سلامت نیوز: مرگ ناگهانی سرگرد حسینی به عنوان یکی از افراد نیکوکار، باگذشت و همراه مردم که خدمترسانی را سرلوحه زندگیاش قرار داده بود، اسفبار است.
به گزارش سلامت نیوز،محمدعلی اتباعی طبری – فرمانده انتظامی چالوس – با بیان این مطلب به روزنامه ایران گفت: سرگرد سید محمود حسینی از سال 75 در استخدام نیروی انتظامی درآمده بود و در طول این سالها در مناطق مختلفی خدمترسانی عاشقانهای را از خود بر جا گذاشته بود.وی افزود: سرگرد حسینی فرد افتاده حال، آرام و مردمدار بود و در تمام برخوردهایی که با مراجعان و مردم داشت، به تمام اصول انسانی پایبند بود و به گونهای رفتار نمیکرد که باعث رنجش خاطر آنها شود.خدمتی صادقانه داشت و پیگیری سریع کارهای مردم را شخصاً به عهده میگرفت. سرگرد حسینی به عنوان رئیس شمارهگذاری راهنمایی و رانندگی چالوس خدمات ارزندهای را به مردم میکرد بخصوص زمانهایی که افراد با مشکلات مالی مواجه بودند، سعی میکرد به گونهای این مسأله را مدیریت و حل و فصل کند. در میان تمام همکاران یاد او به عنوان یک فرد خوش اخلاق و نیکورفتار برای همیشه به یاد مانده است.
آخرین سکانس از فیلم زندگیاش با بخشش ماندگار اعضای بدنش پایان گرفت.صدای ثانیه شمار عقربههای زندگی برای همیشه در سکوت گم شد. حالا هر شب ریحانه چشم به در میدوزد، بلکه صدای پای پدر او را از کابوس تلخ تنهایی دور کند.حالا زنی تنها هر روز دستهای دو دخترک را در دستهای خسته و لرزانش میگیرد و تا سر مزار میبرد تا شاید دلتنگیها را جا بگذارند و با بیقراریهایشان، قلب خالی و شکستهاش را دردمندتر و درماندهتر نسازند.
خبر کوتاه بود. سرگرد سید محمود حسینی دچار مرگ مغزی شد.
همسرش سکینه شکری در مورد این اتفاق میگوید: پنجشنبه سوم اردیبهشت ماه بود که به محل کارش رفت. قرار بود عصر روز جمعه همراه یکی از دوستانش بیرون برویم. اینطور که از همکارانش شنیدهام او ناهار تنماهی خورده بود. بدون اینکه آنرا بجوشاند و گرم کند. وقتی بهخانه آمد از ظاهر لباسهایش فهمیدم که حالش بههم خوردهاست. هرچه اصرار کردم دکتر برویم گفت جای نگرانی نیست. بیرون رفتیم و صبح زود روز بعد هم به کوه رفتیم در بین راه علائمی که نشان دهد حالش بداست متوجه نشدم.
در بین راه بودیم که حالش یکدفعه دگرگون شد و بسرعت توسط یکی از دوستان او را به درمانگاهی در مرزنآباد بردند و چون در درمانگاه امکانات لازم وجود نداشت با آمبولانس به بیمارستان چالوس منتقل شد.
وی در حالی که صدایش میلرزید میگوید: فکر نمیکردم که به کما رفته باشد. فکر میکردم بیهوش باشد. زیاد نگذشت که دیدم چند دستگاه به او وصل کردند و به آیسییو منتقل شد. حتی نمیدانستم که در این بخش چه میکنند و وقتی شرایط بیمار بحرانی است به این بخش منتقل میشود. فقط میدیدم که هر لحظه شلوغتر میشود،ترسیده بودم. تا اینکه شنیدم باید به تهران منتقل شود.
با یک آمبولانس تخصصی او را به بیمارستان ولی عصر ناجا در تهران منتقل کردند. روز بعد بود که من همراه دو فرزندم و برادر همسرم به تهران آمدیم. خوشحال بودم که درجه هوشیاریاش از سه به پنج رسیده است.وی ادامه داد: بهبیمارستان رفتم و از پشت شیشه آی.سی.یو او را دیدم. بدنش ورم کرده بود. بهخاطر بچهها خانواده همسرم خواستند که بهخانه بروم.
12 شب بود که متوجه شدم میخواهند به بیمارستان بروند. هرچه پرسیدم چه شده کسی حرفی نزد. گفتند برای بردن یک دارو میرویم. صبح روز بعد بود که دیدم برادرش گریه میکند. گفتم به من بگویید چه شده؟ همانجا بود که شنیدم شوهرم مرگ مغزی شده است و آنها برای اهدا اعضای او رضایت دادهاند.
سید احمد حسینی- برادر سرگرد حسینی- در این مورد میگوید: دوشنبه شب بود که از بیمارستان خواستند با ما صحبت کنند. همان زمان پزشکان گفتند که متأسفانه برادرم دچار مرگ مغزی شده است و از ما خواستند که برای اهدا اعضای رضایت دهیم با توجه به اینکه در میان وسایلش کارت اهدا عضو او را دیده بودم، با خانواده صحبت کردم. میدانستم که همسرش نیز در طول سالها زندگی با او مثل همه ما به اهدای اعضای او رضایت دارد.
برای اهدای اعضا او را به بیمارستان دیگری منتقل کرده و قلب، ریه، نسوج، تاندونها و... او اهدا شد.
وی اضافه کرد: همیشه وقتی از طریق روزنامهها، اخبار یا فیلمهای تلویزیون مسأله مرگ مغزی مطرح میشد، برادرم میگفت این کار صحیح ترین تصمیم است و بهتر است که جان کسی نجات داده شود. اگرچه تصمیمگیری در آن لحظات بسیار دشوار بود، ولی میدانستیم با این کارشان روح او و رضایت خداوند حاصل خواهد شد و به دل چند خانواده آرامش خواهیم داد.
جای خالی پدر
وقتی خاطرات سالهای گذشته زندگیاش را ورق میزند، سکوت میکند.نمیدانم چطور شد که با هم ازدواج کردیم. انگار تقدیر و سرنوشت بود. من در بهبهان متولد شدهام. او در اوایل خدمت به استان خوزستان آمده بود و با برادرم در بندر امام (ره) خدمت میکردند.
از این که تنها و غریب بود، گاهی با دوستانش صحبت کرده و ابراز ناراحتی کرده بود و دوستانش به او پیشنهاد داده بودند، دختری از آنجا را به همسری بگیرد.روزی که به خواستگاری من آمدند برادرم گفت جوان خوبی است. 19 ساله بودم که ازدواج کردیم. 16 اسفند سال 79 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. دو سال در دریابانی خدمت کرد. شرایط سختی را میگذراندیم تا اینکه انتقالی گرفت و خدمتاش را در پلیس راهنمایی و رانندگی بهبهان ادامه داد. دو سال در بهبهان زندگی کردیم چند دوره را با موفقیت گذراند و به من گفت خسته شدهام به چالوس برویم. قبول کردم. با انتقالش که موافقت شد خوشحال بود.
سال 83 وقتی زندگیمان را در چالوس آغاز کردیم، دخترمان فاطمه یک ساله بود. تا سال 88 در راهنمایی و رانندگی چالوس خدمت کرد. دخترم را برای رفتن به کلاس اول ثبتنام کرده بودم که یک روز عصر به خانه آمد و گفت منتقل شدهام.
از شنیدن این حرف شوکه شدم. پرسیدم کجا؟ گفت سیستان و بلوچستان.
دو ساله است، باید برویم. دوره یک ماههاش را که در زاهدان گذراند و به چابهار رفت من و فاطمه هم به او ملحق شدیم. دخترم تا کلاس دوم در چابهار درس خوانده است. او در حالی که سعی میکند، صبوریاش را حفظ کند ادامه میدهد: شخصیت خاصی داشت. تمام تلاشاش را میکرد تا مردم با دشواریهای کمتری روبهرو باشند.
در آن زمان مردم ناچار بودند برای انجام کارهای شمارهگذاری و... 12 ساعت طی کنند تا به زاهدان برسند. او وقتی با این مسأله روبهرو شد، دوندگی و رفتوآمدهای زیادی کرد تا موفق شد دفتر شمارهگذاری چابهار را افتتاح کند و این مسأله برای مردم آسایش و شادی را به دنبال داشت. کاری که پس از بازگشت به چالوس در سال 90 در حالی که فرزند دوممان «ریحانه» به دنیا آمده بود، برای مردم چالوس انجام داد تا ناچار نباشند تا نوشهر برای انجام این کار بروند.
وی در حالی که بغض کرده میگوید: تمام زندگیاش درخدمت مردم بود. دلسوزی کار مردم را میکرد. اگر عصرها از او میخواستم دخترمان را نگه دارد با خودش به اداره میبرد. میگفت: میخواهم کار مردم را انجام دهم که صبح وقتی مردم پیگیری پروندهشان را میکنند، معطل نشوند. همین کارها را در چند استان برای مردم کرده است و همین خاطرات است که از شهرهایی که خدمت کرده حالا به من تلفن میزنند، کسانی که من حتی آنها را نمیشناسم و خیلیها برای تسلیت به خانه پدرم میروند.
وی آهی میکشد و میگوید: زندگی ما در انتقالی و سفر و سختی بود. من بچه شمال نبودم و او اهل جنوب نبود. اسیر رفت و آمد بودیم و این برای هر دو ما سخت بود ولی او با روی باز و قلبی سرشار از عشق خدمت میکرد.
عصرها که میشد میگفت: سوار شوید بروم مدارک چند نفر را که در آن طرف شهر بودند، به آنها برسانم. میگفتم انجام این کار وظیفه تو نیست. میگفت: اینها کارگر و گرفتار هستند گناه دارند. وقت نمیکنند که برای گرفتن مدارکشان به اداره بیایند. باید به آنها کمک کنم.
برادر سرگرد حسینی در این مورد میگوید: او در کار سنگ تمام میگذاشت و همه را به یک نگاه میدید و به یک شکل انجام میداد. در خارج از ساعت اداری به مردم خدمت میکرد، الان و پس از مرگش فهمیدهام که برادرم چه فرد بزرگی بوده است و خیلی از مواقع وقتی مراجعه کنندگان امکان پرداخت هزینهها را نداشتند، او خودش آنها را متقبل شده و پرداخت میکرده است.
وداع آخر
مادر برای او که نخستین فرزندش بود، جایگاه و مهر دیگری را در قلبش قرار داده بود. داغ رفتن ناگهانی محمود سنگین و تلخ است.
پدر با آنکه به آلزایمر مبتلا است، ولی انگار هر روز وقتی به ساعتی که محمود به خانه میآمد و او را با خود بیرون میبرد، نزدیک میشود، بیتاب میشود. او را نمیشود فراموش کرد.
همسرش ناگفته بسیار دارد. وقتی میخواهد دو دقیقهای که در آی.سی.یو او را برای آخرین بار دیده است، بازگو کند تلخیها هجوم میآورند و اشک و...
- کنارش بودم. دستش را گرفتم. آخر من غریب و تنها بودم. فقط او را داشتم. نمیخواستم باور کنم. گفتم محمود تو را به خدا بلند شو. آخر من با دو بچه کوچک در این شهر غریب چکار کنم. چشمهایت را باز کن. لااقل بگو چطور بچهها را بزرگ کنم.
من در این شهر غریب هستم. به عشق و پشتوانه تو به چالوس آمدم. من را تنها مگذار. لااقل چشم باز کن تا خداحافظی کنم.اشکهایش را پاک میکند. بیقراری بچهها عمیقتر شده است.
- فاطمه دختر بزرگم در تمام این روزها تلخی مرگ ناگهانی پدرش را در قلب کوچکش ریخته است، اما پریشب نمیدانم چقدر دلتنگ شده بود که به من گفت: دلم میخواهد به بیابان بروم تا کسی نباشد، تا تو نگویی آرام باش. آن وقت جیغ بکشم و از خدا بپرسم چرا همه بچهها پدر دارند و من نباید پدر داشته باشم.
ریحانه 4 سالهام. سراغ پدرش را هر شب میگیرد که چرا پدر به خانه برنمیگردد. ساعت 12 شب که میشود، بیقراریهایش اوج میگیرد. میگوید خسته شدهام از بس منتظر بابا هستم. به من بگو کجاست؟ او را به مزار میبرم. میگوید: مگر نمیگویی بابا در مزار است. پس چرا هر چه که نگاه میکنم، او را نمیبینم. پدرم را به من نشان بده.
***
اهدای اعضای سرگرد حسینی دل فرزندان پدرانی را که هر لحظه از خط زندگی دور میشدند، در روز پدر شاد کرد، اما برای همیشه کادوهایی را که هیچ وقت با لبخند او گشوده نشد، سر طاقچه خانه باقی گذاشت. حالا وقتی همه دور هم هستند، او که شادی و محبت را با خود به ارمغان میآورد نیست.حالا دیگر قرار نیست مثل هر هفته ریحانه و فاطمه و مادر به همراه او به سینما بروند.
حالا او در آخرین سکانس فیلم زندگی نقش مرد بزرگی را به یادگار گذاشته است که با ستارهای بر دوش به آسمان کوچ کرد.
نظر شما