنند. هم اینها هستند که با شروع میانسالی و بعد از 40، 45 سالگی، شروع به انگشت زدن به کارهای دیگر می‌کنند. می‌گویند بازیگری دیگر ما را ارضا نمی‌کند و می‌خواهیم کارگردانی را تجربه کنیم. تهیه‌کننده شویم و... .

 همه جای دنیا این‌طور است و فقط مختص ایران نیست. اینکه یک بازیگر حرفه‌ای بخواهد فعالیت‌های خودش را متوقف کند و بگوید «خب، حالا که من بازیگر هستم، بروم و دیگر ایده‌هایم را عملی کنم، کارگردانی کنم یا تهیه‌کنندگی»، به نظر من اصلا بد نیست اما معمولا از کسانی سر می‌زند که در حرفه خودشان قاطعیت و اعتماد به نفس ندارند و جالب اینکه این عدم قاطعیت و اعتماد به نفس از میانسالی شروع می‌شود چون آدم کم‌کم احساس می‌کند که چیزهایی از او گرفته می‌شود، این احساس ایجاد می‌شود که قرار است به‌آرامی بازنشسته شود.

اما در همین حال، طبیعت چیزی به انسان می‌دهد که وقتی به میانسالی می‌رسد، می‌بیند که هیچ‌کس غیرخودش آن را ندارد و آن نگاه عمیق‌تر به جهان است، تجربه حضور در هستی است، و به دست آوردن‌ تکامل. من که هرگز حاضر نیستم حتی به یک هفته قبل برگردم چون در هفته‌ای که گذشته، چیزهایی به دست آورده‌ام که می‌ترسم به عقب برگردم، به جایی که این آگاهی و دانش جدید را ندارد. گاهی با خود فکر می‌کنم هفته قبل و حتی روز قبل چقدر ساده‌دل بودم. این چیزی است که من در این سن درکش می‌کنم و می‌فهمم. اینها توشه میانسالی است. در میانسالی مثل باران بهاری می‌توان پر از بخشش بود و این چیزی است که در هیچ سنی غیر از میانسالی نمی‌توان تجربه‌اش کرد.


‌تعریف میانسالی و جوانی در دنیا دستخوش تغییرات مهمی شده و جوانی تا بیش از 35 سالگی ادامه دارد. خیلی از افراد در 30 سالگی هنوز به ثبات نرسیده‌اند، کار مناسب پیدا نکرده‌اند، ازدواج نکرده‌اند و هنوز دنبال کشف‌های جدید در زندگی هستند. باقی تعریف‌ها هم تحول یافته‌اند و سن میانسالی بالاتر رفته است. اما در جوامعی مثل ایران که در حال‌گذار هستند و جمعیت جوان‌شان هم زیاد است هنوز تعریف‌های قدیمی پابرجا هستند. انگار این تغییرات هنوز اتفاق نیفتاده‌اند؟

نه، من فکر کنم این تغییرات اتفاق افتاده‌اند. ولی به نظرم این اشکال به ارتباط نسل‌ها مربوط است. جوان‌های امروز احساس می‌کنند که نمی‌توانند از نسل قبل از خودشان تجربه‌ای دریافت کنند ولی نسل من خیلی از نسل پیش از خودش چیز یاد گرفت و نسل مادر من بسیار بیش از من. مادر هشتاد و چند ساله من بیش از من سودای حیات دارد، از همه چیز لذت می‌برد. من هم از نسل گذشته خودم چیزهایی یاد گرفته‌ام.

یاد گرفته‌ام از خوردن این چای لذت ببرم تا اینکه فکر کنم به جای این چای چه چیز دیگری می‌توانست باشد و نیست. مادران ما زندگی‌های سخت‌تری داشتند ولی خیلی خوش‌بخت‌تر بودند چون به آنچه داشتند، آگاه بودند و آن را می‌پذیرفتند. اینکه در بی‌چیزی کامل، احساس ثروت کنی و این رضایت در دیدگاه و نگاهت جاری باشد، خوشبختی است. من گاهی اوقات از تحلیل آدم‌های نسل خودم متحیر می‌شوم. مادربزرگم به من یاد داد که می‌شود عاشق شد، آن هم عاشقی واقعی و محترم.

ولی اگر به کسی بگویید محال است باور کند. ولی مادربزرگ من قادر بود این را بیان کند. من این همه هیجان زندگی را از مادربزرگم یاد گرفتم ولی وقتی پسر خودم را نگاه می‌کنم، می‌بینم جوانی است که از پای کامپیوتر بلند نمی‌شود و همه خوبی‌ها و زشتی‌های جهان را پای کامپیوتر تجربه می‌کند.


‌ و به نظر می‌آید که این روند یادگیری از نسل قدیم به نسل جدید متوقف شده است. نسل جدید اضطراب‌ها و ترس‌هایی دارد و شاید به همین دلیل دست به دامان ظواهر و مادیات می‌شود و در پی جوانی و زیبایی است؟

حرف شما را کاملا قبول دارم اما زنان قدیمی هم جوانی و زیبایی را دوست داشتند و از گیاهان مختلف برای حفظ زیبایی‌های طبیعی‌شان استفاده می‌کردند. در توجه به ظاهر واقعا دچار اغراق و افراط شده‌ایم. انگار تنها امکان برای دیده شدن یک زن صورت و ظاهرش است. انگار تنها چیزی که در برقراری هر ارتباطی می‌توان به آن اعتماد داشت، ظاهر است. اما چهره افراد هم تا جایی قابلیت تغییر دارد.

 مرتب محصولات جدیدی به بازار می‌آید و همه به استفاده از آنها مشتاق‌تر می‌شوند. در میانسالی، این میل به زیباتر شدن و حفظ جوانی افزایش پیدا می‌کند چون طبیعی است که از یک سنی به بعد، به دلیل تغییرات هورمونی آن برق نگاه و موها و... گرفته خواهد شد. البته از نظر من که این تغییرات خیلی مهم نیست چون من در موقعیتی هستم که از چیزهایی که دارم لذت می‌برم. شاید باور نکنید اما اولین موی سفیدی که در سرم درآمد، خیلی هیجان‌زده و خوشحال شدم چون می‌دیدم که تغییری دارد در من ایجاد می‌شود.


علتش شاید این باشد که در جاهای دیگری احساس امنیت می‌کنم. امنیت به دلیل چیزهایی که همه عمر دلم خواسته انجام بدهم و انجام داده‌ام، امنیت از کارم، امنیت خانوادگی‌ام، هم در خانه پدری و هم در خانواده خودم و در کنار همسرم. همه چیز همیشه آن‌طوری بوده که خودم انتخاب کردم و واقعا خودم را خوشبخت می‌دانم چون کاری را انجام می‌دهم که به آن وابسته‌ام، دوستش دارم و بلدش هستم.

همین باعث می‌شود که دوره میانسالی بهتری را سپری کنم چون چیزی نیست که حسرت از دست دادنش در دوران نوجوانی و جوانی را داشته باشم. پس من میانسالی خوبی خواهم داشت چون از اندوخته‌های این دو دوره گذشته‌ام چیزهایی به دست آورده‌ام که برایم شبیه به یک گنجینه است و هنوز فرصت زیادی دارم تا به این گنجینه بنگرم و چیزهایی به آن بیفزایم. ولی اگر تجربه‌های من از این دو دوره بد سپری شده بودند، دوران میانسالی بسیار سختی می‌داشتم که همراه می‌شد با افسردگی شدید. به نظرم افسردگی، سرطان دوره ماست که در همه نسل‌ها، از کودک تا کهن‌سال این بیماری مستتر است.


اگر انسان گذشته پرباری نداشته باشد، آینده سخت‌تری خواهد داشت چون مدام در حسرت چیزهایی خواهد بود که از دست داده است. یکی از مشکلات نسل جدید این است که حسرت چیزهایی را دارند که هیچ‌گاه به دست نیاوردند. حسرت موفقیت در کارشان را دارند، حسرت این را دارند که مانعی بر سر کار کردن‌شان نباشد. حسرت این را دارند که در واقعیت به خواسته‌ها و آرزوهایشان برسند. خیلی دردناک است که با پزشکی مواجه شوید که مسافرکشی می‌کند.

وجود چنین عدم تعادل‌هایی در جامعه، میانسالی‌های خوبی را به همراه نخواهد داشت. بچه‌ای را می‌بینید که به دلیل مدل موهایش با حسرت، ترس و هراس به جامعه وارد می‌شود و معلوم است که او میانسالی خوبی نخواهد داشت. این نسل چیزهایی را می‌خواسته که یا ممنوع بوده یا اجازه و توان انجامش را نداشته‌اند. این ماشین‌های آخرین مدلی که در خیابان‌های تهران می‌چرخند، در ترافیک چندین ساعته این شهر چه جاذبه‌ای دارند؟ جز اینکه موتورسواری که از کنار این ماشین می‌گذرد با حسرت به این همه اختلاف موجود بنگرد. اختلاف‌هایی که به جهت اقتصادی در جامعه ما وجود دارد، حسرت‌هایی را به وجود آورده که مانع میانسالی‌های خوب خواهد شد.


آیا شما تفاوت‌هایی میان تجربه میانسالی در زنان و مردان می‌بینید؟ گاه این‌طور به نظر می‌رسد که میانسالی برای مردان، دوره تقویت جایگاه شغلی و تثبیت مالی است که مردان را آماده می‌کند تا از امکاناتی که در اختیار دارند، بیشترین و بهترین بهره را ببرند، ولی انگار برای زنان وضعیت مشابهی وجود ندارد و ترس‌ها و هراس‌ها بروز بیشتری دارند. بخشی از این وضعیت شاید به مسوولیت‌هایی مربوط باشد که زنان در این دوره بر دوش دارند.

زن میانسال احتمالا زنی است که فرزندانی در سنین نوجوانی دارد، و احتمالا والدینی سالخورده دارد که نیازمند رسیدگی و مراقبت هستند. این حجم انبوه از مسوولیت‌های چندجانبه جایی برای وقت گذاشتن زنان میانسال برای خودشان باقی نمی‌گذارد. در سینما هم تصاویر مشابهی از زنان میانسال بازتاب دارد. بیشتر این زنان خسته از مسوولیت‌هایشان هستند. کمتر عاشق می‌شوند. گرفتار مسایل مختلف زندگی ‌و دغدغه‌های مادرانه‌شان هستند. اما در همین سینما تصاویری درخشان و جذاب از میانسالی مردان عرضه می‌شود، مردانی که آسوده‌تر به درخواست‌های عاطفی و جنسی‌شان پاسخ می‌دهند و...


البته برای نمایش چنین تصاویری از زنان در سینما محدودیت‌هایی جدی وجود دارد ولی به نظرم این دیدگاهی که شما مطرح می‌کنید، خیلی نسبی است. از نظر من، اقتصاد عامل تعیین‌کننده‌ای است. تفاوت‌هایی که شما برای مرد و زن میانسال برمی‌شمارید در مناطقی از ایران و تهران که بسیار محروم‌اند و برای گذران روزمرگی‌هایشان دست و پا می‌زنند، کمتر از مناطق شمالی یا مرکزی تهران دیده می‌شود. در مناطقی که مردمانش معیشت بهتری دارند و حداقل، خرده بورژواهای متوسطی هستند و فرصت و امکان آن هست که به احساسات دوران میانسالی‌شان پاسخ دهند.


من نمی‌توانم بپذیرم که همه جا چنین است که مردان میانسال پیش از افول وحشتناک خود، دوران شکوفایی مالی و عاطفی را تجربه می‌کنند و درصدد نوعی بازسازی مجدد خود برمی‌آیند اما واقعیتی هم وجود دارد و آن اینکه تغییرات هورمونی یک مرد میانسال با یک زن جوان برابری می‌کند. اینکه چقدر بتوان این برابری را با شرایط پیرامونی و محیطی تطبیق داد، بستگی به دانش و آگاهی هر فرد دارد. بسیاری از مردان نمی‌دانند که میانسالی ‌با چه تحولات شیمیایی در درون بدن‌شان ارتباط دارد.

حتی ممکن است به مرز خودکشی و فروپاشی هم برسند چون نمی‌دانند که این تغییرات تنها روی درخواست‌های جنسی اثرگذار نیست بلکه بر روح و روان آنان هم تاثیر دارد. آنها هم احساس می‌کنند که دارند به سرازیری نزدیک می‌شوند ولی نمی‌دانند این همه بالا رفتن و اوج گرفتن در پایان میانسالی چه سقوط وحشتناکی را در پی خواهد داشت. در جوامع پیشرفته، زنان و مردان میانسال چنین اطلاعات و آگاهی‌هایی را دریافت می‌دارند و می‌دانند که تغییرات هورمونی چه نقشی در احوالات میانسالان، چه زن و چه مرد دارد. نحوه کنترل این احساسات و تمایلات متغیر بسیار مهم است همان‌طور که برای یک نوجوان درخواست‌ها و گرایش‌های جدید و رو به رشدی ایجاد می‌شود.

 با وجود چنین آگاهی‌هایی، زنان میانسال هم می‌توانند درک کنند که چه جاذبه‌ای در درون آنها نهفته است و با وجود همه مسوولیت‌ها و هراس‌ها چه امکاناتی برای پرداختن به خود و علایق‌شان دارند. ناآگاهی‌ها و عدم برخورداری از فرهنگ زندگی باعث می‌شود که این عدم تعادل‌هایی که همه جا به چشم می‌خورد، ایجاد شود و مهم‌ترین دلیلش هم به نظر من دلایل اقتصادی است. از نظر من برای یک زن یا دختر جوان، زندگی با مردی که سال‌ها از او بزرگ‌تر است، خیلی هم لذت‌بخش نیست اما می‌تواند بی‌دردسرتر باشد. چون می‌تواند اجاره‌خانه ندهد، ماشینی را که می‌خواهد سوار شود، آنچه می‌خواهد بخرد. ولی خیلی درایت می‌خواهد تا دو جوان بدانند که باید با این سختی‌ها مبارزه کنند و زندگی‌شان را خودشان باید بسازند. این سهل‌پسندی‌ها و ساده‌سازی‌هایی که در زندگی رخ می‌دهد، باعث شکل‌گیری مناسباتی نامتوازن است. من نمی‌توانم بگویم مردی که در میانسالی به فکر ازدواج با زنی جوان می‌افتد، خیلی بدتر از زن میانسالی است که نمی‌داند چگونه با تحولات جدید در زندگی‌اش کنار بیاید. هردویشان به یک اندازه ناآگاه هستند.


‌ ولی قبول ندارید که مواجهه‌هایشان با میان‌سالی متفاوت است؟ عموم زنان به دام افسردگی می‌افتند ولی مردان انگیزه‌مند و فعال‌تر به نظر می‌رسند...

مردان هم دچار افسردگی می‌شوند ولی شاید ما زنان متوجه نمی‌شویم. مردی که موهایش را رنگ می‌کند، پوست صورتش را می‌کشد، ورزش‌های سنگین انجام می‌دهد تا ماهیچه‌ها و عضلات فروریخته را دوباره بالا آورد، در همان نخستین سال ارتباط گرفتن با زنی که خیلی جوان‌تر از خودش هست، تمام تصوراتش را بربادرفته می‌بیند و افسردگی شدیدتر و عمیق‌تری را تجربه خواهد کرد.

به نظرم زنان باهوش‌تر، زرنگ‌تر، تاثیرگذارترند، و به دلیل توانایی‌های متعددی که دارند، خیلی زود مسایل را می‌قاپند و می‌گیرند و به‌زودی چنان مسلط بر مردانی می‌شوند که روزی ظالم به نظر می‌رسیدند که شما جز دل سوزاندن برای این مردان کاری از دست‌تان برنمی‌آید ولی جامعه مردسالار ما بیش از آنچه می‌توانیم تصور کنیم، این حباب توخالی را در ذهن مردان به وجود آورده که شما قدرتمندید، حق دارید چندین زن بگیرید، مجازید یواشکی هر کاری خواستید بکنید، و به جهت اجتماعی و قانونی او را محق می‌داند که میانسالی‌اش را تلف کند و به جنبه‌های ظاهری و جنسی روابط توجه کند.


‌ و سینما باز هم در ایجاد آن حباب توخالی در ذهنیت مردان، به تعبیر شما نقش دارد.


‌اینها همان ساده‌نگری‌هایی است که وجود دارند. ممکن است در زندگی‌های عادی چنین اتفاق‌هایی بیفتد ولی به عنوان هنرمند باید پیامی بالاتر از روزمرگی‌ها به مردم منتقل کرد. باید به زنان میانسال این پیام را رساند که توانا و جذاب هستند، مادر و همسر هستند، و چه قدرت‌هایی در دست دارند که اصلا قابل مقایسه با زیبایی یک زن جوان نیست. ما چون به داشته‌هایمان آگاه نیستیم، همیشه جا می‌خوریم و احساس می‌کنیم که زیر پایمان خالی شده است. خشونت فقط کتک زدن نیست، خشونت این است که مردی در خانه‌اش را باز کند و به زنش سلام نکند. درد کتک خوردن شاید فراموش شود اما تخریب و تحقیری که از عدم ارتباط درست در ذهن ایجاد می‌شود، می‌تواند بدترین شکل خشونت در جامعه باشد. خشونت این است که شوهری در بستر به همسرش پشت کند و بخوابد. اما کمتر به این توجه می‌شود که همین روابط کوچک چه تخریب‌های عظیمی ایجاد می‌کنند.


‌ فکر می‌کنم تاکید اصلی شما بیش از همه، روی مساله آگاهی است. مواجهه آگاهانه با میانسالی است که احساس و برخورد زنان با این دوران را متعادل و مناسب می‌کند. در جامعه هنرمندان به‌ویژه زنان هنرمند هم به نوعی شاهد چنین رابطه‌ای میان توانمندی و جذابیت ظاهری هستیم. هر قدر توانایی و آگاهی هنرمندان سینمایی بیشتر باشد، تمرکز و توجه هنرمند و البته مخاطبان او بر زیبایی ظاهری بیشتر رنگ می‌بازد و برعکس چقدر با این برداشت موافق هستید؟


ممکن است همین‌طور باشد که می‌گویید. من که خودم مجذوب و شیفته زیبایی‌ام و نمی‌توانم تصور کنم که بدون زیبایی چگونه می‌توان زندگی کرد. بخشی از این انتظار به نگاه و سلیقه‌ام برمی‌گردد و بخشی هم واقعیت زیبای موجود که در پیرامون‌مان می‌بینیم. واقعا بی‌انصافی است که آدم زیبایی را ببینید و زیبایی‌اش را تحسین نکنید. ولی من نمی‌توانم از زیبایی تزریقی تعریف کنم و زیبایی‌های جعلی را نمی‌فهمم. آنقدر چیزهای زیبای جعلی در سینمای ما بازتاب دارد، که یکی از معیارهای علاقه‌مندان به سینما همین جعلیات است.


گاهی در جمع‌های فرهنگی و هنری با سخنانی مواجه می‌شوم یا ای‌میل‌هایی برایم می‌آید که واقعا تاسف‌بارند. فقط فکر می‌کنند برای ورود به سینما باید جراحی کنند و اگر بینی‌شان را جراحی و لب‌هایشان را تزریق کنند، می‌توانند فیلم هم بازی کنند. برای من واقعا غم‌انگیز و متاثرکننده است که نگاه فردی که به سینما علاقه دارد، این است و این نگاهی است که از سینمای ایران به او منتقل شده است؛

 این تلقی که برای به دست آوردن موفقیتی مشابه با خانم ایکس باید مشخصات ظاهری مشابه با او داشته باشی. من از این زیبایی‌های جعلی لذتی نمی‌برم ولی وقتی برخی همکاران زن را با آن همه زیبایی طبیعی می‌بینم، لذت می‌برم. این زیبایی اگر با توانایی و آگاهی همراه باشد، چندین برابر می‌شود. هستند کسانی که به ‌هر حال زیبایی‌هایی دارند ولی توان نمایش دادن زیبایی‌هایشان را ندارند چون پشت‌ آن هیچ تفکری وجود ندارد و پس از چند عکس، آن زیبایی هم محو می‌شود. شما درست می‌گویید که هر قدر توانایی‌ها بالاتر برود، تلاش برای به نمایش گذاشتن زیبایی‌ها کمتر می‌شود ولی نه زیبایی طبیعی، بلکه زیبایی‌های جعلی و ساختگی.


‌ زیبایی هم البته تعریفی گسترده و نسبی است ولی رسانه می‌کوشد آن را محدود و مطلق کند مانند اینکه چشمان رنگی زیباست، بینی سربالا و نوک‌تیز زیباست، اندامی با این مشخصات جذاب است و... رسانه‌ها تصویری به تعبیر شما، جعلی می‌سازند و آنقدر آن را تبلیغ می‌کنند تا در ذهن مخاطب این‌طور می‌نشیند که مشخصات زیبایی همان است که ساخته شده و علاقه‌مندان سینما هم به این برداشت می‌رسند که در سینمای ایران کسانی که چشمان روشن دارند، راه بازتری پیش‌رو دارند.


این جعل‌سازی‌ها خیلی هم کهنه و دم‌دستی و از رده خارج است. هرچند تعاریف و دیدگاه‌های متفاوتی درباره زیبایی وجود دارد ولی زیبایی طبیعی آنقدر نیرومند است که نمی‌توان مقابله‌ای با آن داشت. می‌آید و خود را تحمیل می‌کند و انسان در برابرش عاجز می‌شود ولی چنین مواجهه‌ای در زیبایی جعلی اتفاق نمی‌افتد. زیبایی جعلی چیزی نیست که بتوان از آن لذت برد. آدم مدام با زیبایی‌های جعلی مقابله دارد به‌ویژه که این زیبایی‌ها با حسادت‌ها و چشم ‌و هم‌چشمی‌ها به دام افراط و تفریط هم می‌افتند، و بیشتر و بیشتر جعلی می‌شوند.

می‌شود چشم‌ها را بازتر و کشیده‌تر، بینی‌ها را کوچک‌تر و باریک‌تر و لب‌ها را درشت‌تر و برجسته‌تر کرد اما این زیبایی‌های ساختگی انسان را از طبیعت وجودی خود به عنوان یک موجود زنده دور می‌کند. سینما ماهیتی پویا و پرتحرک دارد. در یک تصویر یا در یک فریم می‌شود زنی یا مردی را زیباترین در جهان ساخت، با نورپردازی و گریم، پوشاندن بهترین لباس‌ها و انتخاب پس‌زمینه‌های درست ولی اگر در فریم دوم تحرک، شعور، دانش و توانایی وجود نداشته باشد، همه آن ظاهرسازی‌ها باطل می‌شود.

برخی چهره‌ها وقتی در عکس و در وضعیتی ثابت دیده می‌شوند، می‌توانند بهترین‌ها و زیباترین‌ها باشند ولی چون ماهیت سینما و تئاتر حرکت است، آن تصویر از بین می‌رود.

 شما چه تجربه‌هایی در این زمینه داشته‌اید؟ آیا پیش آمده که گریم خاصی به شما تحمیل شود؟ از شما خواسته شده که بوتاکس تزریق کنید یا لنز رنگی بگذارید؟
بله، زیاد این کار را کرده‌ام ولی اغلب برای زشت‌تر و پیرتر کردن بوده. برای فیلم «گیلانه» من هم لنز می‌گذاشتم و هم تمام فکم را بازسازی کرده بودند. شاید کمی هم در نمایش دادن شکستگی و ‌ازدست‌رفتگی‌های آن زن اغراق شده بود.

فیلمی بازی کرده‌ام که بهرام بهرامیان ساخته و کارهای تدوینش دارد انجام می‌شود، اسم فعلی‌اش هم «چرخ ‌و فلک» است. برای این کار من بوتاکس زدم تا تمام پلک‌ها و صورتم و لب‌هایم به شکل افتاده درآید، نه رو به بالا. نه فقط در آن زیبایی نمی‌بینید بلکه حتی واکنش‌برانگیز هم هست ولی برای شخصیت‌پردازی آن نقش لازم بود، نه برای زیبایی‌اش.

 ولی گریم‌هایی هم داشته‌ام که در جهت زیباتر شدن بوده و از اینکه اشکالات چهره برطرف شود خیلی هم استقبال کرده‌ام. اصلا بخشی از کار سینما نمایش زیبایی‌هاست. مردم چه گناهی کرده‌اند که قیافه‌های زشت را ببینند. در سینمای ایران هم طراحان گریم بی‌نظیری داریم که جهان باید از آنها بیاموزد و کارهایشان کم از دیگران ندارد. اگر برای نقشی لازم باشد که هنرپیشه زیباتر شود، من هم مشتاق به آن هستم ولی شخصا تلاش نکرده‌ام که خیلی جوان‌تر دیده شوم. مثلا برای فیلم «اینجا بدون من»، گریم اولیه من خیلی ساده و معمولی بود و برخی اشکالات صورتم را تصحیح کرده بود ولی بعد از دیدن اولین راش‌ها، طراح گریم آمد و گفت بهتر است برای زنی که از کارخانه به خانه برمی‌گردد، این سایه‌ها را پاک کنیم و...

همین‌طور که دوستانه حرف می‌زد گریم ‌مرا تغییر و سنم را افزایش داد، چون گفته شده بود که «شما خیلی جوان دیده می‌شوید و به این نقش که دو تا بچه به این سن و سال دارد، نمی‌آیید». حالا به هر دلیلی که بود تمایل نداشتند چهره مرا بهتر کنند و من هم اعتراضی نداشتم هرچند دلم می‌خواست آن گریم اولیه باقی می‌ماند و این نقش صورت شیرین‌تر و شاداب‌تری می‌داشت. فکر هم می‌کنم که تمام زنان کارگر در جهان چهره‌ای خسته و بی‌طراوت ندارند. زیبایی افراد ربطی به کاری که انجام می‌دهند، ندارد و همه جا هست. آدم در میان روستاییان قشقایی، زنان چوپانی را می‌بیند که زیبایی‌های حیرت‌انگیزی دارند. من نه تنها هیچ مخالفتی با زیبایی ندارم بلکه به آن خیلی هم مشتاق هستم ولی باید به نقشی که کار می‌کنم هم بخورد.


‌به فرهنگ مصرف‌گرایی و منطق سرمایه‌داری در جامعه و انبوه تبلیغ‌ها برای فروش هرچه بیشتر محصولات در جامعه، در تشویق به جوانی و زیبایی اشاره شد. هنرمندان و از جمله هنرمندان ایرانی هم سوژه‌های جذابی برای تبلیغات چنین محصولات جوان‌سازی و زیبایی هستند.

بله، بحث تبلیغات که طومار عظیمی برای خود دارد و این منحصر به زنان نیست. مردان هم ابزارهای تبلیغات شده‌اند ولی همچنان زنان عناصر تبلیغاتی موثرتر و کارآمدتری هستند. این تبلیغات به سود شرکت‌های سازنده و دلالان و به ضرر مردمی است که به دنبال تقلید هستند؛ تبلیغاتی مثلا برای چسب‌های کوچک‌کننده بینی، کرم شترمرغ یا حلزون، شهلاکننده‌های چشمان و سفیدکننده‌های دندان و... که یک درصد هم اثرگذاری ندارد ولی طفلک مردمی که آنها را باور می‌کنند.

چند وقت پیش مطلبی خواندم که در آن آمده بود 70 یا 80 درصد از طلاق‌ها در ایران به دلیل مسایل جنسی است. به نظرم این وضعیت ناشی از عدم ‌تعادل‌هایی است که در جامعه ما وجود دارد. چون معیارهای مشخصی در ذهن افراد برای زندگی مشترک وجود ندارد یا فشارهای مختلف زندگی است که مانع از شکل‌گیری ارتباط‌های درست بین افراد می‌شود.

 در چنین شرایطی است که محصولاتی از این دست فروش می‌کنند. من فکر می‌کنم که فشار اقتصادی مهم‌ترین عامل همه نابسامانی‌های اجتماعی است. بیکاری و عدم توانایی‌های مالی و اقتصادی خیلی از افراد را به عدم تعادل و بی‌ثباتی و احساس ناامنی می‌کشاند و به لحاظ فکری و روحی بیمارشان می‌کند.

من به این دلیل که در چند موسسه خیریه کار می‌کنم و به مسایل اجتماعی حساس‌هستم، بارها زنان جوانی را دیده‌ام که مورد خشونت مردانی قرار گرفته‌اند که روزی دوست‌شان داشته‌اند، و با یک یا دو بچه به خانه‌های مادری‌شان برمی‌گردند، مرد هم معلوم نیست کجا محو می‌شود و از بین می‌رود و بعد از مدتی به دلیل مصرف مواد مخدر، حشیش و کرک، جسد خشک‌شده‌اش از پزشکی قانونی سر درمی‌آورد. این عدم تعادل‌ها در رانندگی و توحشی که در رفتار برخی مردم در خیابان می‌بینیم به دلیل مصرف مواد مخدر و محرک ناخالص است. همه اینها ریشه‌های اقتصادی دارد.


‌ این‌طور به نظر می‌رسد که در سینمای جهان تمایزی و تفاوتی که در چهره‌ها و فیزیک افراد است، مطلوب و مورد پسند است اما در سینمای ایران و برخی کشورهای مشابه انگار بیشتر هنرپیشه‌ها شبیه به هم هستند و حتی امتیاز هم محسوب می‌شود که خانم ایکس شبیه به فلان هنرپیشه معروف قدیم یا جدید است.

به نظرم، ما در ایران این خوشبختی را داریم که فیلم‌های خاص و انتخاب‌شده‌ای را می‌بینیم؛ فیلم‌هایی که جنبه فرهنگی قوی‌تری دارند یا برنده جوایز سینمایی مهمی شده‌اند ولی در همان آمریکا هم هرساله هزاران فیلم ساخته می‌شود که ما حاضر و قادر نیستیم حتی یک دقیقه از آنها را تماشا کنیم. در محدوده خودمان که به این موضوع نگاه می‌کنیم به این جمع‌بندی می‌رسیم که همه این هنرمندان پیش یک دکتر خاص جراحی می‌کنند. حتی اگر پایتان را به خیابان بگذارید کمتر آدم‌های متفاوت با چهره‌های خاص می‌بینید.

 بیشتر زنان هم‌سن و سال من، ابروهای تاتوشده‌شان طاق آسمان است و لب‌هایشان تا بناگوش رفته که این همه شباهت حال آدم را بد می‌کند. دختران جوان هم که به یک فرم بینی‌هایشان را جراحی کرده‌اند، رنگ موهایشان شبیه به هم است‌، در نتیجه قیافه‌های متفاوت کم می‌بینید. همه یک‌شکل شده‌اند. همه بیشتر به دنبال همسان‌سازی هستند و این مد چندین سال است که ادامه دارد. یک بار خانمی به اصرار از من می‌خواست که بگویم بینی‌ام را کجا و پیش کدام دکتر عمل کرده‌ام.

هرچه می‌گفتم من بینی‌ام را عمل نکرده‌ام، قبول نمی‌کرد. عاقبت گفتم من آرزو می‌کردم بینی کمی بزرگ‌تر و استخوانی‌تری داشتم چون فکر می‌کنم شخصیت دیگری به من می‌داد و از ظرافت فعلی خارجم می‌کرد. آن خانم با دلخوری از اینکه نمی‌خواهم آدرس دکترم را به او بدهم، رفت. در سینما هم همین‌طور است. نه فقط چهره‌های شبیه ما بلکه حتی اگر چشم‌هایتان را ببندید نمی‌توانید صداهایشان را تشخیص دهید. ادای کلمات و کشیدگی واژه‌ها یک‌جور شده است.

بی‌هویتی در ظاهر و کلام خیلی‌ها وجود دارد که به نظرم نشانه عدم اعتماد به نفس و الگوبرداری آن هم از نوع خیلی سطحی‌اش است. نه فقط هنرپیشه‌ها بلکه بیشتر جوانان یک‌جور حرف می‌زنند چون آن اعتماد و اعتقاد به حرفی که می‌زنند را ندارند.

 کمی متناقض نیست که هنرپیشه‌ای که روی پرده سینما و در برابر ده‌ها هزار مخاطب قرار می‌گیرد تا به این حد خالی از اعتماد به نفس باشد؟ چه دلایل فرهنگی و سیاسی و اجتماعی برای این وضعیت می‌توان برشمرد؟
اعتماد به نفس از احساس امنیت خاطر ناشی می‌شود و متاسفانه این احساس در بسیاری از زمینه‌های زندگی و فعالیت حرفه‌ای وجود ندارد. در نسل ما که هراس از پدر و خانواده و اطرافیان وجود داشت تا مبادا کسی چیزی پشت سرمان نگوید، و نسل بعد که ترس از واکنش‌ها به نحوه حضور اجتماعی‌اش دارد، اینکه در دانشگاه مشکلی پیش نیاید، همیشه هراس‌هایی با ما بوده و هست. این هراس‌ها و واهمه‌ها مانع از آن است که آدم‌ها به توانایی‌هایشان آگاه شوند.

 این وضعیت به‌خصوص در زنان بیشتر است هرچند زنان به جهت اقتصادی مستقل‌تر شده‌اند از نسل قبلی که به جهت اقتصادی اعتماد و اطمینانی هم نداشتند. حالا دختران و زنان، خیلی پسرها و مردها را تنبل کرده‌اند. در نسل من به ندرت پیش می‌آمد با مردی بیرون بروی و پول میز را اشتراکی حساب کنید؛ به مردان برمی‌خورد چون روحیه حامی‌گری شدیدی داشتند ولی الان در هر طبقه‌ای که تصور کنید، خرج بسیاری از مردان را هم زنان می‌دهند. مردان امروز گاهی آنقدر به زنان تکیه دارند که آدم گاهی از این همه کولی دادن خسته می‌شود و می‌خواهد جا خالی دهد.


‌ در بحث زنان و بحران میانسالی آنچه خیلی مهم‌تر به نظر می‌رسد، تصور و تعریف ذهنی است که زنان از مواجهه با این دوره دارند. ترس و تردیدی که این تصورهای ذهنی ایجاد می‌کنند، به نظر ویرانگرتر و مخرب‌تر از واقعیت‌های موجود و عینی در این دوره است وگرنه میانسالی و پیری هم مثل هر دوره دیگری می‌آید و می‌رود. چرا ترس از پیری برای زنان اینقدر جدی و دلهره‌آور است؟ چرا دیگر پیری و پختگی ارج و قربی ندارد؟

چرا همه از این دوران می‌گریزند؟ تجربه شخصی شما از این مواجهه چگونه است؟
چند سال پیش وقتی هنوز 40 سالم نشده بود، حین فیلمبرداری خبری را در روزنامه دیدم که تا مدت‌ها سوژه حرف و بحث من و دوستانم بود. در این خبر آمده بود که پیرزن 40‌ساله‌ای به طرزی فجیع در منزلش کشته شد! این عبارت پیرزن 40‌ساله آنقدر برای من و همکارانم عجیب و در عین حال خنده‌دار و مسخره بود که یکی از دوستان، آن بخش از روزنامه را برید و به دیوار زد تا هر زنی که حول و حوش 40‌سالگی است، آن را ببیند و سرگرم شود.

 وقتی در یک روزنامه کثیرالانتشار، خبر یک حادثه جنایی با این کلمات تنظیم می‌شود، این تصویر در ذهن خواننده عام می‌نشیند که 40سالگی یعنی پیری، یعنی ناتوانی. این ذهنیت مدام تقویت می‌شود که پیری یعنی بدبختی، یعنی کسی که دیگر نمی‌تواند کاری انجام دهد، و در ناتوانی و انزوا و فراموشی خواهد مرد.

متاسفانه این تصویری است که از پیری در جامعه ما وجود دارد و از بین بردن آن هم کار بسیار سختی است چون تامین اجتماعی مناسب و تسهیلات بهینه‌ای برای پاسخگویی به نیازهای درمانی پیرها وجود ندارد یا اگر در مواردی وجود دارد، اطلاع‌رسانی درستی درباره خدماتی که به سالمندان داده می‌شود، نیست.

سالمندی که بیمه نباشد، اصلا و ابدا قادر به درمان خود نخواهد بود. اما اگر زنان میانسال تصویر بهتری از سالمندی‌شان داشته باشند و مثلا بدانند اگر در 70سالگی حقوق بازنشستگی مناسبی دریافت می‌کنند که پاسخگوی ورزش، مسافرت، درمان و باقی نیازهایشان هست، مواجهه و آمادگی بهتری برای پذیرش پیری دارند.

متاسفانه امکانات حمایت از درخواست‌های افراد میانسال و بعد از میانسال در جامعه وجود ندارد مگر در قشرهای خاصی از جامعه که دغدغه‌های زندگی روزمره را نداشته باشند و امکان دویدن و ورزش کردن در پارک محل را داشته باشند.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha