چهارشنبه ۴ تیر ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۸
کد خبر: 387301

بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ نخستین روز آغاز جنگ اسراییل علیه ایران. روزی که مرضیه برای دیدار پدر و مادر به ساختمان ۱۴ طبقه‌ شهرک شهید چمران رفت و شب را در خانه پدری ماند، مانند همیشه دفترچه خاطراتش را با خود به همراه برده بود تا طبق عادت هر روز، برنامه‌ها و خاطرات خود را در آن بنویسد. 

پزشکی که مظلومانه پرکشید

به گزارش سلامت نیوز به نقل از اعتماد،  دفترچه خاطرات او عادت داشت روایت‌ روزها و برنامه‌های فردایش را در خود جا بدهد. او؟ پزشک بود، استادیار طب نوزادی دانشگاه علوم پزشکی تهران و عضو هیات علمی بیمارستان بهرامی این دانشگاه. نامش؟ مرضیه عسگری. محل خدمت؟ بیمارستان بهرامی. محل شهادت؟ ساختمان مسکونی ۱۴ طبقه شهرک شهید چمران. تاریخ شهادت؟ بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ نخستین روز آغاز جنگ اسراییل علیه ایران. روزی که مرضیه برای دیدار پدر و مادر به ساختمان ۱۴ طبقه‌ شهرک شهید چمران رفت و شب را در خانه پدری ماند، مانند همیشه دفترچه خاطراتش را با خود به همراه برده بود تا طبق عادت هر روز، برنامه‌ها و خاطرات خود را در آن بنویسد. 

آن دفتر خاطرات از آن روز پر از آشوب، دیگر با دستان او باز نمی‌شود و هیچ خط دیگری از آن‌هم با خط آشنای او پر نمی‌شود. چرا؟ چون دفترچه خاطرات همراهش بود و پس از اصابت موشک همزمان با دکتر عسگری و خانواده‌اش در آتش سوخت و در واقع آتش خاطرات آن دفتر را به پایان رساند. در عکس‌ها و تصاویری که یکی از همکاران و همسر دکتر مرضیه عسگری از او می‌فرستند، به قدری مظلوم است که اگر نگاه کنید حتی صدای مظلومیتش را هم از لابه‌لای عکس‌ها بشنوید. بی‌چشمداشت هر کار بر زمین مانده‌ای را به سرانجام می‌رساند، گاهی تا صبح بالای سر نوزاد بد حال گریه می‌کرد و بیدار می‌ماند تا نفس‌هایش به صبح گره بخورد. نذر می‌کرد تا نوزادان، بتوانند به زندگی برگردند. 
اینها را تقریبا تمام کسانی که او را می‌شناسند  گفته‌اند، خواهر، همکار، یکی از رزیدنت‌ها و یکی از آشنایان من که روزهای نخست وقتی هنوز اینترنت جهانی وصل بود، در مواجهه با انتشار تصویرش در استوری اینستاگرام  این جمله را نوشت: «دکتر خیلی خوبی بود، ثمین که بچه بود، بی‌دریغ جواب سوال منو از طریق دوستم می‌داد. دوستم می‌گه برای مریض‌هاش نذر می‌کرد.» 

از مرگ برگشته بود


دکتر مرضیه عسگری سه سال پیش شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود و به نوعی یک بار هم تا پای مرگ رفته و برگشته بود. همان زمان به خواهرش هم گفته بود که مرگ را دیده: «خواهرم خوب‌تر از این بود که با شهادت به دنیا آمدن بچه‌اش از دنیا برود باید این‌طور شهید می‌شد. زمانی که بچه‌اش می‌خواست به دنیا بیاید، ایست قلبی کرد و به کما رفت؛ حتی مُرد و به من گفت که دیده‌ام که مُرده‌ام اما خدا او را به ما بازگرداند. خیلی دوران سختی را گذراند و تا دو، سه ماهی هم که سمت چپ بدنش فلج شده بود، زندگی برایش خیلی سخت شده بود.» این‌بار و در این حادثه اما بر نگشت و همراه مادر و پدر و فرزند سه ساله‌اش به جهان ابدی گره خورد. دکتر مریم ویسی‌زاده درباره آن روزها می‌گوید: «بارداری سختی داشت و بعد از زایمان هم مشکل پیدا کرد و در آی‌سی‌یو بستری شد. یک سکته مغزی هم داشت اما هم خانم دکتر و هم دخترش به صورت معجزه‌واری به زندگی برگشتند و من آن روزها واقعا فکر نمی‌کردم خانم دکتر را  دوباره سر حال  ببینم.»
جمشید برزگر، همسر دکتر مرضیه عسگری، فیلمی از کودک‌شان زهرا، می‌فرستند که حالا در گروه‌های خانوادگی‌شان دست به دست می‌شود. دختربچه‌ای با موهای فرفری که تنها سه سال داشت و به قول خاله‌اش تازه وقت شیرین‌زبانی‌هایش شده بود. زهرا در آن ویدیوی کوتاه دور اتاق می‌چرخد و ترانه «ای ایران ‌ای مرز پرگهر» را تا می‌خواند: «ای دشمن از تو سنگ خاره‌ای من آهنم/ جان من فدای خاک پاک میهنم...» پیکر زهرا را زودتر از بقیه خانواده در میان آوار و سنگ و چوب در یک اتاق دیگر یافته بودند چون در اتاق دیگری خوابیده  بود.


بیست گرفتن برایش عادی بود


سیزدهمین روز دی ماه سال ۱۳۶۳ به دنیا آمده بود و ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ با شلیک موشک کشته شد. از همان دوران کودکی، عاشق درس خواندن بود و برای امتحان و مسابقاتی که داشت، چند بار کتاب‌هایش را دوره می‌کرد. دوست داشت آدم‌ها را نجات بدهد برای همین پزشکی را انتخاب کرد و بعد هم تا جایی که توانست آن را ادامه داد. 


خواهرش می‌گوید: «از همان بچگی درسخوان و پرتلاش بود، مثلا کلاس پنجم برای مسابقات علمی مدرسه شب تا صبح همه کتاب‌هایش را خواند و بعد نفر اول شد. همیشه هم نفر اول مسابقات بود و این‌قدر ۲۰ می‌گرفت که می‌گفت دیگر خسته شده‌ام، 20 برایم تکراری شده است. تمام زندگی‌اش درس و مطالعه بود. زمانی هم که پزشکی را انتخاب کرد ما گفتیم سخت است و اذیت می‌شوی. می‌توانست رشته‌های دیگری چون رادیولوژی یا دندانپزشکی بخواند اما عاشق پزشکی بود و دوست داشت آدم‌ها را نجات بدهد. در هر مرحله‌ای از تحصیل که می‌خواست جلو برود، به او می‌گفتیم که کافی است اما قبول نمی‌کرد. 


وقتی می‌خواست تخصص بگیرد، گفتیم، رها کن، برو مطب بزن و کار کن اما راضی نمی‌شد. به هر حال در دانشگاه تهران پزشکی خواند و درس‌های سنگینی هم داشت. تخصص را هم که گرفت گفت دوست دارم باز درس بخوانم و برای فوق تخصص نوزادان اقدام کرد. پزشکی در حیطه نوزادان خیلی سخت است، چون نوزاد زبان ندارد، بنابراین پزشک نوزاد باید سواد خیلی بالایی داشته باشد تا بتواند مشکل را تشخیص بدهد و انگار باید یک دوره دیگر هم پزشکی بخواند. فوق هم که گرفت باز  در حال مطالعه بود و همیشه خود را به روز نگه  می‌داشت.» 


برای رزیدنت‌ها درس اخلاق بود


حالا دیگر یک سالی بود که مرضیه عسگری، استادیار و عضو هیات علمی شده بود و صبح تا ظهر هم چندین رزیدنت را تحت نظر خود داشت. به آنها گفته بود؛ هر وقت، هر مشکلی پیش آمد و هر سوالی داشتند با او تماس بگیرند. مهدی نیک‌نژاد هم که به عنوان رزیدنت اطفال از اول خرداد تحت آموزش او قرار گرفته بود  این حرف‌ها تایید می‌کند: «از نظر آرامش رفتار، متانت، نحوه عملکرد و برخورد با رزیدنت و دانشجو کمتر استادی را مثل ایشان دیدم. نحوه کار و آموزش او برای ما خیلی امیدبخش بود و تمام مدت سعی می‌کرد برای ما وقت بگذارد و مطالبی را با ما کار می‌کرد که کمتر کسی در آن شرایط شلوغی، برای آن‌وقت می‌گذاشت. طی دوران تحصیلم اگر بخواهم سه استاد نام ببرم، یکی از آنها قطعا استاد عسگری است.» او هم مانند سایر دانشجویان، همکاران و کسانی که دکتر را می‌شناختند از روزی که خبر را شنیده شوکه شده است: «روزی که ان‌آی‌سی‌یو را شروع کردیم اول ما را خواست و پس از معرفی ما، گفت اگر سوال داشتید در هر لحظه از شبانه‌روز می‌توانید با من تماس بگیرید، چه کشیک باشم یا نباشم و این برای ما آرامش‌بخش بود.» 


نیک‌نژاد هم در همین مدت کم‌ از نزدیک دیده است که چقدر زندگی نوزادان برای دکتر اهمیت داشت: «یکی از نوزدانی که در بخش ان‌آی‌سی‌یو بستری بود و خیلی حال بدی داشت و وضعیتش خیلی پیچیده شده بود. یادم است خانم دکتر پس از صحبت کردن با پدر و مادر نوزاد وقتی با من صحبت می‌کرد، بغض کرد و اشک توی چشم‌هایش جمع شد و گفت من نمی‌توانم چنین حرفی را به پدر و مادر نوزاد بزنم و بگویم که نوزادتان این مشکل را دارد و حالش بد است. بعد هم از شدت تأثر نتوانست به صحبت ادامه بدهد. این همذات پنداری با پدر و مادر نوزاد برای ما  درس اخلاق  بود.»

همه ابعاد وجودی خود را رشد داده بود 


از نظر خواهر، او یک فرشته زمینی بود و در همه ابعاد وجودی خود را رشد داده بود یعنی همه زندگی‌اش فقط درس نبود. به سلامت خود اهمیت می‌داد، ورزش می‌کرد و نمازش را همیشه اول وقت می‌خواند. همیشه در حال دعا و راز و نیاز بود و به خیلی‌ها کمک می‌کرد و خانواده تا همین چند روز پیش نمی‌دانستند که چند کودک هم تحت سرپرستی خود دارد. عاشق شهدا بود و دائم به مزار شهدای گمنام می‌رفت و با آنها صحبت می‌کرد. «همه ‌چیز تمام بود و با آدم‌های اطرافش فرق می‌کرد. سواد بالایی داشت و تشخیص‌هایش هم خیلی درست بود و جان آدم‌های زیادی را نجات داده بود. بیماری قلبی پدرم و اینکه نیاز به عمل جراحی دارد را هم خودش تشخیص داده بود. با اینکه تخصص او بزرگسالان نبود اما علم بالایی در این زمینه داشت. هیچ‌وقت صدای بلند از او نشنیدیم.

دخترش در سن شیطنت بود و گاهی اذیت می‌کرد اما او هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شد و همیشه با او با مهربانی رفتار می‌کرد. صبور بود و همیشه با وجود حجم سنگین کاری، برای بچه‌اش وقت می‌گذاشت، کتاب می‌خواند و با او خوش می‌گذراند. برای همه مریض‌هایش غصه می‌خورد، گریه و نذر و قربانی می‌کرد و گاهی هم به من می‌گفت برایشان دعا کنم. زمانی هم که باردار بود، شب تا صبح بالای سر مریض‌هایش می‌نشست و آنها را چک می‌کرد و کارش را به کسی نمی‌سپرد.» 
هم او از کودکی عاشق شهدا بود و هم خواهرش و در صحبت‌هایشان هم همیشه این جمله بوده که کاش در جنگ عراق و ایران بودیم و کمک می‌کردیم: «برای غزه هم کمک می‌کرد و مثل من دوست داشت کاری کند که غزه نجات پیدا کند.» هر دو خواهر در تعطیلات هفته قبل به خانه پدر و مادر خود رفته بودند و البته مثل خیلی از دخترها، وقت‌های زیادی را در خانه پدری‌شان می‌گذراندند. همه مدارک‌شان هم در همان خانه بود که حالا در آتش سوخته است. شب آخر مرضیه از خواهرش خواست آنها هم شب در خانه پدری بمانند اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد، خواهر مرضیه و خانواده‌اش رفتند تا فردا دوباره برگردند.

دنبال اسم و رسم نبود


دکتر مرضیه عسگری از نظر همکارش هم زن و همکار بی‌نظیری بود و آنها می‌توانستند در تمام زمان‌های سخت روی بودنش در بیمارستان حساب کنند. مریم ویسی‌زاده، یکی از پزشکان متخصص بیمارستان بهرامی که از پنج سال قبل او را می‌شناسد و از حدود یک سال پیش با هم همکاری نزدیکی داشته‌اند،می‌گوید: «خنده بسیار قشنگی داشت. به عنوان پزشک کشیک، شخصیت بسیار آرام و بی‌سر و صدایی داشت و هر کاری که از دستش بر می‌آمد، انجام می‌داد. دنبال این نبود که مثلا کاری انجام داده و از کنار آن برای خود اسم و رسم بخرد. دنبال هیاهو نبود و به خاطر همکاری خوبی که داشت از حدود یک سال پیش تصمیم گرفته شد که هیات علمی شود بنابراین جزو استادان صبح کار شد و کار خود را با انگیزه شروع کرد. آن‌قدر خوب همه‌ چیز را مستند می‌کرد که به او می‌گفتم زودتر از همه دانشیار می‌شوی. رزیدنت‌ها هم خیلی از او راضی بودند، برای آنها کلاس می‌گذاشت و هر چیزی که بلد بود از آنها دریغ نمی‌کرد. وضعیت نوزادان طوری است که در ساعت عصر و شب ممکن است خیلی اتفاقات برایشان بیفتد و رزیدنت‌ها نتوانند موضوع را جمع و جور کنند. رزیدنت‌ها می‌گفتند که ما در بخش مشکل داشتیم و او با اینکه مسوول آن بخش نبود تا صبح بالای سر مریض ایستاده و خودش کارهایش را انجام داده است. بارها بدون چشمداشت کار خود را انجام می‌داد و فقط وضعیت و حال مریض برایش مهم بود. در این یک سال که با هم همکار شده بودیم خیلی خوشحال بودم و خیلی هم از همدیگر حمایت می‌کردیم. خجالتی و مأخوذ به حیا بود و من همیشه می‌خواستم همه بدانند که چه موجود عجیب و دوست داشتنی است. همکاری بود که بعد از یکی دو ماه، بدون اینکه نگران چیزی باشی، خیلی راحت می‌توانستی به او اعتماد کنی. در اوج ساکتی و مظلومی کار می‌کرد و تازه همه‌چیز خوب شده بود و شیطنت‌های او هم داشت شروع می‌شد، ما سر به سرش می‌گذاشتیم و جواب می‌داد و می‌خندید. از شرایطی که پیش آمده بود خوشحال بود و همه دوستش داشتند.

وقتی حتی شرایط مریض عادی بود باز می‌ایستاد تا کارها درست پیش برود و زمانی هم که مریض بدحال بود تا صبح بالا سر او می‌ایستاد می‌گفت که یاد شرایط خودم می‌افتم. به جرات می‌گویم؛ خیلی از مریض‌هایی که جراحی‌های سختی داشتند وضعیت‌شان به خاطر حضور خانم دکتر بهتر شده است چون این، کاری نبود که از عهده رزیدنت‌ها بر بیاید. اصلا برایش مهم نبود که اگر صدایش کردید الان وظیفه‌اش است یا نه، در عین سکوت و آرامش کارش را انجام می‌داد و کنار می‌رفت. در چارچوب درست انسانی و اخلاقی تربیت شده بود؛ آدمی بی‌ادعا، ساکت، سالم و درست.»


در تعطیلات چند روزه اواسط خرداد هم دکتر ویسی‌زاده سفر رفته و در واقع در مرخصی بود و دکتر عسگری هم قبول کرده بود که وظایف او را پوشش بدهد. از همان اوایل خرداد با هم نشسته و تقویم را ورق زده بودند تا برای آن تصمیم بگیرند اما چند روز بعد یعنی شنبه صبح یکی از دانشجویان با او تماس گرفت و سر بسته ماجرا را به او گفت: «اول فکر کردم اتفاقی برای مریض افتاده است اما بعد که فهمیدم سعی کردم با همسرش تماس بگیرم. گفتند همسر خانم دکتر تماس گرفته- شما تصور کنید یک نفر برای همسرش چنین اتفاقی افتاده از بچه و خانمش خبر ندارد اما یادش است که این خانم آنکال است و احتمال دارد برای مریض‌هایش مشکلی پیش بیاید و مانند خانم دکتر آن‌قدر مسوولیت‌پذیری در ذاتش هست که تماس گرفته و به پرستار بخش گفته؛ خانم دکتر و فرزندشان در ساختمانی که هدف موشک قرار گرفته، بوده‌اند و هنوز هم آنها را پیدا نکرده‌اند. درواقع تماس گرفته بود بگوید اگر خانم دکتر تلفنش را پاسخ نمی‌دهد به همین علت است. من هم وقتی این موضوع را شنیدم قفل کردم و با خود گفتم اصلا امکان ندارد اما درنهایت هم متوجه شدم چنین اتفاقی رخ داده است. ظاهرا دست جمعی خانه پدر خانم دکتر رفته بودند که شب برای آقای دکتر کار پیش می‌آید و قرار می‌شود او برود و خانم دکتر و دخترش در آنجا بمانند. 
در جست‌وجوها هم پیکر دخترشان پیدا شد اما جسد خانم دکتر، مادر و پدرشان پیدا نشده چون دقیقا در همان اتاقی بوده‌اند که موشک خورده است، بنابراین از طریق دی‌ان‌ای شناسایی شدند.» 
حدود ۱۲ روز از روز حادثه گذشته ولی هنوز پیکر مادر دکتر عسگری پیدا نشده و خانواده منتظر هستند که پس از پیدا شدن مادر و انجام مقدمات، مراسمی در روزهای آینده برای عزیزان از دست رفته برگزار کنند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha