سلامت نیوز:تعدادشان کم نیست، مکان مشخصی هم ندارند. از شمال تا جنوب شهر، عرصه فعالیت شان است. شغل شان بیشغلی است؛ گدایی؛ تکدیگری. اصلاً چه فرقی دارد اسمش چه باشد. بیشتر، یک تصویر است. تصویر آدمی که غرور و عزت نفسش را کف دستش گذاشته و به سوی دیگران دراز میکند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران، یکی از دخترها میرود سمت آبمیوه فروشی و با دو تا لیوان بزرگ برمیگردد و آنها را سمت بچهها میگیرد. بچهها تعجب میکنند. با یک حالت بهت، لیوانها را میگیرند و به دهان نزدیک میکنند.یکی شان، آن یکی که بزرگتر است، انگار چیزی یادش افتاده باشد، میگوید: «خاله حالا یه پولی بده برای خودم.» دختر اخم میکند: «وا؟! مگه نگفتی آبمیوه میخوای؟! من که خریدم برات! »
«بچه مال خودته؟» جا میخورد. چادرش را میکشد روی صورتش و بچه را توی بغلش جمع تر میکند؛ انگار که بخواهد پنهانش کند، مثل یک شیء ممنوع. صدای بچه بلند میشود. بچه چند ماهه با لباس نوزادی سرهمی سفید. زن دستش را میکند توی ساک دستی چرک و یک شیشه شیر بیرون میآورد و در دهان بچه میگذارد. بچه تند تند مک میزند. دوباره میپرسم، این بار کمی صمیمانهتر:«بچه خودته؟! چقدر نازه!» به تعریفم اعتنایی نمیکند. مثل بقیه مادرها نیست که وقتی از بچه شان تعریف میکنی، یک لبخند میزنند و جواب میدهند «ممنون.. خیلی لطف دارین.. دستبوسه..» و از این جور تعارفات مرسوم. نمیشود از زیر زبانش حرف کشید. شاید لال باشد، اما نه؛ همان موقع وقتی یک آقای بلند بالای کت و شلوار پوش از کنارش رد میشود، دستش را بالا میآورد و میگوید: «آقا... تو رو جون عزیزت یه کمکی....» مرد بسرعت رد میشود اما زن فرصت پیدا نمیکند متن التماس آمیزش را کامل کند. اهمیتی هم برایش ندارد. چیزی که زیاد است، رهگذر؛ آن هم در این میدان شلوغ وسط شهر.
تعدادشان کم نیست، مکان مشخصی هم ندارند. از شمال تا جنوب شهر، عرصه فعالیت شان است. شغل شان بیشغلی است؛ گدایی؛ تکدیگری. اصلاً چه فرقی دارد اسمش چه باشد. بیشتر، یک تصویر است. تصویر آدمی که غرور و عزت نفسش را کف دستش گذاشته و به سوی دیگران دراز میکند.
«ناهار نخوردم. 5 هزار تومن میدی یه ساندویچ بخرم؟!» سن و سالی ندارد، زیادش 20 سال. صورت نشسته و موهای به هم ریخته. یک پیراهن گشاد کرم رنگ تنش کرده که زیر بغلش تا پهلو پاره است. خمیده و قوز کرده، مثل آدمهای سن و سال دار راه میرود. مثل یک نوار ضبط شده، جمله را پشت هم تکرار میکند.«ناهار نخوردم. 5 هزار تومن میدی یه ساندویچ بخرم؟!» کسی توجهی نمیکند. عابران ترجیح میدهند راهشان را کج کنند و نادیدهاش بگیرند. یک زن نسبتاً مسن میایستد و دست توی کیفش میکند. چشمهای پسر برق میزند. زن یک هزاری درمی آورد و کف دست پسر میگذارد. «فقط همین؟! با این چی بخورم؟!» زن خیلی جدی میگوید: «دو تا نون بخر بخور! سیر میشی دیگه!» پسر زیر لب غر میزند و هزاری را توی جیبش میگذارد. چند ثانیه بعد دوباره جمله را برای عابر دیگری تکرار میکند. یک هزاری دیگر کاسب میشود. صبر میکنم ببینم 5 هزار تومانش کی جور میشود. پسر اما راه میافتد و میرود آن طرف خیابان. کنار ردیف ساندویچ فروشیها که بساط شان یکسره به راه است. جوری که متوجه نشود دنبالش راه میافتم. زل میزند توی چشم یک زوج جوان که روی سکو نشستهاند و ساندویچ گاز میزنند.« ناهار نخوردهام... یه کمکی...» زن انگار لقمه در گلویش گیر میکند. یک جوری به پسر نگاه میکند که قشنگ معلوم است دلش سوخته. نگاهی به همسرش میاندازد که یعنی« یک کمکی بکن.» مرد یک پانصد تومانی از جیبش در میآورد و به پسر میدهد و زیر لب غری میزند. پسر اسکناس مچاله شده را میگیرد و سراغ یک دختر و پسر جوان میرود. مرد رو به زنش میگوید: «بفرما. معتاده دیگه! پولا رو میگیره واسه مواد! حالا هی تو بیخود دلت بسوزه واسه اینا. اگه تو نبودی چیزی بهش نمیدادم.» زن لب برمی چیند:« حالا پونصد تومن دادی به بیچاره. چقدر منت میذاری!»
زن و مرد را همانجا رها میکنم. چشمم دنبال پسر جوان میگردد. حواسم پی این است که 5 هزار تومانش جور شده یا نه؟! اصلاً با 5 هزار تومان چه ساندویچی میشود خرید؟! نگاهم میرود به فهرست غذای یکی از ساندویچی ها. ژامبون سرد 5هزار و 500 تومان. کمترین قیمت است. سرم را برمی گردانم، خبری از پسر نیست. به جای او، دو تا بچه 10، 12 ساله رفتهاند سر وقت چند دختر جوان که دارند آبمیوه میخورند. «خاله منم میخوام. پول بده بخرم. پول بده. بده دیگه...» یکی از دخترها میرود سمت آبمیوه فروشی و با دو تا لیوان بزرگ برمیگردد و آنها را سمت بچهها میگیرد. بچهها تعجب میکنند. با یک حالت بهت، لیوانها را میگیرند و به دهان نزدیک میکنند. یکی شان، آن یکی که بزرگتر است، انگار چیزی یادش افتاده باشد، میگوید:« خاله حالا یه پولی بده برای خودم.» دختر اخم میکند: «وا؟! مگه نگفتی آبمیوه میخوای؟! من که خریدم برات!» بچهها دیگر چیزی نمیگویند و راه میافتند. نگاهشان آن طرف خیابان است به مردی ژولیده که انگار زیر نظرشان دارد. حدسم درست است. دست هم را میگیرند و از خیابان رد میشوند و سراغ مرد میروند. یکی از بچهها لیوان آبمیوه نیم خورده را سمت مرد میگیرد. مرد از لیوان یکی دو قلپ میخورد و لیوان را سمت بچه میگیرد و بعد هر سه با هم راه میافتند.
گدایی خانوادگی
زن، مرد و یک یا دو بچه. این، تصویر یک خانواده است که میتواند خانوادهای خوشبخت باشد اما وقتی پدر خانواده آرام سرش را جلو میآورد و در گوش آدم چیزی میگوید، تصویر خانواده خوشبخت یک باره مخدوش میشود. «یه کمکی بکنین. بچه را آوردیم بیمارستان، پول نداریم برگردیم خونه.» میایستم. زن سرش پایین است و مرد نگاهش را میدزدد. بچه چهار پنج ماهه هم آرام در بغل زن خوابیده. آرام آرام. در آن سر و صدای غروب کنار ایستگاه مترو خیابان میرداماد. « خونه تون کجاست؟ با مترو میرین؟» مرد جا میخورد. «با مترو که نه، باید دربست بگیریم. بچه حالش بده. تا اسلامشهر باید بریم. دوره، زنم مریضه.» زن قیافه زرد و زاری به خودش گرفته. در صورت بچه اما آثاری از مریضی دیده نمیشود. در دلم آرزو میکنم که کاش دروغ بگوید؛ بچه حالش خوب باشد. «بچه خودتونه؟!» انگار انتظار این سؤال را دارد.« بچه خودمه دیگه. ببین چشماشو! شبیه کیه پس؟!» چشمهای بچه بسته است. چیزی نمیفهمم. زن و مردی میانسال سر میرسند. مرد جلو میرود و همان حرفها را تکرار میکند. زن و مرد تازه از راه رسیده دلشان میسوزد. زن، دستش سمت بچه میرود و با انگشت صورتش را نوازش میکند. مرد دست میکند توی جیبش و یک 10 هزار تومانی میگذارد کف دست پدر خانواده مفلوک که حالا دارد جملات دعاگونهای را نثارشان میکند: «خدا خیرتون بده. سلامت باشید. یک مقدار دیگه اگه بدین از همین جا ماشین میگیریم. شرمنده به خدا!» مرد یک 10 هزار تومانی دیگر درمیآورد و منتظر نمیماند تا باقی تشکرش را بشنود. حتماً انتظار دارد همان موقع خانواده سه نفره سوار ماشین شوند و سمت خانه شان بروند اما اینطور به نظر نمیرسد. «کار هر شب شونه. هر شب همین جا هستن. فقط هم اینها نیستن، چند تا دیگه هم هستن که دور و بر همینجا میشینن. کنار پل سیدخندان هم هستن. شاید هم همینا باشن. قیافه هاشون که شبیهه. همینجوری سیاه سوخته اند.»
اینها را راننده تاکسی میگوید که مسافرکش همین مسیر است. سر میرداماد تا میدان محسنی. «دیدم که داری باهاشون حرف میزنی. گول نخوری یه وقت. اینا شیادن. اون بچهها رو هم معلوم نیست از کجا آوردن! اجاره شون میکنن برای گدایی.» نرسیده به میدان محسنی، پشت چراغ قرمز، زنی با شکم برآمده جلو میآید. چادر مشکی کهنه را پشت سرش گره زده و طوری راه میرود که برآمدگی شکم بیشتر نمایان شود. جلوی ماشین میآید و دستش را دراز میکند. راننده، عصبانی شیشه را بالا میکشد. «اینم با ایناس. الان فکر کردی این زنه واقعاً حامله ست؟! اینو من 6 ماهه دارم میبینم. شکمش همینقدره. خب اگه حامله بود که تا حالا باید میزایید!»
تکدیگری، کاملاً باکلاس و شیک!
همیشه اینطور نیست که یک نفر با لباس پاره و ژولیده و سر و روی نشسته و رنگ و روی زار به سراغ آدم بیاید و دستش را دراز کند. گاهی گدایان در لباسی آراسته جلوی آدم ظاهر میشوند، طوری که اصلاً خجالت میکشی دست توی جیبت کنی و یک هزاری کف دست شان بگذاری.
«خانمهای محترم. این خانمی که میبینید شوهر و دو تا بچه هاش رو توی تصادف از دست داده. بیچاره خودشم توی پاش پلاتینه. ناراحتی اعصاب هم داره. کلی خرج دوا درمونشه. بیمه هم نیست. شما که خدا رو شکر از نعمت سلامتی برخوردارین، یه کمکی بهش بکنین تا مشکل این بنده خدا هم حل بشه. ثواب داره به خدا.» زنی که اینها را میگوید، خیلی شیک و خوش لباس است. یک مانتوی مشکی مجلسی تنش کرده و شال حریر ابریشمی به سر دارد. عینک آفتابی را هم بالای سرش زده و کیف ورنی مشکی را یک جور خاصی زیر بغل گرفته است. کنارش زنی تکیده با مانتوی رنگ و رو رفته و مقنعه قهوهای ایستاده که موهای سفیدش از کنار مقنعه بیرون زده است. زنهای داخل قطار، توجه شان به دو زن جلب میشود. ظاهر قضیه اینطور نشان میدهد که زن شیک پوش در حال جمعآوری کمک برای زن بیچاره است. لابد آدم خیرخواهی است که کمک حال زن نگون بخت شده تا حالا که خودش سر و زبانی برای جلب ترحم ندارد، جورش را بکشد.
چند تا از زنها دست میکنند داخل کیف شان و پول درمیآورند. زن شیک پوش از زنها تشکر میکند و خیلی خوش سر و زبان، برایشان توضیح میدهد که باید زن بیچاره را ببرد بیمارستان روزبه بستری کند. با این حرف، چند نفر دیگر هم دست به جیب میشوند.یکی دو ایستگاه بعد دو زن پیاده میشوند؛ با چشم دنبالشان میکنم. همان جا در ایستگاه ایستادهاند؛ احتمالاً منتظر قطار بعدی!
یاد مرد جوانی میافتم که چند وقت پیش دیدم. با کت و شوار سرمهای ایستاده بود کنار خیابان و چیزی به بعضی عابران میگفت. مردی خندهکنان از کنارش گذشت و با صدای بلند گفت: «گداها هم دیگه باکلاس شدن!»
نظر شما