سلامت نیوز: در خانه را قفل کردیم. ورودی حیاط خلوت را بستیم. ما راه فرار تراس را درز گرفتیم. پردهها را هم بکش رو به چراغهای خیابانی! کارد و چنگال و چاقو را هم از جلو دست بردار! قندان را کنار بگذار! بعد برو دور از چشم سعید زنگ بزن به اورژانس!
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند نوشت: ما پنهانی به هم نگاه کردیم. در اضطراب و واهمه رو به سعید لبخندزدیم، حرفهای بیهوده زدیم، پای پریشانگوییهای او نشستیم و هرازگاهی هم رفتیم و مخفیانه به پشت پنجره سر زدیم. خودمان را میخوریم. ما لب میگزیم. گاهی هم باید چشمک بزنم رو به دایی که یعنی «ولش کن، بذار هر چی میخواد بگه. ولش کن!» چون سعید را میبینم که گردنش رگ برداشته. خون به شقیقهها دویده. چهارزانو نشسته و زیر پلکهاش گود افتاده. گاهی هم البته خندههای بیمعنی میکند. روی تمام ترهاتی که به هم میبافد اصرار دارد. اصرار دارد بپذیریم نظرکرده است. بپذیریم پیشگوست. بپذیریم با ارواح و جنیان در ارتباط است و آمده تا دنیا را تکان بدهد. واقعیت اما این است: چیزی که تکان خورده، زندگی ماست سعید!
اینجاست که من باید به ساعتم نگاه کنم که پس کی میرسد این اورژانس؟ دایی حالا در اتاق را بسته و ماهرانه چاقو و چنگال را از جلو دستش برداشته. هرچند که با بیمار روانی تا رسیدن مأموران اورژانس نباید یکی به دو کنیم. فقط باید مدارا کرد چون در آستانه اعمال خشونت است.
دکتر حکم داده به انتقال. شاید حتی چند روز آینده ببرندش برای شوک؛ شوک الکتریکی. میدانید بیمار روانی چیست؟ هیولا نیست یا داغی که مردم به اسم «مجنون» و «زنجیری» و «دیوانه» بر پیشانیاش کوفتهاند نیست. بیمار جسمی از اختلالاتی در اعضای مختلف بدن رنج میبرد، بیمار روانی از اختلالات مغزی. همین. ولی «همین» واقعا یعنی همین؟ چون خاله را ببین که چطور مثل اسفند روی آتش است. میبینمش که طول پذیرایی را میرود، میآید، میرود، میآید، میرود، میآید؛ هزار بار.... من در اتاق را میبندم چون احتمال هر چیزی تا چند دقیقه آتی هست. سعید اگر مأموران اورژانس را ببیند چه کنیم؟ احتمال حمله، فریاد، عربده، درگیری، قصد به خودکشی، احتمال همهچیز هست. بنابراین دایی برای نگه داشتن سعید در اتاق، شروع کرده به حرفزدن. به دلیل آوردن که این صحبتها به چه کاری میآید؟ گرفتاریهای چه کسی را رفع کرده؟ چه گرهی از زندگی تو باز کرده سعید؟ من زانو تکان میدهم. سعید براق شده تو صورت دایی. دایی به هذیانهای ذهنش دامن زده. سعید دوباره گر گرفته: «من میگم اون چیزی که من میدونم هیچکدوم از شماها نمیدونید. تو راه تمامشون بهم حمله کردن. من اما عادت کردم. ازشون مهلت خواستم. قراره به ما کاری نداشته باشن ولی معلوم نیست تا کِی! فردا، پسفردا، یه ماه، دو ماه...» درباره اشباحی حرف میزند که قصد ربودنش را دارند! من نگاهش میکنم که چرا این ذهن خلاق خوشقریحه حالا این همه خش برداشته؟ روانپزشک گفته بود: «فعلا نیازی به بستری نیست» تأکید هم کرده بود که قرصها را قطع نکنیم؛ به هیچوجه! منتها چه کسی میتواند همیشه مراقب بیمار باشد؟ مادری که یک عمر پسر را تیمار کرده یا پدری که حالا خودش نیاز به پرستاری دارد؟ کدام؟! بنا بر آنچه متخصصان امور اعصاب و روان میگویند مهمترین معضل این نوع بیماری در کشور، فقدان «روانپزشکی جامعهنگر» است. وضع درمان بیمار روانی در ایران به این شکل است که تو بیمار را با هزار خدعه و نیرنگ میبری پزشک. چون گاهی اصولا خودش قبول ندارد که بیمار است. بعد پزشک ویزیت میکند، حرف میزند، نسخه مینویسد و بعد از آن خداحافظ، برو به امان خدا! آنچه بهعنوان «خدمات پس از بستری» در کشورهای توسعهیافته مراعات میشود عملا در ایران وجود ندارد؛ خدماتی نظیر پیگیری تلفنی، ویزیت در منزل، کنترل نوبتدهی تا بیمار سر موقع دوباره مراجعه کند؛ تا دوباره بیماری به نقطه عود نرسد. البته همه گمان میکنند که مشکلات برای آنها نیست. حالآنکه براساس آخرین پیمایش ملی در زمینه تحقیق در علایم روانپزشکی، حدود ٢٣درصد مردم ایران دچار انواع این علایم هستند. یعنی چیزی حدود ١٨میلیون نفر. از این میان یک تا ٢درصد به اختلالات خلقی و بیماریهایی نظیر شیزوفرنی دچارند. دستکم چیزی حدود ٣٠٠هزار نفر. ٣٠٠هزار نفری که الان یکی از آنها نشسته روبهروی من. گوشی روانپزشک معالج هم به دلیل مشاغل مختلف اصولا در دسترس نیست! ما هم نمیدانیم سعید چه کرده؛ قرصها را قطع کرده، کم خورده، زیاد خورده یا چه؟ فقط نشستهایم و مضطرب آینده را دنبال میکنیم که چه شداید دیگری در آستین دارد. چون اورژانس روانی هم اگر برسد و بیمار کار را به حمله و ضربوشتم نکشاند، تازه باز اول راهیم. ٥٠٠هزار تومان بریز به حساب اورژانس! دم در بیمارستان ٥میلیون کارت بکش! بعد هم شبی ٨٥٠هزار تومان بکش! و آنقدر بکش بکش بکش تا کجا کش کیسههای گنجی که معلوم نیست از کجا باید بیاورم پاره شود. تا بلکه روانپزشک مرحمت کند سری بزند به بیمار! فعلا که وقت نکرده. فعلا که ماییم و این بیماری که از لشکر اشباح میگوید. شبحی که روز گذشته دید. اشباحی که همین حالا میبیند. ارواحی که فردا خواهد دید و گذشتگان و رفتگان و آیندگانی که همه آوار شدهاند روی این روان بیمار؛ ذهن گرفتار.
من هم یک چشمم به در است، یک چشمم به سعید که بلند شده تا کمدش را باز کند و لوحی را نشانمان بدهد که سندی بر پیشگویی اوست؛ مزخرف! چشم که برمیگردانم اما ناگهان در باز میشود، من و دایی تند و فرز از اتاق میزنیم بیرون. آنها ٤ نفر هستند. مأموران اورژانس روانی باصلابت و مطمئن میآیند. یکی از آنها هنوز داخل نشده رو به سعید میگوید: «بهبه، آقا سعید! چی کار میکنی؟ خوبی؟» و طوری نشان میدهد انگار او را میشناسد. کارکشته و ماهرند. دستکم از بین اینهمه بدبیاری، بخت یارمان بوده بلدکارند. داخل میآیند و سعید را میبینم که واکنشی نشان نمیدهد. نشسته سر تکان میدهد. ٥دقیقه بعد هم سرگروه مأموران سعید را مجاب کرده که باید داروی آرامبخش تزریق کنند. چند دقیقه بعد هم باید او را ببرند. مقاومت نمیکند. برخلاف چندسال پیش گلاویز نمیشود. فقط لباس میپوشد، از اتاق بیرون میآید، کنار من میرسد، نگاهی غمگین و اندوهگین به من میکند، میرود. نگاهی که در ذهنیات پریشانش لابد گره خورده با خیانت. گره خورده با نامردی. گره خورده به این سوال که چرا مرا تحویل دادید؟ چرا تماس گرفتید؟ چرا میبرید؟ من هم رد نگاهش را دنبال کردهام که در خانه انگار جا انداخت؛ روی در، روی دیوار، پشت پنجرههایی که تا ابد باز خواهند ماند رو به خاطرات. اصلا یک چیزی انگار هرگز از این خانه بیرون نرفت. همیشه انگار اینجا ماند. سرنوشت من هم این است که بنشینم، نگاه کنم و فکر کنم به اینکه کی دوباره مرخص میشود؟ کی برمیگردد؟ ٣ روز بعد؟ یک هفته؟ یک ماه؟ یک سال؟ یک عمر؟
نظر شما