در اکثر اوقات درد را از هر طرف بنویسی، بخوانی و ببینی، درد است. هر طور نگاهش کنی رنج است. رنج مهاجران و مهاجرت از زخم‌هایی که در سرزمینت می‌خوری و ناچار می‌شوی به سرزمینی کمی امن‌تر و بهتر و آرام‌تر کوچ کنی. با همه دشواری‌هایش.

رنج‌نامه کودکان افغانستان به روایت دختر 14ساله افغان؛

سلامت نیوز: در اکثر اوقات درد را از هر طرف بنویسی، بخوانی و ببینی، درد است. هر طور نگاهش کنی رنج است. رنج مهاجران و مهاجرت از زخم‌هایی که در سرزمینت می‌خوری و ناچار می‌شوی به سرزمینی کمی امن‌تر و بهتر و آرام‌تر کوچ کنی. با همه دشواری‌هایش.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه جهان صنعت نوشت: رقیه دخترکی است 14ساله اهل افغانستان. از کودکان تحت حمایت جمعیت امام علی که در کلاس‌های داستان‌نویسی آنجا نیز مشغول فعالیت است. در ایران به دنیا آمده و به همراه خانواده‌اش مهاجر قانونی در اینجا بودند. هنگام مهاجرت غیرقانونی از مرز برای رسیدن به اروپا به سمت آنها شلیک می‌شود و رقیه در این میان تیر رنجی دیگر بر کمرش می‌نشیند. شاید چیزی شبیه معجزه باشد که حالا می‌تواند در سلامت کامل چنین متنی با چنین قلمی بنویسد. به دلیل تخطی از نوع پاسپورت‌شان برای مدت هشت ماه از ایران، به افغانستان بازگردانده می‌شوند و بعد از آن با پاسپورت جدید به صورت قانونی بار دیگر راهی ایران می‌شوند و هم‌اکنون با خانواده‌اش در اینجا زندگی می‌کنند. اینجا همان روزهایی است که فرصت می‌شود رقیه برای نخستین بار کشور خود و رنج‌هایش را ببیند. ببیند و توصیف کند از هر آنچه در آن هشت ماه دیده بود.


گزارش پیش رو روایت و نگارش غم‌انگیز افغانستان از زبان این کودک 14ساله است و دردها و زخم‌هایش. روایت تلخی از نگاه یک کودک دختر با ذهنی باز و مستعد و باهوش. نگاهی ژرف و روشن از دشواری‌های زن بودن و کودک بودن در افغانستان. توصیفی از وضعیت اجتماعی و اقتصادی آنجا با زبان روان و شیوای او.
رقیه حسینی- در افغانستان همه فامیلند، ولی اصلا رابطه خوبی با هم ندارن. یعنی همش چشم و هم‌چشمی. احساس می‌کنم در زمان سفر کردم. از یه کشور خیلی خیلی پیشرفته رفته بودم به یه دنیای قدیمی که هیچی نبود. مثلا هیچ ماشینی نبود که کار رو برای انسان آسون کنه. برای کشاورزی، برای زندگی. خانه‌ها توی کوه یا کناره‌های کوه از سنگ و گل ساخته شده‌ان. همیشه توی ایران می‌شنیدم آدم‌های افغانستان کوه می‌کنن اما اصلا باورم نمی‌شد کوه کنده می‌شه. بعد رفتم اونجا و با چشم‌های خودم دیدم واقعا دارن جون می‌کنن و کوه می‌کنن. فقط به خاطر اینکه توش زندگی کنن بعد اونجایی که من بودم یعنی همون کوه‌ها، طبیعت خیلی زیبایی داره، ولی هیچ‌کس این طبیعت رو نمی‌بینه، چون این طبیعت یک زندانه برای اونهایی که بیرون آمدن از اون خیلی سخته.

بیرون آمدن از این زندان دست خود آدمه، اما اونها نمی‌دونن دست خودشونه. آدم‌ها، آدم‌هایی هستن در زندان. توی مرکز افغانستان همیشه جنگه. توی شهر کابل، غزنی، هرات و تو همین شهرستان هم کسانی هستند که خودشونو نجات دادن، ولی کم پیدا میشه کسانی که توی کوهستان زندگی می‌کنن. آدم‌های خیلی کمی هستن که نسبت به جمعیت ایران و کل افغانستان، زندگی خیلی سختی دارن، بیش از حد سخت. وقتی رفتم اونجا دیدم واقعا تلاش می‌کنن که زنده بمونن. من تعجب می‌کنم که تو همچین جایی زنده موندم. کشاورزی می‌کنن به خاطر اینکه زنده بمونن. به خاطر اینکه بتونن به بچه‌هاشون برسن. یعنی کشت و کار واسشون مجبوریه، هیچ لذتی از کارشون نمی‌برن. اون طبیعت زیبایی که می‌دیدیم، اول اونارو نمی‌دیدن، چون اونجا واسشون جهنم بود. اول بارهای سنگینی که دخترا، زنا، بچه‌ها رو دوششون می‌کشیدن رو به یه چیزی تبدیل می‌کردند که پول بشه. اونجا گوسفند و گاو حکم آدمو دارن. یعنی جای گوسفند و گاو با آدما عوض شده. آدما حاضرن از زندگی خودشون بگذرن و گاو و گوسفنداشون رو زنده نگه دارن. خیلی اتفاق افتاده که گوسفند توی کوه گم بشه. کوهی که پر از گرگ، شغال و سگ‌های وحشیه. ولی آدمایی هستن که حاضرن بچه‌هاشونو که شاید خیلی کوچک باشن شش یا هفت ساله.

نهایتا 13 ساله ان. می‌فرستنشون توی اون کوه پر از حیوون ولی وقتی اون گوسفند پیدا شه، یعنی امکانش هست؛ هم اون بچه بمیره هم اون گوسفند. توی این هشت ماه که اونجا بودم جواب این سوالمو پیدا نکردم که مردم اونجا چرا اینطوری زندگی می‌کنن و واسه چی دوس دارن خودشونو زنده نگه دارن؟! این زندگی واسشون به چه دردی می‌خوره که فقط بخور نمیره؟ اینو خودشونم می‌گفتن. «بخورم و نمیرم.» رقیه در ادامه در خصوص وضعیت و شرایط دختران و کودکان در افغانستان روایت می‌کند: موضوع وحشتناک‌تر دیگه که خیلی روی مغز و اعصابم فشار میاره، این بود که دختر اونجا هیچ ارزشی نداره. دختر مثل آشغال دونی بود که همه آشغالاشونو مینداختن روی اون. یعنی عقده‌های زندگیشونو روی اون خالی می‌کردن. اونجا دخترا و پسراشونو بزرگ می‌کردن که تبدیل به پول بشه. دخترا خیلی بدبخت‌تر از پسران. رفتن به افغانستان باعث شد بفهمم علت بعضی از رفتارهای پدر و مادرم چیه. فهمیدم مامانم چرا آنقدر عصبیه و بابام چرا انقدر خشنه. چون مادر و پدرشون خشن بودن، یعنی با خشونت تو اون محیط بزرگ شدن. لت و کوب شدن با خشونت هم زندگی می‌کنن.

پدر و مادرم هیچ گناهی ندارن که همچین رفتارایی با من می‌کنن. پدر من از همون اول پسر 9 ساله‌ای بوده که تمام مشکلات خانه و خانواده که مشکلات سختی بودن رو دوشش بوده. مادرم هم دختری بوده که بهش اجازه داده نشده مدرسه بره و درس بخونه. اونجا که مدرسه نداره. در واقع یه چارچوبیه که میرن اونجا و یه چیزایی یاد میگیرن. از هیچی بهتره به هر حال. دختری که فقط دنبال پسر براش گشتن. دختری که از همون اول هیچی جز کار براش مهم نبوده، کارای خیلی خیلی سنگین که واقعا به جسم و روح آدم خیلی فشار میاره. واقعا وحشتناک بود اینکه دخترا همچین وضعیتی دارن. بخوام مثال بیارم. خاله‌ام گوشش نمی‌شنوه، یعنی امکاناتش نبوده که گوشش رو درست کنن و اونجا دکتری هم نیست که آدمو خوب کنه. چون ناشنوا بود به مردی به اجبار شوهر داده شد که سنش از پدرش خیلی بیشتر بود. خاله من فقط 28 سالشه ولی اون پیرمرد بالای 80 سال سنشه. وحشتناکه که اون مرد نزدیکش بشه و از اون بچه داشته باشه. وقتی این صحنه‌رو دیدم خیلی ناراحت شدم. از اینکه برای خالم همچین اتفاقی افتاده. برای دختر جوون همچین اتفاقی خیلی بده. اصلا به این زندگی راضی نبوده و واقعا دوست نداشته با این مرد ازدواج کنه، ولی با زور و کتک پدرش قبول کرده. حتی «زیر پاهای پدرش شده»، یعنی حاضر بوده بمیره ولی با اون ازدواج نکنه، اما بابابزرگم از دختر ناشنواش پولی به دست میاره. خالم خیلی سعی کرده و حاضر بوده خودشو بکشه ولی با این مرد زندگی نکنه.

وقتی خالم می‌خواست خوشو بکشه، پدربزرگم اومد با این مرد صحبت کرد. گفت اگه دختر منو میبری زیارت امام رضا(ع) من دخترمو به تو میدم یعنی راضیش می‌کنم با تو ازدواج کنه. با خالم صحبت شد، اون هم قبول کرد فقط به خاطر اینکه بیاد زیارت امام رضا(ع). بعدش چند روز اومد خونه ما و دوباره رفت توی اون زندون. رفت افغانستان و شروع کرد به زندگی با پیرمردی که جای پدرشه، نه حتی، جای پدربزرگشه. وضعیت دخترا اینجوریه. پدر می‌خواد پول داشته باشه و براش مهم نیست که دخترش زندگیش چه جوریه و چه اتفاقی واسش میوفته. بعد از اینکه میره خونه شوهرش، شاید دیگه حتی خونه دخترش هم نره. فقط اینکه یه دختر بزرگ کرده و بفرسته خونه بخت، براشون کافیه. پسرها هم که وضعیتشون معلومه. کار کنن و کار کنن و جون بکنن. یا کمرشون می‌شکنه زیر بار این همه کار یا اتفاق دیگه‌ای برای جسمشون میفته یا خودشونو از این وضعیت نجات میدن میرن به کشورهای خارج. اونم اگر توی بچگیشون نادونی نکنن و درس بخونن.


تو پیری بچه میارن همه مشکلات رو دوش اونه
این دخترک 14 ساله مشکلات دیگر افغانستان را این‌گونه می‌شمارد: یکی از مشکلات بزرگی که اونجا هست بی‌سوادیه. یکی دیگه هم اینکه توی سن پیری بچه میارن، هفت، هشت تا بچه‌ بزرگ کردن، حالا پیر شدن و دوباره بچه میارن و همه این بی‌اعصابی و فشارهای بچه‌های دیگه رو میریزن روی دوش بچه آخر و این بچه‌رو دیوانه میکنن. یه بچه دیوانه خشن که فردا پس فردا خودش می‌خواد بچه‌دار بشه و همینجوری وضعیت ادامه پیدا می‌کنه. این بچه آخری از نظر روح و روان واقعا یه پسر یا یه دختر عصبیه که قراره بره خونه شوهرش کتک بخوره یا قراره زنشو کتک بزنه و عصبانیتشو خالی کنه. کسانی هم که درس می‌خونن یا میرن کابل یا میرن کشورهای خارج.


کلمه «مهاجرت» برای افغانستان ساخته شده
به نظرم مهاجرت برای کشور افغانستان خیلی معنی داره. فکر می‌کنم این کلمه مهاجرت ساخته شده برای کشور افغانستان. چون جنگه. یه سری از مردم میان ایران و الان هم بیشترشون کشورهای اروپایی‌اند. مهاجرت می‌کنن تا از این زندان بیان بیرون ولی باید پول داشته باشن. یکی میاد زمینشو می‌فروشه بدون اینکه بدونه آخرش چیه، بدون اینکه بدونه آیا من می‌رسم به اروپا؟ از آب رد میشم؟ یا همونجا غرق می‌شم؟ یعنی یا مرگ یا نجات پیدا کردن از این زندان.


اولین زندان مردم گهواره است، بعدکوه‌ها
اونجا کار هم نیست. یعنی با کشاورزی نمی‌تونن زندگیشونو بچرخونن. مجبور میشن بچه‌ها و زن و زندگیشونو ول کنن بیان ایران. خیلی از بچه‌ها هستن که به دنیا میان، ولی باباشونو تا10سالگی هم نمی بینن! باباش کجاست؟ یا خارج یا ایران داره جون می‌کنه. پدر که ایران کار می‌کنه، بچه‌اش رو نمی‌بینه مادر هم با اینکه اونجا هست و بچه رو می‌بینه ولی حسش نمی‌کنه. انقد کار ریخته روی سرش که ساعت چهار بلند می‌شه میره کار می‌کنه و شب میاد. اون دخترک معلوم نیست چه به سرش میاد، جیغ می‌زنه، گریه می‌کنه. فقط توی گهواره است و مادر هم هیچ خبری از دخترش نداره. اولین زندانی که مردم افغانستان توش هستن، گهواره است و بعدش کوه‌هاست. مردمی هم که توی شهر زندگی می‌کنن، هیچ فرقی ندارن. چون تو افغانستان جنگ و نژادپرستی زیاده و با هم سر مذهب می‌جنگن. در واقع دارن با خودشون می‌جنگن. اصلا به این فکر نمی‌کنن کشورشون در حال نابود شدنه و فقط می‌خوان اینی که هستن رو به رخ دیگران بکشن. اصلا به فکر این نیستن اونی که نظرش باهاشون متفاوته هم آدمه و هیچ فرقی با من نمی‌کنه یا من هیچ فرقی با اون ندارم. اصلا چه ربطی به اون داره که من خدا رو چه جوری عبادت می‌کنم؟ به خاطر اختلاف عقیده همدیگرو می‌کشن. اوضاع افغانستان این طوریه. مثل این می‌مونه که داداشم بیاد به من بگه تو لباس آبی نپوش، من دوس ندارم با رنگ آبی بری بیرون یا اگه با رنگ آبی بری بیرون می‌کشمت! یعنی حاضرم بکشمت ولی تو با رنگ آبی نری بیرون و رنگی که من میگم رو باید بپوشی بری بیرون. همین قدر بچه بازی.


نبود قانون یکی دیگه از مشکلات افغانستان
یه مساله دیگه تو شهر اینکه توی کابل تو ماشین تو ترافیک گیر کرده بودیم چه ترافیک شدیدی، چرا؟ چون چراغ راهنما نداره. یعنی شما داری میری با ماشین یکی از جلوت میاد و یکی از چپ. یکی از مشکلات بزرگ افغانستان بی‌قانونیه. نداشتن چراغ راهنما باعث تصادف و اعصاب خوردی راننده‌ها و خود پلیس می‌شه. اونجا اصلا قانون نداره. هر کسی هر کاری بخواد می‌کنه. هر جا بخواد خونه می‌سازه، جایی که دوست داره ماشینش رو پارک می‌کنه.
از طرف دیگه اهمیت ندادن به دخترها، توی شهرها هم هست و هیچ فرقی با روستا و مناطق کوهستانی نداره. بچه‌ها معمولا هیچ هدفی واسه زندگی ندارن. دخترها هدفشون اینه که ازدواج کنن و پسرها هم هدفشون اینه که هم ازدواج کنن و هم برن کشورهای خارج. یعنی از تو این زندانی که هستن خارج بشن و نجات پیدا کنن، ولی دخترها نه می‌تونن و نه بهشون اجازه داده می‌شه که از اینجا برن بیرون. من خوشحا‌لم که تو این زندان به دنیا نیومدم. اون کوه‌ها برام اول یه طبیعت زیبا بود و خیلی دوست داشتم اونجا باشم، از اینکه رفتم اونجا رو دیدم خیلی خوشحال بودم، ولی بعد از اینکه فهمیدم این کوه‌ها کم‌کم دارن برام تبدیل به میله‌های زندان می‌شن، خیلی وضعیتم خراب شد. کلا مریض بودم. احساس خیلی بدی داشتم نسبت به زندگی که اینجا داشتم. اما وقتی برگشتم ایران، همه‌اش بیرون از خونه بودم. موسیقی و کلاس می‌رفتم. اونجا فقط کار بود، اون هم نه کاری که واقعا آدم دوست داشته باشه اونو انجام بده، بلکه کار زوری بود.

پدربزرگم همیشه می‌زد تو گوشم و می‌گفت:چرا هنوز ازدواج نکری؟ چرا خونه زندگی تشکیل ندادی؟ همیشه از بابابزرگم می‌پرسیدم چرا خالم رو به همچین آدمی داده که جای بابابزرگشه؟ چرا این کارو کردی؟ تو جواب بهم می‌گفت: چرا اینجوری فکر می‌کنی؟ اون الان سه تا دختر داره. سه تا آدم رو آباد می‌کنه. این جوابی نبود که می‌خواستم بگیرم. یعنی تو فقط خالم رو دادی تا بچه دنیا بیاره؟ زندگی یه آدم دیگه رو آباد کنه؟یعنی دخترها وظیفه‌شون آباد کردن زندگی یه پسره و معنی آباد کردن هم یعنی اینکه بچه به دنیا بیارن؟ اینها همه سوال‌های من بود اما می‌زد تو سرم و می‌گفت: هیچی نگو. تو بچه شهری. یعنی انسانیت شهری و غیرشهری داره؟ انسانیت توی افغانستان چه معنایی داره؟ آیا من انسانم، او انسان نیست یا او فکر می‌کنه خودش انسانه، من انسان نیستم؟حتی آدم‌هایی پیدا می‌شن که به خودشون هم احترام نمی‌گذارن. یعنی هم زندگی خودشون رو خراب می‌کنن، هم زندگی بقیه رو. کشور افغانستان نمی‌تونه پیشرفت کنه با این مردم با چنین طرز فکری ...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha