سلامت نیوز:وقتی میگویند «كارگر» اولین تصویری كه در ذهن ما نقش میبندد مردانی قویپنجه هستند با كلاه و لباس كار و دست و صورتی روغنی. این تصویر البته تصویری صحیح است، جهانی هم هست و در همه جای دنیا كارگران، زحمتكشانی هستند كه سخت كار میكنند، چرخهای اقتصاد كشور را به گردش درمیآورند و كار دنیا را پیش میبرند.
به گزار ش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،اما در پس این تصویر، كارگران غیررسمی هم هستند كه برای امرار معاش كار سیاه میكنند. اینجا نه از عضله خبری است، نه از كلاه ایمنی و نه از ابزارآلات و ماشینهای سنگین. اینجا حتی بچههای نحیفی را میبینی كه كارگری میكنند برای بخور و نمیر. امروز ما كمی خرق عادت میكنیم و ضمن ادای احترام به كارگران و زحمتكشان كشورمان به سراغ كارگرانی میرویم كه در اطراف شهر، غیررسمی كار میكنند و هیچ آیندهای را در برابر خود نمیبینند.
میدانم كه این گزارش ممكن است كمی حالتان را خراب كند و كامتان را تلخ بسازد، اما از تلخ پروا نیست. بالاخره ما و مردم و مسوولان باید بدانند در حاشیه شهر، بلكه در دل شهر چه میگذرد. اینجا نه بحث سیاهنمایی است و نه سفیدنمایی، بلكه بحث واقعیت تلخی است كه هیچكس نمیتواند و نباید كتمانش كند. از تلخ پروا نیست، بلكه باید دست به دست هم دهیم بلكه كام تلخكامان بیفردا را شیرین كنیم و برای حل معضلات اجتماعی آستین همت بالا بزنیم. انشاءالله
بعد از نیمه شب؛ كوچه 206 ...
دندانهای موش گیر كرده بود در ترك دیواره بطری پلاستیكی. با پنجههایش چنگ میزد به زبالهها و سرش را تكان میداد و بطری، آونگوار، چپ و راست میشد. بقیه موشها، با سرعتی ناشمردنی، روی كوه زبالهها میدویدند، تكهای به دندان میگرفتند، تف میكردند، در حفرههای كوه، گم میشدند. تیزی نور لامپ آویزان از سقف ایرانیت بالا سر زبالهها، موشها را عصبی میكرد.
پنهان میشدند در سوراخ سنبههای تاریك كوه زبالههای تفكیك نشده. نیمه شب كه تمام میشد، كامیونتها میآمدند برای خرید و فروش زباله؛ فروش هر چه «كتفیها» در طول روز از سطلهای زباله جمع كرده بودند، خریدِ هر چه در گاراژها تفكیك شده بود برای كارخانههای بازیافت. ساكنان كوچه 206 باید تا صبح بیدار بمانند؛ هم مراقب باشند كه كسی زبالههایشان را آتش نزند، هم منتظر باشند مشتری بیاید و بخرد، فروشنده بیاید و بفروشد. كوچه 206، هیچوقت خواب نداشت. گاراژها، همسایه زمینِ سوخته پشت ورزشگاه است.
همسایه آلونكهای كارتنخوابها. كارتنخوابها كه زباله میآوردند، فقط صاحب گاراژ سوم ازشان میخرید. گونیهایشان را روی باسكول میگذاشتند و عددی كه چشمشان روی صفحه ترازو میدید، به «آدم» میگفتند. «آدم»، چشم بسته، حرفشان را قبول داشت. نزدیك هم نمیآمد راست و دروغ كند. هر چه میآوردند، درهم، كیلویی 1500 تومان میخرید و نقد حساب میكرد. كارتنخوابها، اسكناسها را در جیب گذاشته و نگذاشته، رسیده بودند زیر پل، پیش شهرام، «دوا» میگرفتند و برمیگشتند زمین پشت ورزشگاه.
تا بروند و برگردند، «آدم»، یكی از كارتنخوابهای خمار را صدا زده بود و با وعدههای كمخرج، «كراچی» (فرغون) میداد دستش كه هر چه رفقایش آورده بودند، بار بزند ببرد ناف زمین پشت ورزشگاه و كبریت بكشد زیر انبوه كیسه پلاستیك پاره و لنگه كفش دریده و هزار خردهریز نامعلوم كه به چشم «آدم»، مفت هم نمیارزیدند، فقط «نجاست» بودند كه مشتری هم نداشتند. كارتنخواب كه بار زبالهها را وسط زمین سوخته كوت كرد، «آدم»، دورتر ایستاده بود به نظارت.
كارتنخواب كه تكه چوبی آتش زد و سُر داد زیر دلِ زبالهها و شعله، دوید در تنِ پلاستیك و كاغذ و دودِ غلیظِ سیاهتر از پس زمینه تصویرِ تختِ گاراژها و درختها و آن تكه از اتوبان و همه دوردست، مثل رشته موی بلند مجعدی، موج شد و رفت بالا و حل شد در هوایی كه كارتنخوابها نفس میكشیدند، «آدم» برگشت سمت گاراژ خودش كه بیدار بماند منتظر خریدار و فروشنده تا وقتی رنگ آسمان، باز شود....
از این همه تاریكی نمیترسی؟
پشت ورزشگاه كه چراغ ندارد. چند هزار متر زمین بیفایده بوده این همه سال كه به حال خودش رها شده. تنها حسنش اینكه روی قله شیب ایستاده. باران كه میزند، رگههای آب از شیب همان سطح چند هزار متری، مثل اشك بچه، ریلی راه باز میكند تا گذرهای تو در توی گاراژهای خرید و فروش بازیافت اما به آلونكهای كارتنخوابها نمیرسد، مگر تازهواردها كه با جغرافیای این زمین غریبهاند یا در اوج توهم، هر جا نشانی از حیات ندیدند، میخ میكوبند و بیخیال اینكه باران بزند زیر بساطشان، به رد و بدل شدن عاشقانهها با كفی آلومینیومی و فندك اتمی و گرد پلاستیك پیچ، مشغول میمانند.
روایت تكراری این تكه زمین بیمصرف همین است؛ دور از هر آنچه در شأن آدمهای شهر است، پشت یك جاده بیآغاز، انتهای بازار ضایعات آهن. تاریكی شب كه برسی اینجا، تراكم سایههای سرگشته روی صورت این زمین خالی كه این همه سال پای درد كارتنخوابها، سوخته، آن جمعهای تك نفره و آن تنهاییهای چند نفره، جوری است كه انگار آمدهاند اینجا، یادشان برود كه بودند، چه بودند. كدام كارتنخواب، اول نفر بود كه رسید اینجا و این زبالهدانی، شد تنها پناهش؟ هیچ كس نمیداند. شاپور هم نمیداند. شاپور 20 سال قبل آمد اینجا.
نگهبان زندان كه برگه «آزادی» را مهر زد، بیآنكه سر كج كند سمت خانه و مردم و شهری كه میشناخت، آمد اینجا كه یادش برود كه بود و چه بود. ولی شاپور هم وقتی آمد، یك نفر قبل از او اینجا بود و آن یك نفر هم نمیدانست قبل او، كدام، اولین نفر بود كه پناهش، شد این زبالهدانی خالی و پر از صداهای آخرین گذر شهر. هر كه اینجا زنده میماند، سهم نانش را از زبالهها بیرون میكشد.
خماری شبش كه میپرد با آشغالی كه به اسم شیشه و دوا غالبش كردهاند، اولهای بامداد كه هنوز شهر، برای اولین كش و تاب بیدار شدن، پا به پا میكند، گونی خالی را به كولش گره میزند و مورچهوار، حاشیه اتوبان را با زانوهای تا خورده و شانههای منقبض، زیر پا میگذارد تا اولین خیابانهای شهر.
از همان جا، سطلهای زباله، تنها چیزی است كه میبیند؛ باید ببیند، كه زنده بماند. این آدمها، سالهاست كه از همه آنچه این شهر، برای مردمش داشت و ساخت، دست شستهاند و یاد گرفتند كه تنها سهمشان، تفالههای ته سطلهای آلومینیومی است. گاراژدارهای كوچه 206 یادشان داده بودند كه وقتی تا كمر، خودشان را توی سطلهای زباله غرق میكنند، دنبال چه باشند؛ كیسه پلاستیك، قوطی و بطری پلاستیكی، مقوا و هر چه از جنس كاغذ، نان خشك.
خیلی خوشبخت باشند، سختافزار و ابزارآلات از لابهلای زبالهها پیدا میكنند برای سفره زد و بندی كه نیمه شبها، اول گذر منتهی به اتوبان پهن میكنند با همه رقم جنس از دم بیخود كه بعضیهایش، آنقدر مضحك است كه آدم دلش میسوزد به وسعت ناهشیاری كارتنخواب نگونبختی كه دل بسته بود به اینكه كسی از دل شهر، 80 كیلومتر بكوبد برسد اینجا كه یك واشر زنگ زده، یك میخ سر كج، سر بیتن عروسك، پیچ گوشتی بیدسته یا یك لنگه جوراب پوسیده بخرد.
از این بساط شبانه، هر چه بماند، یك كیلومتر دورتر، فروخته میشود به گاراژدارها. مظنه هر گاراژدار برای هر تكه زباله كه كارتنخوابها بیاورند، بسته به اجارهای كه سر ماه به صاحب ملك میدهد و تعداد كارگرهایش و بسته به حال روز و شب گاراژدار و حتی اینكه چقدر از كارتنخواب، خوشش بیاید یا بدش بیاید، تعرفه روی هوایی است كه ساعت به ساعت، فرق میكند و چرا هم ندارد. گاراژدارها، از كارتنخوابهای پشت ورزشگاه بدشان میآید.
از 50 گاراژدار دور و اطراف كوچه 206، دو یا سه تا فقط، حاضرند كارتنخواب را به محیطشان راه بدهند و زبالهای كه بعدِ ساعتها پیاده رفتن با شكم گرسنه و احوال خمار و قدمهای خسته، از سطلها جسته و به كول كشیده به امید دشتی كه مرهم دردش باشد، بكاوند و بابت به درد بخورهایش، مشتری باشند. همان دو یا سه تا هم، زباله كارتنخوابها را با كمترین قیمت میخرند.
اگر امروز مظنه خرید مقوا2500 تومان است، گاراژدار از كارتنخواب 1500 تومان میخرد. زباله به دردبخور و قابل خرید و فروش در چشم گاراژدارها، اصلا آدم به دردبخور، «كتفیها» هستند و همان كه «كتفیها» جمع میكنند. یك جور همبستگی میهنی، چاشنی این كسب وكار چرك است؛ صاحبان همه گاراژها، ایرانی هستند؛ آدمهای ناپیدایی كه قبالهای و قولنامهای و روی دستنویس، ملكشان را اجاره دادهاند و بسته به وسعت گاراژ، بسته به امنیت در و پیكر گاراژ، ماهی 500 هزار تومان، ماهی یك میلیون، ماهی دو میلیون، اجاره میگیرند.
همه گاراژدارها و كارگرهایشان در كوچه 206، مثل «كتفیها»، بلوچ افغانستان هستند؛ هزار فامیلی كه همگی از «هرات» آمدهاند و اخلاف همان نسلی هستند كه به زندگی با «جنگ» عادت كردهاند.
جز 3 نفر از مستاجران گاراژ كه پاسپورت دارند و سالی یك بار برای تمدید ویزا به افغانستان برمیگردند، باقیشان رقمهای كلان یك میلیون و 800 هزاری و یك میلیون و 500 هزاری به قاچاقبر دادند كه 10 نفری و 20 نفری، بچپاندشان در «بادی» نیسان و صندوق سمند و میدان آزادی، خلاصشان كند. هر گاراژ در گذرهای تودرتوی پشت بازار آهن، 5 نفر، 3 نفر، 7 نفر كارگر دارد به علاوه مستاجر گاراژ.
گاراژدار و كارگرهایش، هر كدام، 7 نفر و 15 نفر و 10 نفر و 25 نفر نانخور در هرات دارند و سرجمع مزد روزانه 50 هزار تومانی و 40 هزار تومانی كه هر كارگر گاراژ، از قبال فروش زباله به كامیونتهای راهی كارخانه بازیافت میگیرد، ماهی یك میلیون و 200 تا یك میلیون و 500 است كه گاهی یك جا، گاهی با اغماضی اندك بابت خرج «جوانی»، برای دهها جفت چشم گرسنه در هرات، در پسله كوله پاسپورتدارهای راهی وطن، حواله میشود.
حجم زحمتی كه كارگرهای گاراژها برای رسیدن به این مزد تحمل میكنند، خیلی زودتر از موعد پیرشان كرده. پر سنترینشان متولد سال 1365 است اما ساعتها ایستادن پای تفكیك جور و ناجور صدها كیلو زباله زیر آفتاب و باران و در هوای طعم گرفته از بوی تلخ و ترشیده كاغذ و بطری و مقوا و سطل پلاستیكی مستعمل، تغذیه بیریشهای كه به شیر برنج و نان و حلوا ختم میشود و كار 24 ساعته، باعث شده كه 22 سالهشان هم 40 ساله بزند، گیرم كه نه سوادی دارد و نه حظی از زندگی برده و نه افق خوشرنگتری در آسمان بالا سر 50 گاراژ خرید و فروش زباله به چشمش میآید....
یك پرس رگبار روی سقف ایرانیت
نیمه شب كه رد شد، نوبت شب كارها بود. هر گاراژ، 2 یا 3 كارگر شب كار دارد و مثل گاراژ «آدم»، چراغ هر گاراژ، باید تا صبح روشن بماند برای خریدار و فروشندهای كه ساعتشان را به وقت بیداری بوم تنظیم میكنند. در یكی از گاراژها، كارگر شبكار، روی صندلی لم داده بود و پای گوشی تلفنش، با تماشای فیلم، وقتكشی میكرد تا وقتی مشتری یا فروشنده برسد.
باقی كارگرها؛ 5 نفر، چند قدم دورتر از او، در دل چهار دیواری سرهم شده از چینههای آجر و تخته چوبی و ورق فایبرگلاس، در مساحتی كمتر از 12 متر، روی كفی سیمانپوش، تنگ هم دراز كشیده و خودشان را پتوپیچ كرده بودند كه خواب و بیدار بمانند. یكی از كارگرها، 15 ساله بود. یكی از كارگرها، میگفت حواس همه هست كه پای این «بچه» به زمین پشت ورزشگاه نرسد؛ همانجا كه كارتنخوابها بودند.
«روزگارا اینطوریشان كرده. دست خودشان بود اینطور نمیشدن. اونا هم مثل ما. ولی قسمتشان این بود .... من 10 ساله اینجا كار میكنم. مردن اون آدما رو به چشم خودم دیدم. خیلی ناراحت شدم. اونا هم مثل ما. اونا هم زن و بچه دارن. ما كار میكنیم، ولی اونا همه چی شونو پای اون دود از دست دادن .... من بین اونا، آدمای دانشمند، زیاد دیدم. كسانی بینشون بودن كه باورت نمیشه معتاد شده .... اینجا كه میمیرن، هیچ كس خبردار نمیشه.
كسی به فكر اینا نیست. كسی بهشون ارزش نمیده. اونا جز خدا كسی رو ندارن. كاش معتاد نمیشدن.... یكی به من گفت اینا به درد هیچی نمیخورن. باید اینا رو بندازی زیر ماشین. من بهش گفتم این بنده خداست. این عین منه. این از جهالت اینطور شده. انسانه. مث برادر من میمونه. اون آدمیزاده، منم آدمیزادم. چه فرقی میكنه؟ همه یكی هستیم. باید آدم دركشون كنه.
من سرمای اینجا رو دیدم. اونا تا صبح آتیش روشن میكنن. آشغال میسوزونن. فكر كنم خداوند بهشون تحمل میده وگرنه آدم سالم نمیتونه كنار آتیش زنده بمونه. ما اینجا بخاری داریم ولی تا صبح میلرزیم. اونا چطور زنده میمونن تو سرما؟»
دو روز قبل، سگ نگهبان یكی از گاراژها، پشت زانوی امیر را گاز گرفت. كارتنخوابها به تیم سیار یكی از كمپهای اطراف، خبر داده بودند و آنها هم خودشان را رساندند با آمپول كزاز و كپسول آنتی بیوتیك. هرمز، نور چراغ قوه را میاندازد داخل آلونك؛ كنج سازهای از تكه پارههای فرش و پشم شیشه و تخته چوبی، امیر، كز كرده و پیشانیاش به عرق نشسته.
كارتنخوابها هیچ چارهای به فكرشان نمیرسد. پول بیمارستان بردن هم ندارند. مروتشان تا این حد بوده كه 3 نفری، هرچه زباله فروختند، پولش را یك كاسه كردند و برای امیر، پرتقال و شیر و عسل خریدند. حسین هم دوای مجانی به پسرك رساند كه خماری، حالش را خرابتر از اینكه هست نكند. ترس كارتنخوابها این است كه امیر از عفونت، بمیرد. مثل هادی كه دو سال پیش مرد...
پشت دیوارهای سیمانی ورزشگاه كهنه؛ چند متر دورتر از جایی كه هادی ماند و مرد، دو تا «كلبه» بود. «كلبه» یك پسر 32 ساله، «كلبه» دو پیرمرد 66 و 70 ساله. پسر، تازه از راه رسیده بود. با خودش حرف میزد، حواسش به حسین نبود. رفت سراغ «كلبهاش»؛ دو نبشی از تختههای چوبی با ارتفاعی حدود 50 سانت و برشی از یك پتوی پاره هم، نقش در را بازی میكرد.
دورتر از «كلبه» پسر، در فاصلهای كه نجواهای بیمارگونهاش، شبیه بود به زمزمه ترانهای بیمفهوم، پیرمردها، در پناه دیوارهایی از جنس ورق یونالیت و استتار شده با بنرهای پلاستیكی، منتظر مرگ بودند. آن یكیشان كه كتك خورده بود و كور شده بود و كنج دخمه، دست میكشید روی زمین كه كفی آلومینیومی و فندكش را پیدا كند، دقیقا همین كلمه را گفت. «مرگ».رفیقش گفت: «اومدن خِفتش كنن واسه یه پتو، زدن كورش كردن. حالا نمیتونه جایی رو ببینه، فقط گونی شو پر میكنه سر سطل، من میبرم انبار میفروشم، خرج جفتمونو درمیارم.»
«خرج» برای اینها، یعنی در حدی كه از گرسنگی و البته ازخماری نمیرند. هم سن این پیرمردها، یكی هم پشت آلونك داوود بود؛ پیرمرد 65 سالهای كه پای آتش نشسته بود كه تن نحیفش گرم بماند. پیرمرد، بیشتر از دو یا سه ساعت در روز راه نمیرفت. در این سن، بعد 32 سال مصرف، بعد 12 سال كارتنخوابی، چیزی نمیخواست جز یك تكه نان؛ حداقلی برای زنده بودن.
آدمهای اینجا، درك مشترك دارند، دركی حاصل درد مشترك، تجربه مشترك و زیست مشترك.حسین میگفت: «همهمون از همه مون بدتریم. همه مون، ضایعات جمع میكنیم، همه مون مصرف داریم، همه مون یه روزی همین جا نفس آخرو میكشیم، مث همه اونایی كه همینجا نفس آخرو كشیدن.»
زمین پشت ورزشگاه، آخر دنیا بود. آخر دنیایی كه شبهایش حقیرتر بود. صدای شبهایش، تكپرانیهای كارتنخوابها بود و ناله گاه گاهی سگها؛ سگهای بخوری شده كه در هوای سرد، تن كارتنخوابها را گرم میكردند و شبها، تا وقتی پلك صاحبشان روی هم بیفتد، لابهلای زباله و آدم میپلكیدند و چرت میزدند و در جواب زوزه ترسناك سگهای فرز نگهبان گاراژها، نالههای بیمقدار سر میدادند.
سالهاست كه كارتنخوابها خجالتی ندارند از بابت اینكه بگویند «سگ بغل كن» شدهاند كه تنها چاره یخ نزدن در سرمای 7 درجه زیر صفر است وقتی یك تكه چوب وسط این بیابان پیدا نمیشود یا اگر پیدا شد، قیمت دارد كه پولی هم كف جیب كارتنخواب برای خریدن این تجملات نمانده و هرچه درآورده از زبالهفروشی، خرج هرویین كرده كه گرمای بدلی در رگهایش بدود.
كارتنخوابهای زمین پشت ورزشگاه هم، شب و روزشان توفیر داشت. شب، روی رینگ توهم بودند و روز، سر بالا میگرفتند كه در چشم مردم، همرنگ مردم باشند حتی وقتی وسط زبالهها، رنگ گرفته از زبالهها، بو گرفته از زبالهها، از چرت خماری میپریدند.میگویند زبالههای یك شهر، تعریف خلاصهای از آن شهر است. زمین پشت ورزشگاه، پناه آدمهایی بود كه دستشان از این شهر؛ از همه داشتههای این شهر، جز از زباله هایش كوتاه شده بود.
برای این آدمها، گذشته، روایت رقیقی بود كه روی كفی آلومینیومی، ذوب میشد و به مولكولهای هوا میپیوست. برای باور حال، دست و پایشان را لمس میكردند كه هنوز زندهاند. آینده، تعبیری گنگ بود از ضرب و تقسیم شماره نفسهایشان، ضربان قلبشان، قدمهایشان و پلكهایی كه هر روز باز و بسته میشد در آن آلونكهای چوبی یا پارچهای كه مثل تاولهای عفونی، به دیوارهای نیمه كاره و فروریخته فراموش شده پشت گاراژها چسبیده بود.
«مادر و پدرم گفتن یا ما، یا مواد. من گفتم مواد. از خونه بیرونم كردن. آخرین بار؟ پنج سال پیش مادر و پدرم رو دیدم، سه ماه قبل با مادرم حرف زدم ... نیازی نبود بفهمم سال تحویل شد. چه فرقی میكرد؟ برای هیچ كدوم از ما فرقی نمیكرد و نخواهد كرد كه نوروز و سال و ماه بیاد و بره.»
وقتی در تاریكی شب به زمین پشت ورزشگاه میرسی، سختترین كار، نگاه كردن به چشمهای این آدمهاست. در ساعتهای شب انگار، قوه ادراك این آدمها فعال میشود و میفهمند كارتنخواب بودن، چه معنایی دارد.
انگار میفهمند سرمایی كه تحمل میكنند، زمستانی كه به روز و شب میرسانند، زنده ماندنی كه بیشتر به یك توضیح در پرانتز میماند، نفس كشیدنی كه فرتوتشان میكند، در معادله نابرابر زندگی، چطور تعبیر میشود. این فهم، فهم این تعبیر، انگار مینشیند در مردمك چشمشان و وقتی نگاهشان میكنی، اگر كلمهای هم حرف نزنند، هرچه پشت سر گذاشتهاند، مثل یك پانوراما، روی پرده چشمهایشان به نمایش در میآید.
«من شبا میرم خوابگاه، اینجا نمیمونم. این بغل برامون گرمخونه درست كردن..... سرمای پارسال خیلی بد بود. ما رو تركوند. كل زمستونو بیرون بودیم، پوستمون كنده شد..... آره، بد سرمایی بود. 12 روز، از ترس اینكه یخ نبندیم، تا صبح از بغل آتیش تكون نمیخوردیم، میگفتیم اگه بخواییم، یخ میبندیم. بعد 12 روز دیگه از بیخوابی چپ میكردیم، از حال میرفتیم، بچهها میاومدن یه چیزی رومون مینداختن كه یخ نزنیم .... میگفتیم اگه بهار رو ببینیم، دیگه نمیمیریم .... من همین جا، 7 تا گاراژ داشتم. هوا كه سرد میشد، كارتنخوابا رو جمع میكردم میریختم تو گاراژ كه یخ نزنن .... دو تا از بچهها دو سال پیش اینجا از سرما مردن. یخ زدن .... اینجا برف كه میاد دیگه باید به مرگ فكر كنی.....»
هر چه از نیمه شب میگذرد، تعداد شعلهها بیشتر میشود چون تعداد آدمها بیشتر میشود؛ كارتنخوابها كه از صبح یا ظهر، دربه در زباله دندان گیر، سر تا ته شهر را راه رفتهاند، بعد از نیمه شب، با گونیهای انباشته از آشغال، كوچههای تودرتوی تاریك پشت بازار ضایعات آهن را زیر پا میگذارند تا برسند به گاراژها. اینجا، این وقت، دیگر لرزش قدمها و لرزش صداها خیلی واضح است.
خستگی و خماری گره خورده به گرسنگی و كارتنخواب، با آن ته رمقی كه كنج سلولهای هر آدمی رسوب میكند برای این طور وقتها، پا كشان میرسد تا گاراژی كه حاضر باشد این وقت شب، بابت این حجم آشغال به درد نخور پول بدهد. زبری اسكناس كه كف دست زمخت و چرك كارتنخواب مینشیند، انگار آب حیات.
وقتی كارتنخوابها از آشغال جمع كردن برمیگردند، وقتی در یكی از گاراژها، آشغالهایشان را میفروشند، از گاراژ كه میروند به سمت زمین پشت ورزشگاه، ردشان را كه بگیری، یك هیكل سیاه و خیلی لاغر، میرود به سوی افق. میرود و میرود تا میشود یك نقطه. زندگیشان هم همین طور بود.
نیست شدنشان، به اندازه محو شدن یك نقطه طول میكشید. نقطهای روی ورقهای پوسیده دفتری كهنه كه بارها و بارها و همه این سالها، صفحاتش، سینه شده بود برای قلم و نوشتههای هر صفحه، بارها با پاك كن پاك شده بود تا دوباره، قلم به جان یك صفحه سفید بیفتد؛ صفحهای كه قلب بود و قلم هم میدانست كه اصل نیست. صفحهای كه میپوسید و یك روز، ناغافل، تار و پودش از هم میگسست و قلم، بیتفاوت، انگار نه آبی از آب تكان بخورد، میرفت سراغ صفحه بعد ...
اینجا، عمر كارتنخوابیها، عمر گذران امورات با هم زدن كثافات سطلهای زباله، همپای عمر از دست دادنهاست، عادت به از دست دادن، از دست دادن همهچیز، هر چیز با ارزشی كه یك انسان میتواند به داشتنش دلگرم باشد، باور كردن از دست دادن، از دست دادن هرچیز با ارزشی كه یك انسان میتواند از به یاد آوردن داشتنش احساس «زنده بودن» داشته باشد. تا وقتی یادشان نمیافتد كه ازشان چیزی نمانده جز یك هیبت دودگرفته و خمیده مشغول به بازخوانی استعارهای از زنده بودن، لبشان به خنده باز است. یك جمله، یادآوری عمری كه پای تجربه فراموش شدن خرج كردهاند، مثل اسم رمز، انگار كه خودی را از ناخودی جدا میكند.
«25 سالمه، 3 ساله كارتنخوابم .... 44 سالمه، 5 ساله كارتنخوابم ..... 38 سالمه، 12 ساله كارتنخوابم...»تنها چیزی كه برایشان میماند تا قبل از آن نفسهای آخر و آن لحظههای آخر، برق نینی چشمهاست. در تاریكترین ساعتهای شب هم، چشم فرسودهترین كارتنخواب هم، برق میزند؛ آن نینی كه میلرزد، انگار آخرین تلاشهای یك انسان در حال غرق شدن در اقیانوس، پیش از آن آخرین لحظهای كه سنگینی وزن آب، بر مانایی جسم پیروز میشود و امواج از تلاطم میافتد.
«من پریروز 24 هزار قدم راه رفتم. میشمردم كه زنده بودنم یادم بره.»هیچ كسی را نداشتند جز خودشان. از خودشان هم سوا شده بودند. رفاقتها در دود مشترك و سیگار مشترك و آلونك مشترك تعریف میشد و تمام میشد. شاپور میگفت: «تو میتونی رنگ چشمات رو عوض كنی، سبز كنی، آبی كنی، هر رنگی دوست داشتی. ولی ما همینیم. همین شدیم. دیگه نمیتونیم رنگی غیر از این بشیم.»
ما برمیگردیم
داخل گاراژها كه نگاه میكنی، داخل گاراژها كه میروی، بیشتر از آنكه تردد جسم انسانی توجهت را جلب كند، حجم گونیهای غول پیكر انباشته از زباله در چشمت مینشیند. لابهلای گونیهای لبریز از بطری و سطل پلاستیكی و مقوا در محوطه وسیع یا كوچك گاراژ، آدمها و چهار دیواریهای پوك و محقری كه برای «زندگی» سر هم شده هم، هستند. تنها امكان رفاهی گاراژها، برق و آب چاه است و زمین گاراژ، بعد 10 سال و 15 سال زباله جمع كردن و زباله فروختن، نه از جنس مصالحی مثل قیر و سیمان، لایه ضخیمی است از زبالههای بیاهمیتی كه در همه این سالها، درهم فشرده و بخشی از پوسته زمین شده است.
دو روز قبل، از شهرداری و مركز بهداشت آمدهاند و به همه گاراژدارها گفتهاند تا وقتی «مریضی» هست، حق خرید و فروش ضایعات ندارند. از دوروز قبل، تمام باسكولها خاموش شده و كارگر یكی از گاراژها، فریاد میزند و میگوید عكس نگیریم چون شهرداری، عكسش را میبیند و گاراژ را پلمب میكند.
میگوید با این دستور شهرداری، همه بیكار شدهاند؛ گاراژدارها، كارگرهای گاراژها، كتفیها، راننده كامیونتها، حتی كارتنخوابها. همین بود كه «نظیر»، گونی بزرگی كه آن نقاش ساختمان، عقب پرایدش بار زده بود را، دیده ندیده كرد و بابت 70 كیلو ضایعات تمیز كه مرد نقاش، از سر بیكاری، از سطلهای زباله جمع كرده بود، 102 هزار تومان اسكناس شمرد و گذاشت كف دست نقاش.
دو تا گاراژ آنطرفتر هم، راننده كامیونتی كه مقوا و كارتن و پلاستیك بار زده بود برای كارخانههای بازیافت، در این هوای پس، به ارزانترین قیمت خرید كرد؛ مقوا و كارتن، كیلویی 1500 تومان، ضایعات پلاستیك بیرنگ و رنگی، از دم كیلویی 1800 تومان. راننده كه دسته 50 تایی تراول 50 هزار تومانی را شمرد و گذاشت كف دست گاراژدار، غلام گفت این، آخرین فروش گاراژ بود تا وقتی شهرداری اجازه كار بدهد.
بعدازظهر، كوچه 206 ...
از باران دیشب و اول صبح، زمین پشت ورزشگاه، شده سطح وسیعی از توده غلیظ و درهم حل شده خاك و زباله و كثافت و خاكستر. آسمان بالا سر كارتنخوابها، به رنگ دود است با ابرهای گرهخوردهای كه هیچ نشانه خوبی نیستند برای حسین كه هرچه داشت، تا صبح فروخت و خورد و چپید زیر بنر تبلیغاتی بیمصرفی كه نمیدانم از كجا پیدا كرده بود و حكم پتو و سرپناه را یك جا به جا آورده بود.
حالا، یك جسم گرسنه گیج، خودش را در یك لایه گونی مستعمل آبیرنگ پیچیده بود و نگاهش را روی چالههای آب گرفته گذرهای بین گاراژها میكشید و از باد سردی كه پیش از رگبار، میوزید و به حریم تنش تجاوز میكرد و خرده آشغالها را در هوا به رقص میانداخت، به لرز افتاده بود.
حسین 5 سال است كه كارتنخواب شده. مادر حسین، 5 سال است فكر میكند حسین هنوز كارگاه جوشكاری دارد و هنوز پیمانكار اسكلتبندی ساختمانهای كوچك است و هنوز 7 تا كارگر دارد. حسین، همان كه آن شب، من را تا دیوار پشت ورزشگاه برد، كفشهایش، مثل پوزه گرگ، دهان دریده بود. كف دستهای سیاهش، از چرك زبالهگردی، براق شده بود. توله سگ سیاهش كه از زیر بنر؛ همان پتوی كذایی، سرك كشید، حسین یادش افتاد نه خودش چیزی برای خوردن دارد و نه توله سگش....
این ساعت از روز، صدای این تكه زمین پشت ورزشگاهی كه انگار سالها، مرده، حتی آن وقتی كه كامیونهای حمل نخاله، میرسیدند تا این ته آسفالت و دور میزدند و نفس خالی میكردند هم، صداهای خالی از حیات بود. نجوای كارتنخوابهای خمار كه سرگردان دوا، سراغ فروشنده زیر پل را میگیرند و توهماتشان را زیر لبهای تشنه و سوخته، مزه مزه میكنند، مثل مرثیهای است كه آدمها پای گور میخوانند برای تسلای تنهاییشان. و در روشنی روز، اینها چقدر بیپناهتر بودند، چقدر تنهاتر، فرسودهتر، شكنندهتر.
در روشنی روز، فلاكت این زمین و آدمهایش، چه عریانتر، وزن درد، چه سنگینتر. تنها چیزی كه اینجا همیشه هست، هر ساعتی بیایی و هرجور بیایی، همیشه هست، آن خردهمردانگیهاست كه كارتنخوابها به پای ته مانده رفاقتشان خرج میكنند. چند دقیقه قبل از اینكه رگبار بزند، اول زمین، پشت به آلونكها ایستاده بودم و از سرما میلرزیدم. شاپور، لرزیدن مرا كه دید، دست انداخت كاپشن خاكی و خاكستر زدهاش را در بیاورد، بپوشم كه سرما نخورم. از هیبت «پاشایی» شبانهاش اثری نبود. خندید با لثههای بیدندان و چروكهای عمیق صورتش درهم دوید: «بذار یه كم از شپشای تن ماهام بیاد تو تن شماها. چی میشه مگه؟»
نظر شما