همیشه بعد از هر سانحه طبیعی بزرگ، ابهام‌ها و شایعاتی که ناشی از نارضایتی درباره روند امدادرسانی است ذهن سانحه‌دیدگان را به خود مشغول می‌کند. می‌توان از کنار این ابهام‌ها گذشت و پاسخی به آن‌ها نداد ولی این را باید در نظر داشت که ابهام‌های بیپاسخ مانده در طول زمان تبدیل به باورهای عمیق می‌شوند.در این گزارش به بخشی از ابهام‌های ناشی از زلزله بم که حالا در میان مردمان سانحه دیده تبدیل به باور شده است پرداخته‌ایم. شکایت‌های سانحه‌دیدگان و پاسخ‌های مسئولین و کارشناسان را کنار هم قرار داده‌ایم تا روایتی دیگرگونه پدید بیاید.

۱۳ سال پس از زلزله بم، مسئولان وقت به اتهامات پاسخ می‌گویند

سلامت نیوز: همیشه بعد از هر سانحه طبیعی بزرگ، ابهام‌ها و شایعاتی که ناشی از نارضایتی درباره  روند امدادرسانی است ذهن سانحه‌دیدگان را به خود مشغول می‌کند. می‌توان از کنار این ابهام‌ها گذشت و پاسخی به آن‌ها نداد ولی این را باید در نظر داشت که ابهام‌های بیپاسخ مانده در طول زمان تبدیل به باورهای عمیق می‌شوند.در این گزارش به بخشی از ابهام‌های ناشی از زلزله بم که حالا در میان مردمان سانحه دیده تبدیل به باور شده است پرداخته‌ایم. شکایت‌های سانحه‌دیدگان و پاسخ‌های مسئولین و کارشناسان را کنار هم قرار داده‌ایم تا روایتی دیگرگونه پدید بیاید.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه بهار در ادامه می نویسد: شهر در خواب فرو رفته بود، تاریکی مطلق، بم را در بر گرفته بود. با این‌که  زلزله‌ی کم‌جان سر شب هراسی را در دلشان کاشته  بود ولی باز هم نگاهشان به تقدیر خداوند بود. زهرای 13 ساله هم در آن شب سرد زمستانی کنار پدر و مادرش در خواب عمیق فرو رفته بود. ساعات می‌گذشتند تا به 4 بامداد برسند.


در ساعت 4 بامداد
خیلی از اهالی شهر برای  خواندن نماز صبح از خواب بیدار شده بودند و در حیاط مشغول گرفتن وضو بودند آن‌ها سرمای زمستان را با گوشت و پوست خود حس می‌کردند. جوان‌ترها هنوز درگیر خواب شبانه چشم‌هایشان باز و بسته بود. به این فکر می‌کردند که زودتر به رخت‌خواب گرم باز گردند که صدای مهیبی به گوش رسید. این صدا چنان بلند و گوش‌خراش بود که حس کردند انفجاری بزرگ در نزدیکی ‌آنها رخ داده است. آسمان رنگ خون به خود گرفت و به ناگاه زمین و زمان لرزید. یک‌باره همه چیز تار شد و دیگر کسی متوجه چیزی نشد.


لودرها و آوارها
اهالی شهر کوچک چیزی جز آوار و سنگ و خاک نمی‌دیدند. هر کس به دنبال عزیز خود خاک‌ها را زیر و رو می‌کرد. ناله و فریاد تمامی نداشت. زهرای کوچک وقتی با هراس چشم‌هایش را باز کرد دیگر پدر نداشت. خانه نداشت و مادرش را هم پیدا نمی‌کرد.


زهرا بابایی یکی از آسیب‌دیدگان زلزله بم بعد از گذشت سیزده سال، از خاطرات آن روزهایش می‌گوید: «زلزله در ساعت 4:30 صبح اتفاق افتاد، وقتی از خواب بیدار شدیم دیگر چیزی از شهر باقی نمانده بود. در واقع شهر تبدیل شده بود به ویرانه‌ای که هزاران انسان را در خود بلعیده بود. صدای فریاد دیگران که عزیزان خود را صدا می‌کردند لحظه‌ای تمامی نداشت. همه شوکه شده بودند و حتی لحظه‌ای نمی‌توانستند آرام بگیرند. ولی این تازه اول راه بود. با روشن شدن هوا تازه عمق فاجعه مشخص شد. تمام همسایه‌هایمان زیر آوار مدفون شده بودند و اثری از پدر من هم نبود. همه مردم تلاش می‌کردند که افراد زیر آوار مانده را نجات بدهند. طولی نکشید که امداد و نجات برای کمک رسید. اما عملکرد آن‌ها به‌قدری ضعیف بود که داغ مردم را تازه می‌کرد. امداد و نجات با لودر روی خرابی‌ها حرکت می‌کرد. خاک‌ها را زیر و رو می‌کرد و آدم‌های زیر آوار را حتی اگر زنده بودند از بین می‌برد. گاه‌گاهی دست و پایی قطع شده یا سری از تن جدا کرده و از زیر خاک بیرون می‌کشید. در واقع تمام کسانی را هم که زنده زیر آوار مانده بودند به مرگی اجباری  محکوم می‌کرد.»


ولی این ابتدای این راه بود: «گورهای دسته‌جمعی در گورستان کوچک بم کنده شد و آدم‌ها را بدون شناسایی شدن همراه با دست و پای از تن جدا شده در آن دفن می‌کردند و مردم محکوم به پذیرش این درد عظیم بودند.» این را زهرا می‌گوید. علی شفیعی فرماندار بم در آن زمان اما برای این اقدام دلایلی را طرح می‌کند: «مگر می‌شد آن همه آدم را دانه دانه دفن کرد؟ جنازه‌ها می‌ماندند و متعفن می‌شدند. در بهشت زهرا روحانیون حضور داشتند و حکم شرعی می‌دادند. کانالی را احداث کردند و جنازه‌ها را کنار یکدیگر می‌گذاشتند که این ها کم کم تبدیل به قبر شد. غسل دادن در آن زمان بحرانی امکان پذیر نبود. چون در بم آبی وجود نداشت.»


زهرا به نحوه امدادرسانی تیم‌های بین‌المللی هم اشاره می‌کند: «گروه‌های امداد و نجاتی که از کشورهای دیگر آمده بودند، به بهترین نحو کار خود را انجام می‌دادند. آن‌ها سگ‌هایی را همراه خود داشتند که با بو کشیدن محل دقیق مجروحان زیر آوار مانده را تشخیص می‌داد و امداد گران آن‌ها را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند.»


زمزمه‌ها
در این بین زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید که این یک زلزله‌ی واقعی نبوده است. می‌گفتند این وسعت خرابی بیشتر از زلزله به انفجار بمب شبیه است. صدای مهیب و قرمز شدن آسمان در آستانه زلزله عامل دامن زدن به شایعات بود. زهرا می‌گوید: «این را بعدها شنیدم که صدای مهیب و قرمز شدن آسمان نشانه‌ی بروز زلزله است. هنوز هم خیلی از بمی‌ها تصورشان این است که انفجاری در آن شب زمستانی رخ داد و آن صدای مهیب و آن نور قرمز نمی‌تواند نشانه زلزله باشد.»


از بزرگ‌ترین مسائلی که به افکار منفی در بین مردم دامن می‌زد این بود که مردم شهر باور داشتند، شهردار و فرماندار شهر بم شب قبل از زلزله، به اطراف شهر رفته و شب را در شهر نگذرانده‌اند. منطق مردم این بود که این مقامات مسئول  از اتفاقی که بنا بود رخ دهد خبر داشته‌اند که در این صورت چرا مردم را آگاه نکرده ‌اند؟ زهرا می‌گوید: «مردم به فرمانداری حمله کردند و با شکستن شیشه و فریاد و هیاهو از مقامات مسئول دلیل می‌خواستند. تقریبا می‌توان گفت که فرماندار و شهردار را مقصر اصلی مرگ عزیزانشان می‌دانستند.»


تکذیب حمله به فرمانداری
 علی شفیعی فرماندار سابق بم حمله به فرمانداری را تکذیب می‌کند و درباره شایعه عدم حضورش در شهر چنین می‌گوید: «من فکر می‌کنم این صحبت‌ها از نداشتن اطلاعات کافی عده ای از دوستان منشا می‌گیرد. نه تنها خانواده من بلکه خانواده خواهرم هم در بم زندگی می‌کردند و من در آن زلزله خانواده خواهرم را از دست دادم و با اینکه عزادار بودم ولی باز هم تمام سعی خود را برای انجام وظایفم به کار گرفتم. من اولین نفری بودم که صبح روز زلزله به فرمانداری رفتم و برای کمک به مردم اقدام خود را آغاز کردم.»


زهرا همچنین می‌گوید: «بعدها فهمیدیم شهردار با میلیارد ها پول از شهر فرار کرده، او تمام کمک های مردمی که باید صرف بازسازی شهر می‌کرد را در حساب شخصی خود انباشته کرده بود و رفته بود.» شهردار بم در آن زمان امیر باقرزاده بوده است. او به این اتهامات چنین پاسخ می‌دهد: «اگر من پولی از حساب بم برداشته بودم که در حال حاضر با ماشین اقساط و خانه کلنگی ارثیه پدری زندگی نمی‌کردم. زندگی من حتی فقیرانه‌تر از کارمندان شهرداری است. تنها کمک مالی که به شهرداری شهر بم شد توسط شهرداری تهران مبلغ 50 میلیون تومان به صورت نقدی بود که ما با آن بعد از زلزله فقط توانستیم حقوق کارمندان را پرداخت کنیم.


مبلغی را هم وزارت کشور با صدور مجوز به حساب شهرداری ریخت که بین کارمندان شهرداری تقسیم کردیم. ولی غیر از این‌هاهیچ گونه کمک نقدی دیگری به شهرداری پرداخت نشده است و کمک هایی که در تهران جمع شده است یا از کشور های دیگر به شکل های مختلف وارد شده است به چه شکلی هزینه شده را ما هیچ اطلاعی نداریم. از نظر قانونی ما هیچ گونه مسئولیتی در این زمینه نداشته ایم و به همین دلیل دخالتی هم در این زمینه نمی‌کردیم.»


شفیعی فرماندار سابق بم هم درباره این شایعه ناگفته‌هایی دارد: «اول این‌که مهندس باقرزاده  جزو کسانی بود که زیر آوار مانده بودند و مصدوم شدند. وقتی در فرمانداری حضور پیدا کردند بدنشان زخمی بود و لباس مناسبی هم به تن نداشتند. من کاپشن پسرم را به او دادم. در ثانی بازسازی بم ربطی به شهردار ندارد. بازسازی را بنیاد مسکن بر عهده گرفته بود که داستانی طولانی دارد.  ما به مدت سه ماه در موقعیت اضطراری قرار داشتیم به نحوی که برای ما کمک‌های اضطراری فرستاده می‌شد و به صورت هدفمند توزیع می‌شد. اصلا به این صورت نبود که کمک ها به دست شهردار از بین برود.»


زهرا می‌گوید: «اکثر جنازه‌هایی که از زیر آوار خارج می‌شد وضعیت بسیار بدی داشتند. تاول‌های بزرگی روی بدنشان قابل مشاهده بود که هنوز هم دلیل منطقی برای آنها وجود ندارد. دایی‌های من هم جزو آن دسته از افرادی بودند که وقتی از زیر آوار بیرونشان آوردیم تاول‌های بزرگ روی پوست آن‌ها خود نمایی می‌کرد.» همین مسئله هم یکی از موارد بحث برانگیز بود.در این زمینه نظر یک زمین‌شناس را هم پرسیدیم. دکتر حمید نظری ربط میان زلزله و تاول را رد می‌کند. همچنین او به عنوان یک شاهد عینی مشاهده زهرا را رد می‌کند: «در مورد تاول‌ها اگر چه یک‌روز پس از زمین‌لرزه آنجا بوده‌ام شنیده‌ای ندارم.»


دزدها
زهرا می‌گوید: «طولی نکشید که کمک‌های مردمی رسید، ولی از همان ابتدا دزدی‌ها آغاز شد. اگر کمک‌هایی که به بم شد تماما خرج این شهر و مردمش می‌شد می‌توان گفت که به جای شهر کوچک بم کشور بزرگی می‌توانستند بسازند ولی افسوس که همیشه چشم طمع افراد،  منطق و احساس آن‌ها را کور می‌کند. این دزدها معمولا یا بومی‌های اطراف شهر بودند که به جای کمک برای غارت آمده بودند یا جزو افرادی بودند که کسی از اعضای خانواده خود را از دست نداده بودند  حالا برای فرار از قحطی که فکر می‌کردند بعد از زلزله حتما رخ خواهد داد شروع به دزدی کرده بودند. همه‌ی مغازه ها غارت شده بود. همه‌ی آن چیزی که از خانه ها باقی مانده بود توسط این افراد غارت می‌شد.»


فرماندار اما از لفظ  غارت خوشش نمی‌آید: «من با کلمه‌ی غارت‌گری به شدت مخالفم. این حرف جسارت و توهین به مردم است. من به عنوان فرماندار و مدیر ارشد آن منطقه در آن مقطع و به عنوان رییس شورای تامین، این موضوع را اعلام می‌کنم که غارت‌گری صورت نگرفته است. بله کسانی بودند که اقدام به دزدی می‌کردند و به خانه‌های خرابه یا مغازه‌ها می‌رفتند و از جو موجود سوءاستفاده می‌کردند ولی نباید بزرگ‌نمایی کرد.» او می‌گوید در آن شرایط امکانی برای مقابله با دزدی‌ها وجود نداشته است: «وقتی به سراغ نیروی انتظامی رفتم 110 نفر از کادر و پرسنل نیروی انتظامی متاسفانه زیر آوار جان باخته بودند. با کدام نیروی انسانی باید با این موضوع مقابله می‌کردیم؟»


زهرا می‌گوید: «در آن روزها تنها جایی که درش باز بود و همه مردم از آن‌ها استفاده می‌کردند داروخانه‌ها بود، یادم می‌آید در آن گیر و دار داروخانه‌ای در محل بود که دکتر آن در داروخانه را بسته بود و هر کس که چیزی می‌خواست را مجبور به پرداخت وجه نقد می‌کرد یعنی در ازای پول به مردم دارو می‌فروخت، بعد‌ها مردم به همان داروخانه هجوم بردند و آن را نیز غارت کردند. این دزدی‌ها فقط به مغازه و خانه افراد خلاصه نمی‌شد، حتی به جنازه‌ها هم رحم نمی‌کردند. جنازه‌هایی که طلا داشتند مورد هجوم قرار می‌گرفتند و به بدترین حالت طلا را از آنها جدا می‌کردند. بارها دیده شده بود که در بهشت زهرا قبرها را کنده بودند و مرده‌ها را به امید طلا از خاک بیرون آورده بودند.»


فرماندار می‌گوید: «در آن زمان شایعه شده بود که دست قطع کردند و طلا برده‌اند ولی این موضوع کذب محض است و فقط برای تشویش اذهان عمومی این شایعه‌ها را درست می‌کردند. درهر شرایط بحرانی این تحلیل ها وجود دارد ولی مناعت طبع مردم شریف بم همیشه مانع غارتگری ها و دزدی‌ها بود. این ها شایعات بی اساس است.»


امدادرسانی
تنها نقطه  مثبت این بود که هلال احمر از همان شب اول کار خود را به خوبی آغاز کرد و برای کمک به آوارگان و مصدومین از هیچ کاری کوتاهی نکرد. اسم آوارگان و مصدومین که وسط می‌آید زهرا به یاد خانواده‌اش می‌افتد: «خیلی زود فهمیدیم در محله‌ای که ما زندگی می‌کردیم تنها 5 نفر زنده مانده‌اند که آن هم من و مادرم و خواهرهایم بودیم. تمام ساکنان آن محله از جمله خاله‌ها و دایی‌هایم زیر آوار ماندند و ما دیگر هیچ‌وقت آنها را ندیدیم. یکی از دایی‌هایم را خودمان از زیر آوار بیرون کشیدیم، هنوز زنده بود که امدادگرها او را برای درمان به شهرهای اطراف فرستادند. ولی تا به امروز هیچ خبری از او نداریم. نمی‌دانیم زنده است و یا این‌که او هم فوت کرده است.»


دوباره یاد لودرها جان زهرا را آتش می‌زند: «خیلی از افراد، عزیزانشان که زیر آوار جان داده بودند را خارج کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا همه را یک‌جا با هم خاک کنند ولی در آن حین لودر همه را جمع کرده و یک‌جا با خیلی جنازه‌های دیگر در گورهای دسته‌جمعی خاک می‌کرد. این کار را به اسم جلوگیری از شیوع مریضی انجام می‌دادند ولی بعدها متوجه شدیم نمی‌خواستند آمار کشته‌شدگان بالا برود چون آماری که به عنوان قربانیان حادثه اعلام کردند خیلی کمتر از واقعیت بود.»


فرماندار هم ماجرای لودرها را تایید می‌کند: «امداد رسانی در روز اوال در دسترس ما نبود ولی این موضوع صحت دارد که در برخی موارد در حالی که لودر مشغول به کار بوده جنازه عزیزی را هم از زیر آوار بیرون آورده است. اما این‌که این موضوع تعمدی باشد خیر، این طور نیست. کسی حتی فکر این را هم نمی‌کرد زیر این خروار آواری که ریخته شده بود جنازه‌ای هم می‌تواند وجود داشته باشد.»


زندگی بعد از زلزله
زهرا 3 روز بعد از حادثه وقتی پدرش را به خاک می‌سپارد، همراه خانواده به تهران می‌آید: «هست و نیستمان را در آن شهر کوچک که حالا تبدیل به میدان جنگی شده بود جا گذاشتیم.» بعد از چند ماه که دوباره به شهرشان برمی‌گردند زهرا بوی مرگ را در همه جا احساس می‌کند: «شهر، به شهر مردگان تبدیل شده بود. هیچ یک از هم‌محلی‌های ما دیگر زنده نبودند و خانه‌هایشان که حالا به ویرانه‌ای تبدیل شده بود تنها چیز به جا مانده از آن‌ها بود. با عبور از خیابان‌هایی که حالا به خرابه بیشتر شبیه بود خاطرات کودکی لحظه به لحظه از جلوی چشمانمان می‌گذشت و گریه امانمان را بریده بود. بدترین لحظه وقتی بود که وارد خانه‌ی کوچک خرابمان شدیم. همه‌ی وسایل توسط غارتگران دزدیده شده بود. آن‌ها حتی به کوچک‌ترین وسیله‌ی خانه کوچک ما هم رحم نکرده بودند.»


بازسازی
هنوز هم آثار زلزله در آن شهر دیده می‌شود. هنوز خانه‌ها و کوچه ها خراب هستند، خیابان‌ها آسفالت نشده و شهر هنوز به یک شهر واقعی تبدیل نشده است. زهرا می‌گوید: «اگر بودجه واقعی که به ارگ بم اختصاص داه شده بود صرف آن می‌شد اوضاع شهر باید خیلی بهتر از این می‌بود ولی در این بین همه به فکر جیب خود بودند و کسی دلش برای مردم نسوخت.»


فرماندار می‌گوید: «آنچه که بیش از هر چیزی از پیشرفت بم جلوگیری کرد اعلام زودهنگام پایان بازسازی بود که در زمان آقای احمدی‌نژاد اتفاق افتاد. ما قبول داریم که نمره مان 20 نیست اما انصافا در این بحران مردود نشدیم و تمام توانمان را به کار گرفتیم.» او از عمل نشدن وعده‌های کمک هم شکایت دارد: «مثلا اتحادیه عرب به ما قول همکاری داد و بودجه ای را برای کمک به بم در نظر گرفت ولی این کمک به صورت عملی هیچ‌وقت اتفاق نیفتاد. ورزشکار بزرگ ما آقای رضازاده پیراهن خود را به بم اهدا کرد، چهار هزار دلار ارزش پیراهن بود ولی این پیراهن هیچ وقت فروخته نشد که پولی در ازای آن به بم تزریق شود و از این دست مسائل که شمار آن زیاد است.»  فرماندار درباره وضع فعلی شهر چنین می‌گوید: «شهر بم از نظر پزشکی و درمانی در حال حاضر ضعیف است و باید کمک کنیم این معضلات و مشکلات رفع شود.»


فرماندار از نادیده گرفتنه شدن تلاش‌هایش راضی نیست: «چرا همه کمر همت بسته اند که خدمات را نادیده بگیرند؟ این مشکلاتی است که در هر بحرانی به وجود می‌آید. ولی این را باید مد نظر داشت که بزرگترین دلیل این بحران ها دوری شهر بم از مرکز کشور است که باعث شد خدمات دیر و به کندی به این شهر برسد. در ساعات اولیه تمام تلاش  دغدغه ما این بود که مصدومان و مجروحان را از بم خارج کنیم و به مراکز درمانی شهر های اطراف بفرستیم. پلی برای ارتباط هوایی ایجاد کردیم و به کمک هواپیمایی جمهوری اسلامی و هواپیمایی ماهان و سایر هواپیمایی ها موفق به انتقال مجروحین شدیم. اگر وجدان بیداری باشد که شرایط بحرانی آن زمان را برای مردم تحلیل کند مردم ما بسیار مردم آگاه و باشعوری هستند.»


زهرا حرف‌هایش را این‌گونه به پایان می‌رساند: «هنوز هم صحبت درباره‌ی آن شب کذایی و زلزله در بین اعضای خانواده من وجود دارد، هنوز هم بعد از گذشت 13 سال از آن شب، هیچ یک از ما آن آدم سابق نیستیم.» حرف‌های فرماندار هم چنین است: «اگر قصوری صورت گرفته از مردم عزیز بم طلب بخشش می‌کنم ولی مطمئنا هیچ یک از مسئولین اجرایی وقت در آن زمان خیانت نکردند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha