سلامت نیوز: ما به نقطهی احتراق روابط انسانی رسیدیم، افرادی در کنار هم که همچون سنگ چخماق در برخورد به یکدیگر شعلههای آتش را روشن میکنند. در جامعهای که نوجوانان و حتی کودکان به همراه والدین با پاکتهای تخمه به دیدن تماشای اعدام میروند، نمیتوان از دیدن بیان یک منظرهی زیبای غروب خورشید یا در آغوش کشیدن دریا توسط ساحل را سخن گفت مشاهده کرد.
به گزارشلامت نیوز به نقل از روزنامه سایه، وقتی که یکی از ناسیونالیستهای افراطی هندی در ٩بهمن سال ١٣٢٦ ماهاتما گاندی را مورد اثبات گلوله قرار داد، کمتر کسی به این موضوع فکر کرد که مرگ گاندی پایان نوعی نگاه متفاوت به عشق باشد. او در لحظههای پایانی عمر گفت: «من برای درس عشق دادن به جهان تلاش کردم اما امروز فهمیدم که جهان برای این درس هزار سال زمان نیاز دارد.» گاندی از دنیا رفت و جهان سوگوار تفکر آهیمسا (بیآزاری یا عدم خشونت) شد. او در طول زندگی خود با خشونت مبارزه میکرد و اعتقاد داشت حتی در صحنهی سیاست نباید نفرت و آزار به دیگران گسترش یابد. بعد از گاندی بزرگترین متفکری که راه او را ادامه داد، نلسون ماندلا بود. او نیز تلاش کرد سرمشق و نشانهای از عشق در جهان باشد. ماندلا در مورد عشق میگوید «بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطهی خاص تو با کسی» اما این روزها که جهان متلاطمترین روزهای خود را میگذراند همچنان ما با این سوال مواجه هستیم که آیا خشونت را میشود در جهان کنترل کرد؟ آیا میشود روزی از خواب بیدار شد و در خبرهای روز دنیا از روابط ناب و متفاوت مهربانانهی انسانها شنید؟ سوریه با اجساد انسانها مزین شده، نیس فرانسه سوگوار انسانهایی است که به امید فردایی بهتر از خواب بیدار شدهاند اما آنها هرگز به فردا نرسیدند. ترکیه روزهای سخت پس از کودتا را میگذراند. در این دنیای پرتلاطم انسانها به این فکر میکنند که آیا امنیت به عنوان دومین اصل مورد نظر نیازهای انسانی در هرم مازلو فراموش شده است؟ گاهی با خود فکر میکنیم شاید با مرگ ماندلا و گاندی و... ما به پایان عصر عشقورزی رسیدهایم و قرار است دنیا را با فریاد و خون و خمپاره و آتش تحویل بگیریم. اما آنچه مسلم است این است که اگر همین امروز به این نتیجه نرسیم که حتی در جهان سیاست بدون عشق و مهرورزی نمیتوان نسخهای بهتری برای جهان پیچید پس باید از همین نقطه حرکت خود را به سوی روزهای بهتر آغاز کنیم.
از عصر آلکاپونها تا شبهای لوئیزیانا و مینه سوتا
برخی آلکاپون را نماد خلافگرایی میدانند. کسی بود که در سالهای ١٩٢٠ تا ١٩٣٠ سردمدار و سرسلسله جرایم حرفهای در امریکا بود. آلکاپون به گونهای عمل میکرد که از خود هیچگونه سرنخی باقی نمیگذاشت. او به نماد تبهکاری در جهان مبدل شده بود و بسیاری او را سرمشق خود قرار میدادند. هماکنون سالهای زیادی از دوران آلکاپونیسم گذشته است اما همچنان شاهد گسترش خشونت به شیوههای گوناگون هستیم. کشته شدن دو سیاهپوست به دست پلیس امریکا در لوئیزیانا و مینه سوتا نشان میدهد که همچنان آلکاپونیسم به شیوههای نوین در حال بازتولید است. هیچکس نمیتواند تصور کند وقتی برای تعطیلات به سواحل دریای سیاه یا مدیترانه رجوع میکند، درحالیکه در سر میز صبحانه نشسته است با هجمهای از آشوب و تلاطم مواجه شود. کسی تصور نمیکند که در پرواز به یکی از پایتختهای اروپایی هواپیمای او به سلامت به مقصد خواهد رسید. حتی وقتی به مقصد میرسیم نمیدانیم نوآلکاپونها یا به تعبیر امروزی تروریستها اجازه خروج از فرودگاه را به ما خواهند داد یا خیر؟ در چنین فضایی آنچه با بحران مواجه میشود اعتماد است. دیوار اعتماد با پرتاب خمپاره و شلیک گلوله و تحجر انسانها روزبهروز بیشتر فرومیریزد. باید در انتظار چه چیزی باشیم؟ وقتی اعتماد نیست یعنی توان برقراری ارتباط وجود ندارد، وقتی تلویزیون اخباری را مخابره میکند، روزنامهها حوادث روز را به تیترهای داغ مبدل میسازند، هر فردی در هر جا که از جهان به سر ببرد با خود فکر خواهد کرد که آیا آنچه میشنود، حقیقت است؟ بدون اعتماد نمیشود دنیای بهتری را تجربه کرد. رابرت پوتنام نظریهپرداز سرمایه اجتماعی معتقد است: «اگر اعتماد در جامعهای بالا باشد نیاز به تنظیم قوانین و قواعد بیرونی و شخصی ناظر بر اعمال به حداقل میرسد. زیرا وجدان اخلاقی تنظیمکننده روابط است در نتیجه لازم نیست سرمایههای مادی و انسانی کشور صرف بهکارگیری نیروهای انتظامی شود. لذا از این منظر اعتماد منبع جامعهی مدنی و زمینهساز تعهد به یکدیگر و دموکراسی است.» حال در نظر بگیرید در روزگاری که از جهان آزاد و بیمرز سخن میگوییم دنیا با اسکورت نیروهای نظامی امنیت را تجربه و احساس میکند. حتی اگر برای یک خرید ساده یا خوردن یک همبرگر بخواهیم به خیابان شانزلیزه پاریس برویم قطعا با چهرهی پلیسهای ویژه مواجه میشویم و این یعنی ما به پایان عصر عشقورزی رسیدهایم.
مسابقهای که هیچ برندهای ندارد
آنچه به یک فوتبال جذابیت میبخشد، برنده شدن یکی از تیمها است. وقتی عدهای در مسابقه دو ومیدانی شرکت میکنند یک نفر زودتر از بقیه از خط پایان عبور میکند. در رقابتها مردم انتظار دارند که قهرمانی متولد شود که آنها همیشه در جستجوی او بودند. وقتی مسابقه فوتبال جام ملتهای اروپای ٢٠١٦ بین فرانسه و اسپانیا برای تعیین قهرمانی در جریان بود رقابت فقط در مستطیل سبز تداوم نداشت. در این جهان پرهیاهو میلیونها نفر این مسابقه را دنبال میکردند. اگر این مسابقه را از طریق گیرندههای تلویزیون ایران دنبال میکردید حتما مرتبا با این جمله عادل فردوسیپور مواجه میشدید که میگفت: «بیایید شأن و شخصیت ایرانی بودن خود را حفظ کنیم». در پس این بازی پر از هیجان چه چیزی در جریان بود؟ طرفداران یک تیم به صفحه اینستاگرام نفر اول تیم مقابل رفته بودند و او را با فحشهای آبدار سورپرایز میکردند. باید پرسید چه چیز در ما رشد کرده که به جای احترام به یکدیگر تخریب و نابودسازی یکدیگر را طلب میکنیم؟ در دنیایی که زیر تبار گلوله با سرعت به سوی تکنولوژی پیش میرود همچنان در کوچه پسکوچههای کلان شهر تهران شهروندان یکدیگر را با فحش بدرقه میکنند. گویی وقتی حتی به یکدیگر نگاه میکنیم ترجیح میدهیم به جای لبخند، اخم متفاوتی را در ابروهایمان ایجاد کنیم که «تویی که در حال نگاه کردن به من هستی بسیار آدم مزخرفی هستی» زندگی در جنگلها و یا قبیلههایی که ماموتها آنها را به خوبی میشناسند چندان برای ما غریب و دور از ذهن نیست وقتی که به جای رشد ادبیات عشق محور ادبیات ناسزا محور جایگزین میشود.
شاید در معدود کشوری در جهان مثل ایران را بتوان یافت که در روابطشان در شبکههای اجتماعی بیشتر از احترام و عشق، صدای برخورد ناسزا را میتوان شنید. ما به نقطهی احتراق روابط انسانی رسیدیم، افرادی در کنار هم که همچون سنگ چخماق در برخورد به یکدیگر شعلههای آتش را روشن میکنند. در جامعهای که نوجوانان و حتی کودکان به همراه والدین با پاکتهای تخمه به دیدن تماشای اعدام میروند، نمیتوان از دیدن بیان یک منظرهی زیبای غروب خورشید یا در آغوش کشیدن دریا توسط ساحل را سخن گفت مشاهده کرد.
خشونت روزبهروز در حال گسترش است، بازار اعتماد رو به افول است، حالا دیگر گسترهی اعتماد ما به حوزهی خانه و اتومبیلمان محدود شده. من تا زمانیکه در اتومبیل خود نشستهام و با اعضای خانواده خود دیالوگ برقرار میکنم بهترین آدم روی زمین هستم خواهم بود اما به محض آنکه شیشهی اتومبیل خود را پایین میکشم و رو به شهروندان اطراف خود الفاظ رکیک را به کار میبرم این نقطه همان جایی است که انسان و شأن انسانی سقوط میکند. در دنیای ناامن قرن بیست و یک بیش از هر زمان دیگری انسانها کشته میشوند. شاید عدهای به این نتیجه رسیدهاند که برای رشد بیحد و حصر جمعیت هشت میلیاردی باید فکری کرد. اما از طرف دیگر باید به این موضوع اندیشید که اگر روح گاندی یا نلسون ماندلا را به جهان احضار کنیم آنها از شنیدن و دیدن این همه خشونت در حوزههای گوناگون غمگین و آزرده خواهند شد. باید بپذیریم دنیا به عشق نیاز دارد و عشق تنها با تکثیر عشقورزی بازتولید میشود. دنیای عشقمحور، دنیایی است که چرخهی طبیعت به بهترین شکل کارآیی خود را دارد، مردم همزیستی مهرآمیز را تجربه میکنند و هر روز دنیا محل امنتر، شادابتر و بهتری برای زندگی میشود. ممکن است شخصی به تعبیر آندرو ماتیوس به همسرش بگوید: «من عاشق تو هستم و بدون تو نمیتوانم زندگی کنم. اما این عشق نیست، گرسنگی است. شما نمیتوانید در آن واحد هم کسی را دوست داشته باشید و هم بیتابانه نیازمندش باشید. عاشق واقعی کسی است که معشوق خود را آزاد میگذارد تا خودش باشد. در عشق اجباری نیست». اگر این دیدگاه را بپذیریم باید گفت که امروز روزی است که باید روز عشق بدون قید و شرط را تجربه کنیم. عشقی که از خود شروع میشود و به دیگری و جهان ختم میشود. دنیای پر از عشق دنیایی است که جای اسلحه، کتاب در دست آن دیده میشود. دنیایی که خشونت، هیجان بیمارگونهای است که باید آن را کنترل کرد. دنیا امروز به شدت به میلیاردها گاندی و ماندلا نیاز دارد.
نظر شما