یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۷:۲۲

اینجا ننه صغری بیشتر از همه غصه‌دار است. مادربزرگ ابوالفضل ١١ ساله که هفته پیش علی جوان هم محله‌ای‌شان نوه‌اش را دزدید و به خانه‌شان برد و به قتل رساند.

خانه "ابوالفضل" یک روز بعد از خاکسپاری

سلامت نیوز: اینجا ننه صغری بیشتر از همه غصه‌دار است. مادربزرگ ابوالفضل ١١ ساله که هفته پیش علی جوان هم محله‌ای‌شان نوه‌اش را دزدید و به خانه‌شان برد و به قتل رساند.
به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت: ابوالفضل از بچگی در آغوش ننه صغری بزرگ شد. عصرها که می‌شد ابوالفضل دست مادربزرگ را می‌گرفت و با هم به پارک نزدیک خانه می‌رفتند. روزهای جشن و مولودی هیات‌های محل را دور می‌زدند و شیرینی و شربت می‌خوردند و به خانه برمی‌گشتند.

عصر روزی که ابوالفضل را گم کردند هم عید غدیر بود و مسجدهای محله پر از شربت و شیرینی. مادربزرگ می‌گوید: «ساعت ٧ شب بود. دست من را گرفت و با هم رفتیم پارک. عاشق این بود که توی هیات بایستند و مداحی کند. مسجد و حسینیه‌ها را که دور زدیم. به من گفت تو برو خانه من هم می‌آیم. رفتم خانه دیدم ساعت ٨ شد و نیامد. به دلم شور افتاد. رفتم مکتب زینب نزدیک خانه‌مان سراغش را گرفتم گفتند اصلا ابوالفضل امشب اینجا نیامده. آنها هم نگران شدند. به پدرش زنگ زدم و با جوان‌های محل گشتیم تا پیدایش کنیم. اما نبود. امروز شد فردا و فردا شد پس فردا. بعدش یک روز از توی موبایل خواندند که ابوالفضل را کشته‌اند.»

خانه ابوالفضل در یکی از کوچه‌های خیابان زربافان است. گوشه‌گوشه خیابان پر از حجله‌هایی است که میانش عکس ابوالفضل است. داخل خیابان پر از مغازه‌های سوپری است که آدم‌هایش همه از ماجرای قتل پسربچه ١١ ساله‌ای می‌گویند که با ٥٠ ضربه چاقو به سر و صورت و بدنش هفته پیش کشته شد.

بچه‌های داخل کوچه می‌دانند که قرار نیست دیگر ابوالفضل را ببینند. هر کدام برای خودشان تصویری از کشته شدن ابوالفضل دارند که از مادر و پدر یا اهالی محل شنیده‌اند.

 مریم ٨‌ساله تا اسم ابوالفضل را می‌شنود، می‌گوید: «اینجا هر روز با هم بازی می‌کردیم. بابام گفت ابوالفضل را چاقو زده‌اند. ما هر روز می‌رفتیم پارک با هم بازی می‌کردیم. وقتی گفتند کشته شده من برایش یک سینی پر از گل و شمع درست کردم و به ننه‌اش دادم.»

همسایه‌هایی که دیروز در مراسم تشییع ابوالفضل نبوده‌اند حالا یکی یکی به خانه‌اش می‌آیند و ابراز همدردی می‌کنند. خانه در طبقه زیرزمین یک آپارتمان سه‌طبقه در ابتدای کوچه‌ای بن‌بست است.

عمه‌های ابوالفضل درکنار مادربزرگ گوشه‌ای از خانه نشسته‌اند و در سکوت منتظر مهمان‌ها هستند. همسایه‌ها از راه می‌رسند و همگی با هم دعا می‌کنند و از خدا برای‌شان صبر می‌خواهند.

خانه یک آشپزخانه اپن کوچک و یک اتاق دارد. غیر از عکس‌های ابوالفضل که روی اپن آشپزخانه است هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. ابوالفضل در این خانه، بزرگ شد. عمه کوچک ابوالفضل که زنی ٣٠ ساله است می‌گوید: «هنوز یک سالش نشده بود که مادر و پدرش از هم جدا شدند. مادرش به خانه پدری‌اش رفت اما ابوالفضل در این خانه ماند. هر هفته وقتی دلتنگ مادرش می‌شد با او تماس می‌گرفت و پیشش می‌رفت. دیروز مادرش بعد از سال‌ها به این خانه آمد و به ماموران آگاهی گفت که منتظر روشن شدن تکلیف قاتل پسرش است. او قصاص می‌خواهد.»

عکس ابوالفضل را روی اپن آشپزخانه میان روبان‌های مشکی‌رنگ گذاشته‌اند و عکس بزرگی از او را با کت و شلوار و کراوات روی بنر چاپ کرده‌اند و به دیوار آشپزخانه چسبانده‌اند. مادربزرگ لاغر و کوچک اندام با موهای سفید تا چشمش به این بنر می‌افتد اشکش سرازیر می‌شود.

می‌گوید: «دوتایی با هم رفته بودیم مشهد. دست من را گرفت و گفت می‌خواهم ببرمت زیارت. رفتیم عکاسی با هم عکس بگیریم. کت و شلوار مشکی‌اش را پوشید و به من گفت ننه برو کنار واستا. حالا که اینقدر خوش‌تیپ شدم می‌خوام یه عکس تکی بگیرم.»

مادربزرگ با دست‌های استخوانی اشک‌های صورتش را پاک می‌کند و می‌گوید: «من این بچه را با خون‌دل بزرگ کردم. حقم نبود این جوری او را ببرند و بکشند و خبرش را برایم بیاورند. اصلا بچه من گم نمی‌شد. عصرهای پنجشنبه همیشه با هم می‌رفتیم جمکران. من را می‌برد دعاهایم را می‌خواندم، زیارتم را می‌کردم و برمی‌گشتیم خانه. یک بار تو صحن جمکران گمش کردم. اسمش را گفتم توی بلندگو بخوانند اما پیدایش نشد. خدام‌ها گشتند و او را گوشه صحن پیدا کردند که خوابش برده بود. من می‌دانستم ابوالفضل گم نشده. قله قاف هم بود می‌گشت و خانه را پیدا می‌کرد. با هم رفته بودیم کربلا راه‌مان را گم کردیم اینقدر از مسافرها آدرس را پرسید تا بالاخره کاروان‌مان را پیدا کردیم.»

مادربزرگ دیروز مادر علی (قاتل ابوالفضل) را در محل دیده. می‌گوید: «سرکوچه ایستاده بودم مادرش را دیدم. گفتم تو می‌دانستی پسرت بچه من را کشته. گفت نمی‌دانستم. سرش را انداخت پایین و رفت.»

عمه ناگهان دست‌هایش را به سینه‌اش می‌گذارد و روی زمین آشپزخانه می‌نشیند. صدای پدر ابوالفضل از بیرون خانه می‌آید. از پزشکی قانونی آمده. پدر ابوالفضل همین که کفش‌هایش را بیرون می‌آورد و وارد خانه می‌شود بی‌آنکه به چهره مهمان‌ها نگاه کند گوشه دیوار زردرنگ و نمور خانه می‌نشیند و سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد و آرام شروع می‌کند به گریه کردن. بغضش شکسته و ناله‌هایش تمامی ندارد.

آرام‌تر که می‌شود می‌گوید: « دیروز رفتم دادسرا. بازپرس من را با علی و برادرش روبه‌رو کرد. از علی پرسید شما با این آقا مشکلی داشتی؟ علی گفت این آقا هیچ بدی به من و خانواده‌ام نکرده. پرسیدم پس چرا بچه من را کشتی؟»

علی به بازپرس پرونده گفته وقتی بچه بوده در پارک نزدیک خانه به او تعرض شده. این عقده در او مانده و حالا ابوالفضل را کشته تا کسی به ابوالفضل تعرض نکند.

جواد (پدر ابوالفضل) از هزینه یک میلیونی می‌گوید که پزشکی قانونی برای آزمایش دی‌ان‌ای از او می‌خواهد و ندارد. می‌گوید: «عکسی که از بچه به من نشان دادند چیزی از صورتش معلوم نبود. من از ماه گرفتگی روی کمرش او را شناختم. چه کسی می‌داند شاید او ابوالفضل نباشد. شاید یک روزی ابوالفضل برگردد.»

ناگهان یاد ضربه‌های چاقو روی دست‌ها و صورت پسرش می‌افتد. دست به موهای مشکی و پیشانی آفتاب سوخته‌اش می‌کشد و می‌گوید: «زخم‌های عمیقی که روی دست‌هایش بود نشان می‌دهد تا آخرین لحظه نگذاشته او را بکشد. با دست جلوی صورتش را گرفته تا از حمله‌ها جلوگیری کند»

پدر، اتاق خواب و رختخوابی که شب آخر ابوالفضل روی آن خوابید را تماشا می‌کند. می‌گوید: «آخرین باری که ابوالفضل را دیدم همین جا بود. صبح زود دیرم شده بود و می‌خواستم بروم مغازه. دنبال کلیدم می‌گشتم. گفتم ابوالفضل؛ بابا کلیدم را ندیدی؟ از خواب پرید و آمد توی هال. چشم‌هایش را مالید و گفت نه بابا، دست من نیست.»

نزدیک عصر است. از بیرون خانه صدای نوحه می‌آید. تمام خیابان زربافان را سیاه و سبزپوش کرده‌اند. شمایل‌های امام حسین را روی بنرهای بزرگ رنگ چاپ کرده‌اند و جوان‌های محل یکی‌یکی داربست‌ها را بالا می‌برند تا این بنرها را مقابل شیشه مغازه‌ها بچسبانند؛ انگار که محله زربافان شبیه به تکیه‌ای بزرگ شده باشد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha