سلامت نیوز: گوشه میدان ونك. زانوهایش را بغل گرفته و چانهاش را روی آنها نهاده است. تراز بناییاش، ملاقه و شمشه كارش درون توبره است. بیقرار، سرش را این طرف و آن طرف میدان میچرخاند. منتظر ترمز كارفرمایی است. گاهی هم بیتفاوت، خیره به زمین، آسفالت را با چوبه دستیاش میخراشد. از سوز سرمای صبح خودش را در كاپشنی ایزوله كرده است، طوری كه فقط چشمانش عبور را میپایند.
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه تعادل نوشت: علی بچه اندیمشك است. میگوید: «صبح ساعت 7 تا 7 غروب سرمیدانم. روزی 40 هزارتومان كار میكنم. دو روز كار میكنم 10روز بیكارم. كارگرهای افغان مشغول كارند و كارگرهای ایرانی باید صبح تا غروب را در این میدان منتظر بمانند كه كارفرمایی پیدا شود. نمیدانم این دولتمردان ما كه هر روز از این میدانها رد میشوند و وضع ما را میبینند، چرا هیچ كاری برایمان نمیكنند.ای كاش یك روز، یك روز نه یك ساعت خودشان از سر اجبار میآمدند و اینجا سرمیدان میایستادند تا بفهمند كه ما فقط از نگاههای تحقیرآمیز مردم چی میكشیم!»
مراد میگوید: «سالهاست به كار میدانی عادت كردم. هر شب مسافرخانه میخوابم. سه تا بچه دارم. خانوادهام شهرستان هستند. 10ساله كرایه نشین هستم». مراد 37 سال دارد اما تراكم سال روی پیشانی پرچین و شكنش تا مرز 50سالگی میرسد.
میدان ونك، سر خیابان ملاصدرا پاتوقشان است. عبدالوهاب بیتاشور خوزستانی است. میگوید من فقط برایت شعر میخوانم: «سالها دل طلب جام جم از ما میكرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میكرد». «در دادگه داد به كسی داد ندادند/ بیدادگران مهلت فریاد ندادند». «آباد نمیكنی اگر، ویران مكن مرا». میگوید تمام حرف من این اشعار است.
ونك به سمت تجریش، سوار بیآرتیهای خط 7 میشوم. ولیعصر سرخ خزانزده از پس شیشههای اتوبوس بس تماشایی است. زمان، تسخیرناپذیر به ظهر میرسد. نسیمی در برگهای زردِ میدان تجریش افتاده است. در امتداد پیادروها همهچیز عادی است، به میدان قدس كه میرسی، باید جور دیگری ببینی. آفتاب بر سر و گرسنگی در جان، در زاویهیی از میدان، یكی چرت نیمروز میزند. یكی روی كارتون با لباسهایی آسفالتشده نماز میخواند. روی جدولهای سبز، تكیه داده یكی به درختی سیگار پشت سیگار دود میكند. یكی از شهوت كنجكاوی بیقرار دور خودش میچرخد. میشود بیتفاوت رد شد و چیزی ندید. چنانكه مردم از فلسفه«به من چه!»استفاده میكنند. اما این قیافهها جور دیگری به آدم نگاه میكنند. این میدان جور دیگری با آدم حرف میزند.
محمد غلامی از اسدآباد همدان است. 41 سال دارد. «اگر شهر خودمان كار بود هیچوقت به اینجا نمیآمدم. كی دوست دارد زن و بچهاش را اینجوری رها بكند و در این وضعیت زندگی كند. نه به زندگیام میرسم نه به خانوادهام و نه به خودم.»
روی مقوایی روی جدولهای سبز و سفید خیابان نشسته است. وسایلش توی یك كیسه برنج است. بهزاد دستش را زیر چانهاش ستون كرده است. به صورتم زل زده است. «ببین!برایم مثل آب خوردن است روزی اینجا 30 گرم مواد آب كنم و روزی 400-300 تومان كاسبی كنم. همین الان یه پسره اومده بود، جنس میخواست. وقتی فشار بهم بیاد، دست به هر كاری میزنم، دزدی كه جای خود دارد. جنس فروختن كه سهل است، جنایت هم میكنم. ولی خب به خاطر اینكه خود در رفاه باشم دوست ندارم صدها خانواده دیگه رو بدبخت كنم.» در همین لحظه موتورسواری گوشی مسافری كه سر خیابان ایستاده است را از دستانش میرباید. بهزاد نگاهی به صحنه میكند و سرش را رو به من میچرخاند و لبخندی میزند!
زیر درختی، گوشه میدان قدس در میان رفتوآمد و همهمه جمعیت نشستیم. به روایت از زندگیشان میپردازند. سجاد میگوید: «35 سال دارم. بهترین روزهای زندگیام و جوانی را سر این میدانها تلف كردم. سنم دارد بالا میرود، نه كاری دارم و نه پساندازی. نمیدانم تا كی آوارگی! از این سرنوشت مبهم خستهام.»
رضا میگوید: «21سال است كار میكنم هیچ جایی نیست كه بیمهمان كند. یكی از پاهایم سركار سوخت. یك سال خانهنشین بودم. تمام هزینههایش را هم خودم دادم. صاحبكارم اصلا به خودش زحمت نداد یك بار به ملاقاتم بیاید یا حداقل هزینه بیمارستانم را پرداخت كند.»
در همین حال كه داریم با هم گفتوگو میكنیم، در آن لحظه دور و برم خالی میشود. سانتافهیی میآید و تمام كارگران میدان قدس آویزانش میشوند. مگر قرار است چند نفرشان را ببرد كه اینچنین هجوم میبرند؟ ماشین یك لحظه در زیر آوار كارگران گم میشود. معیاری برای گزینش نیست. هر كس زودتر بدود و یقه كارفرما را بگیرد و به دست و پایش بیفتد، انتخاب میشود. این همه تمنا! نگاههای تضرعآمیز كارگران میدانی به كارفرمایان و سرمایهداران روح و روان آدم را شكنجه میدهد. درد آنجاست كه تمام روز را اینگونه آویزان ماشینها شوی و غروب، در اوج ناامیدی دست خالی آواره خیابانهای بیدر و پیكر پایتخت شوی.
محمد یاوری 23ساله و بچه سنندج است تا دوم راهنمایی درس خوانده است. «پدرم دیسككمر دارد. از بیكاری آواره تهران شدم باید برای مریضی پدرم پول جور میكردم.» محمد میگوید: «همین الان 27 كارتون وسیله بردیم بالا با 10 هزار تومان. تازه دو نفر بودیم. هر یك پنج هزار تومان! با حالت طنز میگوید: «آقای وزیر خودت هم باشی این كارو میكنی؟»
علی احمدی از هرسین كرمانشاه است. «در یك سوییت 20 متری زندگی میكنم. ماهانه 700هزار تومان درآمد دارم. تقریبا سر ماه نشده جیبم ته میكشد. فقط در حد این است كه زنده بمانم. یعنی یك جور بردگی.»
ساعت2بعدظهر سوار اتوبوسهای میدان رسالت میشوم. در اتوبوس، روز را تا این ساعت مرور میكنم. با این جمله مراد «سالهاست به كار میدانی عادت كردهام» به تحلیل وضع موجود میپردازم. تمام روز آنها در میدانهای اصلی پایتخت به نگریستن به توده جمعیت پیادروها و انبوه خودروها و خیابانها میگذرد. «نگریستن به اطراف» سبك زندگی كارگران میدانی شده است. باید ششدانگ حواسشان به گوشه و كنار میدان باشد. تمام انرژی و وقت آنها صرف «نگریستن» به عبور ماشینهای رنگارنگ با مدلها، سایزها و برندهای مختلف و عابران پیادهروها میشود. تنوع ماشینها و آدمها نگریستن را لذتبخش و این سبك زندگی را استمرار میبخشد. با میدان مألوف شدهاند. هیچ چیز از نگاه كنجكاو آنها دور نمیماند. تمام روز میدان را در مقام یك«پرسهزن» مصرف میكنند. «نیرو» و «زمان»ی كه باید در جای خودش، صرف عمران و آبادانی زندگیشان شود.
نرسیده به میدان، كنار مسجد رسالت پیاده میشوم. معمولا گوشهیی جمع شدهاند. پیدا كردنشان خیلی كار سختی نیست. اكبر36ساله آلموتوربند و استاد ابزار رومی است. «الان كارگری ساده هم گیر نمیآید!» اكبر میگوید: «توهین و تحقیرهایی كه این كارفرماها به شخصیت كارگرها میكنند، غیرقابل تحمل است. مثلا كارفرما میگوید اینقدر پول میدهم، وقتی كارش تمام میشود، كمتر از آنچه طی كرده پرداخت میكند. كارگرها هم سطح سواد پایینی دارند و نمیتوانند از حق خود دفاع كنند كه این زمینه سوءاستفاده صاحبكاران و استثمار و بهرهكشی از كارگران را فراهم میكند.»
ادامه میدهد: «... یا كارفرماها میگویند كارگر ایرانی نمیخواهیم.» میپرسی چرا؟ میگویند: «كارگر افغانی با مزد كمتر كار میكند. مثلا كار كنترات 200 تومانی را با 50 تومان انجام میدهند. در وطن خودت هم به عنوان كارگر ساده قبولت نداشته باشند، چه تحقیری و چه توهینی بالاتر از این؟ یا بوده 6 ساعت كار كردیم 30هزار تومان به ما دادند. خواستیم شكایت كنیم پول كافی نداشتیم، گفتیم به خرجش نمیارزد. كار كه نباشد آدم به كارتون خوابی و گدایی میافتد.»
درباره مسائل بهداشتی كارگران از اكبر میپرسم: «اكثر كارگرهای میدانی به حمام عمومی میروند كه هر بار باید 10هزار تومان بپردازند.»
لیسانس تربیتبدنی و متولد ایذه خوزستان است. گفت: «برگه تو بده خودم برات بنویسم.» بعد چند دقیقه این نامه را برایم نوشت: «اینجانب ایمان احمدی هستم. ساكن اندیمشك. از وقتی چشم به جهان گشودم تا الان كه 31 سالم است، یك روز خوش ندیدم. الان هم، لیسانس دارم و از روی ناچاری روی فلكه كار میكنم. كار كه نه البته بیگاری درحد بخورونمیر از روی ناچاری. از یك طرف وجود كارگران افغان و از یك طرف گیردادنهای بیخودی نیروی انتظامی و از طرف دیگر هم شانه خالی كردن بعضی از مسوولان دولتی. مثلا پارسال در آزمون آموزشوپروش قبول شدم ولی به دلیل قانون اولویت با خانوادههای فرهنگی من رد شدم. واقعا وضعیت ما[كارگران فصلی]خیلی افتضاح است و از مسوولان خواهشمندیم فكری به حال این قشر زحمتكش جامعه بكنند. مخلص شما ایمان حیدری.»
میدانها از این جهت مكان مناسبی برای جمعشدن كارگران هستند كه نگاهی پانورامیك به آنها میدهد.یعنی وسیعترین انتخاب را در لذت بردن از قوه بینایی در اختیار آدم قرار میدهند. یعنی به همهچیز تسلط دارند. از همه طرف دیده میشوند. میدان محل تلاقی خیابانها، پیادروها، ماشینها و آدمها است. تمام این موارد منبع و محل انباشت سرمایه هستند. پس میدان از این جهت ایدهآلترین جای ممكن برای كارگران میتواند، باشد.
میدان كارگری ستارخان مخصوص كارگران افغان است. از معدود كارگرهای ایرانی حاضر در این میدان عبدالله و كریم هستند. عبدالله میگوید: «همین دو ماه پیش اینجا بین كارگرهای ایرانی و افغانی به خاطر اینكه چه كسی با كارفرماها برود، دعوا شد كه با میانجیگری پلیس خاتمه یافت. از آن روز به بعد كارگرهای ایرانی دیگر اینجا نمیآیند.»
سر این میدانها چیزی جز «رنج» تولید نمیشود. «میداننشینی» پتانسیل این را دارد كه آدم را به هر ناهنجاریای بكشاند. نمونهاش كریم بچه ایلام است كه زمزمه میكند این شعر را: «ای چرخ فلك دوندگی ما را كشت/بر درگه خلق بندگی ما رو كشت/ای مرگ بیا كه زندگی ما را كشت.» عبدالله میگوید به تازگی در خط اعتیاد افتاده است. كریم با دندانهای سیاه و یكدرمیانش و با حالت خماری و نشئگی میگوید: «هوای تهران بدتر از دود سیگار شده است!»
گوشه میدان ونك. زانوهایش را بغل گرفته و چانهاش را روی آنها نهاده است. تراز بناییاش، ملاقه و شمشه كارش درون توبره است. بیقرار، سرش را این طرف و آن طرف میدان میچرخاند. منتظر ترمز كارفرمایی است. گاهی هم بیتفاوت، خیره به زمین، آسفالت را با چوبه دستیاش میخراشد. از سوز سرمای صبح خودش را در كاپشنی ایزوله كرده است، طوری كه فقط چشمانش عبور را میپایند.
نظر شما