در مشیریه تهران، حالا همه خانه «بنیتا» را می شناسند. نشانی خیابان گاز را که می‌پرسی می گویند خانه همان دختر 8 ماهه ای که دزدیده شد؟ یکی آدرس دقیق می دهد و می گوید جلوی خانه شلوغ است، خودتان می شناسید. راست می گوید. روبروی پارک پامچال که از ماشین پیاده می شویم، نبش خیابان گاز، خانه ای با در سفید قدیمی و پارچه سیاه عزا جا خوش کرده. در باز است و مردم و همسایه‌ها جلوی آن تجمع کرده اند

این محله ناامن است

سلامت نیوز: در مشیریه تهران، حالا همه خانه «بنیتا» را می شناسند. نشانی خیابان گاز را که می‌پرسی می گویند خانه همان دختر 8 ماهه ای که دزدیده شد؟ یکی آدرس دقیق می دهد و می گوید جلوی خانه شلوغ است، خودتان می شناسید. راست می گوید. روبروی پارک پامچال که از ماشین پیاده می شویم، نبش خیابان گاز، خانه ای با در سفید قدیمی و پارچه سیاه عزا جا خوش کرده. در باز است و مردم و همسایه‌ها جلوی آن تجمع کرده اند.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه قانون در ادامه می نویسد: مردها توی حیاط و پارکینگ کوچک خانه نشسته اند. همان پارکینگی که صبح روز حادثه، آخرین جایی بود که خانواده «قلعه نویی» دخترشان را دیدند. نگاه زنان همسایه که جلوی درخانه تجمع کرده اند، نگاهی توام از نگرانی و دلسوزی است. دست بچه های‌شان را به دست دارند و انگار در دل می گویند اگر بچه ما جای بنیتا بود چه؟ یکی می پرسد جسد را کی تحویل می دهند؟ دیگری می گوید :«فردا... شاید فردا». و آه می کشد: «خدا فردا به مادرش رحم کنه». پدر بنیتا با دیدن‌مان از جا بلند می شود. چشم هایش از گریه پف کرده و در حال خودش نیست. شرایط صحبت ندارد بااین حال می آید و به داخل خانه هدایت‌مان می کند. جلوی در اما سه چهار نفر زن جلوی‌مان را می گیرند. صورت ها خالی از آرایش و چشم ها، پر از خشم است. می گویند: «چه می‌خواهید، چیزی برای دیدن وجود ندارد». چشمم به زنی می افتد که وسط خانه روی بالشی خوابیده و یکی دو نفر بالای سرش گریه می کنند. مادر بنیتا نیست، شاید خواهرش باشد. حضور زن ها اما جلوی دیدم را می‌گیرد. می گویند: «بفرمایید. اگر قصد همدردی با ما را دارید فقط بروید و هیچ چیز نپرسید. مادرش نمی خواهد هیچ خبرنگاری بیاید». توی حیاط «حسن قلعه نویی» پدر بنیتا از ماعذرخواهی می کند، تشکر می کند که آمده ایم اما می‌گوید که شرایط صحبت ندارد و اشک امانش نمی دهد. بر می گردد و شانه هایش می لرزند.

فلش بک

هوای بعداز ظهر پارک پامچال در روزهای آخر تیر کمی خنک تر شده است. بنیتا با پیراهن چهارخانه رنگی و گل‌سرهای رنگی بین گل های پارک نشسته است. پدرش دوربین به دست دارد و مادرش سعی می کند حواس بنیتا را به خود جلب کند و اورا بخنداند. می گوید: «مامان، بنیتا... منو ببین» دست های کوچک بنیتا از ذوق توی هوا بلند شده و رو به مادرش می خندد. مادر بنیتا گل سرهایی شبیه گل‌های پارک را برای بچه انتخاب کرده تا توی عکس قشنگ باشند. یکی از خانم های همسایه جلو می آید. می‌گوید: «اون چیه زیر پاش انداختی؟ شبیه خرگوشه. خودت دوختی؟» مادر می گوید: «دوختم که جایی رفتیم زیر پاش بندازم، پاش کثیف نشه». پدر در حال عکاسی است ومادر به دخترکش ژست های مختلف می دهد. نمی داند که تا چند روز دیگر، یکی از همین عکس ها دست به دست در فضای مجازی می چرخد. نمی داند که تا چند روز دیگر از بنیتا تنها همین عکس ها برای او خواهد ماند. نمی داند و دلش از عشق دخترکش لبریز است.

حال زار کوچه برومند

حال و هوای خیابان گاز و کوچه برومند حال و هوای دردآلودی است. همسایه ها همه بنیتا را می شناسند و همه از پیدا شدن جسد او غرق اندوه هستند. یکی از زنان همسایه که خود صاحب دو کودک دوقلوی یک ساله و نیمه است می‌گوید آخرین بار چهارشنبه بنیتا را با پدر و مادرش در همین پارک آن طرف خیابان دیده است که عکس می‌گرفتند. می گوید:« بچه هایم را یک هفته است از خانه بیرون نیاورده ام. سارق گفته که آمده بودم اینجا مواد بخرم. چرا اینجا معدن خرید و فروش مواد است؟ چند روز پیش ریختند و مواد فروش ها را گرفتند، اما حالا دوباره دارند در خیابان می چرخند. کنار خانه های ما هستند و ما می ترسیم حرفی بزنیم». این زن می گوید که مادر بنیتا این روزها از خانه بیرون می آید و با یادآوری صحنه دزدیده شدن بنیتا خود را به در و دیوار می کوبد و به كمك دکتر و آرامبخش می‌خوابد. با حال منقلب ادامه می دهد: «به خدا همین امروز ظهر سر نهار به شوهرم گفتم از اینجا مخصوصا از این خیابان برویم. بچه ای که عزیز مادر بود و لای پر قو بزرگش می کردند چرا باید پایش به بیابان برسد و از گرسنگی و گرما بمیرد؟» .کمی پایین تر از خانه پدر بنیتا، یک مبل فروشی است و صاحب آن، شاهد عینی ماجر است. این مرد جوان در خصوص لحظه دزدیده شدن بنیتا می گوید: «پنج‌شنبه ساعت 10 و نیم صبح بود، داشتم کار می کردم که صدای ماشین و فریاد آمد، از مغازه بیرون آمدم دیدم حسن آقا (پدر بنیتا) خودش را جلوی ماشین انداخته. راننده دنده عقب آمد و حسن آقا افتاد. من فکر کردم خصومت شخصی دارند. به سمت‌شان دویدم، گفتم الان دوباره جلو می آید و لهش می‌کند. همان لحظه خانمش آمد و داد زد که وای بچه ام در ماشین است. این را که گفت ما همه دنبال ماشین دویدیم، باز پدر بچه خود را جلوی ماشین پرت کرد طوری که برف پاک کن ها کنده شد. با مشت به شیشه ماشین می زد که شیشه را بشکند، نشد. با یک سمند برخورد کرد و افتاد و سارق هم رفت». او می گوید که اصلا فکر نمی کرده این بچه دیگر برنگردد: « منتظر بودیم زنده برگرده. می گفتم امروز یا فردا در یک مسجد، کلانتری یا جایی می گذارندش. می‌گفتیم این بچه می آید. از صبح از مسئولان هیچ کس اینجا نیامده. اگر بچه یکی از مسیولین بود چه؟».

امنیت می خواهیم

هر چه می گذرد جلوی خانه شلوغ تر و پارچه های تسلیت و حضور مردم بیشتر می شود. یک لحظه مادر بنیتا جلوی در می آید. انگار دنبال چیزی می‌گردد. گریه نمی‌کند و فقط چشم هایش است که دودو می‌زند. شوهرش و چند نفر دیگر می آیند تا اورا داخل ببرند. مقاومت می کند. موفق می شوند اورا ببرند و صدای گریه خانه را بر می دارد. پدربزرگ بنیتا با حالی خراب و خسته می گوید: حال بچه ها خوب نیست، چه می خواهید؟ او 100 درصد اطمینان داشته که نوه اش پیدا خواهد شد. پلیس به او این اطمینان را داده بوده و او حالا کوه درد و بی اعتمادی است. می گوید: «باید اسلحه دست‌مان بیگیریم تا امنیت داشته باشیم؟ اسلحه نداشته باشیم بچه مان را می دزدند؟ پلیس به من گفت تا جایی که می توانید رسانه ای نکنید و در فضای مجازی قرار ندهید، حالا می خواهند جنازه اش را برای ما بیاورند. دیروز هم همین موقع شوهر خواهرم زنگ زد گفت رادیو گفته سرنخ هایی پیدا شده و بچه راهمین یکی دو روزه پیدا می کنیم. دیشب خوشحال شدم گفتم فردا بچه‌ام می آید. همین یک نوه را داشتم، همین یک دختر». چشم‌های یکی از اقوام لحظه ای از گریه نمی ماند. او عمه پدر بنیتا ست. با گریه به «قانون» می گوید: «خیلی سخته، خیلی». چشم هایش را توی دستمال کاغذی می‌فشارد و ادامه می دهد: «عروس‌مان تازه دانشگاهش تمام شده و بچه‌دار شده بود. بچه خیلی به مادرش وابسته بود. فقط دنبال مادرش بود. هر جا می رفت دنبالش می‌رفت. می‌خندید می گفتم قربانش برم چه قدر خنده رو هست. باورم نمی شود».

این محله ناامن است

تصاویری که از سارقان در شبکه ها دست به دست می‌شود تصاویر آزار دهنده خورده است. می گویند داشتیم می رفتیم مواد بگیریم، ماشین را دیدیم و دزدیدیم. تا 50 متر دورتر از محل سرقت هم نمی دانستیم واقعا در ماشین بچه است. دور که شدیم دیدیم واقعا دارد صدای بچه می آید. «حاج احمد آقا» یکی از همسایه ها می گوید که راست می گویند که آمده اند مواد بخرند. این محل پاتوق خرید و فروش مواد شده است و در همین خیابان گاز و در کوچه برومند به راحتی مواد می کشند یا خرید و فروش می کنند. قاچاق فروش علنا مثل بقالی مواد می فروشد. او بااستیصال می گوید: «نمی دانم به که بگویم؟ این پارک و این محله ناامن است. سارق می گوید که آمده بوده اینجا مواد بخرد. اراذل و اوباش تا بخواهید دارد. ما که نمی توانیم دایم 110 را بگیریم. خودمان شرمنده می شویم این‌قدر که تماس می گیریم. گشت کلانتری اینجا ساعت 3 بعد از نصفه شب آژیر می کشد و هر دزدی هم که باشد می رود. ما همه بچه داریم چرا باید این‌قدر ناامن باشد؟» محمد مسعود 10 ساله یکی از همین بچه هاست، یکی از بچه هایی که هر روز در این محل می رود و می آید. می‌گوید: «با پدرم سر این کوچه سوپرمارکت داریم، همسایه پدر بنیتا هم هستیم. توی دوربین مغازه ما فیلم دزدیدن بنیتا هست. فیلم را دیدم هم ترسیدم هم ناراحت شدم. کمی می‌ترسم که تنها، جایی بروم مخصوصا در تاریکی». هستی هم یکی دیگر از بچه هاست که با مادرش جلوی در خانه بنیتا آمده. 5 یا 6 ساله است. می‌پرسم چرا با مامان اینجا آمدی؟ به لفظ کودکانه می گوید: «اومدم بنیتا رو ببینم». می گویم: «بنیتا دیگه نمیاد.» می گوید: «عکسشو تو گوشی مامانم دیدم. مامانم گفته دیگه نرو بیرون. منم ترسیدم. اگه منو بدزدن منم میزنمشون». جواب های کودک تکان دهنده است. سرم را بالا می‌گیرم و نفسی عمیق بیرون می دهم. نگاهم به پنجره های خانه های روبرو می افتد که و زن ها و مردهایی را می بینم که از پنجره سرک کشیده اند و به جمعیت و به خانه پدر بنیتا نگاه می کنند. فردا اینجا چه خبر خواهد بود؟ فردا... روزی که مادر بنیتا بعد از یک هفته به دخترش خواهد رسید! اما نرسیده باید او را در آغوش خاک بگذارد. زنان همسایه حق داشتند: «خدا به فردا رحم کند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha