چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۵

سلامت نیوز: چهره اش نشان می دهد خیلی خسته است. معلوم است دلش از همه افرادی که به دادگاه خانواده آمده اند، پرتر است. روی نیمکت راهروی دادگاه خانواده نشسته و انتظار می کشد. سن و سالش زیاد است و کمتر فردی باور می کند او برای درخواست طلاق به دادگاه مراجعه کرده است. بالاخره انتظار به پایان می رسد و منشی شعبه 268 دادگاه خانواده او را صدا می زند. وقتی وارد شعبه می شود، قاضی در حال بررسی پرونده او است. به گزارش جام جم، چند لحظه سکوت در دادگاه حکمفرما می شود و در نهایت قاضی عموزادی از سودابه می پرسد: چرا می خواهی از همسرت جدا شوی؟

شوهرم 20 سال تحقیرم می کرد
سودابه با چهره ای غمگین شروع به تعریف ماجرای زندگی اش می کند: به خاطر این که هر روز تحقیر می شوم. البته من خیلی وقت است که در زندگی ام تحقیر می شوم. از وقتی یادم می آید همه آدم های دور و برم مرا تحقیر می کردند و باعث شدند اعتماد به نفسم را از دست بدهم. 20 سال با مردی زندگی کردم که به خاطر بچه دار نشدنم همیشه تحقیرم می کرد. حتی یک زن دیگر گرفت و صاحب فرزند شد. من هم تنها برای این که در شهرستان سایه یک مرد بالای سرم باشد و مهر طلاق بر شناسنامه ام نخورد، تحمل کردم و حرفی نزدم. 20 سال تحقیر شدم و حرفی نزدم. شوهر سابقم مرتب با من دعوا می کرد و غرور مرا می شکست. هرچه می گفتم در جوابم می گفت اگر نمی خواهی بگو، طلاقت می دهم. من هم دیگر نمی توانستم چیزی بگویم. ماندم و تحمل کردم، اما دیگر صبرم لبریز شد. 2 سال پیش بالاخره تصمیمم را گرفتم و از او جدا شدم. با خود گفتم بروم یک زندگی راحت تشکیل بدهم و خودم را از این همه دعوا و توهین و تحقیر خلاص کنم.

ازدواج با اختلاف سنی 15 ساله
چندماه بعد با کاظم آشنا شدم. او هم تنها بود و چند وقتی می شد که همسرش را از دست داده بود. کاظم به دنبال یک همسر می گشت تا در تنهایی هایش کنارش باشد. از آنجا که بعد از طلاق مشکلات زیادی برایم پیش آمد و خیلی سختی کشیدم، با وجود 15سال اختلاف سنی که با کاظم داشتم تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. کاظم به من گفت دو دختر و یک پسر دارد که یکی از دخترهایش ازدواج کرده و به خانه بخت رفته است. وضع مالی اش خیلی خوب بود و می توانست زندگی خوبی برایم فراهم کند. برای همین آشنایی با او را به فال نیک گرفتم و پای سفره عقد با او نشستم. بعد از عقد به تهران آمدیم و زندگی مشترک مان را شروع کردیم، اما چه زندگی...

فرزندان شوهر دومم توهین می کردند
سودابه بعد از لحظه ای سکوت می گوید: «از وقتی وارد زندگی کاظم شدم، بچه هایش شروع کردند به ناسازگاری با من. آن ها از حضور من در آن خانه راضی نبودند و به خاطر وضع مالی بد و مشکلی که با شوهر سابقم داشتم مرتب مرا تحقیر می کردند. آن ها هر جا تنها گیرم می آوردند، توهین می کردند، حتی یکی، دو بار نقشه کشیدند تا مرا از چشم کاظم بیندازند و دوست نداشتند من در آن خانه زندگی کنم و از من و کارهایم خوششان نمی آمد. اوایل تصور می کردم که اولش است و بعد از گذشت مدتی همه چیز درست می شود. تصور می کردم آن ها به خاطر پدرشان هم که شده دست از کارهایشان بر می دارند و رفتارشان را با من بهتر می کنند، اما اشتباه می کردم.

سعی کردم شرمنده شان کنم ولی نشد
گذشت زمان باعث شد من بیشتر و بیشتر تحقیر شوم. در آن مدت خیلی سعی کردم با مهربانی و گذشت روی آن ها تاثیر بگذارم و شرمنده شان کنم، ولی فایده ای نداشت. فرزندان کاظم به هیچ عنوان دوست نداشتند من را در آن خانه ببینند. آن ها همیشه به دور از چشم او، مرا مسخره می کردند، لهجه ام، لباس هایم، آشپزی ام و تمام کارهایم را به باد تمسخر می گرفتند طوری که از خودم بیزار می شدم. الان 8 ماه از تاریخ عقد من و کاظم گذشته، ولی هیچ چیزی در زندگی ما تغییر نکرده است. من که از توهین ها و تحقیرهای شوهر سابقم فرار کرده بودم و حاضر شدم مهر طلاق بر شناسنامه ام بخورد، دیگر نتوانستم توهین های فرزندان کاظم را تحمل کنم.

تصور می کردم با ازدواج دوم خوشبخت می شوم
تحقیر برای من بس است. زندگی من سراسر تحقیر و توهین بوده و دیگر نمی توانم این موضوع را تحمل کنم. تصور می کردم پس از ازدواج با کاظم، زندگی روی دیگری از خود به من نشان می دهد و می توانم کمبودهای زندگی قبلی ام را جبران کنم، خوشبخت می شوم و می توانم روی آرامش را ببینم، اما نشد. انگار من زنی هستم که باید همیشه تحقیر شود. در این مدت کاظم هم هیچ گاه سعی نکرد تغییری در رفتار فرزندانش ایجاد کند. برای او مهم نبود و تنها می خواست یک همدم در کنارش باشد و برای همین می تواند انتخاب این همدم را به بچه هایش واگذار کند و اجازه دهد آن ها زن پدرشان را انتخاب کنند تا زن دیگری مثل من بدبخت نشود. من می خواهم از او جدا شوم و همه حق و حقوقم را می بخشم. دوباره می خواهم به شهرستان برگردم و تنها زندگی کنم. تنهایی زندگی کردن خیلی بهتر از یک عمر تحقیر شدن است. حرف های سودابه به اینجا که می رسد، گریه امانش نمی دهد.

منبع :روزنامه خراسان

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha