در ایستگاه متروی شوش بود که با عجله به سمت واگن می‌دوید. سرش هم پایین بود و مدام با صدایی نه‌چندان بلند با خودش می‌گفت: نرو‌نرو! خواهش می‌کنم نرو! وقتی وارد واگن شد یک راست به سمت در باز شده ایستگاه رفت و درکنار آن، کف مترو نشست. اعتیاد صرفا در یک لایه پوشش‌دهنده به طرز بسیار حساب شده‌ای در جامعه مشغول ادامه حیات خویش است.

روایت اعتیاد از شوش تا شمیران

سلامت نیوز:محمد میلانی- در ایستگاه متروی شوش بود که با عجله به سمت واگن می‌دوید. سرش هم پایین بود و مدام با صدایی نه‌چندان بلند با خودش می‌گفت: نرو‌نرو! خواهش می‌کنم نرو! وقتی وارد واگن شد یک راست به سمت در باز شده ایستگاه رفت و درکنار آن، کف مترو نشست.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از جهان صنعت ،همین رفتار او و البته پیری و رنگ و لعابی که بر چهره داشت، دلایل کافی بودند که دست کم چند لحظه‌ای توجه اطرافیان را به خودش جلب کند. همین هم شد. اگرچه او این رنگ و لعاب را استفاده کرده که به اصطلاح عادی و بدون شک جلوه کند‌ ‌اما پس از مدتی چیزهای دیگری بودند که باعث جلب توجه بیشتری بالاخص از جانب کسی که روبه‌رویش ایستاده بود می‌شد.

پیرزن بسیار نحیف بود و به شدت خود را مچاله کرده بود. چادری بر سر داشت که با آن کل وجودش را پوشانده بود و همان‌طور در گوشه‌ای کز کرده نشسته بود. لحظاتی گذشت که سرش را بلند کرد و ایستگاه میرداماد را ورانداز‌ کرد. یکی از صندلی‌ها خالی شده بود. بلند شد که برود، چیزی از او بر زمین ماند که ناگهان توجه‌ام را جلب کرد.

داخل کیسه‌ای از جنس نایلون یک ورق آلومینیومی نقره‌ای‌رنگ و مقداری گرد مانند نمک بود. در همین زمان بود که پیرزن خیلی آنی به جای قبلی‌اش برگشت تا همان بسته را بردارد و توانستم چهره خراب و به هم ریخته‌اش را طوری که تمام تلاشش را کرده بود تا با لوازم آرایشی نامرغوب جلوه‌ای به آنها بدهد، دیدم.

این اتفاق حاصل همه آن مراحلی است که طی شد. آری این داستان پیرزنان یا حتی مردان جوانی است که پای رفتن به مناطق جنوب شهر را دارند و از آنجا مواد مخدر به صورت وعده‌ای تهیه می‌کنند یا از معتادان مناطق بالای شهر تهران سفارش می‌گیرند و برای خرید آن به مناطق پایین شهر می‌آیند. دست آخر یا از این راه پول در‌می‌آورند یا دفعات مصرف مواد مخدر را به اصطلاح خودشان رایگان تمام می‌کنند.

داستان فقیر و غنی در این شهر به معتادها و کیفیت مصرف و تهیه مواد آنها هم مدت‌هاست سرایت کرده است. این روایت را وقتی قصد کردم پیرزن را دنبال کنم، فهمیدم؛ روایتی که حاصل نقل‌قولی از یک جوان معتاد افغان و دیده‌هایم در محله تجریش است.


در تجریش چه گذشت‌
کوچه پشت بازارچه تجریش یا همان کوچه امامزاده صالح محلی بود که بعد از پیاده شدن به دنبالش ‌رفتم‌ ولی او هنوز متوجه نشده بود. آرام و بدون هیچ جلب توجهی به پیش می‌رفت تا در کنار یکی از سمنو‌فروشی‌ها توقف کرد. از پشت ‌سر احساس کردم که دستش را در کیفش کرد و چیزی درآورد.

جلوتر درست سر همان کوچه‌ای که به محله مقصودبک منتهی می‌شود و راهی نیز به سمت محله‌هایی دارد که در پایین دست قرار گرفته‌اند. گویا وقتی که ایستاد همه منتظرش بودند. چند پسر جوان البته نه با ظاهری موجه، به سمتش آمدند و بدون هیچ پرده‌پوشی از او سهمیه خودشان را گرفتند و رفتند. یکی از آنها یک دسته تاشده پول هم داد و چند کلام هم با هم صحبت کردند.

اما صحبت‌ها آنقدری نبود که تجمع آنها را در چشم مردم جلوه بیشتری بدهد. آنها رفتند و خیلی سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم پراکنده شدند و اثری دیگر نبود. پیرزن به سمت نانوایی که چند قدم با آن فاصله داشت رفت. نان بربری را که خرید و خواست داخل کیفش بگذارد، جلوی او سبز شدم و بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم: چی به دست‌شان دادی؟ سرش را بلند کرد و با ترسی توامان با خشم نگاهی به صورتم انداخت و بسیار جدی ناسزایی داد و به من این‌طور فهماند که باید بروم‌ وگرنه آبرویم را می‌برد.

اگر هم اصرار کنم،‌ تهدیدش را عملی می‌کند. حالا گاز اشک‌آور کوچک و فلفلی دستش بود که از زیر چادر صورتم را نشانه گرفته بود. عقب نشستم و باز سعی کردم بدون آنکه متوجه من شود یا جلب توجهی کرده باشم به دنبالش رفتم.

به طرز بسیار آرامی بازار شلوغ تجریش را پشت سر گذاشت و وارد محوطه بیرونی شد و به سمت منطقه کناری ترمینال اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها رفت؛ همان بخش مسیل که این روزها آب ندارد و به طرز بسیار تاسف‌باری آلوده است.

به طرز خیلی حساب‌شده که یک‌آن تصور کردم او را زیرنظر داشته‌اند، چند جوان که به دلیل پوشش لباس‌هایشان می‌شد حدس زد کارگر هستند، به سمت پیرزن آمدند و آن اتفاقی که چند صدمتر آن‌طرف‌تر رخ داد اینجا نیز افتاد. پس از آن دیگر کسی در اطراف پیرزن نبود و او درحال گذر از میدان به سمت بخش شمالی میدان تجریش بود.


حالا او در ابتدای خیابان ناخسرو،‌ خیابانی که مسیر خطی تاکسی‌هایی است که به سمت دربند و چند مقصد در مناطق شمالی تهران است ایستاده بود و با دو دستفروش سیگار و دیگری با بساطی از اجناس مختلف، صحبت می‌کرد. همین جا بود که خندیدن او با افراد توصیف‌شده را دیدم. صحبت‌های آنها ادامه داشت و من هم بدون جلب توجه به آنها خیره بودم. به هیچ عنوان متوجه اطرافم نبودم که صدایی از پشت سر، ‌متوجه‌ام کرد که کسی درباره او صحبت می‌کند.

از پیرزن می‌گفت اما با خودش حرف می‌زد. باز جوانی از کنارم رد شد که به سوی آنها در حال حرکت بود. با رویت جوان از سوی آنها سکوت حاکم شد و به این جوان افغان نگاه می‌کردند. پیرزن حالا با اشاره دستش به او می‌گفت که به سمتش نرود.

ولی جوان به او خیلی نزدیک شده بود. گویا فایده‌ای نداشت و او اکنون نه‌تنها با نشان دادن حرکات دستش‌ بلکه با به راه افتادن به طرف مسیل طوری نشان می‌داد که در حال دور شدن است. پس از چند قدم جوان افغان بازگشت.

بازویش را گرفته بود و عاجز راه می‌رفت. به محض گره خوردن نگاه‌هایمان به او گفتم: چی شد؟ نداشت؟ تمام کرده بود؟ او ابتدا جا خورد، اما بسیار ناامید و با گویشی خاص‌تر از سایر آنهایی که فارسی را راحت‌تر صحبت می‌کنند گفت: همیشه پول دادن رو بهانه می‌کنه. من نداشتم‌ وگرنه صبح که می‌رفت، می‌دادم.

من هم پشت حرف او را گرفتم و گفتم: سمت ترمینال برای همه آورده بود که ادامه داد: ولی برای من دوباره نداشت که بده. می‌گفت به هرکسی که بشناسم می‌دم. نگاهی بی‌رمق به من کرد و چون احوال خماری را در صورتم ندید، پرسید: کارگری؟ کجا کار می‌کنی؟

به محض اینکه متوجه شدم شک کرده گفتم: این طرف نیستم. تو محله نخجوان کار می‌کنم. چند تا کارگر ایرانی و افغان هستیم تو یک ساختمون. من هم سرکارگرم، تازه اومدیم. کس دیگه‌ای رو سراغ نداری که بشه ازش مواد گرفت؟

نگاهش را که به سمت خیابان و پیاده‌روی آن‌سو برد، فهمیدم که شکش تا‌حدودی به یقین تبدیل شده. نفس راحتی کشیدم و او هم بسیار مغموم البته بعد از چند لحظه گفت: وحید هم مانده! اون شب میاد. اگر بیشتر از این پول نخواد خوبه. اما درنهایت آدم را مجبور می‌کنن که خودش بره پایین، بگیره بیاره. همیشه که پول تو دست و بالم نیست.

به او گفتم: من مجبورم سوار بشم و برم. اگر فکر می‌کنی باید بری بیا با هم بریم. تا هفت‌تیر می‌رم. بدون مقدمه گفت: هفت‌تیر می‌گیری؟ گفتم نه! پیاده می‌شم. اونجا کار دارم. شب باید جایی سر ساختمون باشم. سرش را پایین انداخت و بسیار آرام گفت: چاره چیست؟ بریم.


آمدن این کارگر بسیار جوان افغان بود که حالا من را با یکی از راه‌های کسب درآمد و البته مواد مخدر رایگان در شهر تهران آشنا کرده است. راهی که اگر چه کمکی به کشف باندهای بزرگ مواد مخدر یا کنایه‌ای به بحرانی هولناک نیست که بنا باشد در آینده رخ دهد، اما دست‌کم برای پی‌ بردن به ماهیت و کار برخی از شاخه‌های خرید و توزیع مواد مخدر بسیار خوب است.


با زکی‌محمد همراه شدم و او را در ایستگاه هفت‌تیر با حال خودش و خماری اولیه‌اش تنها گذاشتم تا به ایستگاه شوش برسد و به تعبیر خودش به سمت خیابان برود و تهیه کند. خودم نیز مانده از قراری که تقریبا سه ساعت از آن می‌گذشت به سمت دیگری رفتم. از پرده بعدی همه آن روایتی است که می‌تواند ترانزیت مترویی مواد مخدر در تهران باشد. ترانزیتی که به نوبه خودش تاثیر زیادی را به جای گذاشته، ‌اما کاملا در بی‌خبری صورت می‌گیرد.

مسیر ترانزیتی که ماهیتش را از زبان جوانی افغان نقل می‌کنم. کارگر جوان افغانی که در شهر تهران کارگر ساختمانی است و علاوه بر کار و بیکاری، گرسنگی و سیری در این شهر بزرگ و با وجود آنکه توان مالی‌اش برای رساندن پول به قندهار کمتر شده، اعتیاد به هرویین دارد و برای تهیه آن هم وقت و بی‌وقت تلاش می‌کند و وقت می‌گذارد.

از طرفی هم شرایط کاری و مشکلات متعدد‌ش طوری هستند که جرات چندین روز بیکار شدن و بیکار ماندن و به تعبیر خودش از چند جا ماندگی را ندارد و مجبور است که مصرف‌کننده باشد. امیدی هم به بهبود آینده‌اش ندارد.


اختلاف قیمت در نقاط مختلف پایتخت
اختلاف قیمت مواد مخدری نظیر هرویین، شیشه و کراک به هیچ عنوان با مناطق جنوب شهر یکسان نیستند. آن‌طور که او می‌گفت و می‌شد حدس زد بین 25 تا 40 درصد نه تنها اختلاف قیمت وجود دارد، بلکه فروشندگان مواد مخدر در مناطق شمالی شهر به کارگرها یا نمی‌فروشند یا از تیررس شناخت آنها به دور هستند.

مشتریان در مناطق بالای شهر نیز به دلیل داشتن پول و وضعیت بهتر، (تعبیری که این جوان افغان به‌کار می‌برد) شرایط را برای فروشندگان و به تعبیر او ساقی‌ها طوری مهیا کرده‌اند که نیازی برای فروش، آن هم به کارگرها ندارند.

از این‌رو، در مناطقی مانند تجریش و روستاهای شمالی‌ترین مناطق شهر تهران که کارگر‌نشین هستند یا مردمانی با همین سبک‌کاری که در این مناطق زندگی می‌کنند، ‌مجبورند برای تهیه مواد مخدر خود دست به راه‌ها و کارهای دیگری بزنند که نقش همین خانم پیر یا همان جوان معتاد دیگری که نامش وحید است، در واقع بر این منوال شده است.

به گفته این جوان معتاد کسانی نیز هستند که در طول روز مشغول ترانزیت شهری مواد مخدر به منطقه شمال شهر هستند، اما بسته به شناخت افراد معتاد از آنها و حتی ساعات تردد آنها در معابر و محل‌های مشخص شده و باز به اصطلاح زکی محمد «تابلو»، تفاوت دارد.

حتی برخی از جوانان ساکن در خانه‌های بزرگ و پولدار هم اگر پیک موتوری برایشان از جنوب شهر بتواند جنس آورد، مبلغش بسیار کمتر از مبلغی درمی‌آید که برخی از ساقی‌های شاسی‌بلند سوار بالای شهر برای انواع خاصی از مواد مخدر نظیر هرویین و شیشه و تریاک از معتادان مطالبه می‌کنند.



پیرزن مورد نظر ما و افرادی که اقدام به گرفتن مواد مخدر برای مشتریان نواحی شمالی شهر می‌کنند، خودشان اغلب معتاد هستند و از سر ناچاری برای درآوردن مقداری از خرج روزانه و تامین جنس مخدرشان دست به این کار می‌زنند. او می‌گفت بارها شده است که کیف دستی‌ همین پیرزن را زده‌اند.

به راحتی او را از زمین بلند کرده و به زمین کوبیده‌اند و دارایی‌هایش را دزدیده‌اند. اما او چاره دیگری جز توسل به این راه درآمد ندارد. آنهایی که به این طریق در حال پخش مواد مخدر در سطح شهر هستند و در واقع در تقابل با هیولای سرکش اعتیادشان چاره دیگری ندارند.

مگر غیر از آن است که اعتیاد آدمی را به هزار راه نرفته و غیر قابل باور می‌کشاند؟ پس با شکار چنین بینوایانی عملا بحران به اتمام نمی‌رسد‌ چرا که تدابیر و مواضع اتخاذی در میان دست‌اندرکاران جامعه ما در تقابل و در نهایت کنترل اعتیاد به پیش نمی‌رود. اعتیاد صرفا در یک لایه پوشش‌دهنده به طرز بسیار حساب شده‌ای در جامعه مشغول ادامه حیات خویش است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha