چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۰

نداشتن بیمه و جای خواب مهم‌ترین دغدغه رانندگانی است که از شهرهای دیگر به دنبال لقمه نانی به تهران پناه آورده‌اند.

وقتی سرپناهت خودرو باشد

به گزارش سلامت نیوز به نقل از اعتماد، نداشتن بیمه و جای خواب مهم‌ترین دغدغه رانندگانی است که از شهرهای دیگر به دنبال لقمه نانی به تهران پناه آورده‌اند.

ماهِ هلال در آسمان کدرِ تهران، برق می‌زند. درست بالای سرِ ارزان‌ترین خودروهای تولید داخل که راننده‌هایشان، بار و بندیلِ بیست روز زندگی در ماه، در شهری غریب، را بارش کرده‌اند؛ اما هر چه چشم می‌اندازی، جز چند پتوی نامرغوب که در سوزِ این روزهای تهران، حالا در روزهای پیشِ رو به سه تا هم خواهد رسید و صندوق عقبی که خیلی زور بزند، یک ساک کوچک رخت و لباس، فلاسک استیلِ کهنه‌ای که از بس چای کیسه‌ای داخلش انداخته‌اند، دیواره‌هایش کدر شده و یک بطری بزرگ خالی نوشابه که روزها و هفته‌هاست با آب پر می‌شود، تا سرِ صبحی و انتهای شب، با رویای درِ یخچالی که باز و بسته می‌شود، درش را باز کنند و جرعه‌ای آب بنوشند و دست و رویشان را از بی‌خوابی شبِ قبل و چرک‌های تهران بشویند، باید این بیست روز را کج‌دار و مریز طی کنند تا بتوانند ماهی ده روز، کنارِ خانواده، خانه‌ای گرم‌تر از یک خودرو در شهری دور و غریب، سر کنند. ده روزی که با رویا و خواب و خیالش، این بیست روزِ سخت در تهران را دوام می‌آورند. 

صبحِ شنبه خواب مانده‌اند، هر چند اینجا نه خبری از تلویزیون هست که مقابلش لم دهند و تخمه بشکنند و نه غذای گرمِ سرِ اجاق که خانمِ خانه برایشان بیاورد. اینجا تنها خودت هستی و کلاهت که باید سفت آن را بچسبی که بادِ پاییزی تهران آن را با خودش نبرد. خیلی هم که شانس با آنها یار بوده باشد، چند خودروی آشنا، گوشه و کنارِ پارکینگی که پناهشان داده است، گاهی از حال و احوالشان بپرسند و اگر دردی داشتند، درمانی در حد یک قرص سرماخوردگی یا مسکنِ موقتی برایشان بیاورند. باید پنج و نیم بیدار می‌شدند، اما ساعت‌های شماطه‌دار رویاهایشان، هنوز روی صدای خروس‌های روستاهای اطراف گرگان مانده است. اینجا مرزِ بین رویاهای گرگان و کابوس‌های تهران، به باریکی همان انگشت‌های اشاره‌ای است که گاه در دلِ سیاهِ شب به شیشه‌های خودروهایشان می‌کوبد و این برای مردی که زور زده است، بعد از روزی طولانی و دور، چشم‌هایش را بندِ خوابی نیم‌بند کند، نشانه خوبی نیست. وقتی یازده شب خاموشی می‌زنند، در سکوت و به خودروهای آشنایی که سه، چهار تا بیشتر نیستند و اغلب کنار هم پارک می‌کنند، دیگر این به شیشه کوبیدن شبانه یعنی امشب هم باید قیدِ خواب را بزنی و همه ساعت‌های باقیمانده بعد از روشنی هوا را با خماری بی‌خوابی طی کنی و سرت به گوشی باشد تا یک مسافر بیشتر، یعنی یک روز زودتر به روستاهای اطراف گرگان برسی و بوی خانه را سق بزنی، لابد می‌ارزد به بیست روز دوری و بوی خودرویی که میانِ زندگی و سفر مستهلک می‌شود. خودرویی که هر بار مسافری جلوی بینی‌اش را می‌گیرد تا بوی زندگیشان را استشمام نکند، تلخی مردمک‌هایشان از آینه خودرو هم بیرون می‌زند. تنها شیشه را کمی پایین می‌کشند تا مسافر در ادامه سفر درون شهری خود، نارضایتی خود از بوی بد خودرو را علامت نزند و یک امتیاز منفی برایشان لحاظ نشود. 

بازرسی وقت و بی‌وقت در دلِ شب

نه سروصدای بچه می‌آید، نه از آشپزخانه بوی غذا. صبحانه را اغلب با چای و بیسکویت دکه روزنامه‌فروشی می‌گذرانند، یکی، دو نفر هم خودشان نیمرو و املتی آماده می‌کنند که بقیه می‌گویند به زحمت و وقتی که از ما می‌گیرد، نمی‌ارزد. برخی هم که از چای و بیسکویت خسته می‌شوند، بعضی شب‌ها از رستوران تخم‌مرغ آبپز می‌گیرند، با دو نان لواش تا صبحانه مغزی‌تری بخورند. اینجا باید آنقدر سرد و گرم روزهای تهران را چشیده باشی تا نه با اولین باد به لرزه بیفتی و نه با اولین گرما دل و روده‌ات به هم بپیچد. باید زندگی در خیابان و خودرو را خط به خط از بر شوی تا دیگر با شنیدن اتفاق‌هایی که یکی‌یکی برای یک راننده چند خیابان آن طرف‌تر یا یکی از روستای کمی دورتر از خودت شنیدی را بتوانی به سرعت همان مسافری که سوار می‌کنی و به مقصد می‌رسانی و می‌روی، فراموش کنی. اما برخی قصه‌ها آنقدر زهر دارد که از یادشان نرود. مانند سه سال قبل که در پایین منطقه‌ای کوهستانی، همان چند خودرویی که با هم آشنا و از یک روستا بودند، پارک کرده بودند. نیمه شب چند جوان موتوری لباس شخصی با سروصدا دوره‌شان می‌کنند. به شیشه می‌کوبند که بیدار شوید و مدارکتان را نشان دهید. آنها را به صف از خودروها خارج می‌کنند. خودشان و خودروها را بازرسی می‌کنند. یکی‌شان که همیشه خنده‌رو بود، زیر لب می‌خندد، جوانک پوتینش را آنقدر محکم می‌کوبد به ساق پای مرد که مرد از ترس همانجا خودش را خیس می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد موقعِ بازگو کردنش. اما شرم جای خودش را به تلخی ممتدی داده است که بی‌هیچ خشمی، پشت چهره‌های آرام و خسته نفر به نفرشان، چون خودروهایی که آنها هم از این همه رفت و بازگشت و دور زدن و ابتدا و انتهای مسیر و سرعت کم جی‌پی‌اس و روزهای بی‌مسافر و مسیرهای شلوغ، گم شده است.  کنارِ هم مستقر شده‌اند؛ خط به خط، به صف، روبه کوهستان‌های تهران؛ یکی‌یکی بی‌صدای زنگ و حتی کش و قوس در رختخوابِ گرم و نرم، برپا می‌خیزند و به صف می‌شوند. اما در صبحِ غبارآلودِ تهران، کسی برایشان حلوا خیرات نمی‌کند. شهرداری چند وقت یک‌بار آنها را از محلی که دسته جمعی پارک می‌کنند، می‌راند و مردم هم اگر نزدیک محل زندگیشان آنها را مشاهده کنند، با نیروی انتظامی تماس می‌گیرند، تا جل و پلاسشان را جمع و حواله‌شان کنند به محلی دیگر. اغلب چند نفر با هم که اهل یک شهر هستند، یکجا جمع می‌شوند؛ این را از پلاک‌های خودروهایشان هم می‌شود دریافت. غریبه و سیار؛ چون همان خودرویی که از آن نانشان را درمی‌آورند. ارزان‌ترین خودروهای تولیدِ داخل که همه چهار چرخ زندگیشان را هر چند کم باد و بی‌رمق، اما می‌چرخاند. می‌گویند بهتر از زیستن در روستاهایی است که دچار خشکسالی شدند و با کشاورزی بی‌حاصل و بی‌آبی که به جانِ روستا به روستای ایران افتاده است، همان شغل‌های موقت کمی هم که بود، یکی‌یکی از بین رفت. برخی‌شان اما می‌گویند در شهر خود مغازه دارند، اما به خاطر هزینه‌های زیاد، صرف نمی‌کند که کسب و کاری راه بیندازند و معتقدند اگر دولت یا بانک‌ها به آنها وامی بدهد، در شهر خود می‌توانند کاری دست و پا کنند و زندگی در غربت را ببوسند و بروند. اما این هم رویایی دور است که حتی خوابش را هم نمی‌بینند. 

شکمِ خانواده‌ها با شغل‌های موقت در روستاها سیر نمی‌شود

از شرم خانواده‌ای که باید شکمشان را سیر کنند، زندگی در خیابان و خودرو را ترجیح داده‌اند به رختخواب‌های گرم روستاهای خود تا شاید چند نانِ جان‌دارتر سر سفره ببرند. در روستای خودشان اگر کاری پیدا شود، درآمدش کمتر از آن است که تهران درمی‌آورند. اینجا حداقل روزی بین دو تا سه میلیون تومان و حتی بیشتر، به قول خودشان هر قدر بیشتر کار می‌کنی، ولع‌ات بیشتر می‌شود و به خودت می‌آیی، می‌بینی که بیست و یک روز شد و اصلا یادت رفته است که برگردی کنار خانواده‌ات. غذا را هم از یکی از غذافروشی‌های نزدیک محل پارکشان که از همشهری‌هایشان است، می‌گیرند که برایشان پرسی 150هزار تومان درمی‌آید. تازه در همان صف غذا هم نگاه سنگین کاسبان محل رویشان است که زیاد تحویلشان نمی‌گیرند و تا می‌بینند که پلاک تهران نیستند، زیرلب غرولندی می‌کنند که چرا اینجا پارک کردید؟

با وجود همه رنج سفر و دوری از خانواده و غربت در شهری که کسی برایشان کارت دعوت نفرستاده است، اما همین که کاروبار خوبی دارند و به گفته خودشان پول نقد است که در انتهای روز در حسابشان است، برایشان کفایت می‌کند. راضی نیستند، اما چاره‌ای ندارند. اگر کار بهتری در شهر خود، بالای سر زن و بچه خود پیدا می‌کردند، حتما نمی‌آمدند گوشه‌ای غریب از شهری وصله پینه شده، شب خود را روز کنند. آن هم شهری که برایشان خواب‌های خوشی ندیده است. یک روز شهرداری می‌آید و می‌گوید بروید، روز دیگر مردم سوال‌پیچشان می‌کنند. یکی‌شان که بیش از پنجاه سال دارد، می‌گوید مردم باورشان نمی‌شود که چند سال است بیست روز در ماه در خودرو می‌خوابم. طوری نگاهمان و با ما برخورد می‌کنند که جالب نیست. حتی نگاه کردنشان آزارمان می‌دهد. ما اگر مجبور نبودیم این‌طور در شهر غریب و بی‌پناه و دور از خانواده زندگی نمی‌کردیم. آسم دارد و همین باعث می‌شود روزهای سردِ پیشِ رو برایش سخت‌تر از تابستانی گرم بگذرد. می‌گوید تابستان لااقل شب‌ها یا ظهر بیرون از خودرو و زیر آسمان می‌خوابیدیم، اما حالا با وجود سرمای هوا فقط باید پتو را محکم‌تر بغل کنیم و چشم انتظار روشن شدن هوا تا صبح صدبار پلک‌ها را باز و بسته کنیم و آن ساعت‌های آخرِ دم صبح، کلِ تاریکی شهر به جانشان می‌افتد و غروب‌های دلگیرِ جمعه‌ها هم که هیچ، دلخوشی‌شان تنها تصاویر و فیلم‌هایی است که از خانواده در گوشی‌های خود دارند یا آهنگی محلی که آنها را یادِ شهر و دیارشان می‌اندازد یا نوشیدن یک چای قبلِ خواب، با یک همشهری که حالا لااقل می‌دانی می‌تواند به زبانِ ترکمن جوابت را بدهد و کمی از رنجِ تهرانِ غریب بکاهد. 

یک خودرو؛ همه دار و ندارشان

یکی‌یکی به همه ‌دار و ندارشان؛ به قول خودشان، نزدیک که می‌شوم، فقط پتوهایی را می‌بینم که در صندلی‌های عقب حالا دیگر چند سالی می‌شود که مچاله خوابیدن را از بر شده‌اند. اولی پلنگی است، دیگری سرخ است که راننده با تلخی چای پررنگِ دمِ صبح که از ته مانده فلاسک دیشب مانده است، می‌گوید برای همشهری‌ام جرعه آخرش را نگه داشته بودم که نیامد و ماند برای صبح، اما آنقدر تلخ است که دهان راننده باز نمی‌شود به نوشیدنش. ته ذهنش می‌رسد به روستاهای اطراف گرگان که همسر و فرزندش هنوز در خوابِ ناز هستند و خبر ندارند که مرد بیست و پنج ساله، پیچیده در پتویی سرخ تا صبح چند بار باید برخیزد و بخاری را روشن کند و باز خاموش. چشمانش هنوز باز نشده‌اند که بخاری را روشن کرده و صندلی جلو نشسته است. خسته‌تر از آن است که شش صبحی، چراغ‌ها را روشن کند و کرکره‌ها را بدهد بالا و برود سرِ کاسبی‌اش. شیشه‌ها را دوباره بالا می‌دهد، برمی‌گردد به اتاقِ خواب و پتوی سرخ را دوباره دورِ خودش می‌پیچد و در رویاهایش پیر می‌شود. 

باقی راننده‌ها یکی‌یکی، به نوبت، انگار تصمیم گرفته‌اند صبحِ اولین روزِ هفته، آرام بگیرند و کم‌کم دکان باز کنند. یکی‌یکی پیاده می‌شوند تا ردِ خوابِ جمعه را پاک کنند. فاصله خودروها تا شیر آب چند دقیقه است. به نوبت می‌روند و با بطری پرآب باز می‌گردند و آبی به سروصورت خود می‌زنند. برخی کش و قوسی می‌آیند و خودروها را چک می‌کنند. یکی پنچری می‌گیرد. دیگری دورتر ایستاده است و حوصله گپِ سرِ صبح را ندارد. اغلب حدود سی تا پنجاه ساله هستند. رنگ‌هایشان پریده از شبی نه چندان آرام؛ اینچا پاتوق تهرانی‌هایی است که تا پاسی از شب، در خودروهای خود تفریح می‌کنند و صدای موزیکشان آنقدر زیاد است که خواب را از چشم‌های سرخِ راننده‌ها قاپ می‌زند. کسی هم جرات ندارد به آنها اعتراض کند، می‌گویند بروید شهر خودتان راحت سرتان را بر بالین بگذارید. پارکینگ در چند ردیف و پله‌پله است. یک شب که یکی از آنها تازه خواب به چشمانش آمده بود، ناگاه با صدای فریاد رفیقش از جا می‌پرد. یکی از جوان‌های طبقه بالا- ردیف بالایی پارکینگ- فیلتر سیگار روشنش را انداخته بود روی گردنِ مرد، طوری که گردنش آتش گرفت و سوخت. جوان‌های این محله کوهستانی تهران، شب‌ها در دسته‌های چند نفری اینجا جمع می‌شوند و اختلاط می‌کنند. گاه تا سه و چهار بامداد، بی‌توجه به راننده‌هایی که در خودرو خوابیده‌اند، سروصدا می‌کنند. گاهی هم با پلیس تماس می‌گیرند و آمار راننده‌ها را می‌دهند که مواد مصرف می‌کنند. البته یکی از راننده‌ها می‌گوید که برخی همشهری‌هایشان ممکن است حبه تریاکی را هم سرِ شب به دهان بگذارند، اما همه این‌طور نیستند. راننده‌هایی که مصرف نمی‌کنند، می‌گویند آنها هم حق دارند، با ساعت‌ها کار طولانی و خستگی و خوابیدن هفته‌ها در خودرو، دیگر رمقی برایشان نمی‌ماند. اما این جوان‌ها خودشان هم می‌نوشند و می‌کشند. از سروصدایشان آن‌طور که راننده‌ها می‌گویند برمی‌آید که خبرهایی هم هست. اما لباس شخصی‌هایی که چند وقت یک‌بار نیمه شب، راننده‌ها را بازرسی می‌کنند، کاری با جوان‌ها ندارند.

انفجار و آتش‌سوزی داخل خودرو هر چند وقت یک‌بار رخ می‌دهد

پتویش سرخ نیست، اما پیراهن و گونه‌هایش سرخ شده‌اند، هنوز رویای دیشب را از صورتش نشسته، مشغول پنچرگیری شده است و کامش از خبر شنیدن مرگ سه جوان شهرستانی راننده که چند روز پیش در اتاقکی اجاره‌ای در تهرانپارس، به دلیل نشت گاز از بین رفتند، تلخ است. آن که هجده ساله بود را می‌شناخت، اما اوقاتش آنقدر تلخ است که حرفی نزند. همچنین به خاطر می‌آورد که حداقل دو راننده در سال گذشته که در خودروی خود به دلیل روشن گذاشتن گاز پیک‌نیکی جانشان را از دست دادند. حتی همین چند روز قبل هم یکی داخل خودرو به دلیل انفجار گاز دچار سوختگی شد و به شهر خودش منتقلش کردند. مشغول پنچرگیری خودرو است، تا جبرانی دیر برخاستن صبح را بکند و زودتر برود دنبالِ کارِ امروز. کامش تلخ از نخوردنِ چاشت و دوری خانواده و روزی سخت در تهران است که به قول خودش هوا که سردتر می‌شود و زودتر تاریک، مسافر کمتر است و دیگر از آن چند ساعت استراحت ظهرهای تابستان هم خبری نیست و باید زودتر روز را به شب برسانند تا حداقل تا هشت شب در پارکینگ مستقر شده باشند. تا شامی بخورند و بساطِ خواب را مهیا کنند و دیگر نهایت یازده شب، بخار شیشه‌های خودروها و پتوهای یکی در میان پلنگی، نشان از راننده‌هایی می‌دهد که غریبه در شهری خاکستری و مچاله در پتویی که بوی تلخی می‌دهد، به خوابی ناخوش رفته‌اند. مردانی که حتی نمی‌توانند پاهایشان را دراز کنند. یکی‌شان دو تخته صاف وسط خودرو می‌گذارد تا روی سطحی صاف‌تر بخوابد. بعضی هم بی‌خیالِ صافی زیرِ تنِ خود، آنقدر خودشان را مچاله کرده‌اند، که دیگر ردِ شیارهای صندلی بر جسم و جانشان افتاده است. تنها پناهشان همین خودرویی است که دارند. نه شهرداری برایشان فکری می‌کند و نه شرکتی که با آن کار می‌کنند. نه بیمه دارند و نه جای خواب، آن هم در حالی که به گفته خودشان شرکت برای موتورسوارانی که از شهرهای دیگر در تهران مستقر هستند، جای خواب در نظر گرفته است. شاید اگر فضایی برایشان در نظر گرفته می‌شد که حداقل می‌توانستند شب را با خیال آسوده‌تری بخوابند، گاهی یک لبخندِ زورکی به لب‌هایشان می‌نشست و آنقدر تلخ و خسته روزهای تهران را پشت سر نمی‌گذاشتند.

اما این راننده‌ها تلخی را هم به ترکیبِ دردهایشان اضافه کرده‌اند. آنچه نمی‌بینی فقط لبخند است. آن هم در صبح سرد روزی پاییزی در پایتختی که شب بیداری‌های مردمانش، همین چند ساعت خواب در ماشین را هم از چشم راننده‌های تاکسی ربوده است. اما دردهایشان یکی، دوتا نیست که در بقچه عقب خودرویشان بگذارند و در صندوق را ببندند تا کسی نبیند. حتی برای پیدا کردن یک سرویس بهداشتی مناسب، گاهی به چند پارک مراجعه می‌کنند. می‌گویند چون همه می‌دانند در این منطقه راننده‌های تاکسی‌های اینترنتی که داخل خودرو می‌خوابند، زیاد هستند، حتی مایع دستشویی هم ندارند و بسیاری از سرویس‌های بهداشتی هم خراب و کثیف است و وضعیت نامناسبی دارد. برای حمام رفتن هم که تقریبا در هر منطقه‌ای یکی پیدا می‌شود. برخی هم که آشنایی هر چند دور در تهران دارند، ترجیح می‌دهند به خانه آشنا بروند.  یکی‌شان می‌گوید که چند وقت پیش باز چند موتورسوار لباس شخصی آمدند و گفتند از خودروها خارج شوید و مدارکتان را بدهید. این‌بار صدایش را بالا می‌برد که مگر ما جرمی کردیم؟ گناه ما بیکاری است که مجبور شدیم در شهری غریب دوام بیاوریم. اما صدایشان به کسی نمی‌رسد. انگار در همان خودروهایشان به رویاها و خیالاتشان قفل می‌زنند. همه را داخلِ خودرویی که بیست و چهار ساعت اسکانشان می‌دهد، مهر و موم کرده‌اند. با بیماری‌ها و تلخی‌هایی که گاه، رمقشان را می‌گیرد، حالا اگر طی روز دو، سه مسافر بدقلق هم به تورشان بخورد، دیگر این یعنی شبی تلخ‌تر از زهرِمار. دل خوشی از تاکسی‌های تهران هم ندارند که حتی به آنها در خیابان هم راه نمی‌دهند. ناراحت هستند و می‌گویند که نان ما را می‌بُرید و برگردید شهر خودتان. 

در خودرو نخوابند بیمِ دزدیدنش را دارند

اغلب به صورت چند نفری در پارکینگی مستقر می‌شوند که به گفته خودشان به خاطر امنیت بیشتر است. اما میانشان خودروهای غریبه هم هستند که نمی‌شناسند. آنها که با هم هستند و از یک شهر و دیار، کنار هم پارک می‌کنند و غریبه‌ترها، کمی دورتر. یکی‌شان می‌گوید چند سال قبل که کرایه خانه ارزان‌تر بود، با چند نفر دیگر یک اتاق کرایه کرده بودیم، اما به دلیل اینکه خودروهایمان را در خیابان پارک می‌کردیم، بارها لاستیک‌هایمان را دزدیدند. حتی به خاطر دارد که سال گذشته خودروی یکی از همکارانش را دزدیدند. به همین خاطر وقتی داخل خودرو می‌خوابند که همه زندگیشان است، امنیت و آرامشِ بیشتری دارند. فقط یکی از راننده‌ها حداقل بیست نفر از هم‌ولایتی‌هایش را می‌شناخت که همکارش بودند. وقتی تنها در یک نقطه کوچک حدود بیست راننده تاکسی اینترنتی شهرستان را دیدم که به گفته خودشان، اغلب چند نفری در یک منطقه مستقر هستند، قطعا جمعیتشان در داخل و اطراف تهران بسیار بیشتر از این است. هر چند برخی از آنها که محل خوابشان به مناطق مسکونی نزدیک‌تر، مجبور به جابه‌جایی‌های مدام می‌شوند. مثلا در برخی مناطق که ساخت و ساز شبانه نمی‌گذارد بخوابند، محل خوابشان را تغییر می‌دهند و وقتی سروصدا خوابید، دوباره بازمی‌گردند. اما در نهایت همه سهمشان از زندگی، موقتی است.

همه تا از دور پلاک شهرستان را می‌بینند، به آنها برچسب می‌زنند. حتی برخی مسافران درخواست سفر را لغو می‌کنند. هر چند خود این راننده‌های شهرستانی هم معتقدند که ممکن است برخی همکارانشان اشتباهاتی را داشته باشند. اما بعضی مردم به دلیل اینکه نمی‌دانند راننده‌ها از چه شهر و دیاری آمده‌اند، برای امنیت بیشتر ترجیح می‌دهند که از خودروهای پلاک تهران برای تردد در سطح شهر، وقتی درخواست تاکسی اینترنتی می‌دهند، استفاده کنند. غیر از امنیت، برخی از آنان که تازه وارد تهران شده‌اند، به مسیرهای مختلف وارد نیستند - به خصوص زمانی که جی‌پی‌اس‌ها با تاخیر مسیر را نشان می‌دهد - و همین مسافران را گاهی ناراضی می‌کند.  حالا دیگر به سختی می‌شود با شبی یک پتو خوابید، آن هم در خودرویی که هیچ شباهتی به اتاقی گرم ندارد. شب‌های طولانی پاییزِ تهران، تنها فقط برای پایتخت‌نشینان دیر و دراز نمی‌گذرد، راننده‌ها با حال و احوالی از هم‌ولایتی‌ها و یک شامِ مشترک، روز را تمام می‌کنند. حتی اگر یکدیگر را نشناسند، وقتی خودروی روبه‌رو نیامده باشد هم با پرس و جو از خودروی بغلی بالاخره رد و نشان و سراغی از او می‌گیرند تا در دل غربتِ تهران، حالشان خوش باشد به خودرویی با پلاک شهر خودشان یا شهری نزدیک به آن، به داد هم می‌رسند. البته که محل پارکشان هم ثابت نیست و هر که زودتر آمده باشد، می‌تواند جایی که دیشب پارک کردی را اشغال کند. اینجا تنها نقطه ثابت، به گفته یکی از راننده‌ها، آوارگی در تهران است. 

خانواده‌ها رنجِ دوری را با درآمدِ بیشتر تاب می‌آورند

دو نفر دورتر از باقی خودروها، سرِ وقتِ ناهار، کنار هم گاز پیک‌نیکی که بغل دستشان است را جابه‌جا می‌کنند. اینها ظرف غذا به دست ندارند. می‌گویند خودمان آشپزخانه سیار داریم و غذایمان را می‌پزیم، لااقل کمی طعم غذای خانگی را می‌دهد. یکی‌شان با آن قد و قامتی که دارد، در ابعاد این پراید کوچک نمی‌گنجد. به محض تاریکی هوا، رختخواب را پهن می‌کنند، به قول خودشان نیم ساعت در اینستا چرخی می‌زنند و به خواب می‌روند. می‌گوید سی روز است که تهران ماندم. هر کس برحسب زمانبندی خودش و اسکناس‌های ته جیبش، برنامه‌ریزی می‌کند که کی دوباره به خانه برگردد. از خانواده که می‌گویم نگاهش گم می‌شود در کوه‌های روبه‌رو، ته لبخندی می‌زند و می‌گوید آنها همین که برایشان پول می‌فرستیم حالشان خوب است و دوری ما را راحت‌تر تاب می‌آورند. منتظر می‌مانند تا با جیب‌های پر به خانه بازگردیم و آن چند روز هم کنار خانواده به گشت و گذار و خوشگذرانی می‌گذرد تا پولمان ته بکشد و دست از پا درازتر برگردیم به پایتخت. تنها در بالاترین طبقه نشسته است، پشت به آدم‌ها، رو به خودرو، ته مانده برنج را از ظرف غذایی که در دست دارد، جمع می‌کند. کمی معطل می‌کنم تا غذایش در آرامشِ آفتابِ آسمانی پرغبار از گلویش پایین رود. غذایی که به قول خودش بد نیست. از سال 96 در تاکسی‌های اینترنتی فعالیت می‌کند و شاید با سابقه‌ترین راننده‌ای باشد که دیدم. مهم‌ترین مشکل خود را مسافرانی می‌داند که وسطِ ترافیک، از راننده می‌خواهند سفرشان را لغو کند و راننده امتیاز منفی می‌گیرد. این فصل را هم به تابستان ترجیح می‌دهد. هر چند دوری دوقلوهایش درد کمی نیست. اما آن چند روزی که به خانه برمی‌گردد، حسابی حواسش هست و دست بچه‌ها از دست‌هایش جدا نمی‌شود، چراکه پدر هر روز آنها را تا مدرسه همراهی می‌کند و حسابی پز می‌دهند که بابا با نان آمد. نانی که به قیمت رنجی گران تمام می‌شود، اما می‌ارزد از بیکاری در شهری که حالا خشکسالی گریبانش را گرفته است. این میان حتی دوباره به روستایش بازگشت و دکانی باز کرد، اما آنچه در می‌آورد، قدری نبود که همانجا بماند و به ناچار، دوباره راننده شد. وقتی می‌پرسم سروصدا آزارتان نمی‌دهد، می‌خندد و می‌گوید وقتی یک ریز از صبح تا گاهی ده شب کار کنی، آنقدر خسته می‌شوی که اصلا متوجه جای خوابت هم نمی‌شوی و فقط می‌خوابی. بعد از چند سال هم دیگر عادت می‌کنی. اما خواب خوشِ خانه در آن چند روزی که برمی‌گردیم، قطعا بهتر است. 

چند نفری هم سرظهر، میان چمنی کمی بالاتر از محل پارک خودروهایشان نشسته‌اند و پتویی پهن کرده و استراحت می‌کنند. یکی‌شان صندلی عقب دراز کشیده است، درست روی صندلی جا نمی‌شود، اما آنقدر آرام لم داده است که به نظر نمی‌رسد جایش ناراحت باشد، هر چند که گفتنش برای منی که جای او نیستم، قطعا آسان‌تر است. می‌گویند وقتی چاره‌ای نداری، دیگر هر جایی می‌توانی بخوابی. هر چند چشم‌هایشان نگرانِ روزهای سردی است که در پیش دارند.

رفتار برخی راننده‌ها سبب می‌شود مردمِ تهران تصورِ بدی از شهرستانی‌ها پیدا کنند

چند وقت قبل در محل دیگری شب را به صبح می‌رساندند. جایی در زیر یکی از پل‌های تهران. برخی‌شان می‌گویند که بعضی راننده‌ها نظافت را رعایت نمی‌کردند و به دلیل تردد زیاد در آن نقطه و اینکه همیشه عده‌ای حتی تا ساعت ده روز پیچیده در پتویی رنگ و رو رفته کنار خیابان بودند، مردم گزارش می‌دادند و آنها را متفرق کردند. می‌گویند دوست نداریم دید مردم تهران نسبت به شهرستانی‌ها بد شود و همه را نباید به یک چشم ببینند. 

اما رنجِ دوری حتی در همان چند روزی که کنار خانواده هستند هم کم نمی‌شود. یکی‌شان می‌گوید که دخترش را آنقدر در این چند سال کم دیده است که دخترش که قبل‌ترها با پدر صمیمی بود، حالا دیگر انگار او را نمی‌شناسد. می‌گوید انگار در خانه خودم میهمان هستم و البته به خانواده‌اش هم حق می‌دهد. همان چند روز بازگشت هم خانواده را به گشت و گذار می‌برد، اما جبران این همه روز و هفته‌ای که نبوده، نمی‌شود. لحظه وداع برای هر دو طرف سخت‌تر است، به خصوص آنها که بچه کوچک دارند. یکی‌شان می‌گوید آنقدر بچه‌ها گریه می‌کنند که تا چند روز بعدِ بازگشت به تهران، هنوز حالم خراب است. 

حالا آبانِ سرخ‌تر از همیشه، سردتر هم می‌شود. برای ما که در خانه‌های گرم از سرما و آلودگی هوا شکایت می‌کنیم، یک جور می‌گذرد و برای آنها که سه پتو در صندوق عقب خودروهایشان جا نمی‌شود و از آخرین باری که در انتهای روز به سرویس بهداشتی با شیرهایی خراب و بدون مایع دستشویی مراجعه می‌کنند تا طلوعِ فردا فقط همین چند ساعت نیست. برای برخی‌شان هر روز به اندازه عمری است که می‌گذرد و از دست می‌رود. هلالِ ماه و کوه‌های روبه‌رو، کم‌کم میانِ حجمِ دود تار می‌شود. تردد خودروهای دیگر به این پارکینگ بیشتر می‌شود و راننده‌ها سوار بر زار و زندگیشان، به جست‌وجوی مسافرانِ تهرانی، در شهر گم می‌شوند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha