سلامت نیوز:به رسم هر روزه از دانشگاه به سمت محل کار حرکت کردم، مسیر طولانی نیست و کرایه هم زیاد نمیشود اما خب همین زیاد نشدن کرایه و پولهای درشت همراه ما گاهی مشکلساز میشود.
به گزارش سلامت نیوز، فرهیختگان نوشت: به قول آقای راننده اگر صندوق صدقات باشند و پر از پول خرد، بازهم کم میآورند، چون همه یا 10هزار تومانی دارند یا پنج هزار تومانی، تاکسی از این نرمافزارهای امروزی هم نداشت که کرایه را الکترونیکی حساب کنیم و خلاصه من هم مثل بقیه مسافرها، 10 هزار تومانی را به سمت راننده گرفتم و گفتم بفرمایید، راننده آه سردی کشید و گفت: «خرد نداشتی نه؟» گفتم: «نه عذر میخوام، از صبح 10تا تاکسی سوار شدم همه پول خردهایم را از من گرفتند.» کمی بین پولهای داخل داشبورد گشت و وقتی دیدم بوق ماشینهای پشتسری بلند شد، گفتم: «اشکالی ندارد، همین هشت هزار تومان کافیه و 500 تومان الباقی بماند، خداحافظ» و پیاده شدم و به سمت روزنامه حرکت کردم.
کمی پایینتر از پل دوم خیابان حافظ، خیابان بغلی محل کارم، هر روز یک تصویر تکراری اما جذاب برای همه ماهایی که پیادهروی این مسافت کوتاه را به سوار شدن به ماشین ترجیح میدهیم، وجود دارد. یک قفسه بلند که البته قفسه نیست و کرکره خاص یک مغازه قدیمی و خالی است، یک سری تنقلات، بیسکویت، آدامس و اینطور چیزها داخل آن است، یک محفظه سرمایشی که داخل آن نوشابه و آب و سیگاری که آن گوشه روی زمین است و فندکی که با یک کش از همان قفسه آویزان است. اینها همه هست اما جذابیت اصلی پیرمردی است که روی یک چهارپایه قدیمی نشسته و جز به اندازه زمانی که عدهای از او آدرس بپرسند یا نهایتا بیسکویت یا آدامسی بخرند، این تصویر زیبای لبهای پیرمرد کوچه بغلی از ذکر یا خوانش قرآن باز نمیایستد. یک بار دیگر تصویر را بازسازی کنیم، فارغ از قفسهها و محتویات این حجره خیابانی، پیرمردی که روی یک چهارپایه قدیمی نشسته و کتاب قرآن را روی دستانش دارد و اگر هم نه، در حال ذکر گفتن با تسبیح است. نمود این نوع تصویر آن هم با شمایل یک پیرمرد، شاید فقط داخل مساجد و دورنشینیهای آنها دیده میشود و حالا در خیابان حافظ، روبهروی ساختمان بلند بورس این تصویر هر روز چشم خیلی از عابران را به خود جلب میکند.
به همان روز برمیگردم، از زیر پل کالج به سمت محل کار در حرکت بودم و این صحنه را دیدم، از این آدامسهای خیلی خاص هم نداشت مجبور بودم بین آدامس شیک و موزی یکی را انتخاب کنم، بالاخره انتخاب کردم و مشکل تاکسی اینجا هم تکرار شد، یک دو هزار تومانی به پیرمرد دادم، عذرخواهی کردم که تلاوتش را قطع کردم و گفت آدامس 500 تومان است و داشت بین پول خردهایش میگشت و بین آنها دوتا 100تومانی پیدا کرد و من هم که درحال تماشای خطوط عثمان طه قرآن قدیمی در دستانش بودم، گفتم بماند، بقیه پولم را نمیخواهم، سن بالایش صدایش را آرام کرده بود و من هم که در دنیای خودم بودم نفهمیدم که گفت صبر کن و من به سمت محل کار حرکت کردم، همینطور که میرفتم یک نفر بر شانههایم زد که پشت سرت صدایت میکنند، برگشتم و پیرمرد را دیدم، دوتا 100تومانی و کلی سکه 25 تومانی و 50 تومانی در دستانش بود که بقیه پولم را حتما به من بدهد، گفتم پدرجان لازم نبود، گفت، نه نمیخواهم دین کسی به گردنم بماند. همین باعث شد تا از فردای آن روز، سوای نگاههای هر روزه و جذابیتهای موجود سعی کنم بنشینم و با این پیرمرد دوست داشتنی گفتوگو کنم.
سرد بود، به بهانه خرید با او به گفتوگو نشستم و گفتم پدرجان چند سال است که اینجا هستی، گفت: «من از سال 1350 اینجا هستم، در یک شرکت خصوصی تولید قطعات یدکی کار میکردم، البته شرکت تعطیل شد و من هم بعد از تعطیلی آن از حولوحوش سال 73 همین جا مشغول دستفروشی هستم.»
نامش را نپرسیده بودم آخر فکر نمیکردم بشود با کسوت خبرنگاری با او همکلام شد، هرچند تصور اشتباهی بود اما مغازهدار بغل دستی صدایش کرد آقا اسکندر، گفتم نامتان چیست؟ گفت اسکند رحیمی. ادامه دادم خب چرا این کار را انتخاب کردید و آیا این کار کفاف خرج زندگیتان را میدهد؟ اصلا چند فرزند دارید؟ گفت: «بعد از اینکه شرکت تعطیل شد من خیلی سختی کشیدم و میخواستم کار دیگری داشته باشم اما تقدیر در جهتی رقم خورد که من این شغل را انتخاب کردم. همینجایی که ایستادهاید، تصمیم گرفتم بساط کنم و در اندازهای کوچکتر از دکهها و مغازهها یک سری اقلام خوراکی و... را بفروشم تا خرج زندگیام دربیاید، هنوز به زمان بازنشستگی نرسیده بودم که کارم را از دست دادم اما خب تحت شرایطی و واریز پول شخصی بیمه را تکمیل کردم. من هفت بچه دارم، 6 دختر و یک پسر. از بازنشستگی هم ماهی یک میلیون و 80 هزار تومان به من میدهند اما خرج بچهها برایم سنگین تمام میشود و مجبورم کار کنم، البته الان به لطف خدا کمی سبک شدهام و بچهها بهجز یکی دوتای آخری که دانشجو هستند، خودشان خرجیشان را در میآورند.»
گفتم حاج آقا البته اگر مکه رفتهاید، صحبتم را قطع کرد و گفت: «رفتهام اما حاجی بودن که به مکه رفتن نیست، به انسانیت است، باید آدم باشیم.» فهمیدم حالا وقت این است که بپرسم راز این همه قرآن خواندنهای همیشگی و مداوم، نمازهای پیاپی و لبهای همیشه مشغول به ذکر چیست؟ پرسیدم و گفت: «من از همان جوانی به خدا و ائمه اعتقاد زیادی داشتم. همیشه سعی میکردم زمانهایی را که کاری ندارم، علاوهبر زمانهای خاص هم به خواندن قرآن و نماز اختصاص دهم و این برای من یک عادت شد اما مهمتر از همه اینها همانطور که گفتم انسانیت است.»
داشتم ماجرای آن روز و بقیه پول را تعریف میکردم که گفت: «میدانم، من با همه همینطور رفتار میکنم. مال شبههدار زندگی آدم را خراب میکند. همین همسایهها به من میگویند حالا این همه دقت در مال داشتی کجا را گرفتهای، میگویم همین قرآن، خدا و ائمه را دارم. همینها در زندگی به من کمک کردهاند، والا با این اندک درآمد (با ذکر شکر خدا) چطور میتوانستم هفت فرزندم را سروسامان دهم؟ پسر بزرگتر من جانباز جنگ است، اینها اثرات مال حلال است. شما هم جوانی، ابتدای زندگی هستی، در مال و اموال خودت دقت کن، نمازت را اول وقت بخوان و از ظواهر دنیا دوری کن. خیلیها البته به من طعنه میزنند که برای گرفتن امتیازی اینطور در ملأعام نماز میخوانم و قرآن میخوانم. خب چه ایرادی دارد که آدم در ملأعام نماز بخواند، مهم نیت است، اگر امتیازی داشت من با این سن و سال اینجا نبودم اما خدا را شکر، من با هر تسبیح خدا را شکر میکنم، من از خاوران هر روز صبح برای کار به اینجا میآیم ، برای رزق حلال میآیم.»
در آخر صحبتهایمان اجازه انتشار این مطالب را گرفتم و خواستم خداحافظی کنم که این سوال به ذهنم آمد و پرسیدم از اوضاع مملکت راضی هستید پدر، او گفت: «آن آقای بالایی کارش درست است، مثل امام که انقلاب کرد کارش درست است، اما بقیه... .»
چیز دیگری نگفت و من هم خداحافظی کردم و حالا علاوهبر تصاویر جذاب هر روزه، یک همصحبتی دلچسب با پیرمرد کوچه بغلی، حاج اسکندر، داشتم.
نظر شما