تاكسی سمند زرد رنگ مقابل پیاده‌روی پزشكی قانونی كهریزك می‌ایستد و مسافرانش سراسیمه پیاده می‌شوند. یك زن، یك مرد و مرد جوان دیگری در انتظار رسیدن‌شان با چشم‌های پر از اشك ایستاده‌اند. زن مسافر همین كه از تاكسی پیاده می‌شود كیسه پلاستیكی پر از لباس مشكی را روی زمین پرتاب می‌كند و خودش را در آغوش زنی كه به استقبالش آمده، می‌اندازد. با صدای بلند و با زبان تركی می‌گوید: «ای‌الله...‌ای‌الله...ـ

روایتی دردناک از وضعیت‌ خانواده های حادثه‌دیدگان « هفت‌خوان» و « حله »

سلامت نیوز: تاكسی سمند زرد رنگ مقابل پیاده‌روی پزشكی قانونی كهریزك می‌ایستد و مسافرانش سراسیمه پیاده می‌شوند. یك زن، یك مرد و مرد جوان دیگری در انتظار رسیدن‌شان با چشم‌های پر از اشك ایستاده‌اند. زن مسافر همین كه از تاكسی پیاده می‌شود كیسه پلاستیكی پر از لباس مشكی را روی زمین پرتاب می‌كند و خودش را در آغوش زنی كه به استقبالش آمده، می‌اندازد. با صدای بلند و با زبان تركی می‌گوید: «ای‌الله...‌ای‌الله...ـ


به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: صبح جمعه قطار مشهد- تبریز با قطار سمنان- مشهد برخورد كرد و ٤٤ نفر از مسافران درآتش سوختند و جان سپردند. همچنین یكی از اتوبوس‌های زایران اربعین در شهر حله با حمله تروریستی گروه داعش منفجر و ٤٠ نفر از زایران ایرانی شهید شدند. حالا خانواده قربانیان این دو حادثه برای تشخیص هویت عزیزان‌شان كه در این حوادث سوخته و قابل شناسایی نیستند به دعوت مسوولان به پزشكی قانونی تهران آمده‌اند.  تعدادی از كشته شده‌های قطار سمنان- مشهد مسافرانی بودند كه به سنت هر ساله قرار بود چهل و هشتم (٢٨ ماه صفر) را در كنار مرقد امام رضا(ع) بگذرانند.

ساعت نزدیك ظهر روز بعد از حادثه (برخورد دو قطار) است و لحظه به لحظه بر تعداد خانواده‌هایی كه برای شناسایی اجساد عزیزان‌شان به پزشكی قانونی كهریزك می‌آیند، اضافه می‌شود. مادرها، پدرها و همسرهای مسافران حادثه‌دیده داخل ساختمان پزشكی قانونی رفته‌اند تا برای آزمایش دی‌ان‌ای خون بدهند و بقیه جلوی در ایستاده‌اند. مادرفرهاد و برادرشوهرش برای شناسایی جسد پسرشان داخل پزشكی قانونی رفته‌اند و زن‌عموی فرهاد روی سكوی جلوی در نشسته و گریه می‌كند. تند، تند با گوشه چادرمشكی‌اش اشك‌هایش را پاك می‌كند و می‌گوید: «فرهاد ٢٠ سالش بود. پدرش شهید شده بود و مادرش همین یك پسر را داشت. هر سال با دوستانش برای ٢٨ صفر می‌رفتند پابوس امام رضا. آن روز صبح ساعت ٦ مادرش با او تماس گرفته بود. گفته بود نزدیك سمنان هستند و همه‌چیز خوب است. تا اینكه ساعت ٩صبح به ما گفتند كه قطارشان تصادف كرده و آتش گرفته. هر چه با موبایل خودش و ٦ نفر از دوستان و همسفرانش تماس گرفتیم یا خاموش بودند یا در دسترس نبودند. توی خانه همه گریه می‌كردیم. بعد هر چه با راه آهن سمنان و دامغان تماس گرفتیم كسی جواب‌مان را نداد. با ماشین راه افتادیم سمت سمنان. در راه به ما خبر دادند فرهاد در همان كوپه‌ای بود كه آتش گرفته. گفتند خیلی از جسدها سوخته و قابل شناسایی نیست. ما تمام بیمارستان‌های سمنان و دامغان و فرمانداری‌ها را زیرپا گذاشتیم اما نبود كه نبود. در بیمارستان كوثر به ما گفتند تعدادی از مجروحان سرپایی را درمان كرده‌اند و فرستاده‌اند مشهد. اما اسامی شان را نداشتند. گفتند باید بروید مشهد تا پیدایش كنید. اما دستمان به جایی بند نیست. نمی‌دانیم باید كجا را بگردیم. ما گفتیم خدا كند بی‌پول باشد یا شماره تلفن‌ها را فراموش كرده باشد كه با ما تماس نمی‌گیرد.»

ناگهان مادر و عموی فرهاد از راه می‌رسند. مادرش یك پالتوی آبی تیره بر تن دارد و عكس‌های پسرش را در تلگرام می‌بوسد و اشك می‌ریزد. یكی یكی به همه نشان می‌دهد و می‌گوید: «این پسر منه باید بیام اینجا جسدشو ببرم.» مرد میانسالی كه همان نزدیكی است می‌گوید: « فرهاد تو دستش زنجیر نقره داشت. اگه سوخته بود از روی زنجیر شناسایی می‌شد. اما...» كلماتی كه از دهان مرد بیرون می‌آید به جای اینكه مادر فرهاد را آرام كند آتش بر جانش می‌اندازد. هق هق می‌كند و به زبان تركی خدا را قسم می‌دهد كه پسرش زنده باشد...»


یك چشم اشك یك چشم خون
خواهر محمد با همسرش برای شناسایی جسد برادر ٢٥ ساله دانشجویش كه در مشهد درس می‌خوانده، آمده. یك چشمش اشك است و یك چشمش خون است. سردرگمی و اضطراب در كنار سرمای هوا تاب و توانش را گرفته و صورتش مثل گچ سفید شده. می‌گوید: « مادر و پدرم در تبریز هنوز از سرنوشت محمد خبر ندارند. به مادرم گفته‌ام او را زنده به خانه می‌برم. حالا چه طور بروم و بگویم كه برای شناسایی جسدش باید برود پزشكی قانونی و برای تست دی ان‌ای خون بدهد؟» زن جوان اینها را می‌گوید و قطره‌های اشك بی‌صدا از چشم‌هایش فرو می‌ریزد. می‌گوید: «وقتی می‌خواستم بیایم اینجا گفتم سیاه نمی‌پوشم به این امید كه محمد بین این جسدها نباشد. اما از بین ٤٠ تا جسدهایی كه نشانم دادند فقط صورت سه تا مرد قابل شناسایی بود. دوتا زن را هم از روی النگوهای‌شان شناسایی كرده بودند.» شوهرش می‌گوید: «ساعت ٩ صبح بود كه یكی از برادرهایم با ما تماس گرفت و گفت كه توی تلگرام دیده كه قطاری كه محمد در آن بوده تصادف كرده. تلفنش خاموش بود. گفتیم می‌آییم پیدایش می‌كنیم. اما انگار اینجا آخر خط است و هیچ خبری از او نیست. آنها سه ساعت تمام در آتش بعد از تصادف سوختند و كسی به دادشان نرسید. این فكر ما را آزار می‌دهد.» زن و شوهر اینها را می‌گویند و بی‌حرف در میان بیابان‌های كناره اتوبان راه‌شان را ادامه می‌دهند و می‌روند.


رفتم برای صبحانه شیر بخرم بیاورم، خانواده‌ام سوخت
اینجا همه همدرد هم هستند. زن‌های چادری به ردیف روی جدول نشسته‌اند و سرشان را روی شانه هم گذاشته‌اند و گریه می‌كنند. ساعت‌های بعدازظهر كه می‌رسد خانواده‌های عزادار بیشتری از راه می‌رسند. فاصله پیاده‌رو تا جلوی نگهبانی بر سر و صورت‌شان می‌زنند و داخل می‌روند. مردی از داخل ساختمان بیرون می‌آید. میانسال است و كاپشن قهوه‌ای رنگ پوشیده. با دست بر سر و صورتش می‌كوبد و خودش را به دیوار می‌زند. جنازه همسرش را در پزشکی قانونی شناسایی كرده. خانواده یكی از حادثه‌دیده‌ها می‌گوید: «امروز قبل از اینكه جسد را شناسایی كند، می‌گفت كه همسر و دوتا از دخترهایش در آتش سوخته‌اند. ساعت ٧ صبح رفته تا از كوپه‌های اول قطار برای صبحانه خانواده‌اش شیر بخرد وقتی می‌خواسته برگردد، ناگهان قطار دچار حادثه می‌شود و می‌بیند واگن‌شان و اعضای خانواده‌اش در حال سوختن هستند. او نمی‌توانسته آنها را نجات بدهد و حالا خودش مانده و داغی بزرگ.» مرد روی زمین می‌افتد. به زبان تركی می‌گوید: «باور نمی‌كنم. بیایید برویم... امام رضا منتظر است.» اینها را می‌گوید و با دست جاده را به بقیه نشان می‌دهد.


گفت یك زیارتگاه دیگر برویم، می‌آییم
میان جنازه‌هایی كه برای شناسایی آورده‌اند، جنازه كشته‌شدگان حله عراق هم هست. آنهایی كه روز جمعه به كشور منتقل و برای شناسایی تحویل پزشكی قانونی شدند. دختر خواهر یكی از قربانیان می‌گوید: «خاله‌ام در آخرین اتوبوس مسافران كربلا بود. امروز دخترش از خوزستان آمد تهران تا با هم بیاییم اینجا. گفته‌اند جسدها قابل شناسایی نیست. باید از روی دی‌ان‌ای خون دخترش او را شناسایی كنند. دو نفر از كسانی كه همراه خاله‌ام بودند شناسایی شدند اما ما هیچ خبری نداریم كه او كجاست. چهارشنبه صبح آخرین تماس را با ما گرفت و گفت ما نزدیك مرز هستیم اما چون خیلی شلوغ است ما در نوبت بعد می‌آییم. گفت قرار است به یك زیارتگاه دیگر بروند و بعد بیایند. این آخرین تماس ما بود بعد از آن هر چه زنگ زدیم كسی جواب تلفن ما را نداد. ناگهان یكی از آشناها خبر داد كه در پمپ‌بنزین مانده‌اند و یك تریلی داعشی با اتوبوس‌شان تصادف كرده و آتش گرفته» زن سردرگم است. نگاهش مدام از این طرف به آن طرف می‌رود. با اندك صدایی كه از داخل نگهبانی می‌آید برمی‌گردد و مضطرب تماشا می‌كند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha