مسعود هموفیل نوع Aبود و باید فاكتور 8 می‌گرفت. ایران اون موقع فاكتور 8 نداشت و انتقال خون، فقط كرایو (پروتیین انعقادی مشتق از پلاسما) تولید می‌كرد كه اونم با هزار دوندگی گیر می‌اومد.

روایتی از اولین قربانی ایدز در ایران

سلامت نیوز: قبر مسعود قطعه 108 است؛ بهشت زهرا، ردیف 39. كمی دورتر از قطعه كودكان، یك سنگ سفید كوچك به اندازه قامت یك كودك 6 ساله. روی تاج سنگ، چهره مسعود را داخل قابی به شكل قلب حكاكی كرده‌اند و زیرش نوشته‌اند: «گل نشكفته، مسعود نعیمی، فرزند محمود، ولادت 1359/7/19، وفات 1366/2/6»

به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت: مسعود، اولین قربانی ایدز در ایران بود. در گواهی فوت نوشته شد: «مرگ به علت ایست قلبی»

مادرجان، كی متوجه بیماری مسعود شدین؟

مسعود هموفیل نوع Aبود و باید فاكتور 8 می‌گرفت. ایران اون موقع فاكتور 8 نداشت و انتقال خون، فقط كرایو (پروتیین انعقادی مشتق از پلاسما) تولید می‌كرد كه اونم با هزار دوندگی گیر می‌اومد. باید ساعت‌ها توی نوبت می‌موندیم تا دارو بگیریم. پدر مسعود گفت برای بچه‌ام فاكتور خارجی می‌گیرم. فاكتورها از فرانسه می‌اومد. 5 سال و 9 ماهش بود كه ختنه‌اش كردیم. اون موقع، فاكتور زیادی استفاده شد. چند ماه بعد از ختنه، مسعود مریض شد. روزهای اول نمی‌گفتن و نمی‌دونستیم چرا مریض شده. چند بار آزمایش خون گرفتن. هر بار می‌پرسیدیم مریضیش چیه، این همه آزمایش برای چیه، جوابی نمی‌دادن. به ما نگفتن مسعود ایدز گرفته.

مسعود چه تغییری كرده بود كه پزشكا تصمیم گرفتن آزمایش خون بگیرن؟

تا قبل از مریضی، هرجای بدنش كه زخم می‌شد، وقتی فاكتور می‌گرفت، زخم زود خوب می‌شد. بعد از مریضی، زخم‌ها، حتی خراش‌های كوچیك خوب نمی‌شد. گوشه‌های لبش، لبش زخم شده بود و دهنش آفت زده بود و ماه‌ها طول كشید و خوب نشد. پزشكا می‌گفتن به علت مریضی آفت زده. سیستم ایمنی بدنش ضعیف شده بود، ریزش موی شدید گرفته بود، كاهش وزن شدید داشت، هر 20 روز، یك كیلو وزن كم می‌كرد. بی‌حوصله شده بود، زود می‌خوابید، دیگه سر حال نبود، دوچرخه بازی نمی‌كرد، مغزش آبسه كرده بود ولی چون هموفیل بود نمی‌تونستن عمل كنن. می‌گفتن مثل همین آفت داخل دهنش، توی مغزش هم درست شده. بینایی چشم راستش هم كم شده بود. مهر 65، اسمش رو مدرسه نوشتیم. حتی سه ماه هم مدرسه رفت. خیلی دوست داشت بره مدرسه. بعد از سه ماه، دیگه نتونست بره و بیمارستان بستری شد، بخش كودكان بیمارستان هزار تختخوابی (بیمارستان امام)، بستری هم نمی‌كردن. پدرش از دفتر ریاست‌جمهوری نامه گرفت و با تلاش دكتر صدری‌زاده (مشاور وقت وزارت بهداشت) و هزار زور و فریاد، بستریش كردیم؛ توی اتاق ایزوله، پرستاریش هم به عهده خودم بود. اون موقع، دیگه اسهال و استفراغ شدید شروع شده بود...

از مدرسه كه می‌اومد چی برای شما تعریف می‌كرد؟

با مدیر مدرسه صحبت كرده بودم كه چون هموفیله، نمی‌خوام قاطی بچه‌ها بیاد و بره. 5 دقیقه قبل از زنگ صبح، می‌رسوندمش به كلاس و 5 دقیقه قبل از زنگ ظهر، از كلاس می‌آوردمش. مدرسه به خونه ما خیلی نزدیك بود. پیاده می‌رفتیم. وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم، از خواسته هاش می‌گفت، از آرزوهاش و از آینده، از همكلاسی‌هاش تعریف می‌كرد. می‌پرسیدم مادر، دوست داری چكاره بشی؟ می‌گفت دوست دارم خلبان بشم. براش لباس خلبانی خریدیم. امتحانات ثلث اول، مسعود رفت بیمارستان. ولی دایم می‌پرسید مامان، دوباره خوب میشم كه برگردم مدرسه؟ وقتی بستری بود، مریضی رو نقاشی می‌كرد كه روی تخت خوابیده و دور دورا رو نگاه می‌كنه. می‌گفت این مسعوده كه چشمش به مدرسه است.

الفبا یاد گرفته بود؟

آره، به الفبا رسیده بودن. بابا آب داد، بابا نان داد.

چطور متوجه شدین كه مسعود
به ایدز مبتلا شده؟

ما چند روز بعد از فوتش فهمیدیم مسعود ایدز داشته. دكتر زمانیان (مشاور وقت وزارت بهداشت) خون مسعود رو ایزوله كرده بود و برای آزمایش فرستاده بودن فرانسه. وقتی جواب آزمایش اومد، از ما هم آزمایش گرفتن. از من، از پدرش، حتی از بچه‌ام كه یك سال بعد از فوت مسعود به دنیا اومد. اون موقع، تلویزیون برنامه‌ای داشت كه همه بیماری‌ها رو با علائم معرفی می‌كرد. پزشكا به مدارس می‌رفتن و ایدز رو معرفی می‌كردن. ما هم به اون علائم شك كردیم.

سال 1985، 4 سال بعد از شناسایی ویروس ایدز در مركز مدیریت و پیشگیری بیماری امریكا CDC، دانشمندان امریكا به این نتیجه رسیدند كه فرآورده‌های خونی، برای اطمینان صددرصد از بابت پاكی از آلودگی‌های ویروسی، باید در آخرین مرحله به مدت 72 ساعت و در 80 درجه سانتیگراد، حرارت ببینند. این یافته، به تمام شركت‌های تولید‌كننده این داروها و از جمله شركت فرانسوی «مریو» اعلام شد و ایالات متحده، از آمادگی فروش تكنولوژی تولید داروهای حرارت دیده خبر داد.

می‌تونستین بیماری مسعود رو پنهان كنین؟

مسعود 6 ماه توی اتاق ایزوله بود و ما اجازه نداشتیم با كسی صحبت كنیم یا كسی رو ببینیم. حتی هم اتاقی نداشتیم. من بودم و مسعود، ملاقاتی‌هامون می‌اومدن پشت شیشه. كسی غیر از پزشك اجازه ورود به اتاق نداشت، هیچ كس. علائم بیماری مسعود رو همه فامیل و دوست و آشنا می‌دونستن. وقتی می‌اومدن بیمارستان برای ملاقات مسعود، از پشت شیشه اتاق ایزوله می‌دیدن مسعود چه شكلی شده. بیماری مسعود همه جا پیچیده بود. كم‌كم رفتار فامیل و دوست و همسایه و همكار با ما بد شد و تا چند سال بعد از فوت مسعود، همه طردمون كردن... همه...

وقتی متوجه بیماری مسعود شدین
واكنش شما و پدرش چی بود؟

ما از رفتن مسعود خیلی به هم ریخته بودیم، خیلی داغون شده بودیم، وقتی متوجه دلیل فوت مسعود شدیم، بیشتر داغون شدیم. خیلی عذاب كشیدیم تا تونستیم بپذیریم. همیشه می‌گفتم این همه بیمار، این همه بچه، چرا مسعود؟

وقتی می‌خواستین تشویقش كنین
چه جایزه‌ای می‌دادین؟

ما اون موقع زیاد مرفه نبودیم كه بچه‌هامون همه‌چیز داشته باشن. زندگی خیلی سخت بود. مسعود با یك پاك كن، با یك دفتر نقاشی شاد می‌شد. انار دون شده خیلی خوشحالش می‌كرد. هر وقت می‌گفتیم كجا بریم؟ می‌گفت پارك. چی بخوریم مامان؟ كباب.

اون موقع جنگ بود. تقریبا از هر كوچه‌ای یك جوون رفته بود جبهه. وقتی مسعود مریض بود واكنش شما به شهادت رزمنده‌ها، به بی‌فرزند شدن مادرها چطور بود؟

یك همسایه داشتیم كه 4 تا پسر داشت. یك پسرش شهید شده بود. شبانه روز برای این خانواده غصه می‌خوردم. با خودم می‌گفتم اینا چطور تحمل كردن؟ شبی كه قرار بود جنازه شهید رو بیارن، فكر می‌كردم مادر این پسر چطور زنده است و چطور می‌خواد به جنازه بچه‌اش نگاه كنه؟ اصلا مگه میشه؟ مگه می‌تونه تحمل كنه؟

روزای اول، چطور با نبودن مسعود كنار می‌اومدین؟

اصلا نمی‌دونم این درد از كجا اومد؟ چطور اومد؟ اگر دولت‌ها با هم دعوا داشتن، چرا بچه‌های ما قربانی شدن؟ بعد هم كه باید عذر خواهی می‌كردن، دلجویی می‌كردن، یك زندگی آسیب دیده رو ترمیم می‌كردن، در تمام این سال‌ها حتی یك عذر خواهی هم از ما نكردن. اگر یك سوزن توی دست بچه خودشون می‌رفت چكار می‌كردن؟ سیاست بود؟ تجارت بود؟ می‌دونستن این داروها آلوده است؟ دولت ایران می‌دونست؟ اگر یك بچه‌ای در فرانسه بیمار می‌شد و مردم فرانسه می‌فهمیدن كه داروی این بچه از ایران اومده، اونا با ایران چه می‌كردن؟ بچه‌های ما مثل گل پر پر شدن و ایران با اونا چكار كرد؟ آخر هم با هم دست دادن و به قول خودشون از چیزهای مهم‌تر صحبت كردن. اصلا براشون مهم نبود كه این همه زندگی نابود شد.

در فرآورده‌های خونی كه به روش غیر حرارتی تولید شده بود، آلودگی یك واحد پلاسما، احتمال آلودگی كل فرآورده‌های مخلوط را، صددرصد افزایش می‌داد، كه افزایش هم داد. شركت مریو پس از اطلاع از تولید تكنولوژی ویروس زدایی و احتمال آلودگی محصولات خود، تمام فرآورده‌های خونی موجود در انبارها را با قیمت ارزان‌تر به 10 كشور جهان صادر كرد. فرآورده‌های خونی آلوده به ویروس نقص ایمنی انسانی (HIV - Human immunodeficiency virus) ظرف 6 ماه به كشورهایی كه از ابتدای دهه 60 شمسی / دهه 80 میلادی خریدار تولیدات مریو بودند فروخته شد. ایران یكی از خریدارها بود.

پرستارا چطور برخورد می‌كردن؟

داخل اتاق نمی‌اومدن. رفتارشون خیلی بد بود. اونا از بیماری مسعود باخبر بودن. دسته فلاسك آب جوش رو با دستمال كاغذی می‌گرفتن كه مبادا دستشون به دست من بخوره. حتی نظافت و ضدعفونی اتاق به عهده خودم و پدر مسعود بود.

به شما گفتن این اتاق رو نظافت نمی‌كنیم؟

گفتن به عهده خودتونه.

خاطره خوبی از بودنش دارین؟

تمام اون روزا خاطره خوشه. سفر رفتن، پای سفره نشستن، مدرسه رفتن، همه‌اش خاطره خوش بود. خاطره‌های بد، همه بعد از مسعود اومد. وقتی مسعود بود، زندگیم خوب بود، شوهرم كنارم بود، الان دیگه یادم نیست آخرین بار كی رفتم سفر، یادم نیست كی عیده، كی جمعه است، كی شنبه است. با رفتن مسعود همه روزای خوب تموم شد. دیگه چیزی به اسم زندگی نیست. چیزی به اسم عید و تعطیلات سال‌هاست توی خونه ما وجود نداره. هفت سین... شادی... این چیزا تموم شد...

تونستین اطرافیان رو ببخشین؟

مدت‌ها كه گذشت، بعد از اینكه خدا فرزند دوباره‌ای بهم داد، كم كم روابط بهتر شد، ولی مثل اول نشد. عزیزترین‌های آدم، پدر و مادرن. مگه آدم می‌تونه نبخشه؟ وقتی پدرم رو از دست دادم، دیگه بخشیدمش. من سواد داشتم ولی ناآگاه بودم. پدرم كه 30 سال از من بزرگ‌تر بود، سواد نداشت كه بخواد آگاه باشه. اونا هم شنیده بودن كه ایدز واگیر داره. پدر و مادر همسرم مدت‌ها با من قهر بودن و می‌گفتن تقصیر تو بوده، تو مریض بودی و مریضی رو به این بچه دادی. خرافاتی فكر می‌كردن. عمه هاش با من رفت و آمد نمی‌كردن، به بچه هاشون گفته بودن توی خونه اینا آب نخورین، به چیزی دست نزنین. به خاطر رفتار همسایه‌ها، خونه مو عوض كردم. دیگه با من سلام علیك نمی‌كردن. درد از این بالاتر نیست كه همسایه ات از كنارت رد بشه و جواب سلامت رو هم نده. همسایه‌ای كه خونه ات می‌اومد و مهمونی‌هاش می‌رفتی، دیگه جواب سلامت رو هم نمی‌داد.

رفتار پزشكا چطور بود؟

پزشكا مثل امروز آگاه نبودن ولی رفتارشون به بدی رفتار پرستارا و خدمه نبود. كمی نرمتر بودن. به هر پزشكی هم اجازه نمی‌دادن بالای سر مسعود بیاد.

بعد از تشخیص اولین مورد بیماری در ایران، مدیرعامل وقت سازمان انتقال خون ایران، ملاقاتی با خانواده بیمار داشته و همان روز، موضوع در قالب گزارشی، به هیات دولت اعلام می‌شود. در این گزارش قید شده بود كه «بیماران هموفیلی، هنوز از دریافت فرآورده آلوده چیزی نمی‌دانند.» بی‌اطلاعی بیماران دریافت‌كننده فاكتور 8 از آلودگی به ویروس HIV تا سال‌های آغازین دهه 70 در حالی ادامه پیدا كرد كه مسوولان سفارت ایران در فرانسه، در سال پایانی دهه 60 در نامه‌ای خطاب به معاون وقت وزارت بهداشت، شایعاتی درباره فروش فرآورده‌های خونی آلوده به ایران و چند كشور دیگر را مطرح كرده و خواستار پیگیری مسوولان ایران درباره صحت و سقم این شایعات شده بودند. سال 1371، نماینده شركت مریو در ایران هم در نامه‌ای به وزیر بهداشت وقت ایران، مسوولیت این اقدام را پذیرفته بود.

برای درمان مسعود هزینه‌ای پرداخت كردین؟

پزشكای معالج مسعود، دكتر سیادتی و دكتر فرهودی بودن (هر دو بر اثر كهولت سن فوت كرده‌اند) اونا به ما نسخه می‌دادن و پدرش از داروخانه هلال احمر تهیه می‌كرد. آنتی بیوتیك‌های قوی، حتی سرم‌ها رو هم خودمون می‌خریدیم. هنوز فاكتورهای بیمارستان رو دارم. سال 65، بیش از دو سه میلیون تومن خرج كردیم.

امید داشتین به خوب شدن مسعود؟ امیدوار بودین كه پزشكا اشتباه می‌كنن؟

اصلا باور نمی‌كردم كه یك روزی جنازه مسعود رو از اون بیمارستان ببرم. همیشه فكر می‌كردم حالش خوب میشه. 19 روز آخر، مسعود توی كما بود، دیگه هشیاری نداشت كه ما رو بشناسه، هیچ حسی نداشت، دندوناش به هم چسبیده بود و بین دندوناش، باند گذاشته بودن. وقتی سوال می‌كردم چرا غذا نمی‌خوره، چرا بیدار نمیشه، چرا حركت نمی‌كنه، پزشكا می‌گفتن به زندگی نباتی رسیده. می‌گفتن براش دعا كن. می‌گفتن راضی نباش مسعود به هوش بیاد ولی فلج بشه یا دچار مشكل مغزی بشه، براش دعا كن كه خدا راحتش كنه.

در این سال‌ها خوابش رو ندیدین؟

اصلا. ماه‌های اول بعد از رفتنش خیلی دوست داشتم خوابش رو ببینم، ولی الان دیگه نه. بعد از رفتن مسعود، پدرم فوت كرد، خواهرم فوت كرد، مادرم فوت كرد، همه رو راحت پذیرفتم، خیلی راحت. ولی رفتن مسعود خیلی سخت بود. هنوز باورم نمیشه. همیشه انگار توی خونه است. اسم نوه‌مو مسعود گذاشتم به عشق اینكه اسمش توی خونه باشه. ناراحت بودم كه اسمش نبود.

در این سال‌ها اتفاق خوبی نیفتاده كه روحیه تون رو عوض كنه؟ به آینده امیدوار بشین؟

گذشت زمان عادتمون داده به اونچه هست، به این زندگی. عادت كردم كه كسی حالم رو نپرسه، عادت كردم كه مسعود نباشه. بچه خواهرم، هموفیله. بزرگ كردن این بچه‌ها خیلی سخته. بعضی وقتا پیش خودم میگم كاش مسعود منم زنده بود، همین كه بچه‌ام كنارم بود یك دنیا ارزش داشت. كاش می‌گفتن كلیه می‌خواد، كاش می‌گفتن كبد می‌خواد ولی زنده می‌مونه. گاهی به پزشكش می‌گفتم مسعود فقط زنده باشه، خودم با چرخ‌دستی می‌برم و میارمش، عمرم رو براش می‌گذارم. پزشك می‌گفت نه مادر، زنده باشه چیه؟ باید سالم باشه. دعا كن سالم باشه. تا كی می‌خوای با چرخ‌دستی ببری و بیاری؟ تا كی می‌خوای عصا بشی برای بچه؟

از علایم دستگاه متوجه شدین كه تموم شد؟

صبح كه بیدار می‌شدم، موهاش رو شونه می‌كردم، صورتش رو با دستمال نمدار تمیز می‌كردم. اون روز، دندوناش كه قفل شده بود، از هم باز بود، می‌تونستم باند رو در بیارم و دور دهنش رو پاك كنم. به سر و صورتش دست كشیدم. گرم بود ولی چشم چپش كمی باز بود. بیرون آوردن باند، منو ترسوند. از پشت شیشه به پرستار اشاره كردم كه باند توی دهن مسعود شل شده، انگار داره به هوش میاد، پزشكش رو صدا كنین. پزشك اومد كه باند رو درست كنه، همین‌طور كه می‌لرزیدم دستای منو گرفت و گفت می‌خوام چیزی بهت بگم ولی نباید بترسی. گفتم مسعود داره به هوش میاد، مسعود برگشته، مگه نمی‌گفتین دعا كنم برگرده؟ من نماز خوندم، دعا كردم، مسعود برگشته، فهمیدم چی می‌خوای بگی. گفت می‌خوام یك چیز خوب بهت بگم. بیا بریم بیرون از این اتاق. همین كه من رو به زور از اتاق بیرون می‌برد، اتاق شلوغ شد و من از حال رفتم و بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، چند ساعتی گذشته بود و مسعود رو برده بودن سردخونه. پدرم اون موقع زنده بود. خیلی می‌اومد بیمارستان. هر دو سه ساعت می‌اومد پشت شیشه اون اتاق. تلفن زدم پدرم، اومد بیمارستان. پرستارا به پدرم می‌گفتن بهش دست نزن، لباسش رو عوض كن. پدرم منو برد توی حیاط بیمارستان. به من گفت مگه نمی‌خوای مسعود راحت باشه؟ مگه نمی‌خوای خدا مسعود رو از این درد و از این رنج رها كنه؟ پس براش دعا كن بابا، برای مسعودت دعا كن بابایی. می‌گفتم آخه مسعود بچه است، برای چی دعا كنم؟ مگه گناهی داره كه براش دعا كنم؟ مگه خلافی كرده كه دعا كنم؟ مسعود یك بچه 6 ساله است، مثل گل می‌مونه، دعایی ندارم برای مسعود، مسعود باید برای من دعا كنه. دوباره بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم، ساعت 4 بعد از ظهر بود. ما ساعت 10 شب اومدیم خونه. من بدون مسعود اومدم خونه. بعد از دو روز رفتیم بچه مو از سردخونه تحویل گرفتیم و بردیم بهشت زهرا. جواز دفن رو كه گرفتیم، توی گواهی فوت نوشته بودن مرگ به دلیل ایست قلبی. وقتی اعتراض كردیم، گفتن اگر اعتراض كنین یا اصرار كنین كه چه اتفاقی افتاده، براتون خیلی گرون تموم میشه. یك سال و نیم بعد، فهمیدیم بچه ایدز داشته.

از نیمه سال 1376 و با افشای آلودگی بیماران هموفیلی دریافت‌كننده تولیدات شركت مریو به ایدز، پرونده شكایتی در مراجع قضایی گشوده شد و مسوولان وقت وزارت بهداشت و سازمان انتقال خون در سال‌های پایانی دهه 60، به عنوان خوانده به دادگاه احضار شدند. بر اساس مستندات پرونده حقوقی مربوط به بیماران هموفیلی، 102 بیمار دریافت‌كننده فاكتور 8 تولید مریو، به ایدز مبتلا شدند. مسوولان شركت مریو، در سال‌های بعد، اعلام كردند كه حاضرند به تمامی بیمارانی كه تا قبل از سال 1985، از فرآورده‌های خونی تولید این شركت، استفاده كرده و به ایدز مبتلا شده‌اند، غرامت پرداخت كنند. دولت ایران هیچگاه برای دریافت غرامت از شركت مریو، اقامه دعوی نكرد. دستگاه قضایی ایران، یك ماه قبل حكم تبرئه متهمان پرونده شكایت بیماران هموفیلی را صادر كرد.

از اون تیم پزشكی، از اون پرستارا، كسی بود كه امروز ازش خاطره خوبی داشته باشین؟

دیگه هیچ كدوم رو ندیدم. دیگه هم اون بیمارستان نرفتم. هیچ خاطره خوبی هم ازشون ندارم. وقتی فلاسك رو با دستمال كاغذی از دست من می‌گرفتن، چه خاطره‌ای برای من می‌موند؟

بیژن صدری‌زاده؛ تنها فردی است كه فاطمه طیبی؛ مادر مسعود نعیمی از او خاطره خوش دارد. پزشكی كه در نیمه دهه 60، مشاور وزارت بهداشت بود و تلاش كرد اتاق ایزوله‌ای در مركز طبی كودكان برای مسعود فراهم شود. اتاقی كه از اسفند 1365 تا 4 بعد از ظهر 6 اردیبهشت 1366 خانه آخر مسعود شد. صدری زاده، خاطرات مبهمی از 30 سال قبل به یاد دارد. «پدرش به بیمارستان مراجعه كرده بود. خیلی نگران بود برای این بچه 5 ساله. به كادر بیمارستان سفارش كردم كه به این بچه رسیدگی كنن. مسعود، اولین مورد ایدز بود كه در ایران شناسایی شد و چون اولین مورد، یك بیمار هموفیل بود، یكی از كارشناسان سازمان انتقال خون، آزمایش‌هایی انجام داد و به این نتیجه رسیدیم كه 15 درصد بیماران هموفیل، به ایدز مبتلا شده بودن. اون زمان 2هزار بیمار هموفیل شناخته شده داشتیم كه 300 نفرشون آلوده به ایدز بودن و اون كارشناس می‌گفت فاكتورهای انعقادی فرانسوی باعث آلودگی هموفیل‌ها شده. البته در اوایل دهه 80 میلادی، نه فقط در كشور ما، در هیچ كشوری آزمایش خون در این حد پیشرفته نبود و خون اهدایی فقط از بابت آلودگی به سفلیس و مالاریا آزمایش می‌شد. به دنبال شناسایی اولین مورد، اوایل سال 1366 كمیته كشوری مبارزه با ایدز رو تشكیل دادم. همون موقع، مسوولان وزارت بهداشت می‌گفتن ایدز مشكل كشور ما نیست و الان، اسهال مشكل كشور ما است ولی من اصرار داشتم كه ایدز با اسهال قابل مقایسه نیست و به زودی مشكل كشور ما خواهد شد.»

عكس مسعود همه جا هست. روی دیوار، روی عسلی‌های گوشه و كنار مهمانخانه. عكس روی دیوار، همانی است كه الگو شد برای حكاكی روی سنگ قبر. عكسی احتمالا از آخرین هفته‌های قبل از بستری، آخرین هفته‌های قبل از آنكه مسعود، در بازی بقا به حریف مرگ ببازد. نگاه خسته كودك، از روی دیوار، از قاب تصویر زل می‌زند به هر كه پا به خانه می‌گذارد. خانه‌ای كه هوایش در عصر پاییز، سرد بود. سرد از بی‌حوصلگی، سرد از اندوه یك مادر تنها. مادری كه از 31 سال قبل تا امروز، سفره هفت سین نچیده.

مادر، دفتر نقاشی مسعود را نگه داشته در یكی از كمدهای خانه‌اش، كنار چند تكه اسباب بازی از كار افتاده، كنار چند تكه لباس كه برای قامت یك كودك 6 ساله دوخته شده، كنار دفتر مشقی كه فقط چند صفحه اولش با یك دستخط نوپا، سیاه شده است، پایین یكی از صفحات، معلم، زیر جمله «من اسب با داس دارم» زیر نمره 18، نوشته «بیشتر دقت كن پسرم». شناسنامه مسعود را نگه داشته‌اند. یك برگ كاغذی كه بالای سرش، عكس مسعود است، سمت راست عكس، مهر خورده «فوت شد» و سمت چپ عكس، مهر خورده«باطل شد.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha