پنجشنبه ۵ تیر ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۲

ما مردمی هستیم که به خاطر شرایط جغرافیایی و حضورمون در خاورمیانه، همیشه در معرض جنگ اجتماعی و جغرافیایی بودیم و با افتخار میگم که همین وضع، ملت ما رو نسبت به مردم بقیه کشورها، دو یا سه گام مترقی‌تر کرده. به همین دلیله که در شرایط جنگ، یورش به غارت نمی‌بریم.

روایتی از همدردی در جنگ

به گزارش سلامت نیوز به نقل از اعتماد، جنگ از آن واژه‌هایی است که اگر از ته به سر بخوانیش، به ضد خودش تعبیر می‌شود. برگردان «جنگ» می‌شود «گنج». جنگ، داشته‌های آدم را می‌سوزاند، ریشه‌های عشق را خشک می‌کند، آدم‌ها را به فاصله‌هایی خیلی خیلی دور از هم پرت می‌کند، از سامان و زندگی، آوار به جا می‌گذارد و داغ می‌شود بر حافظه جمعی یک محله و یک شهر و یک کشور و یک ملت. جنگ اگر خاصیتی داشته باشد، فقط همین است که لابه‌لای آوار سیاهش، نقطه‌هایی مثل نور شب‌تاب، متولد می‌شود و جاده زندگی بازمانده‌ها و جان به در برده‌ها را روشن می‌کند. همدلی‌ها، از همین نقطه‌های مثل نور شب‌تاب است به‌خصوص وقتی از سوی آدم‌هایی باشد که شاید در غوغای جنگ، خودشان، تنهاترین‌ها هستند. در جنگ 12 روزه ایران و اسراییل، 4 روزنامه‌نگار و عکاس ساکن در تهران، مرجان لقایی (روزنامه‌نگار حوزه حادثه) مجید سعیدی (عکاس خبری) آزاده محمدحسین (روزنامه‌نگار سیاسی و اجتماعی) شاهد حلاج (روزنامه‌نگار حوزه حادثه) در صفحه اجتماعی‌شان به مردمی که برای رسیدن به پناهگاهی امن، در جاده‌های شرق و غرب و شمال و جنوب کشور می‌راندند، پیام دادند که اگر خانواده‌ای، دوستی، مادری، پدری در تهران دارند که نمی‌خواسته خانه‌اش را ترک کند، می‌توانند سراغش بروند، احوالی بپرسند، رسم دوستی و فرزندی و خویشاوندی به جا بیاورند، یا اگر قوم و خویشی در خارج از کشور دارند که نگران این روزهای وطن است، می‌توانند برایش خبر اطمینان بخش بفرستند تا دلش آرام شود. این گزارش، روایت همدلی مرجان و مجید و آزاده و شاهد است؛ روایت دوستان روزنامه‌نگار و عکاس‌مان که مثل همیشه، خودشان تنها بودند ولی جان‌پناه آدم‌های زخم خورده شدند. 


مرجان لقایی، 27 سال در روزنامه‌های مختلف کار کرده و تمام این 27 سال هم، خبرنگار حوادث بوده. روایت پیگیری متهمان قتل‌های محفلی کرمان و کشف سرنخ‌های جدید از واقعیت این جنایات و تهدید توسط آدم‌های ناشناس، ذره بسیار کوچکی از خاطرات سال‌های خبرنگاری مرجان است. روز دوم بعد از آغاز حملات اسراییل به ایران و در ان بحبوحه‌ای که جاده‌های خروجی شرق و غرب تهران، رودی از ماشین و آدم شد و تهرانی‌ها، کلید خانه‌شان را در جیب‌شان گذاشتند و بی‌هیچ اطمینانی به روزهای بعد، رفتند به سمت مقصدی نامعلوم اما امن، مرجان یک استوری در صفحه اینستاگرامش منتشر کرد و خطاب به مسافران گفت که اگر قوم و خویش بیمار یا سالمندی در تهران دارند، می‌تواند برای این بازمانده‌ها خرید کند و بهشان سر بزند و از احوال‌شان سراغی بگیرد. 


«در تمام سال‌هایی که در حوزه حوادث کار کردم، با آدم‌های کف جامعه و آسیب‌دیده‌ای در ارتباط بودم که همگی، تحت تاثیر یک اتفاقی یا یک سیاستی، مجرم یا قربانی شده بودن و آدم‌های آسیب‌دیده، به کمک نیاز دارن. در تمام سال‌های کارم سعی کردم در کنار گزارش‌نویسی، به افراد آسیب‌دیده‌ای که درباره‌شون می‌نوشتم هم، کمک کنم. مثلا اگر با خانواده‌ای در ارتباط بودم که یک عضو خانواده مرتکب قتل شده بود یا فرزند خانواده کشته شده بود، سعی می‌کردم این خانواده رو به دوست روان‌شناسم معرفی کنم یا با دوست روان‌شناسم به این خانواده سر بزنم یا امکان ملاقات با مقامات قضایی برای این خانواده فراهم کنم تا حرفش رو بشنون. وقتی حمله‌های اسراییل به ایران شروع شد، تعداد زیادی از ساکنان تهران از شهر رفتن و به این فکر افتادم که حالا به افرادی که به هر دلیل، تصمیم گرفتن توی تهران بمونن و دچار مشکلاتی هستن یا سالمند و بیمارن کمک کنم تا شاید این همدلی، تسکینی برای اضطراب مردم باشه.

من در پیامم گفتم که می‌تونم برای افراد بیمار یا سالمند، خرید کنم یا براشون دارو ببرم یا به مطب دکتر و مرکز درمانی ببرم. بعد از این پیام، وقتی تلفن‌ها و نشونی‌ها برام ارسال شد، برای چند نفر دارو خریدم، نون خریدم، رفتم بهشون سر زدم و با هم چای خوردیم و حدود دو ساعت با هم حرف زدیم و در زمان خداحافظی، احساس کردم که حالشون بهتر شده. بیشتر مراجعاتی که در این 12 روز داشتم، کسانی بودن که نیاز به حرف زدن داشتن، نیاز به ارتباط اجتماعی داشتن، نیاز داشتن یکی بره و این حس رو بهشون بده که تو ارزشمندی و من به خاطر تو اومدم و با تو حرف می‌زنم و اگر مشکلی داری به من بگو. حتی اگه نمی‌گفتن که چه چیزی لازم دارن، حتما سعی می‌کردم چیزی بخرم و با خودم ببرم تا به این شکل باب صحبت رو باز کنم. روزای اول که مردم از قحطی و کمبود کالاهای اساسی وحشت داشتن، نون می‌خریدم و با خودم می‌بردم.  یکی از موارد، به خونه خانوم سالمندی رفتم که وقتی بسته نون رو توی دستم دید، اولین سوالی که از من پرسید این بود که آیا نون بود؟ از کجا نون خریدی؟ حتی نگفت نون لازم نداشتم بلکه پرسید که آیا نون بود و تو از کجا نون خریدی؟ این سوال نشون میده ذهنش تا پیش از این تحت تاثیر این فشار روانی بوده که حالا من پیرم و توی تنهایی می‌مونم و توی بی‌غذایی می‌مونم ولی با دیدن نون، آرامش پیدا کرد و بعد هم باب حرف باز شد که این کالا هست و فلان کالا رو فلان مغازه داره و مغازه هم نزدیک خونه خودته. کسانی که به خونه‌شون رفتم، پول اون چه براشون خریده بودم رو می‌دادن و من هم، پول رو هم می‌گرفتم که اونا هم معذب نباشن ولی حس دلگرمی و حس اینکه می‌فهمیدن که با اینکه از تهران خارج نشدن ولی تنها نیستن، باعث می‌شد حالشون خوب بشه. اما علاوه بر این، تعدادی از خانواده‌های کشته شده‌ها در حملات و آوار هم وقتی فهمیدن من خبرنگار حوزه قضایی هستم، از من برای پیدا کردن مفقودی‌ها یا اجساد عزیزانشون کمک می‌خواستن.»


مرجان در این 12 روز در تهران و در خانه خودش ماند. تصمیم گرفته بود که تا هر زمان که خانه‌اش محل زندگی و ماندن است، در خانه‌اش بماند. دلیل این تصمیم را هم مرهون آن تکه از شخصیت درونش است که از کودکی، مبارزه برای زندگی را به او آموخته. مرجان می‌گوید دشواری‌های سال‌های کودکی، از او یک انسان ورزیده ساخت و همین آموزه‌ها بود که به او قدرت داد در تمام این سال‌ها، نه در مقابل تحمیل داخلی و نه در مقابل تحمیل خارجی، سر خم نکند بلکه بنا به حقی که خداوند به هر انسانی عطا می‌کند، به شیوه‌ای که خودش می‌خواهد و در مکانی که خودش انتخاب می‌کند، زندگی کند. ماندن در تهران در روزها و ساعت‌هایی که اتش بر سر شهر می‌بارید، یاری کرد مرجان، روی دیگری از زندگی را ببیند اگر چه این روی دیگر، به هیچ‌ وجه زیبا  و چشم نواز نبود. 


 «من با خودم غریبه نبودم و این بخش از شخصیتم رو می‌شناختم ولی وقتی به کسی کمک می‌کنی، خودت هم از نظر روانی، احساس مفید بودن داری و حال خودت هم خیلی خوب میشه. در این 12 روز، احساس می‌کردم واقعا مردم یک شهریم و داریم از شهرمون و از کشورمون با روشی غیر از ماشه دفاع می‌کنیم. ولی تمام موارد کمک‌رسانی در این 12 روز، بسیار غم‌انگیز بود. یکی از موارد، فردی بود که بچه کوچکش رو از دست داده بود و می‌دونست که بچه‌اش در این حمله‌ها کشته شده ولی نمی‌خواست باور کنه و می‌گفت بچه‌ام گم شده. آخرین مورد هم، دوشنبه شب و چند ساعت بعد از شلیک اسراییل به زندان اوین بود که یک نفر تماس گرفت و گفت یکی از اعضای خانواده‌اش که برای انجام کاری به زندان رفته بوده، بعد از انفجار، مفقود شده. این فرد، یک شهروند معمولی بود و به احتمال خیلی زیاد، زیر آوار مونده بود و فوت کرده بود ولی هنوز جسدش پیدا نشده بود. بیشتر کسانی که در این 12 روز باهاشون در ارتباط بودم، از همین موارد بودن. سعی می‌کردم راهنمایی‌شون کنم که کجا برن و کجا اعلام مفقودی کنن و چه مشخصاتی از مفقودی بدن و خودم باهاشون همراهی می‌کردم، به مسوولان تلفن می‌زدم و اسامی مفقودان رو می‌دادم.

در مواردی هم با اعضای خانواده مفقودی تماس می‌گرفتم و ازشون می‌پرسیدم آیا الان امنیت غذایی و دارویی دارن و آیا حواسشون هست که با وجود این مشکلات، باید به فکر تامین مایحتاج‌شون باشن؟»
عصر دوشنبه تا بامداد سه‌شنبه، اهالی تهران که در خانه‌های خود ماندند، بدترین شب و صبح این 12 روز را سپری کردند. صدای بی‌وقفه انفجار از شرق و غرب و جنوب و شمال شهر، تن آدم‌ها و چارچوب خانه‌ها را می‌لرزاند و انگار هیچ پایانی بر جنگ نبود. دشواری تماس تلفنی و قطع اینترنت، بار دلهره و هراس را سنگین‌تر می‌کرد و مرجان هم مثل خیلی از مردم، نتوانست با مادرش که در کرج زندگی می‌کرد، صحبت کند و این ناتوانی و استیصال موقت، یک داغ فراموش ناشدنی در قلب مرجان به یادگار گذاشت. هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها بعد، مرجان به این روزها چطور نگاه خواهد کرد؟ از این روزها چه در یادش خواهد ماند؟ خبرنگاری که در این 27 سال، جز با سیاهی سر و کار نداشته و جز در نقد سیاهی ننوشته، از روزهای جنگ چه تکه‌ای برای خاطراتش  برمی‌دارد؟ 


 «یک ترومای جمعی بود. اتفاق تلخی بود که روان همه مردم ایران رو آزار داد به این دلیل که ما انتظار جنگ رو نداشتیم چون تمام اخبار حاکی از مذاکره بود و غیرمنتظره بودن جنگ، شدت تروما رو خیلی بیشتر کرد. آقای رحمانیان (مدیر مسوول روزنامه شرق) همیشه می‌گفت زغال، بعد از تحمل فشار و حرارت شدید، تبدیل به الماس میشه.

فکر می‌کنم این الماس در شخصیت و روحیه وطنی مردم ایران هم تجلی پیدا می‌کنه. ما مردمی هستیم که به خاطر شرایط جغرافیایی و حضورمون در خاورمیانه، همیشه در معرض جنگ اجتماعی و جغرافیایی بودیم و با افتخار میگم که همین وضع، ملت ما رو نسبت به مردم بقیه کشورها، دو یا سه گام مترقی‌تر کرده. به همین دلیله که در شرایط جنگ، یورش به غارت نمی‌بریم. نمیگم که آرامش کامل داریم ولی به دلیل سختی‌هایی که تحمل کردیم، به سطحی از آرامش و خود کنترلی رسیدیم و حتی در زمان مبارزه برای بقا، اگرچه به لایه‌های پایین هرم مازلو می‌رسیم ولی از کف فاصله داریم در حالی که مردم بقیه کشورها، چون چنین مهارتی ندارن، در وضع مشابه، همیشه به کف سقوط می‌کنن. فکر می‌کنم با این 12 روزی که گذروندیم، حالا ارزش خودمون رو بیشتر می‌دونیم. من تصمیم دارم برای دوره‌های آموزشی و امدادی هلال‌احمر ثبت‌نام کنم تا در مواقع مشابه این 12 روز، کمک بیشتری برای مردم داشته باشم. امیدوارم این ترومای جمعی با کنار هم بودن و باز شدن فضای اجتماعی التیام پیدا کنه.»


مجید سعیدی یک چهره شناخته شده در عکاسی خبری و مطبوعات ایران و جهان است. 32 سال در سراسر ایران مشغول به عکاسی برای مطبوعات و خبرگزاری‌ها و آژانس‌های خبری دنیا بوده و در این سال‌ها به افغانستان و عراق و سوریه و لیبی رفته و لحظه‌های جنگ و خشونت در سرزمین‌های غریبه را ثبت کرده است. سال‌ها قبل، وقتی از افغانستان برگشت و کتاب «زندگی در جنگ» را با عکس‌های سیاه و سفید از افغانستان جنگ‌زده منتشر کرد، در جواب خبرنگاری که با او مصاحبه می‌کرد گفت: «من در افغانستان رنگ زیادی نمی‌بینم. در جایی که همه می‌جنگند تا شب شکم‌شان را سیر کنند و در جایی که صبح از خانه بیرون می‌روی و معلوم نیست که زنده برگردی و جان آدم‌ها خیلی ارزان و دم دست است، جایی برای رنگ  نمی‌بینم.»


مجید می‌گوید تا قبل از 23 خرداد امسال، جنگ را از طریق لنز دوربینی که بر اجساد و آوارگی مردمان جنگ‌زده کشورهای دور و نزدیک تنظیم می‌کرد، می‌شناخت ولی در این 12 روزی که بر ایران گذشت، در وطن خودش در متن جنگ قرار گرفت و زندگی با حقیقت جنگ، آن هم در فاصله‌ای چنین میلی‌متری، حالا می‌توانست واقعیت را هم تحت تاثیر قرار بدهد. مجید، سه روز اول جنگ 12 روزه ایران و اسراییل را، به دلیل عکاسی هماهنگ نشده از مناطق ممنوعه و تخریب شده، در بازداشت و حبس گذراند و بعد از آزادی هم، تا سه روز اجازه عکاسی نداشت. روز چهارم از آغاز حمله‌های اسراییل به ایران بود که پیامی در «فیس‌بوک» گذاشت و اعلام کرد که با توجه به قطع اینترنت و شبکه‌های اجتماعی و غیرممکن شدن تماس‌های تلفنی با داخل و خارج از کشور، می‌تواند با دوستان و خانواده‌هایی که در ایران زندگی می‌کنند تماس بگیرد و از احوال‌شان به عزیزانی که خارج از کشورند، خبر بدهد. 


«به این فکر کردم که منم بخشی از این جامعه‌ام. تلاش کردم به مردم کمک کنم و به فکرم رسید با توجه به امتیازی که برای ما قائل شدن که به عنوان خبرنگار و عکاس، در هر شرایطی، اینترنت داشته باشیم، تنها کاری که از دست من برمیاد همینه که می‌تونم آدما رو از حال عزیزان‌شون مطلع کنم و این کار رو کردم. بعضی‌ها بعد از دیدن این پیام، به من تلفن زدن و از اوضاع داخل ایران می‌پرسیدن و حدود 10 یا 15 نفر از فرانسه و ایتالیا و امریکا و چند کشور دیگه با من تماس گرفتن و می‌گفتن خانواده‌شون رو مطلع کنم یا ازشون خبر بگیرم یا بهشون بگم حالشون خوبه. البته تعداد درخواست‌ها هم زیاد نبود. یک دلیل تماس‌های کم، شاید به دلیل مواضع ضداسراییلی من بود که خیلی‌ها از این موضع‌گیری خوش‌شون نمیومد و واکنش‌های خیلی بدی داشتن و حتی من رو از فهرست مخاطبانشون حذف کردن و اعتراضشون این بود که حالا که کشورمون داره آزاد میشه، تو چرا ساز مخالف می‌زنی...!»


این سوال را از مجید هم پرسیدم «چرا از تهران نرفتی؟» و جواب مجید، طعمی مشترک با حرف همه آن مردانی داشت که در طول 8 سال جنگ تحمیلی ایران و عراق، خط مقدم جبهه‌ها را خالی نگذاشتند. 
«اگه من نبودم، دیگه کی می‌موند؟ بخشی از وظیفه‌ام و شغلم و کارم ایجاب می‌کرد که توی تهران باشم ولی حتی اگه شغلم، من رو وادار به موندن نمی‌کرد، آدمی نیستم که شهرم رو رها کنم. من از تهران نرفتم هم به دلیل اینکه آدم شجاعی هستم و هم به دلیل اینکه وظیفه‌ام بود که بمونم و کارم رو انجام  بدم.»
و... نگاهی به این 12 روز که بر ایران گذشت. مجید می‌گوید شعارش در همه این سال‌ها این بود که «خبرنگار و عکاس باید در مقابل هر رخدادی بی‌طرف بمونه» ولی وقتی جنگ در خاک سرزمینت خانه می‌کند، چه یک ساعت و چه یک روز و چه یک ماه، این شعار تا چه حد کف دستت می‌ماند؟ 
«جنگ رو در کشور خودم تجربه نکرده بودم. در این 12 روز، بی‌طرف موندم ولی در کنار بی‌طرفی، یه حس دیگه هم حضور داشت چون حالا جنگ به خاک و سرزمین خودم رسیده بود. حالا به خاک کشور من تجاوز شده بود و حس ملی‌گرایی، من رو موظف می‌کرد که به هر شکل نسبت به این تجاوز معترض باشم. بعد از حبس سه روزه، تا سه روز اجازه عکاسی نداشتم ولی در صفحه اینستاگرامم، شعار می‌نوشتم. حس می‌کردم با اینکه اجازه عکاسی ندارم ولی باید پیامم  رو  بنویسم.»


آزاده محمدحسین، روزنامه‌نگار حوزه سیاسی و اجتماعی است. مصاحبه با همسر محسن رضایی درباره انتخابات ریاست‌جمهوری 1388، گزارشی از روستای تورقوزآباد (یکی از محل‌های غنی‌سازی هسته‌ای) و گزارشی از طبقه منفی 4 وزارت کشور که در اعتراضات بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری 1388 به محل انتقال بازداشت‌شدگان تبدیل شده بود، از معروف‌ترین آثار آزاده است اما وقتی به سال‌های قبل‌تر برگردیم و به روزهای پایانی سال‌های 1377 و 1378 که روزنامه صبح امروز، زنده بود و یکی از معروف‌ترین روزنامه‌های سیاسی کشور، آزاده، خبرنگار حوزه وزارت کشور و قوه قضاییه و مجلس در گروه سیاسی این روزنامه پرتیراژ و پرمخاطب بود. گره خوردن با رخدادهای سال‌های پایانی دهه 1370 و اواخر دهه 1380، از خبرنگارانی که در این ایام در روزنامه‌های وابسته به جناح اصلاح‌طلب کار می‌کردند، آدم‌های نترسی ساخت ولی ترس از درگیری‌های خیابانی و بازداشت و حبس، با جنس ترس از انفجار و جنگ و آوار، توفیر دارد. آیا واقعا ممکن است آواری که روی سرت فرو می‌ریزد را در کمال خونسردی تماشا کنی و همچنان، سلول‌های مغزت هم هنوز فعال باشد و مثلا مرثیه شاملو را زیر لب زمزمه کنی و...» عشق را که خواهر مرگ است و جاودانگی رازش را با تو در میان  نهاد...؟» 


 آزاده در این 12 روز جنگ ایران و اسراییل در تهران ماند؛ در خانه‌اش در یکی از بلوک‌های شهرک اکباتان به همراه همسرش که از روزنامه‌نگاران قدیمی و همچنان مشغول به کار مطبوعاتی است و درکنار دو فرزندش؛ پوریای 15 ساله و آریای 19 ساله. آزاده، روزهای اول جنگ، لابه‌لای همان ساعات و دقایقی که موشک و پهبادهای اسراییلی بر سر فرودگاه مهرآباد و نواحی اطرافش فرود می‌آمد و دیوار و سقف شهرک اکباتان را می‌لرزاند، یک پیام در صفحه اینستاگرامش گذاشت و اعلام کرد که آماده کمک‌رسانی به تمام افرادی است که در تهران تنها مانده‌اند. 


«بعد از این پیام، افرادی با من تماس گرفتن. خونه یه خانم 80 ساله‌ای رفتم و براش نون خریدم. خانواده این خانم از تهران خارج شده بود. این خانم، گربه‌ای داشت که بچه‌دار شده بود و سه تا بچه گربه داشت و می‌گفت نمی‌تونم اینها رو رها کنم علاوه بر اینکه ساختمون هم خالیه و من باید اینجا بمونم. حدود دو ساعتی با هم حرف زدیم و از دوره جوونیش گفت و از من قول گرفت که اگه جنگ ادامه داشت، باز هم بهش سر بزنم. نفر دومی که به خونه‌اش رفتم، آقای سالمندی بود که حاضر نشده بود با بچه‌هاش از تهران بره. این آقا، تنها زندگی می‌کرد و در راه رفتن دچار مشکل بود. برای این آقا و به درخواست خودش، داروهای مورد نیازش رو گرفتم به همراه یک بطری شیر، یک عدد نون و کمی خیار و گوجه‌فرنگی. در روزهای بعد هم، چند بار دم خونه‌اش رفتم و بهش سر زدم ولی اوایل این هفته بود که فرزندانش به من خبر دادن که بالاخره پدرشون رو راضی کردن که از تهران خارج بشه. روز جمعه هم که اینترنت به کلی قطع بود، به سختی وصل شدم و در صفحه اجتماعیم پیام دادم که بچه‌های خارج از ایران می‌تونن از طریق من از خانواده‌شون خبر بگیرن. در جواب این پیام هم، حدود 7 نفر شماره تلفن خانواده‌شون رو برام فرستادن و خواهش کردن با خانواده‌شون تماس بگیرم یا کارهای بانکی براشون انجام بدم. بین این افراد، تعدادی هم آدم‌های غریبه‌ای بودن که هیچ همدیگه رو نمی‌شناختیم ولی از من خواستن به پدر و مادرشون خبر بدم و خبری بگیرم.»


اصلا نیازی هست که به هنگام همدلی و کمک و فشردن دست بر شانه یکدیگر، همدیگر را بشناسیم؟ نیازی هست حتما اسم همدیگر را بدانیم تا بابت سلامت و حال خوش‌مان دل‌مان قرص شود؟ اگر غریبه حال خوشی نداشت، دل‌مان آشوب نمی‌شود؟ اگر غریبه پای آواری که بر سر فرزندش فرو ریخته، زار زد، اشک‌مان فرو نمی‌ریزد؟ آزاده از زنی تعریف می‌کند که ظهر دوشنبه به زندان اوین رفته بود تا برای همسرش وثیقه بگذارد و بعد از شلیک اسراییل به زندان اوین، این زن زیر آوار اوین متلاشی شد و آزاده، در هنگام تعریف آنچه از واقعه می‌داند، بغض می‌کند. 


«تمام تلاشم در این 12 روز این بود که ترسم رو پنهان کنم. یک روز، بغض زیادی داشتم به دلیل فضایی که احاطه‌مون کرده بود، دلم می‌سوخت برای تمامیت ارضی ایران، احساس می‌کردم این وطن چه مظلوم واقع شده. با همین حس و حال پر از درد، تمام گلدونام رو آوردم وسط خونه و شروع کردم به هرس کردن گلدونا و تعویض خاک و براشون آهنگ گذاشتم. بچه‌ها با تعجب گفتن مامان، الان چه وقت این کاره؟ گفتم اینا باید حال‌شون خوب باشه چون برگ سبز هم در این شرایط می‌ترسه. گاهی اوقات، خودم رو به آشپزی یا کتاب خوندن مشغول می‌کردم که کمی آروم‌تر باشم در حالی که آرامش ممکن نبود چون همسرم در ساختمونی کار می‌کرد که سیبل تهدید بود و البته در این 12 روز، عملا ایشون رو ندیدیم. یک روز بچه‌ها رو فرستادم برن بنزین بزنن که بدونن فضا خیلی آشفته نیست. سعی می‌کردم ذهنم رو منحرف کنم ولی نگرانی در نگاهم معلوم بود. نگرانی بابت همسرم و بچه‌هام، نگرانی بابت پدر و مادرم که با هر صدای انفجار، چه حالی پیدا می‌کنن در حالی که در فازهای بسیار نزدیک به فرودگاه مهرآبادن، نگرانی از شدت هر انفجاری که فکر می‌کردی الان قاب پنجره و دیوارای خونه رو از جا درمیاره.» 
آزاده به این روزها چطور نگاه می‌کند؟ برای حافظه خبرنگار سیاسی سال‌های دور، این 12 روز چه به یادگار می‌گذارد؟ 


«این 12 روز، شد ترومای نسل ما در حالی که هنوز ترومای جنگ ایران و عراق و هنوز ترومای کرونا و حتی ترومای درگیری‌های سیاسی و اجتماعی کشور توی ذهنمونه. زمان جنگ ایران و عراق، بچه بودم و چیزی از جنگ نمی‌دونستم، الان می‌تونم بفهمم جنگ چیه ولی این فهمیدن، یک آسیب مهم داره. تو دائم از خودت می‌پرسی چرا؟ چرا کشور من باید درگیر تخاصمی بشه که مردمش در این تخاصم هیچ نقشی ندارن؟ چرا باید زور ببینه؟ چرا کسی با دو هزار کیلومتر اختلاف مسافت و بدون مرز مشترک می‌تونه بیاد و به سر کشور بمب و موشک بریزه و بره و این همه آدم، بی‌دلیل از بین برن؟ نمیشه به این چراها، چشم ببندی و بگی حالا که اتفاقی برای من نیفتاده. همه ما مثل حلقه‌های زنجیر به هم وصلیم. تنها دلخوشی من در این 12 روز این بود که فارغ از هر مرده باد و هر زنده باد، اسم ایران باید جاوید می‌موند و ملت به این نتیجه رسید که پشت این تمامیت ارضی بایسته هر چند که خشمگینه ولی ایران برای یک ملت به اولویت تبدیل شد. احساس می‌کنم ایران یک موجود زنده است و جان داره و گاهی دردش میاد و خسته میشه از این همه سختی و رنج.» 

روایت چهارم؛ شاهد حلاج: 
شاهد حلاج، روزنامه‌نگار حوزه حادثه و بحران است. حدود یک ماه قبل، وقتی مراسم شب بوشهر برگزار می‌شد، شاهد بلیت هواپیما خرید تا به بوشهر برود و در جشن مردمی شرکت کند. صبح فردا، در استوری اینستاگرامش نوشت: «خواب موندم و زمینی میرم.»
شاهد، در این 22 سال در هر حادثه و بحرانی حضور داشته و مجموعه گزارش‌هایی که درباره به قتل رسیدن داریوش مهرجویی و همسرش نوشت و گزارش‌هایش درباره انفجار معدن زغال‌سنگ زمستان یورت و معدن زغال‌سنگ پروده طبس از درخشان‌ترین آثار این رفیق روزنامه‌نگار است. شاهد در طول جنگ 12 روزه در تهران ماند و از روز دوم حملات اسراییل، پیامی در اینستاگرامش نوشت و به مردم گفت که می‌تواند با خانواده‌های هموطنان خارج از ایران تماس بگیرد و از احوال‌شان خبر بدهد. 
«حدود 10 نفر برای من پیام و شماره تلفن فرستادن. چند نفرشون رو می‌شناختم و چند نفرشون رو هم نمی‌شناختم. این مهم نبود. مهم این بود که به این شماره‌ها تلفن زدم و گفتم دوستتون، فامیلتون، پدر و مادرتون، حالش خوبه؟ مهم این بود که خوشحال شدم از اینکه یک آدمی رو از نگرانی درآوردم. به بعضی‌هاشون که تلفن می‌زدم، می‌گفتم شما من رو نمی‌شناسین و من هم شما رو نمی‌شناسم فقط بدونین فلانی حالش خوبه و اونا هم تشکر می‌کردن و تمام.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha