به گزارش سلامت نیوز به نقل از جام جم ؛ این عادتها، تكههای پازلی است كه شخصیت شما را میسازد و همین شخصیت، شیوه برخوردتان با مسائل و پدیدهها را شكل میدهد و آنگاه سرنوشتتان را رقم میزند، همان كه خیلیها به آن میگویند «پیشانی نوشت» و منظورشان این است كه هر چه بر سرشان بیاید روزگار پیشتر روی پیشانیشان نوشته است و آنها اختیاری در تغییر تقدیرشان ندارند.
حالا یكبار دیگر این چرخه را مرور كنید. شما هم موافقید اگر میشد فكرهایمان را تغییر بدهیم، میتوانستیم سرنوشتمان را دگرگون كنیم؟
تا به حال درباره «خطاهای شناختی» چیزی شنیدهاید؟ اینها همان خطاهایی هستند كه بیشتر ما هر روز تكرارشان میكنیم و اگر بتوانیم بموقع آنها را تشخیص بدهیم و مهارشان كنیم، احساس بهتری نسبت به زندگی خواهیم داشت و بویژه از ناهنجاریهای روانی مانند افسردگی و اضطراب دور میشویم. برای آن كه بدانید خطاهای شناختی یعنی چه، ابتدا باید درباره علوم شناختی اطلاعاتی داشته باشید. علومشناختی یعنی علومی كه در آنها به مطالعه علمی ذهن پرداخته میشود. از این توضیح كوتاه میتوانید نتیجه بگیرید حوزه علومشناختی تا چه حد متنوع است و از مطالعه تواناییهای ذهن در به خاطرسپردن مطالب یا تجزیه و تحلیل مسالهای تا قدرت انسانها در یادگیری و بروز حسهای مختلف را در بر میگیرد.
خطاهای شناختی یا مجموعه تفكرات غیرمنطقی كه ما اینجا دربارهشان برای شما توضیح میدهیم مجموعهای است كه آلبرت اِلیس، رواندرمانگر آمریكایی آنها را در پژوهشی گردآوری كرده است. اما ما به سرفصلهای او، توضیحات و مثالهایی برای قابل دركشدنشان اضافه میكنیم.
پیشنهاد ما این است كه پس از شناسایی این خطاها، آنها را روی كاغذی بنویسید و به جایی از خانه ـ كه معمولا بیشتر آن را میبینید ـ بچسبانید تا گاهی رفتارهای روزمرهتان را مرور كنید و خطاهای شناختیتان را كه بزك كرده و ظاهری معقول به خود گرفته است، تشخیص بدهیم.
خطای اول: خاكستری ندارند این مردم!
این آدمها به خاكستری اعتقاد ندارند! همه چیز در دنیای آنها یا سیاه است یا سپید. آنها به كمال مطلق در هر پدیدهای اعتقاد دارند؛ یعنی میگویند یا چیزی باید مطلقا كامل و موفق باشد یا شكستخورده و بیارزش است. به این خطای شناختی میگویند «تفكر دوقطبی» یا «تفكر هیچ یا همه چیز.»
افراد معتقد به آن، همان كسانی هستند كه میگویند «یا پورشه میخرم یا تا آخر عمرم هیچ ماشینی نمیگیرم!» یا «یا با یك دكتر ازدواج میكنم یا تا آخر عمرم میمانم كنج خانه»، همانهایی كه وقتی كسی به نظرشان خوب است او را یك قدیس تمامعیار میبینند در ردای انسان و همین كه اولین اشكال را در رفتارش دیدند به خیالشان، خود ابلیس میشود كه دم و شاخهایش را پنهان كرده است.
خطای دوم: آن مقوای چسبیده به پیشانیات چیست؟
اگر آن حس سیاه و سپید بین پدیدهها شدیدتر شود به جایی میرسیم كه آن سیاهیها، بیاندازه سیاه و آنسپیدیها، بیحد و مرز سپید میشود، در این حالت ما دچار «خطای برچسبزنی» میشویم؛ یعنی یك ویژگی منفی را اغراق میكنیم و آن را به شكل یك برچسب میچسبانیم روی پیشانی خودمان یا بقیه.
نمونههای این رفتار در زندگی روزمره همه ما زیاد پیدا میشود مثلا نتیجه میگیریم همه تهرانیها کلک میزنند! چون یك تهرانی به ما كلك زده است یا میگوییم ایرانیجماعت، فرهنگ رانندگیكردن ندارد، چون یك نفر از ما سبقت غیرمجاز گرفته است یا غر میزنیم همه مردها غیرقابل اعتماد هستند، چون یك مرد به ما خیانت كرده است یا میگوییم كه زشت هستیم چون یكی دو نفر قیافهمان را نپسندیدهاند یا انتقاد كردهاند.
خطای سوم: كی گفت تو قاضی هستی؟
خودروی اولی محكم به دومی میكوبد. خودروی عقبی زیر لب با خودش میگوید «تقصیر من بود. حالا چه كار كنم؟» راننده خودروی جلویی از آینه، راننده عقب را میبیند كه لبهایش باز و بسته شده است. سرخ میشود، آتش میگیرد میگوید «نهتنها از پشت سر كوبیده به ماشینم! فحش هم میدهد!» قفل فرمان را از زیر صندلی بیرون میكشد و میرود طرف او. در داستان دیگری، قرار است زوجی با هم به سینما بروند. مرد دیرتر از زمانی كه قول داده با سگرمههایی گرهخورده به خانه میرسد چون وقت آمدن، پیرمردی را دیده كه ناگهان افتاده گوشه خیابان و پیش از آنكه بتواند به اورژانس زنگ بزند پیرمرد جلوی چشمهایش جان داده است. زن وقتی شوهرش را با آن قیافه درهم میبیند، از ذهنش میگذرد «قیافه گرفته كه خرج سینما نكند...» این فكر، شعله آتشی است در انبار كاه. زن منفجر میشود و تند و بیرحم از مرد انتقاد میكند و فكرش را بر زبان میآورد. مرد با شنیدن این حرفها از خشم فریاد میكشد و اینگونه است كه آتش دعوا زبانه میكشد.
به این خطای شناختی میگویند «نتیجهگیری سریع». كسانی كه دچار این خطای شناختی هستند به طرف مقابل، فرصتی برای توضیح نمیدهند بلكه به جای او فكر میكنند، بهجای او حرف میزنند، به جای او تصمیم میگیرند و بعد نسبت به كارهایی كه در واقع طرف مقابل اصلا آن را انجام نداده، واكنش نشان میدهند.
خطای چهارم: اصلا فاجعه! افتضاح!
یكی از زیباترین نمونههای خطای «اغراقكردن»، داستان كارمند بازنشسته چخوف است كه در آن، كارمندی پشت سر رئیسش عطسه میكند و آب دهانش پشت گردن رئیسش پاشیده میشود و از آن لحظه به بعد او دائم كارش را تجزیه و تحلیل میكند و هر لحظه آن را بزرگتر و بدتر میبیند و در حالی كه رئیس حتی یادش نمیآید او پشت سرش عطسه كرده است، كارمند از فشار روحی شدید به خاطر عطسه ناخواستهاش، سكته میكند و میمیرد.
نكته: خطاهای شناختی، خطاهایی هستند كه بیشتر ما هر روز تكرارشان میكنیم و اگر بتوانیم بموقع آنها را تشخیص بدهیم و مهارشان كنیم احساس بهتری نسبت به زندگی خواهیم داشت
كسانی كه مرتكب خطای شناختی بزرگنمایی میشوند، درباره اشتباهات روزمرهشان اغراق كرده و خودشان این بزرگنمایی را باور میكنند. آنها حتی در روابطشان با دیگران هم بزرگنمایی میكنند مثلا «جوك گفتم، فقط یك لبخند كمرنگ زد، بدجوری از من دلخور است... فكر میكنم ارتباطش با من مثل سابق نیست... از من متنفر است... فكر میكنم دیگر ارتباط دوستانه ما به پایان رسیده است.»
خطای پنجم: تقصیر من بود، تقصیر من بود
مردی معتاد میشود، زنش در اتاق مشاوره میگوید: «اگر من زن خوبی بودم، شوهرم معتاد نمیشد!» این كه چیزی نیست، مادربزرگی میگفت: «تقصیر من است كه نوهام تصادف كرده، اگر وقتی حرفمان شد، از او دلخور نمیشدم و دلم نمیگرفت او تصادف نمیكرد.» پدری میگوید: «من همیشه در تنهایی آرزو میكردم كاش بچه سومی نداشتیم، اگر او سرطان گرفته من مقصرم.»
الیس نام این خطای شناختی را گذاشت «شخصیسازی»؛ یعنی فرد خودش را بابت حادثه یا رویدادی سرزنش میكند كه در آن هیچ نقشی نداشته است. نكته جالب این است كه امكان دارد در این خطای شناختی، جریان برعكس شود؛ مثلا فرد فقط دیگران را در هر گرفتاری سرزنش كند و خودش را از هر نقصیبری بداند.
خطای ششم: باید، باید، باید
مرتكبان این خطا همیشه ناراضی خواهند بود، چون بایدهایشان خیلی وقتها هست نمیشود! آنها برای خود و جهان اطرافشان، قانون وضع میكنند و هر كدام از این قوانین را با «باید» یا «نباید» تعریف میكنند؛ مثلا چندی پیش بیمار افسردهای میگفت: «چون من با همه خوبم، همه باید با من خوب باشند»، اما این تصور درست نیست چون خیلیها شاید با هدف بهدستآوردن منافعی به ما بدی كنند در حالی كه از ما بدی ندیدهاند.
وقتی زنی درباره شوهرش به گریه میافتد كه «برایش چیزی كم نگذاشتم نباید به من خیانت میكرد» یا مردی میگوید: «سالها به رئیسم خدمت كردهام، باید برایم امتیازاتی قائل باشد.» و جوانی پیشبینی میكند: «در دانشگاه دانشجوی ممتاز بودم پس باید به محض گرفتن مدرك تحصیلی كاری برایم پیدا شود» یعنی همه این آدمها در اشتباه هستند. شاید در دنیایی ایدهآل چنین اتفاقهایی بیفتد، اما دنیای ما چندان هم ایدهآل نیست و بایدهایش با هستهایش، فرق دارد، یعنی شاید زنی برای همسرش كاملا مناسب باشد، اما شوهرش به او خیانت كند، شاید كسی سالها به رئیسش خدمت كند، اما او قدرش را نداند و امتیازی هم برایش قائل نباشد، شاید دانشجویی در دانشگاه بهترین باشد، اما شرایط بحرانی در كشور باعث شود او سالها بیكار بماند.
خطای هفتم: جزء منفی را به كل مثبت نسبت میدهند
كسانی كه دچار خطای شناختی فیلتر ذهنی هستند، اتفاقی بد و ناخوش را از پدیدهای كلی میگیرند و با استفاده از آن، همه جریانی را منفی تعبیر میكنند در حالی كه واقعا اینگونه نیست. اینها همان آدمهایی هستند كه اگر مهمانی بزرگ بگیرند و سر یكی از میزها قاشق و چنگال نباشد، همه خاطرات خوش مهمانی را فراموش میكنند و سالها، تنها چیزی كه در حافظهشان چرخ میخورد و شكنجهشان میكند خاطرهای به خیال خودشان تلخ است از مهمانی كه پرسیده «ببخشید قاشق و چنگال اضافه دارید؟»
خطای هشتم: همیشه، هرگز
خطای تعمیم مبالغهآمیز، یكی از مهمترین خطاهای شناختی است چون زیاد در روابطمان رخ میدهد. در این خطا فرد اتفاق منفی را انتخاب میكند و آن را با كلماتی مانند همیشه یا هرگز به همه زندگیاش نسبت میدهد.
برای نمونه، همكار شما پنج دقیقه دیر سر قرارش با شما میآید و شما میگویید: «همیشه بدقول بودهای» یا برگه جریمهای به اشتباه برایش صادر شده است و او گلایه میكند «همیشه بدشانسیها مال من است» یا مردی به خانه میرسد و میفهمد غذا سوخته و میگوید: «همسرم هرگز نتوانسته یك لقمه غذای نسوخته سر سفره بگذارد!»
خطای نهم: احساسم میگوید، پس هست
همه ما گاهی احساساتی منفی یا نادرست داریم، اما بدی كار آنجا است كه دچار خطای «استدلال حسی» میشویم و احساس منفیمان را درباره چیزی با واقعیت آن اشتباه میگیریم مثلا دختری كه احساس نارضایتی از چهرهاش دارد، نتیجه میگیرد نسبت به دخترهای همسن و سالش زشت است، زن جوانی كه میترسد از خیابان رد شود، استدلال میكند خیابان جای وحشتناكی است، كارمندی در اداره احساس نارضایتی دارد پس به این نتیجه میرسد قوانین محیط كارش غیرمنصفانه است؛ اما در واقعیت، دخترك در استدلالی منطقی و در مقایسه با بقیه دخترها زشت نیست و خیابان هم آنقدرها كه زن توصیف میكند ترسناك نیست و قوانین اداره هم به اندازهای كه كارمند میگوید ناعادلانه نیست.
خطای دهم: من؟ بام؟ شیبدار؟ موفقیت؟
الیس نام این خطا را گذاشته است «بیتوجهی به مثبتها»؛ یعنی مرتكبانش، موفقیتها و بخشهای مثبت زندگی را نادیده میگیرند یا آنها را ناچیز جلوه میدهند.
برای مثال شما میگویید: «چه دستپخت خوشمزهای داری» او میگوید: «ای بابا! یك چیزی سر هم كردیم كه گرسنه نمانیم»، شما میگویید: «شنیدهام شاگرد اول دانشگاه شدهای» او میگوید: «توی شهر كورها، یكچشمی شاه است»، شما میگویید: «چقدر با لباس تازهات زیباتر شدهای» او میگوید: «تاثیر رنگ لباس است وگرنه من كه قیافهای ندارم.»
زندگی منهای خاطرههای خوب، موفقیتها، پیشرفتها و نكات مثبت چه میشود؟ یك مشت خاطره ناخوش، یك مشت شكست، عقبگرد و خلاصه نكات منفی. به نظرتان میشود چنین زندگیای داشت و شاد و راضی بود؟
نظر شما