گورستان «كلاته رودبار» بیرون روستاست. به چشم غریبه‌ها نمی‌آید. قبرها، روی سطح و سراشیبی تپه ورودی روستا، كنار هم خوابیده‌اند. بعضی‌شان، یك تابلوی سیمانی یا سنگی بالای سر دارند با عكس و نشانی از متوفی. گورستان، خلوت است.

نان سیاه معدن

سلامت نیوز:گورستان «كلاته رودبار» بیرون روستاست. به چشم غریبه‌ها نمی‌آید. قبرها، روی سطح و سراشیبی تپه ورودی روستا، كنار هم خوابیده‌اند. بعضی‌شان، یك تابلوی سیمانی یا سنگی بالای سر دارند با عكس و نشانی از متوفی. گورستان، خلوت است.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،قاصد مرگ، در این روستای پای دامنه، شتابی نداشته. جمعیت روستا، سال 85، 2800 نفر بوده، سال 95، 4600 نفر. كل قبرهای گورستان، 200 تا هم نیست ولی سرقفلی بعضی اموات تا 60 سال قبل هم می‌رسد؛ همان زمانی كه كوچ‌روهای مازندران، راه كج كردند به سمت دشت‌های دامغان تا نان از دلِ سیاهِ كوه‌هایش بجویند..... چشم‌انداز قبرها؛ كیلومترها دورتر، یك كوره زغال‌پزی است.

كوره، دود غلیظ سیاه تف می‌كند و توده دود، تا به آسمان خاكستری بالای سر دامغان برسد، بی‌اثر می‌شود. كوره‌های زغال‌پزی، آخرین ایستگاه در مسیر استخراج زغال‌سنگ است؛ آخرین ایستگاه مرگ. از 200 قبر گورستان، حداقل، 11 قبر، مزار مردانی است كه كارگر معدن بودند و بر اثر ریزش كارگاه، گاز گرفتگی، خفگی در بونكر خاكستر و زغال، پارگی امعا و احشا و گردن با ابزارآلات معدن جان دادند؛ اولینش را كسی نمی‌داند اما آخرینش؛ آخرین قربانی معدن زغال، میلاد روشنایی بود كه 30 روز قبل؛ ظهر 11 اردیبهشت، زیر آوار كارگاه تونل 42 معدن زغال‌سنگ طزره، دفن شد و بعد از 6 روز، جنازه‌اش به خانه رسید. روزی كه به «كلاته رودبار» رفتم، مزار جوان 27 ساله، هنوز سقف نداشت و كپه خاك، پوششی بود برای عریانیِ فقدانی.

مادر میلاد، لابه‌لای قبرها می‌چرخید و نوشته روی سنگ‌ها را می‌خواند و یادش می‌آمد كه این هم، قربانی معدن بوده، آن‌هم قربانی معدن بوده، این یكی هم.... و آن یكی هم.... دو سال قبل، سیم بكسل حمل واگن، به آستین پیراهن رضا روشنایی گیر كرد و پیچید و پیچید و گردن رضا را برید. رضا، زمان مرگ، 35 ساله بود. دو سال قبل‌تر، ابراهیم خیبریان، سرش داخل سوراخ بونكر آسیاب كوره زغال‌پزی گیر كرد و آنقدر خاكستر زغال روی سرش ریخت تا ابراهیم از فشردگی دوده خفه شد. ابراهیم، زمان مرگ، 46 ساله بود.

قبل از ابراهیم، محمدمهدی خیبریان را دفن كرده بودند، محمدمهدی، از گاز تونل خفه شد. محمدمهدی، زمان مرگ 22 ساله بود. پدربزرگ محمدمهدی، زیر آوار معدن زغال جان داده بود؛ آواری كه مغزش را از كار انداخت و جنازه‌اش را به «كلاته» پس داد. یوسف هراسانیان و كاظم بینایی‌باشی، روی رختخوابِ كف خانه‌شان جان دادند؛ وقتی دیگر جانی برای نفس كشیدن نداشتند بس كه كربن به خورد ریه‌شان رفته بود. یوسف، وقت مرگ 38 ساله بود و كاظم، 46 ساله. زمستان 94، نصف جنازه مصطفی البرزی را از معدن بیرون آوردند.

مصطفی، دینامیت‌كار بود. حوالی گردنه‌های مسدود تونل، دینامیت می‌كاشت و منفجر می‌كرد. دینامیت عمل نكرده، روی كمر مصطفی منفجر شد و نصف تنش را برد. مصطفی، زمان مرگ، 38 ساله بود. عباس فدایی‌باشی، سال 88، زیر آوار معدن جان داد؛ وقتی 36 ساله بود. مجتبی بیناییان، زیر آوار معدن جان داد، وقتی 34 ساله بود. قربان بیناییان، زیر آوار معدن جان داد؛ وقتی 35 ساله بود.

سید اصغر ساداتی زیر آوار معدن خفه شد؛ وقتی 21 ساله بود.... جد مادری میلاد، دورتر از همه اینها خوابیده بود؛ نزدیك سراشیبی تپه، زیر یك تخته سیمانی مستطیل. 58 سال قبل، وقت جا انداختن تخته سیمانی در قاب گور، سر انگشت دانای غایبی، خاطره حیات معدنكار جان داده زیر آوار معدن را، در جمله‌ای خلاصه، روی سیمان خیسِ هنوز نبسته، حك كرده بود: «محمدمهدی كبكی، سال 1342 فوت كرد.» پرطرفدارترین شغل در روستاهای شمال سمنان، معدنكاری است. رگه‌های فشرده زغال‌سنگ در ارتفاعات البرز شرقی، همچون دیواری ممتد كه می‌رسد تا آزادشهر «گلستان»، زمینه فعالیت صنایع وابسته را فراهم كرده؛ زغال‌شویی و زغال‌پزی و ترابری كلوخ زغال به اقصی نقاط كشور برای تامین سوخت مورد نیاز كارخانه‌ها.

در هر روستا، خانواده‌های بی‌شمار می‌شود دید كه نان‌آورشان، تا چند نسل پیش‌تر، كارگر معادن زغال‌سنگ استان و شاغل در زیر شاخه‌های متصل به رگه‌های سیاه زغال بوده است. پسران روستاهای شمال سمنان، چشم كه به این دنیا باز می‌كنند، پدرها، صدقه‌ای كنار می‌گذارند كه نگهدار جان پسران‌شان در افق‌ها و نفرروهای تنگ و تاریك معدن زغال‌سنگ باشد. زغال؛ این حجم سیاه متخلخل، روشنایی زندگی این مردم است چون در این نیمه شمال كه منابع آب سرشاری هم ندارد، شغلی نیست و نمانده كه پدرها دلخوش آینده پربار فرزند باشند.

كم‌آبی در این منطقه، معیشت مردم را مشروط كرده به گزینه‌هایی محدود؛ اگر میراثی پس از چند نسل به دست خانواده‌ای رسیده، حالا باغدار است و دامدار و كشاورز با همان معنای مصطلح و تعداد این خانواده‌های متمكن، در شمال استان، معدود است. پس در این نیمه، چاره‌ای نمی‌ماند جز كارگری؛ كارگری باغات، كارگری ساخت و ساز، كارگری معدن.

استان سمنان، معدن كم ندارد؛ زغال‌سنگ و كرومیت و گچ و نمك و سیلیس و.... آنچه مثل ارثی تمام‌ناشدنی، در شمال شرق استان ریشه دوانده، رگه‌های قطور زغال است كه ماهانه، 20 هزار تن خروجی به واگن‌های استخراج می‌دهد و این تكه از استان را به دریافت رتبه دوم تولید زغال‌سنگ كشور مفتخر كرده است؛ افتخاری كه بوی مرگ و خون می‌دهد..... در جاده دامغان به سمت «كلاته رودبار»، روی دامنه كوه، هر جا لكه سیاهی پهن شده، یعنی پشت این دیواره آهكی، رگه‌های زغال هست. خیلی دورتر از لكه‌های سیاه، در دورنمایی از دامنه‌های استخوانی البرز و آسمان نیلی كلاته، هر جا توده دود پیچ می‌خورد و می‌رقصد، یعنی كوره‌های سنتی زغال‌پزی در كار دم و بازدم گاز زغال است.

زغال خامی كه از معدن استخراج می‌شود، بعد از آنكه در كارخانه زغال‌شویی، شسته و روفته شد و باطله‌هایش، پس رفت، آسیاب می‌شود تا خاكستر خالص، پس از 15 روز تفت خوردن با حرارت 750 درجه و 900 درجه در كوره‌های زغال‌پزی، تخمیر و تبدیل به كلوخ شود و اجاق كارخانه‌ها را روشن نگه دارد. دود بالای سر كلاته هم، دود زباله‌های زغال بود كه می‌سوخت و تا گلوی روستا می‌رسید.

5 كیلومتر مانده تا محوطه كوره‌ها، بوی تلخ و جاری كربن و گازوییل، مثل استتاری متراكم، منافذ پوست ما را هم مسدود می‌كند. 5 كیلومتر كه رد شد، وقتی حس بویایی، اشباع شده از حجم غلیظ و چرب بوی كربن و گازوییل، رو به محوطه كوره‌ها توقف می‌كنیم؛ آنجا كه سفره جامدات و موجودات، همه، با ابعاد واضح، جلوی چشم ما گسترده است؛ كوره‌های زغال‌پزی و كارگران در حال زیر و رو كردن خاكستر و كلوخ؛ بناهای بسیطِ توسری خورده تنگِ همِ آجری كه هوای بالای سرشان، مثل هرم داغی كه جاده جنوب، اواسط پاییز و اوایل بهار پس می‌دهد و تجسمی از سراب می‌سازد، حجیم و موج‌دار، می‌لرزد، مردانی دودزده از سر تا كف كه در سكوت، چشم دوخته به توده زغال و خاكستر، ظرف كوره را پر و خالی می‌كنند در یك تكرار فرساینده و برای 15 سال، 10 سال، 8 سال... كوره‌ها، وقتی روشن هستند، مثل موجود زنده، یك حریم نامرئی دارند؛ حدود دو متر.

وقتی به محوطه كوره‌ها رسیدیم، 5 كوره روشن بود. سقف كوره‌ها را كاهگل كشیده بودند كه زغال، در دل كوره حرام نشود. از منافذ سقف كوره روشن، زبانه‌های كوتاه آتش، نامنظم و فرّار، بیرون می‌جهید. روی دیوار كوره روشن؛ روی دیواری به ارتفاع كمتر از یك متر، سوراخ‌هایی حفر شده بود اندازه كف دست. همین‌جا، جلوی همین سوراخ‌ها، حریم كوره بود و داغی حرارت، انگار دستی غایب اما موجود، چشم و لب و پوست صورتت را، كج و معوج می‌كرد.

از سوراخ‌ها كه نگاه می‌كردی، خاكستری كه می‌سوخت و می‌پخت، هیچ شباهتی به معنای تصویری ماهیتش نداشت؛ از این سوراخ‌ها، نه خاكستر می‌دیدی و نه رنگ خاكستر؛ هر آنچه در ظرف كوره ریخته بودند، تخمیر شده و چنان در هم تنیده بود كه انگار تالاری با راهروها و دیواره‌های یخی و انگار میلیون‌ها شمع و شعله در این تالار افروخته بود كه دیواره یخی، در نوسانی از نارنجی تا سفید، رنگ به رنگ می‌شد. كربن خاكستری كه هنوز تا مرز جمود فاصله داشت، مزه گازوییل می‌داد.

در فاصله دو متری دیوار كوره، پای همان سوراخ‌ها، انگار نشسته بودی پای یك گالن گازوییل و پیمانه پر می‌كردی و سر می‌كشیدی..... كریم روی سقف كوره خاموش ایستاده بود و با بیل، تكه‌های زغال خام را زیر و رو می‌كرد كه فضاهای خالی ظرف كوره پر شود. كریم، مثل 8 كارگر كوره، فقط یكی، دو دندان جلو داشت و دهانش را كه باز می‌كرد كلمه‌ای لابه‌لای وزش باد بپراند، انگار یك نفر از ته یك غار تاریك با ما حرف می‌زد. كوره‌پزها، وانمود می‌كردند كه انگلی شدن بدن كارگران بر اثر تنفس كربن و متان سیال در هوا، دندان‌ها را می‌پوساند.

ما می‌دانستیم آنهایی كه دندانی در دهان ندارند؛ كوره‌پزها، بچه‌های تونل استخراج و كارگرهای زغال‌شویی، قبل از شروع كار، یك بست تریاك می‌كشند كه كلنجار 8 ساعته با ترس را تاب بیاورند. كوره‌پزها؛ بچه‌های كلاته رودبار می‌گفتند «كوره‌پزی»، مرگ جگرسوز ندارد، اما بعد از 20 سال بلعیدن غبار كربن و گاز متان زغال خامی كه فرآوری می‌شود، ریه‌ها، از خاكستر آسیاب شده هم سیاه‌تر است. وقتی با حبیب رفتم آسیاب زغال را ببینم، زمین زیر پای‌مان به نرمی ماسه‌زار بود؛ ماسه‌زاری به رنگ سیاه. خاكستر زغال، همه جای این محوطه، مثل هوایی كه نفس می‌كشند و می‌كشیدیم، معلق و جاری است.

روی موهای‌شان، داخل چشم‌های‌شان، روی زبان‌شان، زیر ناخن‌های‌شان، از منافذ پوست‌شان، بی‌اجازه و سرخود، جذب و بلعیده می‌شود و ساعت 6 عصر، وقتی كار تمام شد، موجودی كه برای تعویض لباس به اتاقك مخروبه پشت محوطه كوره‌ها می‌رود، حجم آمیخته گوشت و پوست و استخوان و خاكستر است.

 وقتی از تپه كنار محوطه كوره‌ها بالا می‌رویم، نمایی كه به آن مشرف هستیم، حجمی از رنگ سیاه با طیف‌های متفاوت است؛ خاكستری، دودی، زغالی ..... در این محوطه، سفیدترین سفید، رنگ دندان كارگرهاست و سیاه‌ترین سیاه، توده زغال آسیاب شده در بونكر زیر پای اتاقك آسیاب. اتاقك آسیاب، یك چهارگوش محصور مسقف 2 در 2 متر تاریك با دریچه‌ای به ارتفاع خزیدن یك آدم است.

خرطومی آسیاب، از سقف اتاقك تا ورودی بونكر ادامه دارد و آسیاب كار، باید در تمام ساعت‌های چرخیدن چرخ آسیاب، پای خرطومی، خمیده و مراقب باشد كه اتصال خرطومی از ورودی بونكر جدا نشود. نشتی خاكستر آسیاب شده، مثل فرشی نرم به رنگ خاكستر، تا بیرون دریچه جاری شده. چند ثانیه‌ای می‌خزم داخل سیاهی و هیچ چیز هم نمی‌بینم جز سیاهی. حتی حالا كه آسیاب خاموش است، در این قبر عمودی در حال تركیدن از متان و كربن، هیچ هوایی برای نفس كشیدن نیست.

حبیب می‌گوید آسیابكار، در تمام ساعت‌های چرخیدن چرخ آسیاب، ماسك می‌زند.... از بالای تپه، خیلی چیزها می‌شد دید. می‌شد راننده لودر را دید كه بعد از جابه‌جا كردن خاكستر در ظرف كوره‌ها، پای حوضچه آب، ترمز كشیده بود و بیل لودرش را از آب پر و خالی می‌كرد كه از رسوب چرب زغال پاك شود. می‌شد آرماتوربندی‌های زنگ زده و متروك زیر بنای كوره صنعتی را دید.

می‌شد استتار دیوار آهكی البرز با خاكستر همچون مخمل را دید. می‌شد 8 مرد را دید كه بدون هیچ مهارتی، مثل رسوب چرب خاكستر كه از روی این زمین ناهموار پاك نمی‌شد، بیهوده می‌شدند پای آسیاب كردن زغال، پای پر كردن ظرف كوره‌ها، خالی كردن ظرف كوره‌ها، آسیاب كردن زغال، پركردن.... خالی كردن....... پای ورودی تونل ایستاده بودم.

ماتم برده بود به شیب گودال تاریك و دیوارهای الواری اطرافش. مسوول ایمنی معدن می‌گفت شیب تونل این معدن 35 درجه است. شیب 35 درجه، انگار یك دیوار صاف را كج كنی و بخواهی از سطح دیوار كج شده پایین بروی. تونلِ مادر نبود. تونل مادر رفته بودم. تونل مادر، قابل تحمل است. شیب ورودی 15 درجه است. پاهایت را كج می‌گذاری و بی‌خطر می‌روی تا راسته تونل؛ تا عمق 700 متری، تا 800 متری. تا جایی كه اگر سكوت كنی، اگر گوش معنوی‌ات را به دل كوه بچسبانی، انگار زمین در حال هضم آب و هوا و حیات است.

یك غریدن مرموز، مهیب ... حمید، واگن را پر كرد از الوار، قلاب سیم نقاله را به گردن واگن انداخت، واگن را تا اول ریل پرچ شده به شیب تونل هل داد و موتور انتقال را روشن كرد. چرخ واگن، متر به متر، روی شیب 35 درجه پایین رفت. رفت و در سیاهی گودال گم شد. حمید از سرِ تونل سوت زد و صدا زد: «محمود....» محمود، یك نور چشمك‌زن بود در عمق سیاهی.

 50 متر پایین‌تر، چراغ پیشانی بند را روشن و خاموش كرد. حمید، رفت روی لبه ریل نشست و آرام‌آرام، خودش را سر داد تا 50 متر پایین‌تر، تا جایی كه رفت و مثل همان واگن پر از الوار و مثل محمود، در عمق سیاهی گم شد. اسماعیل، بیرون تونل، دسته چكشش را لحیم می‌كرد. نوبتش را با محمود تاخت زده بود و امروز، نوبت محمود بود كه پایین برود و دیوارهای معدن را دستگیره بزند؛ دستگیره، همین الوارها بود كه با واگن رفت. روی كمر دیواره 2 متری تونل، الوار می‌كوباندند كه وقتی معدنكار، در این شیب 35 درجه پایین می‌رود، دست‌هایش، اتكایی داشته باشد و سرِ غفلت، تا ته 50 متری، پرت نشود.

تا وقتی دستگیره‌های دیواره، تكمیل نشده بود، هیچ كارگری اجازه رفت و آمد از این دهانه را نداشت. باید كوه را دور می‌زد و از دهانه «كوهی» پایین می‌رفت. جابه‌جایی كارگر با واگن‌ها هم قدغن بود چون خطر پاره شدن سیم نقاله، زیاد بود؛ اسماعیل، نقاب جوشكاری را از دسته چكش دور و نزدیك می‌كرد و لحیم می‌زد و در فاصله سنجش استحكام لحیم، اینها را می‌گفت و سوال می‌پرسید و جواب می‌داد، وسط سكوت محوطه معدن كه مثل سكوت قبرستان، سنگین و كدر بود. این معدن، یك صاحب غایب داشت كه ماهی یك بار می‌آمد و برگه حقوق و بیمه 8 كارگر را امضا می‌كرد. اسماعیل می‌گفت خوشبخت است چون حقوق می‌گیرد و بیمه دارد و معدنكاری، خیلی‌خیلی بهتر از 5 سال چوپانی گله‌های مردم است.

می‌گفت خوشبخت است چون دو بچه 7 ساله و 4 ساله دارد و زنش را دوست دارد و یك خانه در كلاته رودبار دارد. اسماعیل، پسر همان معدنكاری بود كه 4 سال قبل، گردنش در سوراخ بونكر زغال گیر كرد و خاكستر روی سرش ریخت كه وقتی جنازه‌اش را بیرون آوردند، تا بام حنجره‌اش پر شده بود از زغال. اسماعیل، میلاد روشنایی را می‌شناخت.

شنیده بود كه چه بلایی سر میلاد آمد زیر آوار تونل 42. همان‌طور كه شدت استحكام لحیم را امتحان می‌كرد، گفت كه اگر همین فردا به سرنوشت میلاد دچار شود، غمی نیست چون در این ۱۰ سالی كه عیالوار شده، معنی خوشبختی را فهمیده است.چه كسی می‌توانست خوشبختی را از نگاه اسماعیل تعریف كند؟ توصیفش، نسبی‌تر از آن بود كه قابل تعمیم باشد.

موقع خداحافظی، تعارف زد كه «برویم خانه و یك نان و ماست با هم بخوریم.»دعوت به خوردن نان و ماست، ملموس‌ترین و صادقانه‌ترین تعارف یك كارگر خوشبخت بود ..... مردم، ترسیده‌اند؛ هم دامغانی‌ها، هم كلاته‌ای‌ها. ترس، توی چشم‌های‌شان می‌دود، روی لب‌های‌شان، لابه‌لای كلمات‌شان، داخل اشك‌های‌شان، هم‌وزن ریتم جملات‌شان.

دامغانی‌ها، كلاته‌ای‌ها، علاقه‌ای به افشای جزییات ریزش تونل 42 معدن «طزره» ندارند. مثل خانواده‌ای كه از راز جنایتی باخبر است اما از تهدیدهای متعاقب افشای جنایت می‌ترسد و خود را به بی‌خبری می‌زند. چشم در چشم دامغانی‌ها و كلاته‌ای‌ها كه می‌شوی، سر تكان می‌دهند و جملات بی‌ربط می‌گویند. ترس، به تمام خانه‌ها سرك كشیده، به تمام طبقات شهر و روستا؛ ترسی با آبشخوری نامعلوم كه چنان هیبت دارد كه حتی ثروتمندان و قدرتمندان شهر را هم ترسانده.

مردی كه به قد عمر من، معدنكار بود و باغ پسته و گردو و صدها كارگر زیردست دارد، پشت میز كارش، در مغازه‌ای وسط شهر خمار از گرما، روی صندلی ریاست یله داده اما جرات مصاحبه ندارد و می‌ترسد با صراحت بگوید كه دلیل مرگ میلاد و سیداصغر و ده‌ها كارگری كه در نفرروهای معدن زغال و گلوگاه بونكر، بی‌نفس می‌شوند، چیزی نیست جز بی‌ارزش بودن ارزش جان آدم‌ها. مرد، به شرط ناشناخته ماندن، ابعاد هندسی فاجعه‌ای را تحلیل می‌كند كه 30 روز قبل؛ 11 اردیبهشت 1400، نام دو خانواده دیگر را به فهرست طویل داغداران دامغان و شاهرود و كلاته رودبار اضافه كرد: «من كارگاه تونل 42 رو ندیدم ولی شنیدم كه در ابعاد 2800 مترمربع، خالی شده بود.

این فضا، یا باید با خاك پر می‌شد، یا تخریب می‌شد وگرنه ریزش می‌كرد و هیچ جرزی هم جلوش رو نمی‌گرفت. هر یك مترمكعب زغال، یك تن زغال میده. به ازای هر یك مترمكعب زغالی كه استخراج میشه، 1.5 مترمكعب سنگ روی دیواره باقی می‌مونه. اگه 40 مترمكعب از كارگاه تونل 42 تخریب شده باشه، یعنی حدود 1600 مترمربع تخریب شده و یعنی حدود 12 هزار تن سنگ ریزش كرده. استادكار اون كارگاه، اگه همون اول حساب می‌كرد، می‌فهمید كه اونجا كسی زنده نمونده. می‌فهمید كه این آوار، خفه می‌كنه، هیچ راهی برای هوا نمی‌مونه.

اصلا لازم نبود كیلو كیلو اكسیژن پمپاژ كنن. فایده‌ای نداشت. همون روز اول باید خانواده‌ها رو راحت می‌كردن كه چشم انتظار عزیزشون نمونن. مرگ معدن، مرگ بدیه، خیلی بد...»همسر سیداصغر افضلی، 10 دقیقه بیشتر حرف نزد. همان 10 دقیقه حرف هم تعریف و تشكر از مدیران شركت معادن زغال‌سنگ البرز شرقی بود و شعار درباره رضایت صددرصدی «آقا» از شرایط شغلی و حقوق و محیط كار.

وقتی از همسر سید پرسیدم: «می‌دونستی كارگاه محل كار شوهرت، به دلیل ناامنی، تعطیل بوده و اجازه فعالیت نداشته و شوهر شما، به اجبار استادكار مجبور شده بره توی كارگاه ناامن؟» برادر سید به جای همسر سید جواب داد: «اینا همه شایعه است.»یكی از اقوام‌شان، پشت درِ خانه؛ جلوی دیواری از مردان سیاهپوش گفت: «زودتر سوالاتون رو بپرسین و برین. ما مهمون داریم.»

صدای همسر سیداصغر افضلی، صدای زنی بود كه یك شب تا صبح، از شنیدن تلخ‌ترین خبر همه عمرش، جیغ كشیده و زار زده و بعد، مجبور به سكوت ابدی شده. همسر سید، ساعت 11 شب از ریزش معدن باخبر شد؛ 12 ساعت بعد از حادثه. 4 روز بعد از دفن جنازه سید، در خانه اقوام شوهر، پای سفره‌ای از این سر تا آن سر اتاق، در انتظار دعوتی‌های فامیل «سید»، چهارزانو، سیاهپوش، بدون قطره‌ای اشك، نشسته بود و مثل نوار ضبط شده، جملات برش خورده‌ای را تكرار می‌كرد؛ چندبار این جملات را، این خونسردی لحن را، این تظاهر به رضایتمندی و سپاسگزاری را تمرین كرده بود؟ 50 كیلومتر دورتر؛ در پیچ و خم كوچه‌های «كلاته رودبار»، دیوار روبه‌روی خانه میلاد، پوشیده بود با پیام‌های تسلیت دوستان و اقوام.

از پیام تسلیت مدیران شركت معادن زغال‌سنگ البرز شرقی خبری نبود. خانواده میلاد می‌گفتند مدیران شركت، پای تشییع جنازه حاضر بوده‌اند. تشییع جنازه، پایان خیلی چیزهاست؛ پایان احساس مسوولیت‌های نیمه كاره، پایان حضور كارگری كه معترض است و صدایش به گوش هیچ كسی نمی‌رسد، پایان دلهره كشف تخلف در لیست‌های 26 روزه بیمه، پایان ترس پیمانكار از برهم خوردن معادله پیمانكاری به ازای متراژی كه تعهد داده، پایان تهدید استادكار برای جان كندن در كارگاهی كه استادكار هم می‌دانست ایمن نیست، پایان پرداخت حقوق‌های كمتر از قانون كار...... مادر میلاد، هنوز از آخرین‌ها حرف می‌زند؛ آخرین صدقه‌ای كه برای میلاد كنار گذاشت، آخرین خداحافظی پسرش، آخرین باری كه وسایل میلاد را پیچید كه پسرش برود برای اضافه‌كاری جبران مزد كمتر از دو میلیون تومان..... مادر میلاد، هنوز شماره تلفن پسرش را می‌گیرد و هنوز باور نكرده كه دیگر هیچ‌وقت ساعت 7 غروب، صدای چرخیدن كلید در زبانه قفل در و «جونم مامان» میلاد را نخواهد شنید. پدر میلاد، ساعت یادگاری پسرش را به مچ دست بسته و زمان را با همان عقربه‌های فلزی روی صفحه زغالی رنگ می‌سنجد و هنوز باور نكرده كه دیگر هیچ‌وقت لذت چای بعدازظهر پدر و پسر، زیر سایه اتاقك بیرون از تونل معدن، تكرار نخواهد شد.

نیم ظهر روز 11 اردیبهشت، وقتی برادر میلاد آمد و گفت تونل 42 طزره، خوابیده، زندگی این خانواده، دو تكه شد؛ تكه اول، بوی امید می‌داد، تكه دوم، بوی نبودن میلاد. مادر میلاد، تا تاریكی روز ششم؛ 16 اردیبهشت، توی تكه اول نشسته بود.  «جلوی بابای میلاد گریه نمی‌كردم، باباش دیابت داره، سه تا رگ قلبش بسته است و باید عمل كنه. می‌رفتم توی انباری، توی حیاط، گریه می‌كردم، می‌گفتم كاش دو دست و دو پاش بشكنه و پوشكش كنم ولی بچه‌ام زنده باشه.

برمی‌گشتم توی اتاق، پیش باباش می‌خندیدم. می‌گفتم عیب نداره، قسمت بچه‌ام همینه. ان‌شاءالله سالم درشون بیارن. 6 روز گفتم منو ببرین كنار معدن. نبردن. روز آخر، همون روزی كه آخر شبش بچمو بیرون آوردن، بهشون گفتم میرم سر خیابون ماشین می‌گیرم می‌رم كنار معدن. برادرام انگار دلشون سوخت. گفتن بیا بریم كنار معدن. مادرم، باطل سحر خوند، گفت شاید سحر شده كه این بچه در نمیاد. رفتیم كنار معدن. تا یك كیلومتری معدن. داداشم گفت دیگه جلوتر نرو. رییس معدن اشاره كرد كه بیایین كنار معدن.

رفتیم سرِ تونل. باطل سحر رو ریختم اول تونل. گفتم خدایا، بچمو زنده برگردون. می‌‌دیدم كه این كارگرا چقدر زحمت می‌كشیدن. هنوز امیدوار بودم بچمو زنده بیارن. عصر كه شد، بقیه باطل سحر رو دادم بهشون، گفتم ببرین كنار كارگاه، شاید بچم پیدا بشه. رفتم یه گوشه نشستم. دعا خوندم و خدا رو صدا كردم. هوا كه تاریك شد، حوصله‌ام سر رفت، دلم دیگه انگار شكست.

گفتم خدایا، بچمو زنده و مرده می‌خوام، فقط پیدا بشه كه نخوام بیام اینجا خیمه بزنم. سرِشب، اومدیم خونه. بعد از یك ساعت، خبر دادن میلاد، مثل اینكه داشته چوب می‌برده و حالا چوبا پیدا شده. یك ساعت بعدش، خبر دادن میلاد رو از زیر آوار درآوردن؛ مرده. اون موقع بود كه دنیا روی سرم خراب شد .....»روزهای بعد از نبودن میلاد، روزهای مرور قصور است. ساعت‌های روز می‌گذرد و مادر، پدر، یادشان می‌افتد كه میلاد گفته بود كارگاه تونل 42، 4 روز تعطیل بود چون ایمن نبود، میلاد گفته بود كه روز پنجشنبه؛ دو روز قبل از مرگش، به استادكار اعتراض كرده كه چرا كارگرها را به كارگاه ناامن می‌فرستد.

میلاد گفته بود كه صبح روز جمعه؛ یك روز قبل از مرگش، استادكار، سیداصغر و میلاد را؛ پیكورچی و شاگرد چوب‌كارش را صدا كرده و گفته: «اگه كار نكنین، همین الان برگه تسویه‌تونو میدم دستتون.»میلاد گفته بود جرات اعتراض ندارد چون اعتراض، مساوی است با اخراج و اخراج، مساوی است با بیكاری.

مادر میلاد می‌گفت استادكار، به تشییع جنازه نیامد. مادر میلاد، علت مرگ بچه‌اش را نمی‌دانست. نمی‌دانست كه میلاد، از بی‌هوایی خفه شد چون كوه آواری كه روی سر میلاد و سیداصغر ریخت، هیچ منفذی برای هوا جا نگذاشت، ولی می‌دانست كه جسد میلاد را با پیشانی و دنده‌های شكسته از زیر آوار بیرون كشیده بودند.

مادر میلاد، خدا را شكر می‌كرد كه بچه‌اش، گور دارد ولی می‌گفت كه تا آخر عمر، این حسرت را با هر قدمش و با هر نفسش جابه‌جا می‌كند كه «نذاشتن بچمو ببینم. 27 سال بزرگش كردم ولی نذاشتن برای آخرین بار ببینمش...»تا برگشتیم به دامغان، تا غروب شد، تا صدای موذن‌زاده اردبیلی در دالان بازار كهنه پیچید، تا مغازه‌دارها كركره‌ها را پایین كشیدند، تا به خیابان‌های شهر برگشتیم، تا قطار «دامغان- تهران» از نفس افتاد و تا قفل درهای واگن‌ها كشیده شد، ترس ریشه‌دار در كالبد شهر، با دلیلی مجهول، مثل لكه مركبی كه اگر كمرنگ هم بشود، باز القایی از حضور ابدی دارد، از شبكه دید ما دور نشد. بعد از اذان، شهر انگار سال‌ها بود كه به خواب رفته بود.

عابرانی پراكنده در خیابان‌های تاریك و چراغ روشن خانه‌ها، تصویری از زندگی پشت پرده‌ها بود؛ مثل محكومیت ابدی به سر فرو بردن و چشم فرو بستن و زبان دركشیدن. وقتی چرخ‌های قطار، روی شانه ریل‌ها می‌دوید، وقتی سوسوی نوری دور، مثل نور چراغ پیشانی محمود از عمق 50 متری تونل معدن، روایتی از تقلای زندگی بود، تصور می‌كردم آخرین ثانیه‌های زنده بودن میلاد و سیداصغر چطور بوده.

كارگران معدن، گفته بودند سقف كارگاه، حتما قبل از ریزش، صداهای مهیبی داشته، نشانه‌ای، شكافی..... تصور می‌كردم اگر میلاد یا سید، این صداها را شنیده‌اند، اگر شكاف‌ها را دیده‌اند، اگر غرش ریزش آوار را شنیده‌اند، در آن تنهایی، در آن تاریكی مطلق، در آن آخرین ثانیه‌ها، چه گفته‌اند؟ چه كرده‌اند؟ 
 
قبل از ظهر 11 اردیبهشت 1400 ، كارگاه تونل 42 معدن زغال سنگ طزره شاهرود ، ریزش كرد . در زمان وقوع این حادثه ، میلاد روشنایی ؛ چوبكار 27 ساله ساكن روستای «كلاته رودبار» دامغان و سید اصغر افضلی؛ پیكوركار 35 ساله ساكن دامغان ، در این كارگاه مشغول استخراج بودند. به دنبال این حادثه، گروه های امداد معادن مشغول به تلاش برای نجات همكاران خود از زیر آوار سنگ شدند. از اولین روز بعد از این حادثه ، در چند گزارش، نتیجه تلاش گروه امداد  را پیگیری می كرد تا اینكه شامگاه پنجشنبه ، 16 اردیبهشت ،  خبر دادند كه جسد هر دو معدنكار از زیر آوار تونل بیرون آورده شد . 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha