دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴ - ۱۶:۱۳

اگر همین حالا، تا وقتی کوچک و کم سن و سال هستند، به تنهایی یا در کنار مسئولان، آستین بالا بزنیم و فکری به حالشان کنیم و برای تغییر شرایط شان قدمی برداریم، نتایج مثبتش شاملِ حالِ کل کشور و جامعه می شود و اگر هم دست روی دست بگذاریم و خودمان را به ندیدن و نفهمیدن بزنیم، تبعات آن دامان همه ما را می گیرد؛ چرا که زمینه انحراف به سمت ناهنجاری های اخلاقی و اجتماعی، برای این کودکان بیش از بقیه فراهم است و نادیده گرفتنشان، دامن زدن به انحراف و ناهنجاری است. اگر شما هم به حکم غیرت و انسانیت، در مورد این کودکان بی گناه و بی پناه احساس مسئولیت می کنید، در قدم اول برای شنیدن حرف ها و قصه هایشان با ما همراه شوید.

سلامت نیوز:اگر همین حالا، تا وقتی کوچک و کم سن و سال هستند، به تنهایی یا در کنار مسئولان، آستین بالا بزنیم و فکری به حالشان کنیم و برای تغییر شرایط شان قدمی برداریم، نتایج مثبتش شاملِ حالِ کل کشور و جامعه می شود و اگر هم دست روی دست بگذاریم و خودمان را به ندیدن و نفهمیدن بزنیم، تبعات آن دامان همه ما را می گیرد؛ چرا که زمینه انحراف به سمت ناهنجاری های اخلاقی و اجتماعی، برای این کودکان بیش از بقیه فراهم است و نادیده گرفتنشان، دامن زدن به انحراف و ناهنجاری است. اگر شما هم به حکم غیرت و انسانیت، در مورد این کودکان بی گناه و بی پناه احساس مسئولیت می کنید، در قدم اول برای شنیدن حرف ها و قصه هایشان با ما همراه شوید.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه خراسان، خیلی وقت ها از پشت شیشه خودرو یا رستوران، دیده بودمشان. چشم های بی نگاه، لبخندهای بی رمق، دست های کوچک و سیاه، پاهای ترک خورده و لباس های کم و کوچک و مندرس. ولی هیچ وقت جراتِ نگاه کردن به چشم هایشان یا پرسیدنِ حال و شرایط زندگی شان را نداشتم. همیشه در مواجهه با بچه های کار و خیابانی، دچار یک جور حسِ کوچکی و بی کفایتی می شدم که لالم می کرد. منتها پرداختن به این پرونده، فرصتی شد تا بالاخره به خودم جرات بدهم و پای حرف ها و قصه های شان بنشینم؛ سرگذشت هایی ساده اما تلخ و تکان دهنده. ماجراهایی که سرسره تاریک و ترسناکی شده اند برای پرت کردنِ بچه هایی معصوم و ساده دل از دنیای رنگی و خیال انگیز و فارغ از مسئولیت های سنگینِ کودکی، به دنیای سیاه و خشن و بی رحمِ زندگیِ خیابانی. بپذیریم یا نه، کودکان کار و خیابانی، عضوی از پیکر جامعه ما هستند؛ گیرم یک عضوِ خسته و زخمی و نیازمندِ ترمیم و تیمار. بخشی از جامعه که خواه ناخواه، چه الان و چه بعدها، بر کل جامعه تاثیرگذارند. به این معنا که اگر همین حالا، تا وقتی کوچک و کم سن و سال هستند، به تنهایی یا در کنار مسئولان، آستین بالا بزنیم و فکری به حالشان کنیم و برای تغییر شرایط شان قدمی برداریم، نتایج مثبتش شاملِ حالِ کل کشور و جامعه می شود و اگر هم دست روی دست بگذاریم و خودمان را به ندیدن و نفهمیدن بزنیم، تبعات آن دامان همه ما را می گیرد؛ چرا که زمینه انحراف به سمت ناهنجاری های اخلاقی و اجتماعی، برای این کودکان بیش از بقیه فراهم است و نادیده گرفتنشان، دامن زدن به انحراف و ناهنجاری است. اگر شما هم به حکم غیرت و انسانیت، در مورد این کودکان بی گناه و بی پناه احساس مسئولیت می کنید، در قدم اول برای شنیدن حرف ها و قصه هایشان با ما همراه شوید.

سعید هیچ دوستی ندارد

12 سال دارد. نگاهش خسته و بی رمق است و دلزده و بی حوصله حرف می زند. وسط حرف زدن، مدام حواسش پرت می شود و یادش می رود چی می گفته و کجا بوده. مادرش به خاطر اختلافات خانوادگی، شوهر و بچه ها را رها کرده و رفته و پدرش هم یک شب او را به بهانه تجدیدی در کلاس پنجم، از خانه بیرون انداخته و دیگر راهش نداده است. سعید بعد از مدتی سرگردانی و بی پولی و گرسنگی، در یک مغازه شارژ کپسول گاز مشغول به کار شده است، از صبح تا عصر کار می کند و به جای دستمزد، اجازه دارد شب ها در مغازه بخوابد. سعید هیچ دوستی ندارد، دلش برای مادرش تنگ شده و حالش حسابی از روزگار گرفته است.

سرک کشیدن در زباله ها

13 ساله است و هفت خواهر و برادر دارد. پدرش به دلیل بیماری، از کارافتاده و خانه نشین است و مادرش، دیسک کمر دارد. فرزاد برای تامین معاش خانواده، قید درس و مدرسه را زده است و با جمع آوری و فروش ضایعات و پلاستیک و نان خشک، درآمد ناچیزی دارد. او سه سال است از صبح تا شب، زیر آفتاب سوزانِ تابستان و برف و بارانِ زمستان، در کوچه و خیابان راه می رود، به سطل های زباله سرک می کشد و آخرشب ها کوله بار بزرگ و سنگینش را کشان کشان به محله ای کثیف و خطرناک که پاتوق معتادها و موادفروش هاست می برد و می فروشد.

تنهایی یک مادر 12 ساله

دختر 12 ساله بانمک و ساکتی است که با مادرش در حاشیه شهر زندگی می کند. سال هاست پدر معتادش گذاشته و رفته و مخارج زندگی روی شانه های لیلا افتاده. لیلا با همین سنِ کم، یک بچه دارد و همان طور بچه به بغل، پشت یک ترازو روی موزائیک سرد پیاده رو نشسته تا عابری پیدا شود و 500 تومان کف دستش بگذارد. لیلا از زندگی تلخش می گوید و این که چه طور در این سن مادر شده، از این که یک نفر چقدر می تواند بی رحم باشد و چقدر زود مجبور شده مسئولیت سنگین مادر بودن را به دوش بکشد و ... قصه لیلا تلخ تر از آن است که بتوان واضح تر از این بیان کرد.

در حسرت درس و مدرسه

12 سال دارد و پسر بزرگ خانواده ای شش نفره است. پدرش اعتیاد دارد و فعلا ساکن کمپ ترک اعتیاد است. اسماعیل، نان آور مادر و سه خواهر و برادرش است و هنوز نتوانسته است به مدرسه برود. تعریف می کند: «یک بار مدت ها پول جمع کردم تا شد 30 هزار تومان؛ می خواستم کتاب درسی بگیرم و شروع کنم اما باز مجبور شدم پول را به مادرم بدهم.» اسماعیل با یک دستمالِ کهنه نمدار، شیشه خودروهایی را که پشت چراغ قرمز متوقف شده اند تمیز می کند و بابت هر بار تمیزکاری، 500 تومان می گیرد. درآمد روزانه اسماعیل، 8-7 هزار تومان است.

نان آور 10 ساله

10 ساله است. وقتی خیلی کوچک بوده پدرش را از دست می دهد و الان، مردِ خانواده پنج نفره و تنها نان آورِ مادر زمینگیرش است. میکائیل سر چهارراه ها جعبه های کوچک و ارزان قیمتِ دستمال کاغذی می فروشد. هر جعبه را 1800 تومان می خرد و 2000 تومان می فروشد. درآمد روزانه میکائیل، 6-5 هزار تومان است. درآمدی که خودش از آن، غیر از 500 تومان برای خرید یک کیک به عنوانِ ناهار، سهمی ندارد. صحبت هایم با آن ها تمام می شود اما نگاهشان کماکان در ذهنم باقی می ماند؛ نگاهی که پر از حسرت و افسوس بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha