تیزی تیغ را روی شکمش حس کرد و داد زد: «درد دارم.» این شروع دردی بود که سیده‌زهرا حسینی 6 ماه است آن را تحمل می‌کند. او که بیست‌و‌هفتم دی‌ماه برای وضع حمل به بیمارستان چمران اهواز رفته‌بود، بعد از تزریق آمپولی بیهوش شد. «بعدها به من گفتند چون در آن اتاق دو تا اکسیژن مرکزی بیشتر وجود نداشت و هر دو نوزاد هنگام تولد به اکسیژن نیاز داشتند، مسیرهای تنفسی را به آنها وصل کردند و برای من کپسول اکسیژن استفاده کردند. غافل از اینکه رنگ این کپسول سفید شده، ولی محتویاتش گاز دی‌اکسید کربن بوده‌است. در مسیر دستگاه با ماده موجود برای تجمع بازدم ترکیب‌شده و ترکیب داغی ایجاد کرده بود. بعد حدود ۱۵ دقیقه که این گاز را تنفس کردم، آنها تازه فهمیدند که ماسک داغ شده، صورتم، ریه، گلو، دهان، بینی و چشم راستم به‌شدت سوخته‌است.»

روایت دردناک زنی که براثر کپسول اشتباه اکسیژن سوخت

سلامت نیوز: تیزی تیغ را روی شکمش حس کرد و داد زد: «درد دارم.» این شروع دردی بود که سیده‌زهرا حسینی 6 ماه است آن را تحمل می‌کند. او که بیست‌و‌هفتم دی‌ماه برای وضع حمل به بیمارستان چمران اهواز رفته‌بود، بعد از تزریق آمپولی بیهوش شد. «بعدها به من گفتند چون در آن اتاق دو تا اکسیژن مرکزی بیشتر وجود نداشت و هر دو نوزاد هنگام تولد به اکسیژن نیاز داشتند، مسیرهای تنفسی را به آنها وصل کردند و برای من کپسول اکسیژن استفاده کردند. غافل از اینکه رنگ این کپسول سفید شده، ولی محتویاتش گاز دی‌اکسید کربن بوده‌است. در مسیر دستگاه با ماده موجود برای تجمع بازدم ترکیب‌شده و ترکیب داغی ایجاد کرده بود. بعد حدود ۱۵ دقیقه که این گاز را تنفس کردم، آنها تازه فهمیدند که ماسک داغ شده، صورتم، ریه، گلو، دهان، بینی و چشم راستم به‌شدت سوخته‌است.»

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه سپید در ادامه می نویسد: این روایت روز حادثه نوشته مادر ٣٢ ساله‌ای است که این‌روزها حال بهتری دارد اما هنوز کمی سخت حرف می‌زند. برای همین ترجیح می‌دهد به‌جای مصاحبه، به همراه همسرش داستان خودش را بنویسد و به روزنامه بفرستد.

       این مادر ادامه می‌دهد: «وقتی هم که ماسک را برداشتند، ایست قلبی کردم و به کما رفتم. بعد از تلاش تیم پزشکی با حدود 3 درصد هوشیاری من را به مراقبت‌های ویژه سوختگی همان بیمارستان بردند و دو یا سه‌روز بعد به‌هوش آمدم.»

       پلک می‌زد و به‌زور تصاویر تیره‌وتار نامفهومی می‌دید. هنوز نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده. «تا داشتم پوست نرم بچه‌ها را حس می‌کردم، لوله‌هایی را از حلقم بیرون کشیدند.» دست‌وپا می‌زد اما نفسش بالا نمی‌آمد. دکتر طوری رفتار می‌کرد که انگار هرچه بیشتر داد بزند می‌تواند زهرا را به فرمان‌برداری متمایل کند. «ولی بی‌فایده بود و من خفگی را تجربه کردم. بار بعدی که چشمم را باز کردم، درد زیادی زیر گلویم احساس می‌کردم. دست که می‌زدم قطعه پلاستیکی سوراخ‌داری را حس می‌کردم که در گلویم فرو‌رفته‌ و مانع تنفسم شده بود.»

       آثار مورفین از بدنش که پاک شد، درد دوباره به بدنش بازگشت. ریه، گلو و صورت در امان نمانده‌بود. زهرا را در اتاق مخصوصی بستری کرده‌بودند. اتاقی که همه روز و شبش را در تنهایی سپری می‌کرد. تنها نیم ساعت بعدازظهر ساعت ملاقات از پشت شیشه و روزی 10 دقیقه شوهرش با لباس مخصوص به بالین او می‌آمد. زهرا تعریف می‌کند که علاوه بر صورت، دستش را هم نمی‌توانست تکان دهد. اتفاقی که این‌بار مقصر نه پزشک، بلکه پرستاران بیمارستان بوده‌اند. «پرستارها آنقدر گیج بودند که هنگام رگ گرفتن، سوزن را به‌جای رگ خونی در عصب دست راستم فروکردند.» او حسرت می‌خورد که اگر دستش اینطور نشده‌بود حداقل می‌توانست آن زمان به‌جای حرف زدن، بنویسد. زهرا تعریف می‌کند که روزهای تنهایی در بیمارستان مدام از خود می‌پرسیدم: «پسرم به مدرسه می‌رود؟ کسی یادش هست که برایش باید تغذیه بگذارد؟ آن‌هم دو تا. دخترهای تازه به دنیا آمده چه می‌کنند؟ کسی هست به آنها شیر بدهد؟ آیا می‌توانم یک‌بار دیگر بچه‌هایم را به آغوش بکشم و با این لب‌های سوخته آنها را ببوسم؟» کودکان تازه متولدشده زهرا را به خاطر نارس بودن یک هفته در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان نگهداری کردند و بعد به اتاق ویژه بردند تا خانواده‌اش به او نزدیک باشند. زهرا در این مدت با نوشتن با دیگران ارتباط برقرار می‌کرد. او تعریف می‌کند: «هربار دکترم، می‌گفت تو مشکلی نداری و باید این تراک (لوله تراکستومی جهت تنفس) را از داخل گلویت برداریم. حتی یک‌بار بدون هیچ بررسی قبلی را اینکه بسیار التماس می‌کردم و برایشان می‌نوشتم که نمی‌توانم نفس بکشم، تراک را بیرون می‌آوردند و بازمی‌خواستند که نفس بکشم. «بعد از حدود سه دقیقه که تنفس کاملی نداشتم و دوباره داشتم از هوش می‌رفتم که تراک را با فشار زیادی داخل گلویم برگرداند.» به گفته زهرا این اتفاق چند بار دیگر هم تکرار شد. یک‌بار برای شست‌و‌شو آنقدر فشار پمپ زیاد بود که در حین خالی شدن، لخته خون بزرگ و سفتی از لوله تراکستومی بیرون پرید و نفسش باز شد. «بعد از هر بار ساکشن چنان سرفه‌ام می‌گرفت که گاهی خون به سقف اتاق می‌پاشید.»

       زهرا بعد از 20 روز به بخش آمد. به گفته او در مرز میان نای و مری‌اش، سوراخ بزرگی ایجاد شده‌بود. تا آن زمان نه تنفس درستی داشت، نه تکلم و نه تغذیه و نه خواب. خانواده بعد از ناامیدی موضوع را به وزارت بهداشت اطلاع‌رسانی کرد. «بعدازآن قرار شد در روز 26 بهمن‌ماه با مسئولیت و هزینه بیمارستان چمران، به بیمارستان کسری تهران منتقل شوم.»

       او در بیمارستان کسری اولین کلمات را بعد از عمل جراحی به زبان آورد و همچنین از لوله تغذیه غذا می‌خورد. درنهایت با وضعیت قابل قبولی در هفته آخر اسفند و پس از 54 روز بستری بودن در دو بیمارستان، ترخیص و به خانه برگشت. «پلک‌هایم جراحی شد و با پیوند پوستی که از پشت گوشم برداشته شد، مشکل بازماندن چشم راستم و خشک شدن آن حل شد.» حالا چسبندگی مجاری بینی و کنار لبش او را آزار می‌دهد. «هرروز سایز قاشق غذاخوری‌ام کوچک‌تر می‌شود و تنفس از راه بینی برایم سخت‌تر. دکتر جراح پلاستیک، زمان جراحی‌های بعدی را به بعد از یکی، دو سال محول کرده که پوست صورتم حالت ثابتی به خود بگیرد.» همسر زهرا تنها یک درخواست دارد و آن اینکه آدرس تلگرام (madardogholoha) را در گزارش روزنامه بنویسم تا دیگران نیز روایت این زن را از روزهای دردآورش بخوانند. بااین‌حال مشکل اصلی زهرا چیزهای دیگری است. او می‌پرسد: «نمی‌دانم چه زمانی می‌توانم برای اولین بار صورت فرزندانم را ببوسم؟»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha