دور یكدیگر حلقه زده‌ و دست‌‌های‌شان را روی عصا و زیر چانه گذاشته‌اند. گاهی یکی از آن‌ها حرفی به میان می‌آورد و برای مدت کوتاهی جملاتی میان‌شان رد و بدل می‌شود و دوباره سکوت. به در، دیوار و زمین چشم دوخته‌‌اند. انگار کار هر روزشان است.

این سـرا زیبا نیست

سلامت نیوز:دور یكدیگر حلقه زده‌ و دست‌‌های‌شان را روی عصا و زیر چانه گذاشته‌اند. گاهی یکی از آن‌ها حرفی به میان می‌آورد و برای مدت کوتاهی جملاتی میان‌شان رد و بدل می‌شود و دوباره سکوت. به در، دیوار و زمین چشم دوخته‌‌اند. انگار کار هر روزشان است.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از قانون، معلوم نیست به چه چیزی فکر می‌کنند. شاید خاطرات شیرین گذشته را مرور می‌کنند. شاید هم پیش خودشان می‌گویند چگونه سر از اینجا درآورده‌ایم.

 

به جایی آمده‌ام که آدم‌هایش هیچ تعلقی به آن ندارند. آن‌ها را از خانه و زندگی‌شان جدا کرده‌اند و به خانه‌ای آورده‌اند که هر چقدر هم راحت باشد، به راحتی خانه‌ خودشان نمی‌رسد. سرای سالمندان آذرشهر؛ جایی که به‌طور اتفاقی گذرم به آن افتاد. سرایی در نزدیکی‌های مرکز شهر و در خیابان خلوتی که وقتی وارد آن می‌شوی، ناخواسته دلت می‌گیرد. سمت راست خیابان دیوار نه‌چندان بلندی به در بزرگ آهنین خانه‌ای ختم می‌شود که آدم‌هایش هزاران خاطره را در دل‌شان زنده نگه‌داشته‌اند.

پیرمردکوتاه قامتی که لباس آبی رنگی شبیه به پیژامه پوشیده، آن سوی در بزرگ آهنین (که بی‌شباهت به در سلول زندان نیست و دولنگه‌اش به هم زنجیر شده‌اند) ایستاده و خیره به من. میان حرف زدن و نزدن مردد مانده؛ سلام می‌کنم. سرش را تکان می‌دهد و بدون اینکه حرفی بزند، پشت به من می‌کند و آرام آرام می‌رود به‌سوی ساختمانی که گویا آسایشگاه مردان است.

امانتی را که باید می‌رساندم، به یکی از مددکاران سرای سالمندان تحویل دادم. وقتی برگه تحویل را امضا كردم، نگاهم به آدم‌هایی افتاد که روی نیمکت‌های سبزرنگ نشسته‌اند. چندتایی از آن‌ها روی صندلی به دیوار تکیه زده و برخی هم روی تخت‌های‌شان خوابیده‌اند. نمی‌دانم چرا نگاه‌شان مرا می‌گیرد. انگار با چشم‌های‌شان می‌خواهند بمانم و ساعتی میهمان‌ آن‌ها باشم. احساس می‌کنم می‌توانم نگاه‌‌های تک‌تک آدم‌های این خانه را بخوانم. مثل مردی که با لباس اتوکشیده تکیه به عصا زده و از پنجره به بیرون خیره مانده و دارد به فرزندانش فکر می‌کند که دو دستی مال و اموالش را به آن‌ها داده و حالا عاقبت این بخشش و محبت، سرای سالمندان شده است.

حاج حسین 75 ساله، سه پسر و یک دختر دارد و پنج تا هم نوه. او را به بهانه اینکه یک ماه در این خانه بماند تا برایش آپارتمان کوچکی بخرند به اینجا آوردند و حالا دو سال از آن زمان می‌گذرد. مثل یک همدم پای درد دلش می‌نشینم. آدم توداری به نظر می‌رسد ولی آن‌قدر از دست فرزندانش دلگیر است که سفره دلش را حتی برای هر غریبه‌ای باز می‌کند؛می‌گوید :« من برای خودم کسی بودم، برو بیایی داشتم. نصف تبریز مرا می‌شناسند. نمی‌دانم چه ظلمی در حق بنده‌های خدا کردم که کارم به اینجا رسید.

خدا شاهد است تا جایی که توانسته‌ام دست آدم‌های فقیر و ندار را گرفته و به کسی زور نگفته‌ام؛ با این حال نمی‌دانم چرا اینجا هستم. دو سال تمام است كه روز و شب به این فکر می‌کنم.سه سال پیش که زنم سرطان گرفت و عمرش را داد به شما، هر کدام از بچه‌ها یک هفته مرا به خانه خودش می‌برد. بعد از چند ماه پیش خودم گفتم ملک و املاک را پیش از اینکه بمیرم بین بچه‌هایم تقسیم کنم.

هر چه داشتم بین‌شان تقسیم کردم و قرار شد هر هفته پیش یکی از بچه‌هایم بمانم. یکی دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که سر و صدای عروس‌هایم درآمد. باور نمی‌کنید انگار توی برزخ گرفتار شده‌بودم.

پسر بزرگم مرا بیرون برد و گفت برای اینکه سر و صدای عروس‌ها بخوابد، یک ماه به سرای سالمندان بروم . قول داد بعد از یک ماه برایم آپارتمان کوچکی بخرد تا راحت زندگی کنم؛ من هم قبول کردم. حالا از آن زمان دو سال می‌گذرد و هنوز پسر بزرگم نیامده. در این مدت فقط چندبار دخترهایم برای دیدنم آمده‌اند».

حاج حسین می‌زند زیر گریه. اشک‌ روی گونه‌های چروک و چین خورده‌اش همچون سیلی در شیار کوه سرازیر می‌شود. دستمال سفیدی را از جیب پیراهنش بیرون می‌آورد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. از جایش بلند می‌شود و عصازنان به‌سوی حیاط می‌رود.

به ‌سالن برمی‌گردم. به همان‌ جایی که پیرمردها بی‌رمق روی صندلی‌‌ها نشسته‌اند و انتظار می‌کشند. شاید انتظار آشنایی که چند ساعتی را با او به حرف بنشینند، شاید هم انتظار دیگری می‌کشند.

از میان جمع عبور می‌کنم. پیرمرد نحیف و ریزجثه‌ای نگاهش به نگاهم گره می‌خورد. هنوز چند قدم از او دور نشده‌ام که صدایم می‌کند و می‌گوید :«ابراهیم، ابراهیم.بالا سن سن؟» یعنی ابراهیم، پسرم تویی؟

به سمتش می‌روم و می‌گویم پدر جان من ابراهیم نیستم ولی اگر کاری داری به من بگو. پیرمرد خاموش می‌شود. می‌توانم حسش را درک کنم. مدت‌هاست در انتظار دیدن فرزندانش است. نامش عمو حجت و78 ساله است و اهل تبریز. او را به بهانه زیارت امام رضا(ع) به آسایشگاه آورده‌اند. 6 ماه است کسی به ملاقاتش نیامده؛ می‌گوید :« تو را با پسرم اشتباه گرفتم. تو شبیه به او هستی، خیلی وقت است منتظرم به ملاقاتم بیاید تو را كه دیدم یک لحظه فکر کردم ابراهیم آمده. پسرم را خیلی وقت است ندیده‌ام. دلم برای او و دخترهایش خیلی تنگ شده».

نمی‌تواند جلوی سیل اشک‌هایش را بگیرد. گریه‌های پیرمرد آن‌قدر جانسوز است که مرا هم به گریه کردن می‌اندازد. با گوشه آستینش اشک‌هایش را پاک می‌کند. به او دلداری می‌دهم و می‌گویم كه پسرش برای دیدنش خواهد آمد. یکی از پیرمردها دم گوشم می‌گوید که پسرش شماره تلفنش را عوض کرده». این جمله مدام توی سرم می‌پیچد؛« پسرش شماره تلفنش را عوض کرده!» مگر می‌شود فرزندی نخواهد پدرش را ببیند؟

عمو حجت می گوید: از خدا می خواهم نفسم را ببرد تا از این زندگی نکبت‌بار راحت شوم. كنارش می‌نشینم تا چند دقیقه‌ای با هم گفت‌گو كنیم.

چند وقت است كه اینجایی؟

پنج ماه می شود.

چطور سر از اینجا درآوردی؟

پسر و داماد هایم به بهانه اینکه می‌خواهیم به زیارت برویم، مرا فریب دادند و اینجا آوردند. وقتی به خودم آمدم، آن‌ها دیگر نبودند.

اینجا اذیت می شوی؟

- برخورد مددکاران و مسئولان خوب است ولی هیچ جا خانه خودم نمی‌شود. دلم برای خانه و زندگی‌ام، فرزندان و نوه‌هایم و حتی همسایه‌هایم تنگ شده است.

چیزی به اذان ظهر نمانده. یکی از اهالی این خانه با دخترش تلفنی حرف می‌زند. صدایش می‌لرزد و بغض کرده. به دخترش دلداری می‌دهد که نگران نباشد و اینكه با امید به خدا از عمل جراحی به سلامت بیرو ن می‌آید. چند دقیقه‌ بعد مکالمه‌شان تمام می‌شود. رو می‌کند به یکی از هم آسایشگاهی‌هایش که سجاده‌ را توی اتاقی انداخته و مشغول راز و نیاز است و می‌گوید:« حاجی سر نمازت دخترم را دعا کن که به سلامت از عمل بیرون بیاید.

خیلی نگرانش هستم». حاجی هم دستی به نشانه اطاعت تكان می‌دهد. چند لحظه بعد از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:«برای کدام دخترت؟ همانی که تو را آورد اینجا؟» کسی حرف نمی‌زند و برای لحظه‌ای سکوت همه جا را به تصرف خود درمی‌آورد.

اما میان آدم‌های این خانه داستان کربلایی رحیم با بقیه کمی تفاوت دارد. او به سختی می‌تواند از جایش بلند شود. مددکارها می‌گویند زمانی که آسایشگاه آمد، چهارستون بدنش سالم بوده ولی افسردگی او را به این شکل درآورده است.گوش‌هایش خوب نمی‌شنود و باید با او بلند حرف بزنم.

می‌گوید در بازار تبریز چند دهانه مغازه داشته ولی پسرهایش او را آن‌قدر تحت فشار گذاشته‌اند که مجبور شده همه را بفروشد و ارث بچه‌هایش را پیش از مرگ بدهد. از دار دنیا خانه‌ای داشت در محله «قونقا باشی» که سند آن در ضمانت وام 200 میلیونی یکی از پسرهایش بود. پسرش ورشکسته شد و خانه را مصادره کردند. پدر آواره شد و هیچ‌کدام از فرزندانش او را به خانه خود نبردند. او مجبور شد با پای خودش به این سرا بیاید. هزینه آسایشگاه را هم از شندرغازی که برایش باقی مانده بود، می‌دهد.

کربلایی رحیم می‌گوید:« من بچه‌هایم را نفرین نمی‌کنم. هر روز سر نماز دعا می‌کنم عاقبت به‌خیر شوند. امیدوارم همیشه سلامت باشند. نمی‌خواهم سری به من بزنند. از خدا می‌خواهم اولادشان مثل خودشان نشوند. من برای پدر و مادرم این‌طور نبودم که بچه‌هایم این کار را با من کردند. یک روز هر سه‌شان آمدند توی خانه‌ام و گفتند که مغازه‌ها را به نام ما کن. گفتم چرا؟ گفتند که ارث‌شان را بدهم تا با آن کاسبی کنند.

آن‌قدر به من فشار آوردند که چاره‌ای ندیدم جز اینکه ارث‌شان را بدهم و خلاص شوم. بعد از اینکه خانه‌ام را به نفع بانک مصادره کردند، به هر کدام‌شان زنگ زدم، گفتند نمی‌توانند در خانه‌شان به ‌من جا بدهند».

حکایت آدم‌های این سرا مثل کابوسی واقعی روی سرم آوار می‌شود. دلم می‌لرزد. چطور می‌شود پدر یا مادر را از خانه بیرون کرد؟ سوال‌های بی‌پاسخ مدام در ذهنم تکرار می‌شوند.

وقت ناهار است. هنگامی که می‌خواهم از آسایشگاه بیرون بزنم، یکی از پیرمردها صدایم می‌زند. با لحن آرام و پدرانه‌ای از من می‌پرسد آیا پدر یا مادرم را به اینجا آورده‌ام؟ وقتی جواب منفی می‌شنود، ادامه می‌دهد:« اگر قصد داری پدر یا مادرت را به اینجا بیاوری این کار را نکن. بگذار دعای خیر پشتت باشد. پدر و مادر، فرزندان‌شان را با محبت و فداکاری بزرگ می‌کنند ولی نمی‌دانم چرا بچه‌‌ها وقتی بزرگ می‌شوند، این همه بی‌معرفت می‌شوند».

وقتی که مطمئن می‌شود پدر و مادرم را هیچ‌وقت به آسایشگاه نخواهم آورد، صورتم را می‌بوسد و دعا می‌کند که عاقبت به‌خیر شوم.

با كلی فكر و خیال از آسایشگاه بیرون می‌زنم . غم و غصه آدم‌های این سرا روی دوشم سنگینی می‌کند. حرف‌های حاج حسین و عمو حجت و کربلایی رحیم و ... قلبم را زخم می‌زند. در این سرا با پدرانی صحبت کردم که در زندگی‌شان تا توانسته‌اند به فرزندان‌شان خدمت کرده‌اند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha